برای مهسا، نوید، نیکا، کیان و …
«طناب داری آماده دارند که برای آن دنبال گردن میگردند» نوید افکاری
«از نقطه مشخصی به بعد، دیگر بازگشتی در کار نیست. باید به این نقطه رسید.» فرانتس کافکا
بی شک یکی از جنبههای منحصر به فرد آثار فرانتس کافکا که در ماندگاری آنها و همچنین پایهگذاری سبک ادبی متمایزی که «ادبیات کافکایی» نامیده میشود نقش موثری ایفا کرده است، امکان تفسیرپذیری آنها از زاویهدیدهای متعدد و حتی ناهمساز است. داستانهایی که در اصل از کابوسهای شخصی نویسنده الهام گرفته بودند، و منطقا بایستی از منظر روانشاختی تفسیر شوند، به حدی با شرایط سیاسی معاصر و حتی پسامرگ نویسنده، یعنی نیمه اول قرن بیستم در اروپا شباهت دارند که مو بر تن خواننده راست میکند. از همین رو است که برخی منتقدان، کافکا را، که خود به لطف عمری کوتاه از گرفتاری در چنگال منحوس رژیم هیتلری مصون ماند، از نخستین پیشگویان ظهور نازیسم در اروپا بشناسند. کدام خوانندهٔ آشنا با تاریخی هست که به عنوان نمونه داستان «در سرزمین محکومان» یا رمان «محاکمه» را خوانده باشد و به هولوکاست، اردوگاههای کار اجباری و انواع و اقسام ابداعات و ابتکارات منزجرکننده و تهوع آور نازیها در شکنجه و گرفتن جان انسانها نیندیشیده باشد؟
اما در حینی که اروپا از نیمه دوم قرن گذشته، دهه به دهه از آن وحشت منحوس فاصله میگرفت و باری دیگر به سوی صلح و ثبات قدم بر میداشت، کشورهای خاورمیانه، و مشخصا ایران، افعانستان، عراق، سوریه و لبنان بیشتر و بیشتر در سراشیبی سقوط به سوی سرنوشت نامیمون مشابهی در میغلتیدند.
شاید از همین رو است که امروزه روز کافکا در میان کتابخوانان فارسیزبان در مقایسه با همتایان اروپاییشان، نویسندهای – اگر نگوییم شناختهشدهتر، دستکم – محبوبتر است. شاید برای اروپاییان، قرابت جهان کافکایی دیگر کمابیش رنگ باخته باشد حال آنکه وحشت و ترور سیستماتیکی که رژیم جمهوری اسلامی از دهه شصت خورشیدی بر ایران مسلط کرده بدون تردید «کافکایی» است.
چه بسیار جانهای بی گناهی که مانند یوزف کا در رمان محاکمه یک روز صبح که از خواب برخاستند انگ اتهامی مرموز، نامفهوم و در عین حال نازدودنی توسط سیستم اداری فاسدی که حتی از تجاوز در صحن علنی دادگاهش نیز ابایی ندارد بر آنها بسته شد. اتهامی که ابتدا آنقدر مسخره و پوچ به نظر میرسد که جدی گرفته نمیشود یا حتی توسط متهم به سخره گرفته میشود اما در پایان حکم مرگی ناگزیر را به همراه میآورد. آیا اتهام محاربه که جمهوری اسلامی بر مبنای آن تا کنون جان هزاران نفر را از زمان تاسیس نامیمون خود گرفته است در این قاب دهشتناک و ابزورد کافکایی نمیگنجد؟ آیا همین اندازه مبهم، توضیحناپذیر، پوچ، عاری از معنا و مفهوم و در عین حال مرگبار نیست؟ در سیستمی که تجاوز سعید طوسیها، قتل نجفیها، اختلاس خاوریها و زنجانیها، فساد و قساوت مرتضویها بیمجازات مانده و به قول ادبیات سخیف رهبرش بدون «کش دادن» به دیدهی اغماض نگریسته میشود، ادیبانی چون سعیدی سیرجانی به دهشتناکترین شکل شکنجه و کشته میشوند، مهسا امینی به خاطر تار مویی که بیرون است از دست برادرش ربوده شده و جسدش تحویل داده میشود، به روی کودکان و نوجوانانی مانند نیکا شاکرمی و کیان پیرفلک در خیابان آتش گشوده میشود و وقتی آنها از خود دفاع میکنند، مانند نوید افکاری یا محسن شکاری محارب شناخته شده و «قانونا» به قتل میرسند.
کافکا داستان کوتاه «مشتی به دروازه قصر» را با چنین جملهای آغاز میکند که به طرز دردناکی حادثهای که برای مهسا امینی و برادرش رخ داد را به خاطرمان میآورد: «تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازهای میگذشتیم. نمیدانم خواهرم عمدا یا از سر حواسپرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربهای وارد نیاورد». مهسا نیز در روزی تابستانی همراه برادرش در گردش بودند. و هیچ کس ندانست که لباس و آرایش موی مهسا آن روز واقعا مشتی بر استانداردهای پوششی توهینآمیز جمهوری اسلامی بود یا فقط تهدیدی به زدن یک مشت؟ اما مگر اهمیتی هم داشت؟ لااقل نه برای رژیم کینهتوز و ماموران کوردلش. «صد گام آن سوتر … کسانی، وحشتزده و از ترس قامت خمانده، در برابرمان ظاهر شدند و … مشتی را یادآورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیهمان اقامهی دعوا خواهند کرد … من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطهای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمیکشند..» شاید مهسا و برادرش نیز خواستند آن روز آرام باشند. شاید حتی به ماموران گشت ارشاد خندیده باشند. چرا که آنها هم مطمئن بودند هیچ کجای دنیا کسی را به خاطر تار مویی که بیرون است یا لباسی که یک سانت کوتاهتر است محاکمه نمیکنند. اما «… به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازهی چار طاق گشودهی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت.» مابقیِ داستان غمانگیز و منقلبکنندهی مهسا را میدانیم. در داستان کافکا اما این برادر است که قربانی میشود. حتی در تاریکترین کابوسهای کافکا نیز، خواهر، دختری بی گناه، از آسیب و مجازات مصون است و میان اتهام و اجرای حکم یک سال وقفه است اما در روز روشن در جمهوری مخوف اسلامی ظرف یک نیم روز، داستان سیاهتری رقم میخورد.
به راستی که این وحشیان، این بربران بیدین و آیین که از ربودن دختران در خیابان، از تجاوز در زندان، از شلیک به چشم، به سر و به شرمگاه و از به دار آویختن جوانان ابایی ندارند و روی ضحاکی که روزی دو جوان را بیشتر خوراک مارهایش نمیکرد سفید کردهاند، کیستند و از کدام دوزخ بیرون آمدند که بر جان و روح و فرهنگ ما چیره شدند؟ کافکا برای این سوال هم جوابی دارد اگرچه مانند همیشه دوپهلو. در داستان «نوشتهای کهن» راوی افسوس وطنی را میخورد که در دفاع از آن کوتاهی شده است و اکنون «… میبینم دهانهی تمامی کوچهها که به میدان میانجامد مملو از مردان مسلح است. ولی این مردان سربازان ما نیستند، … [بلکه بیگانگانی هستند که] به طریقی بر من نامعلوم تا درون پایتخت … رخنه کردهاند… و به نظر میرسد هر صبح بر تعدادشان افزوده میشود.» همانگونه که مردان مسلحی که برادران و خواهران ما را میکشند نیز سربازان ایران نیستند بلکه مزدوران جمهوری اسلامی هستند. که «کارشان تیزکردن شمشیر، تراشیدن پیکان و تمرین سوارکاری است.» پس نه تنها با فرهنگ و هنر بیگانه هستند بلکه حتی «… زبان ما را نمیفهمند، خودشان هم فاقد زباناند. حرفزدنشان با هم به قار قار کلاغ میماند.» و در نتیجهٔ این گسست فرهنگی و ناتوانی در ارتباط با ملتی با فرهنگی غنیتر «… این میدان بی سر و صدا را که با وسواسی دلهرهآمیز پاکیزه نگاه داشته میشد به طویلهای واقعی بدل کردهاند.» همان بلایی که بر سر ایران آمد. کشوری با آن منابع غنی و آن توسعهی پرشتاب، پس از کمتر از نیم قرن به برکت حضور این بربران بیفرهنگ و بیهنر در حال تبدیل شدن به ویرانهای است. راوی نهایتا نتیجه میگیرد: «نجات سرزمین به ما … محول شده است. ولی ما از انجام این وظیفه عاجزیم، … سوءتفاهمی پیش آمده که سرانجام مایهی هلاکمان خواهد شد.» اما بر خلاف موضعگیری منفعلانه راوی کافکا، جوانان ایرانی این بار با شهامتی مثال زدنی میخواهند که وظیفه محول شدهی نجات میهن را یک تنه به سرانجام برسانند. از جان خود دست شستهاند، عزیزان بسیاری را به خاک سپردهاند و بر مزارشان سوگواری کردند و دختران ایرانی با گیسوان بریدهی خود، کمر همت به نجات یک فرهنگ بستهاند.
باشد که این همان نقطه بی بازگشتی باشد که کافکا از آن سخن میگوید.
باشد که سرانجام پیروز شوند … که پیروز شویم.
تمامی نقل قولها از داستانهای کافکا برگرفته از: «داستانهای کوتاه کافکا» – ترجمه علی اصغر حداد – نشر ماهی