ادبیات، فلسفه، سیاست

-پاییزی-691

درخت پیر

پس از چند هفته مريضی، امروز صبح که به خاطر نماز بيدار شدم، ديدم که فضل خدا جک و جور استم. بچيم و عاروسمه گفتم که دگه مه بيخی جور و تکره استم و رخصت شان کدم که برن سر کار خود. وختی که رفتن مه باز يک چشم خو کدم. بيدار که شدم يازده و نيم بجه بود.

logo-ebook-3

ـ بچیمه خدا خیر بته از همو روز اول که دَ جای افتادم، بری صاحب کار خود تیلیفون کد و رخصتی گرفت، تا دَ خانه باشه و پرستاری مره کنه. رخصتیش که خلاص شد، سر از ای که یک ذره خوب تر شده بودم و از جای خیسته میتانستم، خو بازام مه ره تنها نماندن و عاروسم بیچاره دو روز رخصت گرفت. پس از چند هفته مریضی، امروز صبح که به خاطر نماز بیدار شدم، دیدم که فضل خدا جک و جور استم. بچیم و عاروسمه گفتم که دگه مه بیخی جور و تکره استم و رخصت شان کدم که برن سر کار خود. وختی که رفتن مه باز یک چشم خو کدم. بیدار که شدم یازده و نیم بجه بود. نان خوردم، دَ برنده برآمدم، ایسو و اوسو رفتم، دیدم که پیشانی آسمان واز اس. سر ازی که بچیم گفته بود که یک دو سه روز دگه هم از روی احتیاط از خانه نبرایم، خو دلم تنگ شد. گفتم پناه به خدا، بیا دَ همی باغک نزدیک می‌رم، یک ساعت دَ پیتاو می‌شینم. یک ساعت مردم مره می‌بینن، مه مردمه می‌بینم، دلم دگه می‌شه. فضل خدا شد اینه شما ره دیدم، همرای‌تان آشنا شدم، مثل ازی که کل دنیا ره یافته باشم…

– آن، انشاالله سر از صبح هر وختی ره که شما بگویین، همیجه می‌آیم و یک جای قدم زدن می‌ریم . . .

ــ پیش از مریضی دَ او باغ کلان که او سون اس و یک دریاگک از مابینش تیر می‌شه، می‌رفتم. راهش یک ذره دورترک اس، خو بری قدم زدن خوب اس. اونو سرک پیشروی خانه ما یکه راس سون همو باغ میره. نان های خشک پسمانده ره هم همرای خود میبردم و بری مرغابی ها می انداختم. بچیم میگه ای کاره نه‌کنم. میگه بری مرغابی‌‌‌‌ها خوب نیس. نان که بری شان انداخته شوه، تنبل و چاق شان میکنه و مریض میشن. خو مه به گفتش نه کدم. میگه که دَ پارک دَ روی لوحه هم هموتور نوشته کدن. گفتم بان که نوشته کده باشن. اینه شما خود تان آدم فامیده و دانسته استین، شما بگویین که کدام حیوانه دیدین که از چاقی مریض شده باشه؟

ــ خو بسیار خوب، شما اصلاً از کابل استین…

ــ بلی، سابق ها که آرامی بود هر سال یکی دو دفعه پرسان اولادا و دیدن خویش و قوم ها کابل می‌رفتم. دَ وخت های جنگ هم چند دفعه رفتم. دفعه آخر چند ماه دَ کابل پیش بچی خوردِم بودم.دَاوجه مالومدار که آدم مالداری کده نمیتانه…

ــ آن، بچیم هم هموتور می‌گفت، خو مه طاقت کده نه تانستم. یک روز یک خاله‌زادیم طرف جای ما می‌رفت، مه هم دَ دَ راه کتش گد شدم و رفتم. عاروسمه گفتم که بری بچیم از سر کار آمد قصه ره برش بگویه، که پریشان نشه. عاروسم بیچاره، خدا جنت ها ره نصیبش کنه، عذر و زاری کد؛ خو برش گفتم که اگه نروم مریض خات شدم و گناه مه دَ گردنش خات شد. همی ره که گفتم بیچاره از ترس چیزی گفته نه تانست…

ــ نی چیزی نشدیم، هموتو یادهای گذشته مثل قوغ آتش دل آدمه کباب می‌کنه. از وختی که مهاجر شدیم، فکرم هیچ دَ جای نیس. یادفراموشی پیدا کدیم. رشته گپ از پیشم خطا می‌خوره. حالی باز یادم رفت که اصل گپ سر چی بود…

ــ ای خدا خیر تان بته. گپ سر مرغابی‌ها بود. خودم از هفت پشت آدم مالدار و زمین دار استم. دَ تمام عمر خود ندیدیم که یک جاندار از چاقی مریض شوه. مگرم آدم باشه یا حیوان، لاغرکه شد زود مرض می‌گیریش. مریضی و لاغری و لاغری و مریضی اندیوال استن. یکیش که آمد دگیش هم دیر باشه یا زود پشت سرش میایه.

ــ درست می‌گین او رقم چاقی که اندام آدم مثل کندوی آرد شوه، مالومدار که خوب نیس. خو مردم اطرافی اگه خان باشن یا دهقان، اوتور مثل گوسفند لاندی که زیر دنبه و سینیش چارپایی می‌مانن، چاق نمیشن. گپ سر گوسفند لاندی شد. دَ آخرهای خزان، بری بچیم گفتم یک گوسفند بخره، که لاندی کنیم. گفت، آغا ایجه خارج اس و کسی حق نداره که ایتو کارا کنه. گوشته که دَ برنده آویزان کنیم بویش کل دنیا ره میگیره و همسایه ها شکایت خات کدن. ایقه دلیل و دلایل گفت که از گپ خود پشیمان شدم.

ــ ای خدا خیرتان بته، از دل مه گپ زدین. مه هم از روزی که ایجه آمدیم، مزه نان و اوه نمی‌فامم. دَ وطن پشت سر قلای ما یک دشت کلان اس. یک وخت می‌خاستیم که آبادش کنیم. دَ اوجه چند تپه اس و مابین تپه ها از قدرت خدا یک چشمه گک اس. خو، اوش از آو نوله کوزه کده هم کمتر اس. بسیار کوشش کدیم رگ آوه پیدا کنیم تا همرایش دشته آباد کنیم. چشمه نیم ساعت قدری از قلای ما دور تر اس. مگم وختی که دَ قلا تندوره می‌انداختن و دانه اول نان پخته میشد، عطر گندم تمام دشته پر میکد و عین تا پیش چشمه می‌رسید؛ ایجه نانه که پیش بینی خود هم میبرم بویشه نمی‌فامم…

ــ راست می‌گین، میوه و ترکاری‌شانه هم که آدم سیل کنه دله می‌بره؛ خو مگرم نه اوتور بوی داره و نه مزه. دگه چیزاه ره خو بانین که عین گل نرگس دَ ایجه بوی نداره. هر جایه که سیل کنی غیر از سبزی و آبادی چیزی نمی‌بینی. یک خرابه هم آدم پیدا کده نمی‌تانه. کشت‌های‌شان قوی و شیراز اس؛ مگرم خاک شان یک قسم بی خاصیت مالوم می‌شه. دَ وطن ما اگه کسی بی‌حال می‌شد، یک توته کاهگل یا کلوخ پاکه یک نم اَو میزدن و پیش بینی‌ش می‌گرفتن، از قدرت خدا به حال می‌آمد. ایجه هر چقه که گشتم، اوتو خاک پیدا کده نه تانستم.

ــ بلی، درست می‌گین افتو هم بسیار مهم اس. ایجه نی تابستانش مالوم اس نی زمستانش. همیش ابر اس…

ــ بلی، بچیم هم گپ شماره می‌گه، که ایجه از کود کیمیاوی استفاده می‌کنن و بری ازی که حاصلات زیاد شوه نسل حیوانات و نباتاته تغیر دادن. دَ کارهای خدایی دست میزنن. خدا خیر کنه. توبه خدایا توبه …
بچیم یک روز مره دَ یک فابریکه مرغ برد. یک جای کلانی بود که نه سر داشت و نه آخر. دَ یک اتاق کلان که چار طرفش دیوار بود و یک کلکین هم نداشت، کرورها دانه مرغ بود. بیچاره ها ره دَ ایتو قفس‌های خورد انداخته بودن، که جای شور خوردن نداشتن. از الف تا یا، کل کارها ماشینی بود. یک قسم خوراکه میده گرس، دَ پیش روی شان می‌آمد و از پشت سر یک تسمه گرس، تخم‌ها ره می‌برد. بچیم می‌گه مرغها دَ ایجه روز یک دانه تخم میتن و کرک هم نمی‌شن. خو شما خودتان فکر کنین، دَ ملک ما یک مرغ آزاد و سر خوش می‌گرده، دلش شد دَ افتو لم می‌ته، دلش شد خاکپالک می‌کنه، دلش شد کتی خراس ساتیری میکنه. آخرش هم دَ دو روز، سه روز یا چار روز، اگه دلکش شد یک دانه تخم می‌ته، اگه نی هیچ ؛ مگرم همتو تخم که بخوری و از مزیش سیر نشی. ایجه که تخم بخوری مزه زردی و سفیدیش هیچ فرق نداره…

ــ خیر ببینین، به خدا که از دلم گپ می‌زنین. کل چیز قوطیگی یا پاکتی و یخ زده اس. ماهی قوطیگی، قورمه قوطیگی، کوفته قوطیگی…

ــ راس می‌گین، همی هر چیزه که ببینی همرای کیچپ یا مایونیز می‌خورن. کیچپ خو باز یک چیزی، خو ای مایونیزه خداجان گـُم کنه، که عین همو قواریش بدآمدم شده. نه شور اس، نه شیرین، نه ترش، نه تند، نه تلخ. عاروسم عاشق مایونیز اس. یگان وخت همرایش مزاق می‌کنم، که دَ چای صبح هم مایونیز میخوره .ده وخت های اول از خوراک های چتی پتی که خلقم تنگ می‌شد شکایت می‌کدم. از حق تیر نشم، اگه بگویم که اینی چیز یا اونو چیز مزه دار اس، وخت داشته باشن یا نداشته باشن برم پخته می‌کنن. خو مگرم آدم می‌شرمه، که هر روز زن های شکم‌دارواری بگویه که اینی چیز دلم شده و اونو چیز دلم شده. باز اگه کچری‌قوروت پخته کنن، قروت مزه‌دار وطنی از کجا شوه، روغن زرد مالداری از کجا شوه، نعنای خشک خوش بوی از کجا شوه…
- یک روز از قدم زدن که میآمدم دَ دکان ترک گشنیز وطنی دیدم. گفتم بیا امروز یک جشن می‌کنم و یک چکنی وطنی جور می‌کنم. سیر و مرچ و کشنیز خریدم. نارنج خو پیدا نمی‌شه، سرکه ره هم نمی‌فامیدم که چی می‌گن، خو خیر به جای نارنج لیمو خریدم. خوب شکم سیر چکنی خوردم و باقیماندیشه دَ یک مرتبان انداختم و دَ الماری ورداشتم. همو روز نان خوب مزه داد. شام که عاروسم آمد و بوی سیر دَ بینیش خورد، بوی بوی کده جای مرتبان چکنی ره پیدا کد و یک حالی ره انداخت، که راه خوده گم کدم.

