ادبیات، فلسفه، سیاست

wheelchair

زری ضرّاب

خانُم در دالانِ تاریکِ درازی که یک سرش به حیاطِ پشتی و سرِ دیگرش به اطاقِ سردی که در آن یخچال‌های بزرگی نگهداری می‌کردند وصل می‌شد، بر روی ویلچری که دختر عمویش برایش فرستاده بود، بی‌حرکت نشسته بود.
دارای دکترای زبان و ادبیات انگلیسی است و در حال حاضر عضو هیات علمی دانشگاه نیزوا در عمان است. او آثار انگلیسی‌اش را با نام نویسندگی خود «Martin Foroz» منتشر می‌کند.

خانُم در دالانِ تاریکِ درازی که یک سرش به حیاطِ پشتی و سرِ دیگرش به اطاقِ سردی که در آن یخچال‌های بزرگی نگهداری می‌کردند وصل می‌شد، بر روی ویلچری که دختر عمویش برایش فرستاده بود، بی‌حرکت نشسته بود. درِ بزرگ کشوییِ اطاقِ سرد، مشکی رنگ بود. هیچ‌ کس از داخلِ این اطاق خبری نداشت. وقتی قرار بود درِ اطاق باز شود، همه‌ی افراد ساختمان می‌بایست در اطاق‌های خودشان باشند و در غیر این صورت با تنبیه و مجازات سختی روبر می‌شدند. حتی پرستارها حق نداشتند بیرون از اطاق‌های خودشان باشند. گارد مخصوصی برای محافظتِ اطاق سرد در هنگام باز و بسته شدن درِ آن، پشت در می‌ایستادند. این صحنه را تنها یکی از پرستارها به صورت خیلی اتفاقی از یکی از دوربین‌ها دیده بود. وی هنگامی متوجه‌ی این صحنه شده بود که حالِ یکی از مراقبین رو به وخامت گذاشته بود و از پرستاری که یکی از بهترین‌ها است خواسته بودند که خودش را به اطاق دوربین‌ها برساند، غافل از اینکه فردِ مراقب موفق به خاموش کردن آخرین دوربین نشده بود. انسان همیشه ناتوان‌تر از آن است که کنترلِ همه‌ی جوانب و عوامل دخیل در یک موضوع را در دست داشته باشد. همین امرِ نگارش را در نظر بگیرید؛ اگر بارها و بارها کار عذاب‌آورِ ویرایش را انجام دهید باز هم ویرایشگری، غیر از شخص شما، نکاتی برای گفتن دارد که از چشم شما پنهان مانده است.

بگذریم، شاید مایل باشید در مورد این پرستار و اطاق مذکور بیشتر بدانید اما فعلا نمیتوانم اطلاعات زیادی به شما بدهم. تنها چیزی که در موردش می‌توانم بگویم این است که نامش مَهـوَش است و مورد توجه خانم سالمندی است که اسرار دلش را برایش گفته است. همین نزدیکی بینِ این دو نفر باعث شد که با مبلغ قابل توجهی که خانم سالمند به این پرستار داده بود، وی تمام ماجرایی را که از اطاق دیده بود برای خانم تعریف کند. پرستار که خانم را بدون ذکر نام یا نام خانوادگی تنها «خانوم‌» صدا می‌زند حتی گفته بود که از دربِ نیمه باز اطاق، بخار بیرون می‌آمده و از آنجایی که تمام افراد ساختمان مذکور، این اطاق را به نام اطاق سرد می‌شناسند، احتمالا برودت هوای اطاق، عامل این بخار است.

– خانوم، اطاقتون و دادم مرتب کنند. اون عکسِ کوچیک و هم دوباره گذاشتم بالای آینه.

– عکس؟

– بله، همون عکسی که یکبار گفتید خیلی دوستش دارید.

– عکس مادرم؟

– نخیر. عکسِ آقاهه که سیبیلش خیلی ترسناکه.

– سیبیل؟

– مهم نیست خانوم.

– تا جوابی برایِ من نداری میگی مهم نیست.

– شاید. آخه شما سؤالاتون سخته. کار دیگه‌ای با من ندارید، خانوم؟

– چرا اینجا اِنقد تاریکه؟

– این سؤال و تا حالا بیش از صد بار پرسیدید.

– نخیر، اصلا اینطور نیست. چرا حرف مُفت می‌زنی؟ امروز صبح این راهرو روشن بود.

– هنوز ظهر نشده، خانوم.

– اِه، پس چرا من فکر کردم شب شده؟

– گاهی پیش میاد، خانوم.

– چی پیش میاد؟

– که آدم زمان و گُم میکنه.

– لابد بعد پیداش می‌کنه.

– خوشحالم که می‌خندید.

– آخه حرف خنده‌دار می‌زنی. یعنی چی آدم زمان و گم می‌کنه؟

– یعنی اِنقدر فکرش مشغوله یا سرش به چیزی گرمه که یادش میره چه موقع است.

– حالا گیریم شب نباشه، چرا اینجا مثل تاریک خونه‌ها میمونه؟

– به دلیل کمبود برق، چراغ‌ها را خاموش می‌کنند.

– کمبود برق؟

– بله، بعضی وقت‌ها هم به دلیلِ بمباران.

– مگه جنگه؟

– یه جورایی.

– تو امروز سر شوخی با من داری ولی من اصلا حوصله ندارم.

– خانوم، وقتِ خوردنِ داروتون هست. براتون بیارم یا میرید به اطاقتون؟

– دلم گرفته. حوصله‌یِ اون اطاق کوفتی رو ندارم.

– پس براتون میارم.

پرستار می‌رود تا داروهایِ خانم را برایش بیاورد. نگاهِ او که در این سن و سال خالی از هر امید و شادمانی است به درِ بزرگِ مشکیِ اطاق سرد خیره مانده است. خیلی دلش میخواست تا رمز و راز این اطاق مخوف را بفهمد اما الان بدون دانستن اینکه زمانی مشتاق کشفِ این موضوع بوده است تنها به آن خیره می‌شود، گاه برای مدت زمانِ بسیار طولانی. وقتی سعی می‌کنند تا جهت ویلچرش را پشت به درِ مشکی رنگِ اطاقِ سرد کنند، صدایش درمی‌آید و با داد و بیداد معترض می‌شود. یک بار دیگر هم، دختر عمویش که هزینه‌های او را متقبل شده و برای دیدارش آمده بود، به محض اینکه متوجه‌ی چرخاندنِ ویلچرِ او می‌شود سرِ همه‌ی آنها فریاد می‌کشد و با لحنی تند می‌گوید، «اذیتش نکنید. او را به حالِ خودش بگذارید. شما کار دیگری بجز جابجایی ویلچرِ این بیچاره ندارید؟»

پرستار شتاب‌زده داروها را می‌آورد. یکی یکی آنها را از جای خود درآورده و به خانم (در واقع) می‌خوراند. هر صدا‌ی تَقّی که قرص با درآمدن از جایگاهش ایجاد می‌کند لرزه‌ای بسیار کوچک و نامحسوس بر روح خانم (اگر بر جسمش نباشد) طنین انداز می‌کند. کلا از جا و ریشه درآمدن صدا می‌کند. تَقِّه‌های زیادی هست که با از جای درآمدن ریشه‌های ما پژواکی را ایجاد می‌کنند. گاه ما این صداها را می‌شنویم و نگران می‌شویم، گاه می‌شنویم و به روی خودمان نمی‌آوریم، گاه سعی می‌کنیم با صداهای دیگر مانع شنیدنشان شویم و در آخر، گاهی به دلیل اینکه توانایی شنیدنمان رو به افول گذاشته است درست نمی‌شنویم. زری ضرّاب یا همان خانمِ به ظاهر قصه‌ی ما ولی به حقیقت کاراکتر اصلیِ یک زندگیِ تقریبا طی شده، این صداهای جدا شدن از مأمن را بسیار شنیده است. شاید دلیل لرزه‌ی نامحسوسی که از صدای قرص‌ها ایجاد می‌شود آشنایی با تلخیِ همین تَقِّه‌های جدا شدن است.

– خانوم جان خبر خوبی دارم.

– اون قرص و نمی‌خورم. هر وقت می‌خورم گیج و مَنگم می‌کنه.

– خانومی، این اصلی اَس. نمیشه که نخورید. دلتون نمیخواد خبرِ خوش و بشنوید؟

– خوش؟

– بله حتما خوشحالتون می‌کنه.

– خوشحال؟

– مطمئنّم! اگه بشنوید ذوق می‌کنید.

– بگو ببینم چی میخوای بگی.

– پس این قرص آخری رو بخورید تا منم خبر و بِدَم.

– گفتم نمیخورم.

– اِه خانوم جان این چه بازیه هر دفعه سر این قرصِ آخری در میارین!

– آخری؟

– بله. من مخصوصا این قرص رو آخر کار گذاشتم چون نمیخوام از اول با شما جَرُّ بحث داشته باشم.

– می‌دونستی من همیشه از آخر هر چیزی میترسم؟

– آخرِ خوش که ترس نداره!

– آخرِ خوش هم آخره، آخر نیست؟

– هر چیزی یه پایانی داره.

– مصیبت همینه.

– باشه. حالا قرصتون و بخورید، بعد با هم حرف می‌زنیم.

– تو چرا همش میخوای من و بخوابونی؟

– این داروها رو دکتر داده.

– مگه من چِمِه؟ چرا اِنقد دارو میریزید تویِ معده‌ی بیچاره‌یِ من؟

– دوباره برگشتیم سرِ خونه‌ی اولمون!

– از خونه‌ی آخر که بهتره.

– خانوم، از زمان شعر و شاعریتون گذشته. راستی یکی از شعراتون خیلی قشنگه.

– شعرایِ من؟

– آره، اونی که با کلمه‌ی شاه و خسرو طنز گفتید.

– خسرو؟

– بله. حتی یه جای شعر با یکی از پادشاهان ساسانی به نام خسرو پرویز شوخی کردید.

– من؟

– بله خانوم جان: خسرو که خان نبود و تاج به سر نداشت / پرویز، خاک کشید و خانش به سر گذاشت. البته من فکر می‌کنم منظورتون از «خانش» کلمه‌ی «تاجش» باشه. خوب الان خواهش می‌کنم دیگه این قرص و بخورید تا منم خبر خوش و بهتون بِدَم.

– باشه.

– زنده باشید. و اما خبر خوش: امشب قراره دختر عموتون برایِ سالمندان، افتخاری تئاتر اجرا کنن.

– دختر عموم؟

– بله.

– خوب خوبه.

– خوشحال نشدید؟

– فکر کنم چرا، شدم.

– خیلی خوب حالا برید بخوابید تا شب سرِ حال باشید.

– بذار ‌یه کمِ دیگه بمونم، بعدش میرم.

– باشه ولی خیلی کوتاه.

– کوتاه، کوتاهِ کوتاه.

پرستار با گام‌هایِ بلندش خانم را ترک می‌کند و از دالانِ تاریک خارج می‌شود. خانم دوباره به درِ بزرگ و مشکیِ اطاق سرد زُل میزند. پرستار بعد از زمانی کوتاه برمیگردد و خانم را که رویِ ویلچر از حال رفته است به اطاقش میبرد.

شب موقع اجرایِ تئاتر، پرستار به دنبالِ خانم می‌آید. دو طرف سالن پوسترهای نمایش که روی آن‌ها عکس صورت مردِ جوانی است با سبیل پهن و مشکی مردانه نصب شده است. نامِ نمایش «خسرو خان» است. خانم‌های سالمند در سمتِ چپِ سالن نشسته‌اند و آقایان را در سمتِ راست جای داده‌اند. خانم با ویلچر وارد سالن می‌شود. همه از جمله یکی دو نفر از دوستانش و بعضی با سختی از جایِ خود بلند شده و ایستاده برایِ او و دختر عمویش دست می‌زنند. خانم درست نمی‌فهمد که چه خبر است. دختر عمویِ خانم قبل از اینکه بر روی سِنِ نمایش برای اجرا برود پرستار مخصوصِ خانم را صدا می‌زند و از او می‌خواهد تا امشب حواسش خیلی به خانم جمع باشد. پرستار از وی می‌پرسد مگر قرار است اتفاق خاصی بیفتد! دختر عموی خانم پاسخ مثبت داده و تأکید می‌کند که به دکترش هم ماجرا را گفته است تا همه چیز را زیر نظر بگیرد. وقتی پرستار میپرسد ماجرا از چه قرار است، دختر عمو می‌گوید که قصه‌ی نمایش به شکلی مربوط به زندگیِ خانم می‌شود. سپس با عجله خود را به جایگاه اجرا میرساند.

تشویق مجدد تماشاچیان، سالن سرد و بی‌روحِ این خانه‌یِ جوان و نوساخته‌یِ سالمندان را پر از شور و نشاط می‌کند. اِنگار آجرهایِ درزِ دیوارهای ساختمان هم به رقص آمده‌اند. بعضی از افراد حاضر در سالن، بیخودی می‌خندند. بعضی دیگر بی‌دلیل چشمانی خیس و آماده‌ی جاری شدن دارند. تعدادی از خانم‌ها از روی ذوق، بغل دستیِ خود را به آغوش می‌کِشَند. نمی‌دانم چند نفر از شما از حالت «بیخودی» خوشتان می‌آید ولی من لحظه‌ی رهایی از بندهایِ خودی و قیودِ ناخودی را دوست دارم. معلق بودن در کُنْهِ تُهی، حالتی است سماعی که تو را از عقلت می‌سِتاند و با اطمینانِ خاطر به «خودت» می‌سپارد و یا به تعبیری تو را به قلبت تحویل می‌دهد. البته من مرزی بین قلب و «خود» نمی‌بینم. مطمئنم شما قبلا واژه‌ی مرگ مغزی را شنیده‌اید ولی آیا تا به حال کسی از عبارتِ مرگِ قلبی استفاده کرده است؟ درست است ما ایست قلبی داریم. اما وقتی مرگ مغزی اتفاق می‌افتد، تا زمانی که بتوانیم از ایستادن قلب جلوگیری کنیم، این قلبِ مهربان یا همان «خودِ» شما اجازه‌ی برداشتن اعضاء بدن و پیوندش به فرد دیگر را می‌دهد.

دختر عمویِ خانم با تک گوییِ خود نمایش را شروع می‌کند. «عزیزانم قصه امشبِ ما در مورد مرد جوانی است به نام خسرو خان که لوطیِ یکی از محله‌های‌ قدیمیه. این لوطیِ خوش مرام، عاشق دختر همسایه‌ی سرِ کوچه‌ می‌شه که نامش زری است ولی حادثه‌ای ناگوار امکان رسیدنِ این دو نفر رو به هم غیر ممکن می‌‌کنه. سال‌ها بعد، وقتی خسرو خان در سن شصت سالگی می‌فهمه که عشقش در یک خانه‌ی سالمندان زندگی می‌کنه و از بیماریِ فراموشی رنج می‌بره، میاد و بعنوانِ مستخدم در اون مرکز مشغول به کار می‌شه. دخترِ قصه‌ی ما که بعد از حادثه‌ی رانندگی و از دست دادن خانواده‌‌اش دیگه با کسی حرف نمیزنه، به مرور زمان دچار بیماریِ فراموشی هم میشه. خسرو خان هر زمانی که بتونه از وظائفش در محیطِ کار فرار کنه، میاد دیدن زری اما خانم ضرّاب یا همون زری خانمِ ما هیچ توجهی به حضور خسرو نمی‌کنه. خسرو تصمیم می‌گیره تا ادایِ آدم‌هایی که آلزایمر دارن و در بیاره.»

– این میز و اِنقدر به پنجره نچسبون.

– به چی؟

– دریچه.

– شما نگفتی دریچه. یه چیزِ دیگه بود.

– چی بود؟

– نمی‌دونم ولی پنجره نبود.

– پس اگه پنجره نگفتم، چی گفتم؟

– چه می‌دونم خانومیِ مهربونم. فقط می‌دونم دریچه نبود. (با گفتن این حرف‌ها اشک در چشمش حلقه زده و تماشاچیان با دیدن صحنه‌ای که خسرو خان بازیگر پشت به زری با پشتِ دستش اشکش را پاک می‌کند، متوجه‌ی گریه کردن خسرو می‌شوند.)

– تو چه مرگته؟ چرا اِنقدر پرت و پلا حرف می‌زنی؟

– میگن…

– آهان فهمیدم. آلزایمر داری.

– من گفتم؟

– آره. خودت گفتی؟

– چرا خانومی حرف تو دهنم میذاری؟ من اصلا بلد نیستم اسمش و بگم.

– اسم چی رو؟

– همین فراموشی.

– فراموشی؟

– من کی گفتم فراموشی؟

– پس مردک چی گفتی؟

– آن‌ زایمر

– چی؟

– فراموشی خانومم.

– وا! من خانومِ تو نیستم که!

– حالا مثلا.

– واقعا آلزایمر داری.

– آره فکر کنم آن زایمر دارم.

– چی داری؟ (زریِ بازیگر به گونه‌ای زیرِ خنده می‌زند که صدایش مثلا به اطاق‌های دیگر هم می‌رسد.)

– فراموشی دیگه.

(راوی دوباره روی صحنه ظاهر شده و تک گویی خودش را ادامه می‌دهد.)

«آروم آروم زری به خسرو وابسته می‌شه. یکی از کارهایِ خسرو، بردنِ جنازه‌ی افراد مرده‌ی این مرکز به سرد‌خانه‌ی موقتی ساختمان تا زمان انتقال اجساد به قبرستان پشت ساختمان یا آرامگاههای دیگه هست. اما هر بار خسرو خان می‌خواد از درِ مشکی رنگِ اطاقِ سرد عبور کنه، همه باید در اطاق‌هاشون باشن از جمله زری. تا اینکه یک روز زری خودش و به خواب می‌زنه و پرستارِ مخصوصش که فکر می‌کنه زری داروش و خورده، اطاقش و ترک می‌کنه. زری از اطاق دزدکی بیرون میاد و آنچه نباید ببینه رو می‌بینه.»

– خانومی، شما اینجا چیکار میکنی؟! (خسرویِ روی صحنه با نگرانی از زریِ بازیگرسئوال می‌کند.)

– به من دست نزن.

– من فقط دست به ویلچرتون زدم.

– گفتم دست نزن! (جیغِ زریِ بازیگر در سالن نمایش طنین انداز می‌شود)

– چشم.

– دست نزن مردک!

– گفتم چشم، عزیزم.

– با اون آدم چیکار کردی؟!

– جان زری من تقصیری ندارم. (خسرویِ بازیگر هِق هِق گریه می‌کند.)

(پرستار روی صحنه ظاهر میشود و خانم را به اطاقش میبرد. راوی تک گو دوباره گفتارش را ادامه می‌دهد.)

«از اون به بعد، زری حاضر به دیدن خسرو نمیشه تا اینکه خسرو در همون خانه‌ی سالمندان میمیره و به اطاقِ سرد انتقالش می‌دن و زری مثل چند مورد قبل دزدکی شاهدِ این ماجراست.»

نمایش ادامه پیدا می‌کند تا جایی که بازیگرانی که در نقشِ دوستانِ خسرو یعنی مهدی و جواد بازی می‌کنند برای بردن جسدِ وی به روی صحنه ظاهر می‌شوند. در این لحظه خانم حالش بد می‌شود و پرستاری سریع او را به بیرون از سالن میبرد. دختر عمویِ خانم هم در حیاط به آنها ملحق می‌شود.

– خوبی عزیزم؟

– چی؟

– پرسیدم بهتری؟

– آره، فقط اون گربه سیاهه و بچه‌هاش و از اینجا دور کنید. خسرو به خاطر کفترهاش با گربه‌ها بد رفتاری میکنه.

– کی عزیزم؟ (دختر عمو این سؤال را در حالی میپرسد که اشک در چشمانش حلقه زده.)

– من و ببرید داخل ساختمون.

پرستار خانم را به داخلِ دالانِ تاریکِ درازی هدایت می‌کند که یک سرش به حیاطِ پشتی و سرِ دیگرش به اطاقِ سردی وصل می‌شود که در آن یخچال‌های بزرگی نگهداری می‌کنند. خانم از پرستار می‌خواهد که وی را آنجا تنها بگذارد. سپس ساعت‌ها به درِ مشکیِ اطاقِ سرد خیره می‌ماند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش