وقتی خوردتَرک بودم – پنج یا شش ساله – یکجا با خانواده در خانه ای پدر کلانم در کارته پروان (کابل) زندگی میکردم. در همین خانه متولد شده بودم و از همین خانه به کودکستان و بعد به مکتب ابتداییه رفته بودم. هنگامیکه در کابل بودم، وقتی به آن خانه میرفتم، تمام کودکی ام در برابر چشمانم زنده میشد.
درخت شاهتوتِ کنار دروازه ای عمومی، پیشتر از من آنجا بود و ممکن بعد از من هنوز همانجا بماند. در عقبِ تعمیر، درختان سیب و میوه های دیگر وجود داشت. اما من هیچ وقت به آنجا نمیرفتم و تنها از کلکینِ درون خانه به آنها نگاه میکردم. در آن وقت ولی تنها ما ساکنان این خانه نبودیم؛ یک خروس و دو فیلمرغ هم با ما یکجا در خانه زندگی میکردند. خروسِ قدبلند با پرهای سرخ و سیاه و نول تیز و دو فیل مرغ که تنها خرطوم های شان به یادم هستند.
این سه حیوان اما از من نفرت داشتند. نمیدانم چرا. در همان دوران نیز جواب این سؤال را نمیدانستم. ولی این را میفهمیدم که آنها از من خوش شان نمیآید. چون لحظهای که از خانه بیرون میشدم، و آنهم تنها برای رفتن به تشناب، هر سه: خروس و دو فیل مرغ، به تعقیب من میافتادند و دراین هنگام چنان ترسی بر من غالب میشد که گویی گروهی از شیران گرسنه درصدد شکار من هستند. این ترس اما بیجا هم نبود. چندین بار خروسِ همین جمع بر من حمله کرده بود و مرا زخمی ساخته بود. به همین دلیل در کودکی من به این عقیده بودم که خروس بیرحمترین موجود روی زمین است.
تشناب اما تنها تشناب نبود. پناه گاه من نیز بود. با این وجود، برای رفتن به آن باید کوهنوردی میکردم. چون زینه هایش خیلی بلند بودند – تا نصف قد من و به سختی میتوانستم به آنها بلند شوم. اما ترس خروس مرا تیزتر میساخت و چابک خود را تا صُفه ای تشناب میرسانم و بعد پرده ای ضخیم آن را پس میزدم و وارد آن میشد. قدم نهادن به درون تشناب خیلی آرامشبخش بود. چون نوید از رفع خطر میداد. مدتزمانی زیادی را در تشناب سپری میکردم. حتی بعد از اتمام رفع حاجت؛ تا کسی بیاید و پیش از وارد شدن به آنجا، مرا دوباره با خود به دهلیز ببرد و در مسیر راه از من در برابر خروسِ بیرحم دفاع کند.
گاهی سی دقیقه را در تشناب سپری میکردم. در این مدت زمان اما همیشه یک پرنده بود که از نزدیکی ها آواز میخواند. پرندهای جادویی. فکر میکردم با من سخن میگوید. فکر میکردم تمام قصه ای مرا میداند و به زبان که من نمیدانم از احوال خروس برایم میگوید. از صدای او من شکل اش را در ذهن خود تصویر کرده بودم. به خود گفته بودم که این پرنده باید چاق باشد و کلوله مثل یک توپ؛ رنگش اما میباید نصواری میبود. نمیدانم چرا فکر میکردم که پرنده نصواری رنگ است. شاید تا آن زمان من هیچ پرنده ای با رنگ دیگر ندیده بودم. پاهای پرنده در خیالم کوتاه بود و چشمهایش گِرد. صدایش معمولاً از بامِ تعمیر به گوشم میرسید. تصمیم همیشگی من این بود که در مسیر راه، هنگام رفتن به تشناب، باید او را ببینم. اما ترس از خروس مرا اجازه نمی داد به طرف بالا نگاه کنم و این تصمیم همیشه یک تصمیم ماند.
این تصویرِ پرنده همیشه در ذهنم پابرجا بود تا اینکه اخیراً در دوردستها، با دوستی در دراز چوکیای در پارک نشسته بودم و ناگهان دوباره صدای این پرنده را، پس از سالهای سال، شنیدم. بلافاصله خاطرات کودکیام زنده و حس کردم پشت پردهٔ ضخیم تشناب هستم. حقیقتاً تعجب کردم که این پرنده در ژنو هم وجود دارد. کوشیدم پرنده را ببینم. به درختی که صدا از آن میآمد نزدیک شدم. پرنده خاموش شد. آنجا پرندگان دیگر هم بودند. آنها اما هنوز آواز میخوانند. صداها بلندتر شدند و من صدای آشنای کودکی را گم کردم. منتظر ماندم اما هیچ خبری از پرنده نبود. با این وجود، هیچ پرندهای چاق و کلوله با پاهای کوتاه ندیدم که درخت را ترک کرده باشد.
منتظر ماندم و بالاخره دوستم که تا هنوز بر روی دراز چوکی منتظر بود از انتظارِ بسیار خسته شد. مرا صدا زد و از من خواست دنبال پرنده را رها کنم و با وی همراه شوم. من هم چون ناامید شده بودم همین کار را کردم. از دوستم که او هم صدای پرنده را شنیده بود، پرسیدم که آیا نام آن را میداند. گفت: «بلی! میدانم! نامش کوکو است».
این نام را بار اول بود برای یک پرنده میشنیدم. خانه آمدم و بیهیچ پرسشی شب و روز سپری میشد. تا اینکه ناگهان همین چند ساعت قبل آن پرنده به یادم آمد و گفتم حتما دستِ کم در انترنت باید تصویر آن را پیدا کنم. نام فرانسوی پرنده یادم رفته بود. از دوستم پرسیدم تا نام آن را دوباره برایم بگوید. او دوباره کوکو گفت. من فوراً تلفون خود را برداشتم و در ترجمۀ گوگل همین نام را تایپ کردم. دیدم که ترجمهای فارسی آن «فاخته» است. شک کردم. گزینه ای فارسی را به پشتو تغییر دادم. این کار مرا به حیرت انداخت. چون نام پشتوی پرنده نیز کوکو بود. شبیه فرانسوی.
رفتم سراغ گوگل و اسم کوکو را روی آن تایپ کردم. این کار اما مرا عمیقاً مایوس ساخت. کاش این کار را انجام نمیدادم – فاخته هیچ شباهتی با پرنده جادویی خیال من نداشت. تصویری که میدیدم یک پرندۀ معمولی را نشان میداد. نه گِرد بود، نه چشمهای دایرهی داشت و نه هم پاهایش کوتاه بود.
ناامید شدم. نمیدانم چرا صداها با چهرهها اینقدر ناهمخواناند. این درست نیست. عادلانه نیست.