ــ نی، توبه نعوذبالله، که غالمغال یا بدزبانی کنه. اوتو کارها ره هیچ یاد نداره. بسیار به نرمی و ادب گپ می‌زنه. یک حرف بی جای نمی‌گه؛ مگرم کتی همی گپ های نرم نرمش آدمه می‌کشه. ایتو کشتن که دست و پای آدمه بسته کنن و دَ آو پرتن. از همو روز پیش خود قصد کدم، که دکه نه ده‌باره چیزی گپ بزنم و نه دَ چیزی دست بزنم …

ــ نی گپ سر پیسه و پول نیس، سر خوردنی و پوشیدنی هم نیس. اصل گپ ای اس که ایجه کل چیزها دگه رقم اس. هی، هی، قربان وطن خود. اگه غریبی بود، اگه جنگ بود و اگه هر چـیز که بـود یا نبود، وطن خود ما بود. همی اول پگاه که از خو بیدار می‌شدم و بری نماز به مسجد می‌رفتم تا به نماز شام و خفتن بیکار نمی‌ماندم. گاهی سر زمین می‌بودم، گاهی دَ باغ یا دَ حجره. ایتو روزی نبود که مهمان نداشته باشم، یا خودم جایی مهمان نباشم. عین دَ جاهای دور دور که گپ مرده و زنده می‌بود، پشتم نفر روان می‌کدن. ریش سفید قریه و قوم بودم. هر کس که یک کار و مشکل می‌داشت پیش مه می‌آمد و راه و چاه ره برش نشان می‌دادم. مگرم دَ ایجه خودم بیخی راه خوده گم کدیم. حالی دَ ای ریش سفیدی باید دریشی بپوشم، نان خوردن همرای قاشق و پنجه ره خو بان، که باید فکر خوده بگیرم که وخت نان خوردن دانم واز نباشه، که چَلَپ و چُـلوپ نکنم، که نمی‌فامم آهسته آهسته نان بخورم، که عطسه و عاروق نزنم، که بچیم و عاروسم پیش مهمان ها کم نه بیاین و مردم پشت سر شان خنده نکنن. چند دفعه برشان گفتم، که دَ خانه مه ره آزاد بانین، مهمان که آمد همرای مهمان نان نمی‌خورم. خو قبول نه کدن.

ــ ای صاحب، دلم بغچه غم اس. یک بنده خدا پیدا نمی‌شه که همرایش گپ بزنم و درد دل خوده برش بگویم. یک توته زمین نیس که ترکاری و گل بکارم و ساتم تیر شوه. بچیم میگ‌ه وخت کار کدن مه تیر شده، خوش بخورم و خوش بگردم و بی‌غم و بی‌درد تفریح کنم. برش گفتم که بری مه همی کار کدن هم تفریح اس و هم استراحت، هم خوشی اس و هم عیش و نوش. یک دفعه دَ همو وخت های اول کتی شیر جان که درد دل کدم…

ــ لقب خانه‌گی همی بچی کلانم شیرجان اس. نام اصلیش مشک‌عالم اس. پدر خدا بیامرزم ای نامه سرش مانده. دل مه بود که نامشه شیرعلم بانم، خو سر گپ پدرم گپ نزدم.

– آن، او وخت ها دگه وخت بود. کلان، کلان بود و خورد، خورد. هر کس جای خوده داشت و حد و اندازی خوده میفامید. هموتو آرامی و برکت هم بود…

ــ بیخی درست می‌گین. همی مکتب و پوهنتون کارهاره خراب کد و جواناره چشم سفید ساخت. همی شیر جان هم که بری خواندن پوهنتون کابل رفت، دَ عید اول که خانه آمد و یک روز سر پیسی کالا و جیب خرچ همرایم چنه میزد، گفت، آغا دَ پوهنتون همرای بچه‌ها و دخترهای کابلی دَ یک صنف و یک جای درس م‌یخانم، اگه سر و صورت و کالای آدم درست نباشه، سر آدم مسخرگی و ریشخندی می‌کنن. همی نامم که اطرافی و عتیقه‌اس، بس اس…کی ره بگویی که اوه بچه، نام یک مجاهد کلان راه استقلال ملا مشک‌عالم بود. ایتو مرد خدا بود که همرای انگلیس ها جنگ کد و شکست شان داد. نامش دَ تاریخ نوشته شده. همو وخت گوشم جرنگ صدا کد و گفتم خدا خیر کنه.

– اصل گپ سر چی بود؟ گپ اصلی‌م یادم رفت… میگن از گپ گپ میخیزه. خو خیر اگه یادم آمد باز برتان خات گفتم.

ــ آن، همرای مه هم گپ می‌زنن، مه هم همرای شان درد دل میکنم، از هیچ کده غنیمت‌اس…

ــ نی بابا زبان آلمانی ره کجا می‌فامم. آلمان ها به آلمانی گپ میزنن و مه به زبان خود ما. مه هم رقم خودت از همو رقم و روقوم گپ زدن، مطلب شانه می‌فامم. مه و شما که گپ شانه می‌فامیم آلمان ها هم خو مالومدار هرومرو گپ ماره می‌فامن. راستشه که بگویم یگان وخت غلط فهمی هم میشه. چند روز یک زن سرسفید، مگرم بسیار خوش‌صورت و خوش‌لباس، همرایم اختلاط می‌کد. یگان روز همرای یک بچه‌گک چار پنج ساله می‌آمد. نواسیش بود، خو نفامیدم که نواسه دختریش بود، یا بچه‌گیش. یک روز هموتو گپ زده گپ زده تا نزدیک خانه ما آمد. پیش خود گفتم که البته دَ همی طرف‌ها چیزی کار داره. همو روز شام بود که تیلیفون زنگ زد. بچیم گوشکه ورداشت و همرای کدام کس گپ زد. وختی که گوشک تیلیفونه ماند از خنده گرده درد شد. ایتو خنده گرفته بودش که اشکهایش سر کده بود. خو، آخر که سر گپ آمد، گفت: آغا مبارک تان باشه، طلبکار پیدا کدین…

ــ بلی، درست فامیدین، همو زن خداشرمانده تیلیفون کده بود. از ایسو و اوسو پرسان کده بود و دَ آخر گفته بود که بیوه اس و اگه دل مه هم باشه حاضراس همرایم عاروسی کنه. گفتم مه دَ ای سن و سال، که یک پایم لب گور اس، برم سر از نو عاروسی کنم، باز او هم عاروسی همرای یک زن خارجی؟ حالی هر وخت که گپ تا و بالا شوه، بچیم میگه، بیا آغا برت عاروسی کنیم. اگه آلمانی ره نمی گیری، از پیشاور از خویش و قوم خواستی یا از بیگانه، جوان خواستی یا باب دندان خودت، شیربها و طویانی‌شه هر چقه که باشه میتم، از هموجه برت نکاح کده‌گی روانش می‌کنن. باز اگه دلت خواست همراهی ما باش، اگه دلت نه خاست یک خانه جدا برتان سرشته میکنم… خو مه برش می‌گم که تو مره بان که پس وطن برم، دَ اوجه عوض یک عاروسی چی، که دو عاروسی خات کدم‌. پیشترها یگان وخت که همرای ایتو گپ‌ها خلق مه تنگ می‌کد می‌گفتمش بره خودش یک زن دگه بگیره، که برش یک چند بچه بیاره، که هم عصای پیریش شوه و هم نام و نشانش زنده بانه…
نام عاروسمه می‌گرفت و می‌گفت، چُپ باش که نشنونه، اگه نی همرایت دشمن خات شد. می‌گفت که قصداً خود شان نمی‌خاین که حالی اولاد دار شون؛ بری ازی‌که زنش دکتورای خوده می‌گیره. یک دفعه برش گفتم که داکتر خو حالی هم اس و دَ شفاخانه کار می‌کنه. گفت نی دکتورا یک درجه علمی‌اس.

ــ بلی، درست می‌گین. دَ وخت های پیش همی رواج بود. کاکای خدا بیامرزم هفتاد ساله بود که عیال چارمش به حق رسید؛ چند ماه تیر نشده بود، که یک دختر بیست ساله ره گرفت و صاحب بچه هم شد. مه هم اگه زن جوان بگیرم صاحب بچه خات ساختمش؛ مگرم دلم از زنده‌گی سیاه‌ اس. مردم قدیم اگه خان بودن یا دهقان، اگه تر میخوردن یا خشک، دل شان بی‌غم بود. دل ما بغچه غم اس. چی چیزها نبود که دَ ای دَ بیست سال سر ما تیر نشد.

ــ بری مرد گریان شرم اس. مگرم چیزهایی ره که مه دیدیم هر کس که میدید، دلش از سنگ هم که میبود، گریان میکد.

ــ نی شما دق نشین هر چیزه قصه کده می‌تانم، مگرم همی چیزه که از غم مره دیوانه میسازه قصه کدنش برم سخت اس.

ــ بدیش دَ همی اس که یادم نرفته. کل ‌چیزها مثل روز روشن پیش چشمم اس. چتو از یادم رفته میتانه، توته گک های بچیمه همرای همی دست های خود جمع کدیم. خدا ای روزه سر هیچکس نیاره. سابق بچه‌ها پدرهای خوده دفن میکدن، مگم حالی پدرها تابوت بچه های جوانیمرگ خوده سر شانه میبرن…

ــ چهار بچه داشتم. بچه کلانم همی شیر جان اس. دَ همی آلمان درس خواندن که آمد، همیجه ماند. بچه گک سومم نو عاروسی کده بود و یک بچه‌گک یک ساله داشت. داکتر بود، حزبی مزبی هم نبود؛ مگرم دَ کابل کار میکد. روز عید خوش و خوشحال دَ خانه همرای زن و اولاد خود بود که راکت آمده، هر سه گک شانه جای به جای شهید ساخته… هی، هی، چی بگویم. هرچی که بگویم و بکنم فایده نداره. بچه گک خوردم که دَ قریه همرای خودم زنده‌گی می‌کد، مجاهد بود. تا وختی که روس‌ها بود و چند وخت پس از رفتن‌شان هم جهاد کد. بیادرش که دَ کابل از راکت شهید شد، دگه جهاده بس کد و خانه آمد. مه هم خوش شدم، دختر خالیشه برش نامزاد کدم. همی مه ظالم خدانترس بری خرید جهیز عاروس و یگان بدوبلا روانش کدم پیشاور، دَ پس آمدن پایش سر کدام ماین برابر شده و جای به جای ساختیش.

ــ نی فضل خدا یک بچه دگه هم دارم. از شیرجان کده یک سال قدری خوردتر اس. پیش از حکومت مجاهدین صاحب‌ها، کلان رییس بود. یک سال میشه که خوده آلمان رسانده…

ــ نی خودش چاره خوده کد. سه سال دَ اسلام آباد ماند؛ بیادرش هیچ کومکش نکد. بسیار برش گفتم، خو مگرم مرغش یک لنگ داشت. حالی بیچاره همرای زن و چوچه‌گک های خود دَ لاگر زندگی می‌کنه.

ــ بلی یگان وخت میایه. خو مگرم اَو شان دَ یک جوی نمی‌ره. همی چار گپ که گفتن، بین شان جنجال پیدا می‌شه. مه بری شان میگم که سیاسته دَ گور کنین. باز اگه سیاست دل تان می‌شه برین همرای مردم بیگانه سیاست کنین. خو مگرم کی ره بگویی؟ سر میره و عادت نی… یک روز سر نان بودیم که دَ تلویزیون یک مجلسه نشان دادن. چند گروپ مردم بودن. هر کس بری نفر گروپ خود چک چک میکد. شیر جانه پرسان کدم که چی گپ اس. گفت، جلسه پارلمان آلمان اس و گپ های شانه برم هموتو کوتاه کوتاه ترجمه کد. ترسیدم و گفتم ایتو سر یکی دگه که سرخ و سفید می‌شن، نشوه که ایجه هم مثل افغانستان گپ شان به جنگ و کشتن برسه. گفت نی بابا ایجه فرهنگ سیاسی دارن و چنین اس و چنان اس. گفتم خیر ما چرا فرهنگ سیاسی نداریم. گفت، نود و پنج فیصد مردم ما بی‌سواد اس. چتو می‌تانیم فرهنگ سیاسی داشته باشیم. برش گفتم خو دَ افغانستان که ایتور اس و اوتور اس، همی خودش و بیادرش خو همیجه استن. مکتب خواندن، فاکولته خواندن، خوده از کل دنیا کده هوشیار می‌دانن، از کالا پوشیدن و گپ زدن گرفته تا نان خوردن آلمانی ها ره یاد گرفتن، یک ذره فرهنگ سیاسی شانه هم یاد بگیرن، که همرای یکی دگه سر سیاست جنگ نه کنن …

ــ راس می‌گین همو وختی که سیاست نبود، مردم بی‌غم و ملک هم آرام بود. سیاست و حزب بازی و جنگ و جنجاله همی مردم درس‌خوانده آوردن و حالی گناه هر چیزه سر مردم بیچاره و بی سواد می‌اندازن، که نمی فامم مردم بی سواد استن، که ایستن و اوستن. قربان همو مردم بی سواد. اگه سواد و علم ندارن، انسانیت خو دارن. جای خورد و کلانه خو می‌شناسن. ریش سفیدها ره خو قدر و عزت میکنن. به مرده و زنده یکی دگه خو می‌رسن. سر ننگ و ناموس خود خو ایستاد استن. یگان وخت که دَ جای ما بین دو نفر جنجال پیدا می‌شد، یک چند نفر ریش‌سفید جرگه می‌کدن و یک راه حل پیدا می‌شد؛ دشمنی ره به دوستی و دوستی ره به خویشی بدل می‌کدن… حالی ره بگو که بیادر همرای بیادر جور نمی‌آیه. او هم سرگپ های چتی و باز از فرهنگ سیاسی لاف می‌زنن. همی دو سه هفته پیش شیرجانه گفتم بری بیادر خود تیلیفون کنه که بیاین، پشت شان دق شدیم. دَ همی ریش‌سفیدی ریششه گرفتم، که هیچ از سیاست و ایتو گـُه و گـَنـَس گپ نزنه. بری بیادرش هم خَپ و چُپ دَ تیلیفون نصیحت کدم. خو مگرم کی ره بگویی. هنوز همی نان شو خلاص نشده بود، که ایتو دعوا بین شان چسپید، که نگو و نپرس. هر چقه که عذر و زاری کدم، ریش شانه گرفتم، قسم دادم شانه فایده نَکَد .

– آن، همی مریضیم هم از دست غصه و جگرخونی بود. از همی خاطر از دست دوا و داکتر هم چیزی پوره نشد، تا ای که او شو بچه‌گک‌های شهیدم دَ خَوِم آمدن. هر دوی شان کالای سفید پوشیده بودن و از سر تا پای‌شان روشنی می‌بارید. مثل وخت خوردی همرای یکی دگه رفیق و دوست معلوم می‌شدن. بسیار برم دلپری دادن. صدای شان ایتو پرتاثیر بود، که تا به حال ایتو صدای پر تاثیره نشنیده بودم‌. گرچی که به زبان چیزی نگفتن، خو مگرم مه فامیدم که بسیار پشتم دق شدن.

– یک چند روز دگه هم صبر میکنم، که یک ذره حالم خوب به جای بیایه، باز او وخت بری شیر جان هرو مرو خات گفتم و قسمش خات دادم، که مره پس به وطن برسانه. خو چی می‌دانم که گپ مره بفامه. خودش جوان بود که ایجه آمد. نهال جوانه که از جایش بکشی و دَ جای دگه بشانی، اگه یک رگ ریشه هم داشته باشه، باز دَ زمین می‌چسپه و شاخ و پنجه میکنه و سبز و خرم می‌شه. مگرم نهال پیره که سلامت همرای کل ریشه هایش هم بی‌جای کنی، سبز نه خات شد. اگه سبز همه شوه زرد و زار خات بود. مه دَ ایجه ایتور استم مثلی که ماهی ره از اَو گرفته باشن.

ــ نی مه پناهنده مناهنده نیستم. شیرجان به مصرف خود مره آورده، پساپورت افغانی دارم. خو مگرم پساپورتم پیش شیر جان اس. یک روز که پساپورته خواستم، نداد. گفت میترسه که گمش نکنم. خو مه می‌فامم که از چی میترسه…

– شما هم به پساپورت آمدین یا چتو ؟

ــ خو خیر بسیار سرگردانی ره دیدین. چهار هزار دالر هم بسیار پیسه اس؛ مگرم شنیدم که حالی نرخ ها هنوز هم بلندتر شده …

ــ شما ره خدا خیر بته که یک ساعت درد دل مره شنفتین. از همی روی مبارک و نورانی تان معلوم اس که آدم مبارک و نماز خوان استین. مره هم نمازم قضا نمیشه.

ــ میفامم که عجله دارین؛ مگرم همی یک گپک دل خوده هم برتان میگم باز تا صبح پناه‌تان به خدا. نمی‌فامم چتو عرض کنم… خو، می‌گم، صاف پوست کنده می‌گم؛ مگرم ای گپ پیش شما باشه. ده‌باره همو قاچاق‌بری که شما ره به آلمان رسانده می‌خاستم پرسان کنم…

ــ نی، نی، گپ آوردن کس نیس. می‌فامم که شیرجان مه ره پس روان نخات کد. ازی خاطر ثواب‌تان میشه که مه ره همرای همو قاچاق‌بر یا کدام قاچاق‌بر دگه رخ کنین، که مه ره هموتو خَب و چوپ کده قاچاقی پس تا به پیشاور برسانه. از پیشاور او طرف مه خودم هم راه ره پیدا کده می‌تانم .
شیر جان مره ماهانه دو صد مارک بری جیب‌خرچ میته. خو مه چی جیب خرج دارم. پیسه‌گک‌ها ره پاسره کده بودم، که اگه بچه‌هایم کدام وخت دست شان بند شد، برشان بتم. به گمانم سه چار هزار مارک شده باشه. همی سه چار هزار مارکه برش نقد می‌تم. اگه به ای راضی نشد، پیشاور که رسیدم چند جریب زمینه دِستی کده می‌فروشم و پیسیشه صدقه سرش میکنم…
ــ میفامم که شما از روی نیکی برم می‌گین. خو مگرم مه دَ ای ملک گذاره کده نمی‌تانم. اگه همی کومکه همرایم کنین که دست مره خپ و چپ دَ دست کدام قاچقبر خوب بتین، که مره پیشاور برسانه، تا آخر عمر دعا گوی تان خات شدم…

ــ ای خدا خیر تان بته. دَ دنیا و آخرت سرخ‌روی و سرفراز باشین…

ــ مالومدار، چتو نی! تا وختی که به خیر کار رفتنم سر بگیره، هر روز ساعت دو بجه همی جه چشم به راه تان خات بودم، که یک جایی قدم زدن بریم…

تره به خدا بیاین خانه ما بریم. شَوَه همرای ما باشین.

ــ خو، خیر اس بری خانه تیلیفون کنین.

ــ مه هم می‌آیم، چرا نه بیایم. خانه وطن دار خود که آدم نه ره خانه کی بره…

ــ الله پشت و پناه تان. صبح به خیر سر ساعت دو بجه همیجه چشم به راه تان خات بودم…

 

 

 

[پایان]

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش