ادبیات، فلسفه، سیاست

Christopher Hitchens

کریستوفر هیچنز؛ چرا هنوز موضوعیت دارد و جای خالی او حس می‌شود

رالف لئونارد

هرچند بیش از یک دهه از مرگ هیچنز می‌گذرد، کلامش برای مدتی مدید زنده خواهد بود. مجموعه آثار او از بوتهٔ آزمایشِ زمان سربلند بیرون آمده است. هیچنز کماکان الگویی‌ست برای تابناکیِ سبک و محتوا…

کریستوفر هیچنز متفکری با معرفتِ خیره‌کننده در زمینهٔ سیاست، ادبیات، فلسفه و فرهنگ، و همین‌طور نویسنده‌ای بزرگ بود که زبان انگلیسی را عاشقانه دوست داشت. او همچنین سخنوری گیرا با سلاستِ زبان، مطمئن‌به‌نفس و قدرت اندیشه، و مناظره‌کننده‌ای مبارزه‌طلب بود که از دفاع از عقاید خود در برابر هرگونه اجماع و اکثریت در هر جایی و هر مکانی و هر زمانی باکی نداشت.

هیچنز در ۱۹۴۹ در انگلیس متولد شد و بیشتر عمرش جزو شخصیت‌های محبوبِ طیفِ چپِ انگلو-آمریکایی بود. او با جنگ ویتنام مخالف بود، و از ناآرامی مدنی ۱۹۶۸ فرانسه حمایت کرد، و طرفدار جنبش‌های رهایی‌بخش ضداستعماری در سراسر دنیا بود. در ۱۹۶۷ و در نوجوانی به‌وسیلهٔ پیت سیجویک که یک تروتسکیستِ کهنه‌کار بود، به عضویتِ یک گروهِ تروتسکیستِ ضداستالینِ نامتعارف به اسم سوسیالیست‌های بین‌الملل در آمد؛ گروهی که مخالفت با کشورهای کمونیستی و کاپیتالیستی را ترویج می‌کرد. هرچند این گروه بعدا تکامل پیدا کرد و به شکل افراطیِ امروزی‌اش یعنی حزب کارگران سوسیالیست بریتانیا در آمد، هیچنز در دوره‌ای به این گروه پیوست که به‌لحاظ فکری بسیار پویاتر بود؛ در آن زمان، گروه همان‌قدر که متاثر از لئون تروتسکی بود، متاثر از روزا لوکزامبورگ مارکسیت اوایل قرن بیستم هم بود. البته او در بقیهٔ عمرش قدری قرابتِ فکری با برخی دیدگاه‌های سیاسیِ این گروه را حفظ کرد، به‌خصوص سوسیالیسم ضداستالینی (عقیده به این‌که آدم می‌تواند مارکسیست باشد ولی با نسخهٔ کمونیسمِ جماهیر شوروی مخالف باشد). او از دگراندیشانِ برجستهٔ مارکسیست تاثیر گرفت، از جمله جورج اورول، هال دریپر، ویکتور سرج، سی.ال.آر جیمز، سیلویا پنکهرست و مکس شاتمن. تا دهه‌ها بسیاری از چپ‌گرایان افتخار می‌کردند که او عضوی از آن‌هاست.

***

اما از دههٔ ۱۹۹۰ هیچنز به‌تدریج دچار استحالهٔ سیاسی شد. از جمله وقایعی که محرکِ این دگرگونی بود می‌توان به فتوای قتل سلمان رشدی در پی انتشار کتاب آیات شیطانی در ۱۹۸۸، و جنگ بالکان در دههٔ ۹۰، و حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر اشاره کرد. بعد از ۱۱ سپتامبر هیچنز مواضع تازه‌ای اتخاذ کرد: او از به‌اصطلاح جنگ برای دموکراسی در افغانستان و عراق حمایت کرد و علنا علیهِ خداپرستی و خصوصا اسلام‌گرایی موضع گرفت، آن هم در زمانی که طیفِ چپْ نگرانِ تبعیض علیه اقلیت‌های مسلمان در کشورهای غربی بود. با این کار، برای بساری از چپ‌گرایان از جمله بسیاری از هم‌قطاران و ستایش‌گران سابقش، او به یک تبهکار بدل شد.

هیچنز همواره این ادعا که او به یک نومحافظه‌کار تغییر ماهیت داده را رد می‌کرد (به‌جز مارکسیستِ محافظه‌کار). او می‌گفت کماکان به اصول انقلابیِ چپ از دوران جوانی خود وفادار است، و این‌که این خودِ چپ‌ها هستند که محافظه‌کار یا حتی مرتجع شده‌اند، چون در قبال توحشِ دینیْ تساهل نشان دادند و با ترورِ رژیم‌های تمامیتخواه مماشات کرده‌اند.

سال ۲۰۲۲ کتابی کوچک به قلم بن بورگیس منتشر شد که به ارزیابیِ میراثِ هیچنز پرداخت ‌ــ‌ کتابی با عنوانِ کریستوفر هیچنز: کجا حق با او بود، کجا اشتباه کرد، و چرا هنوز موضوعیت دارد.

بورگیس که خودش چپ‌گراست را می‌توان طرفدار-منتقدِ هیچنز خواند. او در کتابش می‌نویسد که آثار اولیهٔ هیچنز تاثیر بزرگی بر آموزشِ او به عنوان یک سوسیالیست داشت، و این‌که تقریبا با هر چیزی که هیچنز تا پیش از ۱۱ سپتامبر نوشت موافق است (به استثنای حمایتِ هیچنز از جنگ۱۹۸۲ فالکلند و مداخلات نظامی آمریکا در بالکان در دههٔ ۱۹۹۰، که هر دو مقدمه‌ای بود بر حمایتِ هیچنز از مداخلهٔ لیبرال).

بورگیس آثار موخرِ هیچنز را کمتر تحسین می‌کند، هرچند هنوز به آن‌ها احترام می‌گذارد. (بورگیس در اشاره به مهارت هیچنز در مناظره، علاقمندانه او را همچون یک جنگجوی ام‌ام‌ای در فنِ مناظره توصیف می‌کند.) او هم جهان‌بینیِ خداناباورانه و ماتریالیستیِ هیچنز را دارد. و تا حدی با این دیدگاهِ هیچنز موافق است که تاثیرِ شرورانهٔ مذهب بر امور جهان دست‌کم گرفته شده است. ولی او معتقد است که دین‌ستیزیِ تندِ هیچنز بی‌نتیجه است ‌ــ‌ عمدتا به این دلیل که بی‌جهت باعثِ راندنِ مذهبیونی می‌شود که اهداف سیاسیِ مشترکی با چپ‌گرایانِ سکولار دارند و در حالت عادی ممکن است متحدان آن‌ها هم باشند. و حمایتِ قاطعِ هیچنز از مداخلات نظامی آمریکا در عراق و افغانستان را نامعقول می‌داند. به عقیدهٔ بورگیس، آن‌چه محل پرسش است، حقانیتِ نتیجه‌گیریِ او نیست، بلکه نحوهٔ رسیدنِ او به چنین نتیجه‌ای است.

بورگیس تکامل تدریجی هیچنز را ترسیم می‌کند: از مارکسیست دوآتشه تا نومحافظه‌کار. و این کار را تا حدی بر مبنای تغییر مواضع هیچنز بر اساس مرور زمان انجام می‌دهد. مثلا در مناظره‌ای در ۱۹۸۶ دربارهٔ شیوهٔ نمایش وقایع خاورمیانه از سوی رسانه‌ها و اهالی دانشگاه، هیچنز موضعی کاملا رادیکال-چپ اتخاذ می‌کند. و در مناظرهٔ دیگری در همان سال در باب محسنات کاپیتالیسم در برابر سوسیالیسم، او با ادبیاتی صریحا مارکسیستی صحبت کرد و از ایده‌الِ یک جامعهٔ سوسیالیستی در آینده که زنجیرهای کاپیتالیسم را پاره خواهد کرد دفاع کرد.
ولی بورگیس می‌گوید که در دههٔ ۱۹۹۰ بصیرتِ سیاسیِ هیچنز دچار نقصان شد. به گفتهٔ او، در حالی که هیچنز اشارات کم‌اهمیتی به مبارزه برای گسترش دموکراسی از سوی دیگران می‌کند، تقریبا هیچ چیزی از طبقه کارگرانِ سازمان‌یافته نمی‌گوید. بورگیس همین‌طور می‌گوید که هیچنز در مناظره‌ای در سال ۲۰۰۱، به عنوان راهی برای ترمیمِ برخی از بی‌عدالتی‌های تحمیل شده به سیاهان آمریکا، از غرامت‌دهی برای برده‌داری دفاع می‌کند. از نظر بورگیس این شاهدی‌ست بر این‌که هیچنز دیگر تفکرِ استراتژیک دربارهٔ شیوهٔ بروز تغییر سیاسی از درون نیروهای مردمیِ طبقهٔ پایینِ جامعه را کنار گذاشته است.

بورگیس موضوع مشابهی را دربارهٔ کتاب محاکمهٔ هنری کیسینجر (۲۰۰۱) اثر هیچنز مطرح می‌کند (کتابی که می‌گوید هنری کیسینجر به‌خاطر ارتکابِ جنایات جنگی باید محاکمه شود). به گفتهٔ او هیچنز روی کیسینجر به‌عنوان یک فرد تمرکز می‌کند به‌جای آن‌که او را درونِ نقدِ سیستماتیک از امپریالیسم آمریکایی در کلیّتش قرار دهد. از نگاه بورگیس این نشانهٔ دیگری‌ست از این‌که هیچنز از سوسیالیسمِ انقلابی دور شده و به این اعتقاد رسیده که تحول اجتماعی باید از طریقِ کارِ از بالا به پایین محقق شود، نه از پایین به بالا.

مثال دیگری که بورگیس می‌زند، موضع هیچنز در مناظره‌ای در سال ۲۰۰۹ در باب کلیسای کاتولیک بود. هیچنز این استدلالِ مبتذل که بشردوستیِ کلیسای کاتولیک نیرویی برای خیر در دنیا محسوب می‌شود را رد می‌کند و می‌گوید راه‌حلِ فقر ازطریق امور خیریه نیست، بلکه توانمندسازی زنان است ‌ــ‌ که منظورِ او کنترلِ باروری و آموزش است. به عقیدهٔ بورگیس، هیچنزِ قدیمی این را هم اضافه می‌کرد که گرچه این اقداماتْ ضروری است، کافی نیست ‌ــ‌ و این‌که فقط تحول در نظام اقتصادی جهانی در راستای ایده‌های مارکس پتانسیل ریشه‌کنیِ فقر را دارد.

بورگیس در تشریح روند تکامل سیاسیِ هیچنز اغلب مُنصف است. برخلاف ریچارد سیمور، بورگیس آن رنجش و نفرتی را که معمولا نسبت به یک خائن روانه می‌شود بروز نمی‌دهد. و برخلاف نورمن فینکلستین، بورگیس اعتقاد ندارد که انگیزهٔ هیچنز سودجویی برای رسیدن به لذایذِ دنیوی است. از نظر او حمایتِ هیچنز از مداخلهٔ لیبرالْ حمایتی خالصانه و پایبندِ اصول است ‌ــ‌ و آن را با پل رابسون [بازیگر سیاه‌پوست آمریکایی] در دههٔ ۱۹۳۰ مقایسه می‌کند که از شوروی حمایت می‌کرد چون خالصانه باور داشت که شوروی بذر آینده‌ای بدون ظلم و استثمار و نژادپرستی را در خود دارد. به گفتهٔ بورگیس، حمایتِ هیچنز از آمریکا به عنوان ضامن دموکراسی نشأت گرفته از این باورِ خالصانهٔ مشابه بود که (به‌قول توماس پین، قهرمانِ هیچنز): آرمانِ آمریکا آرمان تمام بشر است.

بسیاری از منتقدانِ چپ‌گرای هیچنز از استحالهٔ سیاسی او متحیرند: او در کلیشهٔ چپ‌های جوان و خام که جهش پیدا کرده و به محافظه‌کارانِ پیر و کج‌خلق تبدیل می‌شوند و از تمام عقاید پیشین خود اعلام برائت می‌کنند نمی‌گنجد.

هیچنز تا روز مرگش کماکان خود را مارکسیست (و در سال‌های آخرِ عمر، مارکسیستِ محافظه‌کار) می‌نامید، و بسیاری از مواضع چپ‌گرایانهٔ خود را حفظ کرد: او از دیگر جوانبِ سیاست خارجی آمریکا انتقاد می‌کرد، مخالفِ صهیونیسم بود و آن را ایده‌ای احمقانه، آخرالزمانی، خرافی و ناسیونالیستی می‌خواند و از حق تعیین سرنوشت فلسطین حمایت می‌کرد. و به گفتهٔ بورگیس، هیچنز کماکان احترام خود به آثار اولیهٔ نوام چامسکی را بیان می‌کرد، به‌خصوص انتقاد او از حمایتِ آمریکا از نسل‌کشی در تیمور شرقی و تهاجم اسرائیل به لبنان در ۱۹۸۲.

***

اما تحلیل بورگیس ناقص است: او بر این تمرکز نمی‌کند که توضیح دهد چه چیزی موجب تکامل سیاسی هیچنز شد. و مهم است بدانیم که تکامل هیچنز صرفا شخصی نبود. بلکه منعکس‌کنندهٔ تغییر فضای سیاسی بین دههٔ ۱۹۶۰ و اوایل قدرت بیست‌ویکم بود. مثلا بعد از پایان جنگ سرد، نگرانیِ غالبِ سیاسیْ عمدتا مربوط به این بود که چه‌طور وضع موجود را بهتر مدیریت کنند تا این‌که نگران ایدئولوژی‌های رقیب در زمینهٔ نحوهٔ سازمان‌دهی جامعه باشند.

در سال ۲۰۰۶، در یک تذکره در مجلهٔ نیویورکر، هیچنز اذعان کرد که به فردی پساایدئولوژیک تبدیل شده است و این‌که نتیجه‌گیریِ فرانسیس فوکویاما مبنی بر این‌که کاپیتالیسمِ لیبرال-دموکراتْ نقطهٔ اوج توسعهٔ سیاسیِ بشر است را قبول دارد. گویا او می‌خواست کماکان رادیکال باقی بماند ولی حس می‌کرد سوسیالیسمِ قدیمیْ دیگر منسوخ شده است. او گفت که بعد از حملات ۱۱ سپتامبر آرمان تازه‌ای یافت، یعنی دفاع از تمدنِ مدرن و سکولار دربرابرِ توحش دینی؛ مثل فکر کردن به جنگی تا پایان، بین هرآنچه دوست داشت و هرآنچه متنفر بود. او می‌خواست قضاوتِ تاریخ نسبت به او این باشد که همان‌قدر که اورول نسبت به کمونیسم و فاشیسم و امپریالیسم بصیرت داشت، هیچنز هم نسبت به توحشِ مذهبیْ روشن‌بین بود.

گویا استدلال هیچنز این بود: چون ایدهٔ بدیلِ سوسیالیستی برای کاپیتالیسمْ دیگر منسوخ شده، قدرت آمریکا می‌تواند جایگزین قدرت پرولتاریا [طبقهٔ کارگر] به عنوان عاملِ انقلاب (یه به‌قول مارکس: ابزار ناخودآگاه تاریخ) شود. هیچنز معمولا می‌گفت که از میان تمام انقلابات دنیای مدرن، انقلاب آمریکا تنها موردی بود که نتیاجش هنوز پتانسیل تغییر و بهترکردن دنیا را دارد. برای همین هم دو زندگینامهٔ عالی دربارهٔ توماس جفرسون و توماس پین در دههٔ ۲۰۰۰ نوشت ‌ــ‌ قبلا از نگارش کتابِ خدا بزرگ نیست در ۲۰۰۷. حالا پروژهٔ رادیکالِ او عبارت بود از دفاع از اشاعهٔ محسناتِ انقلاب ۱۷۷۶ و ارزش‌های عصر روشنگری که در آن انقلاب معرفی شد.

***

جنگِ عراق مثلا قرار بود روز پیروزیِ این پروژهٔ رادیکال باشد. انقلاب از بالا با اسقاط صدام حسین و رژیم شرور و تمامیت‌خواهِ بعثیِ او، قرار بود محرکِ موجی از دموکراسی‌سازی‌ها در سراسر خاورمیانه باشد. و عراق به الگویی از یک دموکراسی سکولار و چندفرهنگی برای مقابله با ستمگران و دین‌سالارانی باشد که منطقه را به گند کشیده‌اند. البته حالا می‌دانیم که آن پروژه به فاجعه‌ای خون‌بار ختم شد. ولی من همیشه به موضع هیچنز احترام گذاشته‌ام. به‌خاطرِ اعتقادش به این‌که اسقاطِ صدام کار درستی بود وقتی که تقریبا همه با جنگِ عراق مخالفت بودند، و به‌خاطر عقیده‌اش به این‌که آمریکا با اخراج صدام شروع کرد به اصلاح برخی سیاست‌های تاریخیِ کثیفش در عراق و خاورمیانه.
دیگر هوادارانِ جنگ، مثل توماس فریدمنِ گنده‌دماغ، همین که جنگ به فاجعه ختم شد، با چرخشی فوری تظاهر کردند که از اول تا آخر با این جنگ مخالف بودند. این نوع رفتار، مسئلهٔ مشروعیتِ جنگ را به بازی می‌گیرد. در مقابل، هیچنز همیشه با این موضوع با نهایتِ جدیتْ برخورد می‌کرد. او معتقد بود که تاریخْ درستیِ موضع او را اثبات خواهد کرد. در ۲۰۰۸، هیچنز گفت که متقاعد شده آزادسازیِ عراق به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین تصمیمات سیاسی دولت آمریکا محسوب خواهد شد و به‌رغم شکست‌ها، سرخوردگی‌های و بی‌کفایتی‌هایی که رخ داده، کسانی که از آن دفاع کردند برای این کار سربلند خواهند بود.

هیچنز در اتخاذ این موضع، هم شجاع بود و هم متوهم؛ ولی در هر دو صورتْ مستوجبِ احترام است. او رساترین حامیِ جنگ عراق بود، و دلایلی محکم و حتی مجاب‌کننده می‌آوَرد. که مسلما به تعصبِ شخصیِ من برمی‌خورد. من هنوز به‌جدّ با این موضعِ او مخالفم، ولی همین که او مرا واداشت به این فکر کنم که «آیا به‌خاطر مسئلهٔ حقانیتْ مخالف این جنگ بودم یا این‌که صرفا گوسفندوار از اجماعِ آن زمان پیروی کردم»، گواهی‌ست بر این‌که او چه متفکر و سخنور نیرومندی بود.

هرچند بیش از یک دهه از مرگ هیچنز می‌گذرد، کلامش برای مدتی مدید زنده خواهد بود. بسیاری از چیزهایی که در کُتبِ او نیست، در قالب نوارهای مناظره و گفتگو در یوتیوب موجود است. مجموعه‌آثار او که طی چندین دهه تولید شد، دیگر از بوتهٔ آزمایشِ زمان سربلند بیرون آمده است. او کماکان الگویی‌ست برای ترکیبی برابر از تابناکیِ سبک و محتوا. و او کماکان از جمعیتِ میان‌مایگانی که جامعهٔ فکریِ معاصر را اشغال کرده‌اند متمایز است. اشکالاتش هر چه که بود، هیچنز بی‌همتا بود؛ به قول شکسپیر: «دیگر همچو او نخواهیم دید». و همواره جای خالی او حس خواهد شد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش