ادبیات، فلسفه، سیاست

bench

تو به من بگو

کمی پیش خورشید غروب کرد و حالا دنیا رفته‌رفته از تب‌و‌تاب می‌ایستد. این ساعت از روز اخیراً مرا مثل مغناطیس جذب خود می‌کند. پایانِ یک شروع، مغموم و اسرارآمیز. عجیب نیست؟
زینب چترزرنگاری متولد ۱۳۷۱ است و مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را در رشته‌ی زبان و ‏ادبیات انگلیسی از دانشگاه ولی عصر رفسنجان دریافت کرده است. حیطه‌ی فعالیت او فمینیسم و مطالعات جنسیتی است و تاکنون مقاله‌ای را نیز در ژورنال ‏IJALEL‏ استرالیا به چاپ رسانده است.‏

تک‌و‌تنها روی نیمکتِ چوبیِ کنار خیابان نشسته‌ام. اینجا با مرکز شهر فاصله‌ی زیادی دارد و از هجمه‌ی هیاهوی انسان‌ها و ماشین‌ها تقریباً در امان است.

کمی پیش خورشید غروب کرد و حالا دنیا رفته‌رفته از تب‌و‌تاب می‌ایستد. این ساعت از روز اخیراً مرا مثل مغناطیس جذب خود می‌کند. پایانِ یک شروع، مغموم و اسرارآمیز. عجیب نیست؟

 به‌جای نور پررنگ و پُرمدعای خورشید حالا، اینجا و آنجا چراغ خانه‌ها و گاه ماشین‌ها و آن بالا چراغ‌های زردرنگِ خیابان کورسویی را روانه‌ی تاریکی می‌سازند. حقیقت در دل نور و روشنایی هرگز احساس نمی‌شود. نمی‌دانم اولین بار چه‌کسی این دروغ بزرگ را به خوردِ آدمیزاد داده است. روشنایی فقط ما را به تکاپو و فراموشی می‌کشاند. بزرگ‌ترین حقیقت در دل تاریکی نهفته‌ است، آرام و بی‌صدا.

می‌خواهم سر از ابهاماتی در‌بیاورم. مدّتی است به این نیمکت و این ساعت از شبانه‌روز علاقه‌ی عجیبی پیدا‌ کرده‌ام. دلم می‌خواهد بی‌حرکت روی همین نیمکت بنشینم و به دنیای مرموزِ پیشِ رویم زل بزنم.

«آیا واقعاً برنده‌ی مسابقه‌ای بوده‌ایم؟» مدتی بود این سؤال، تمام طولِ روز، بدجور در ذهنم جولان می‌داد. اخیراً خواب شب را نیز از چشمانم ربوده.

مرد نسبتاً مسنّی به نزدیکی‌هایِ من که می‌رسد توجّهم را به خود جلب می‌کند. کلاه مشکی‌ای بر سر دارد و بدن نسبتاً چاقش را در پالتویی که زیر کورسویِ چراغ خیابان خاکستری‌رنگ به‌نظر‌می‌رسد پنهان کرده. گمان‌ می‌کنم موهای کم‌پشتی داشته ‌باشد. این را از پوستِ صورت و سنّش حدس می‌زنم. پاهای کوتاه و فربه‌اش تندوتند لبه‌های پالتو‌اش را به جلو تاب می‌دهند. گویا عجله دارد. شاید هم می‌خواهد زودتر از دل ‌سرما به مأمن گرمش پناه ببرد. نگاهِ گذرا و بی‌تفاوتی به من می‌اندازد و عبور می‌کند. با نگاهم دنبالش می‌کنم. «آیا او هم برنده‌ی مسابقه‌ای بوده؟»

لبه‌ی کلاهم را کمی پایین‌تر می‌کشم و دستانم را کمی محکم‌تر در اعماق جیبم فرو می‌کنم. سوز سردی خود را بی‌مقدمه روی گونه‌ها و بینی‌ام می‌لغزاند. اندکی پاهایم را تکان می‌دهم و دوباره به سکونِ قبل برمی‌گردم. قبل از مردِ پالتوپوش. زیرِ چشمانم گوش های گربه‌ای ظاهر می‌شوند. یک‌آن می‌ترسم. گربه‌ها همیشه ناگهانی و بی‌صدا می‌آیند! انگار حضورشان باید کاملاً عادی تلقّی شود. گویی می‌خواهند سهمشان را از این دنیا یادآوری کنند. آرام و بی‌تفاوت قوس نرمی در بدنش می‌اندازد و خرامان‌خرامان قدم برمی‌دارد. به نظر می‌رسد مادّه است. به‌جز تکّه‌ی سفیدی که رویِ پیشانی‌اش دارد، قسمتی از شکمش هم سفید است. نگاه تهی و بی‌معنایی به من می‌اندازد و به‌سوی سطل زباله‌ی بزرگِ آبی‌رنگ روانه می‌شود. با یک پَرِش خود را به لبه‌ی سطل می‌رساند و از آنجا به داخل می‌لغزد. «حتماً او هم برنده‌ی مسابقه‌ای بوده. به آن همه فخر و مباهاتش می‌آید.»

رویم را که برمی‌گردانم پیاده‌رو خالی از هر جنبنده‌ای است. کمی وحشت می‌کنم. نگاهی به خودم و به تاریکیِ طویلِ پیاده‌رو می‌اندازم. «من اینجا چه می‌خواهم؟» «یعنی در دام مشکلی افتاده‌ام؟ شاید دچار اختلالی شده‌ام.» «اختلال.» چند بار این واژه‌ی غریب را آرام زمزمه می‌کنم. مگر اختلال چیست؟ این روانشناس‌ها هم که به همه چیز انگِ اختلال می‌زنند. می‌خواهند با یک مشت تئوریِ بی‌خود قانعت کنند که در سیلاب زندگی تا می‌توانی برقصی، به خیال اینکه در دل دریای زلالی هستی.

سکوت… وزش باد لای شاخه‌ها و برگ‌های خشکیده‌شان…

درختِ تنومندِ روبه‌رویم چشمم را می‌گیرد. به ریشه‌هایش فکر می‌کنم. لابد با اشتیاق به دل خاک چنگ انداخته‌اند، به دل زندگی. شاخه‌های خشکیده‌اش آبستنِ جوانه‌های بی‌شمار هستند. کافیست تا بهار سر کند.

سَرَم را می‌چرخانم. از انتهای پیاده‌رو دو نفر دارند نزدیک می‌شوند. هر چه نزدیک‌تر می‌آیند دیدِ من واضح‌تر می‌شود. یک زن و یک دختر. گمان می‌کنم مادر و دختر باشند. دوش‌به دوشِ هم راه می‌روند و در سکوتشان آشناییِ دیرینه‌ای نهفته.لابد زن می‌داند دختر چه غذایی دوست دارد و چه غذایی دوست ندارد و می‌داند عادت‌های بدش از بچّگی چه بوده. زن پالتوی قهوه‌ای رنگی تا بالای زانویش به تن دارد و شال مشکی پشمی‌ای با دقّت دورِ سر و گردنش پیچانده. بوت‌های مشکیِ پاشنه‌دارش ضربات بمی بر دل سکوت شب می‌زنند. دختر به نظر حدوداً بیست ساله می‌آید. پالتوی مایل به سفیدی را با کفش‌هایش ست کرده. آرام و مطمئن، به جلو گام برمی‌دارند. دو کیسه‌ی پلاستیکی در دستانشان دارند. به‌نظر می‌آید از خرید مختصری برگشته‌اند. زیر نور کم‌سوی چراغِ روبه‌رویم به زن چشم می‌دوزم. «او کسی است که حاملِ این راز بزرگ است. حتماً او می‌داند که اصلاً مسابقه‌ای در کار است یا نه، که ما برنده‌ایم یا بازنده.»

پیش از آنکه بدانم ایستاده‌ام و صدایی از گلویم خود را رها می‌کند:«تو به من بگو! آیا واقعاً برنده‌ی مسابقه‌ای هستیم؟» این‌ها را درست زیرِ گوشِ زن ادا می‌کنم.

زن و دختر جوان یکّه می‌خورند. زن درحالیکه باترس دستش را گرد بدن دخترش حلقه می‌کند داد می‌زند:«دیوانه‌ی عوضی!»

بعد هم مثل اینکه بیمار طاعون‌زده‌ای دیده باشند قدم‌هایشان را تندتر می‌کنند و باعجله دور می‌شوند. زن دو بار در طول مسیر رویش را برمی‌گرداند و کلماتی را زمزمه می‌کند که دیگر برایم قابل‌شنیدن نیستند.

صدای جیغِ ممتد و گوش‌خراشی ناگهان وحشتی در دلم می‌اندازد. بی‌اختیار رویم به‌سمت صدا برگردانده می‌شود. از درونِ سطل آبی‌رنگ بود. گربه‌ی سیاه نَری از لبه‌ی سطل به داخل می‌پرد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش