همیشه شکلی از امپراتوری با ما بوده و احتمالا هم تا همیشه خواهد بود. از آکادها در خاورمیانهٔ ۲۴ قرن پیش از میلاد تا حضور آمریکاییها در همان منطقه در چهار هزار و پانصد سال بعد، انواعی از امپراتوری بوده که دولتها را در تمام تاریخ بشر شکل داد. البته امپراتوریها تنها نوع حکومت نبودهاند. شهرها، مذاهب و ملتها با امپراتوریها برای کسب برتری و نفوذ رقابت کردهاند، و گاهی موفق به رهایی از سلطهٔ یک کشور امپریالیست شدهاند. با این حال تا همین دو نسل پیشْ بیشتر جمعیت دنیا درونِ شکلی از امپراتوری میزیستند، و امروز هم میتوان گفت که امپراتوریها در حال بازگشت هستند؛ هرچند در اشکال جدید.
تعریف امپراتوری هم همیشه دشوار بوده است. مثلا در دوران ما به سختی میتوان بین دولتِ ملی و شکلی از امپراتوری تمایز قائل شد. کمونیستهایی که بر چین حکومت میکنند اعتقاد دارند کشورشان یک ملت است؛ هرچند مرزهایشان خیلی شبیهِ امپراتوری چینگ در قرن نوزدهم است. روسیهٔ ولادیمیر پوتین هم انکار میکند که جنگ و کشورگشاییاش در اوکراین، یک جنگ امپریالیستی است. اما اصرارش بر استمرار جهان روسی ــ یعنی وحدت معنوی و تاریخی اقوام اسلاو ــ دروغ بودنِ ادعایش را برملا میکند. و آمریکا هم بهرغم داشتن ۸۰۰ پایگاه نظامی و ۲۰۰ هزار نیرو در اکناف جهان، و همینطور مداخلات اخیرش در آسیا و آفریقا، بر شخصیتِ ضدامپریالیستی خود اصرار دارد و خود را به عنوان ملتی بسیار مختلط معرفی میکند که در نتیجهٔ جنگ استقلال متولد شد.
مشکلِ تعاریف هم چیز تازهای نیست. یوجین وبر مورخ آمریکایی میگفت که ششضلعیِ معروف [فرانسهٔ امروز] را میتوان یک امپراتوری مستعمراتی دانست که طی قرنها شکل گرفت. به نوعی انگار همهٔ ملتها زمانی امپراتوری بودند. در جنوب چین تا یکی دو قرن پیش عدهٔ کمی خودشان را چینی میدانستند. امروز تقریبا همهٔ آنها، غیر از آنهایی که خودِ دولتْ آنها را ملیتهای اقلیت معرفی میکند، خود را چینی میدانند. در بریتانیا، رابطهای ناپایدار بین هویت بریتانیایی، انگلستانی، اسکاتلندی یا ولزی وجود دارد؛ در حالی که هویت بریتانیایی در پی سلطهٔ امپریالیستی انگلستان پدید آمد. امپراتوری برای یک نفر میتواند به معنای ملت برای یک نفرِ دیگر باشد، گرچه ما معمولا این واژهها را برای واضحترین بیان هر یک از این مفاهیم رزرو میکنیم. پادشاهیِ اتریش-مجارستان بیشک امپراتوری بود. آلبانی شکلی از ملت-دولت است. اما بسیاری از کشورهای مدرن در حالتی بین این دو وجود دارند.
بر اساس این تنوع معانی، هم میتوان گفت که امپراتوریها از بین رفتند و هم میتوان گفت که کماکان هستند. موجهای بزرگ استعمارزدایی، ابتدا در قارههای آمریکا و بعد در آسیا و آفریقا و کارائیب، دنیا را به شکلی چشمگیر تغییر داد. پیش از جنگ جهانی اول فقط ۵۰ کشور مستقل وجود داشت که تقریبا نصفشان در آمریکای لاتین بود. امروز تقریبا ۲۰۰ کشور بزرگ و کوچک وجود دارد که همگی حق مطلق حاکمیت دارند. و جدیدترین موج استعمارزدایی که با فروپاشی جماهیر شوروی در ۱۹۸۹ آغاز شد، هنوز با نتایج نامعلوم جریان دارد. اما چین چهطور؛ اگر کمونیستها قبضهٔ قدرتشان را ببازند؟ یا امپراتوری باستانی اتیوپی که مرزهایش حداقل ۷۰ گروه جمعیتی متفاوت را در بر دارد چهطور؟ امروز تازه داریم میفهمیم که امپراتوریْ مفهومی سلیقهای است و پیامدهای این میتواند به اندازهٔ تاسیس یک آمریکای مستقل یا نیجریه برای نسلهای قبل غافلگیرکننده باشد.
درس روسیه
جنگ روسیه در اوکراین این موضوع را قهرا به ما یادآوری کرده است.
وقتی شوروی پاشید، یک نظام سلطهٔ پهناور، از آلمان تا کره، شروع به پاشیدن کرد. منشأ این نظام به قرن ۱۷م برمیگشت؛ زمانی که امپراتوری روسیه شروع به بلعیدن سرزمینهای مجاور کرد که تا شکست شوروی در افغانستان در دههٔ ۱۹۸۰ ادامه یافت. آنچه این امپراتوری را از تمام رقبای اروپاییالاصل، غیر از آمریکا، مستثنی میکرد، این بود که یک امپراتوریِ زمینی و یکپارچه بود که در تمام جهات گسترده شد. تا قرن ۱۸م، این امپراتوری به اقیانوس آرام هم رسید. یک قرن بعد، امپراتوری روسیه کنترل بخش اعظم قفقاز و آسیای میانه و همینطور ساحل شمالشرقی آسیا را در دست داشت. در قرن ۲۰م، همان امپراتوری در شکل ایدئولوژیکش، اتحاد شوروی، بخش اعظم اروپای شرقی و مرکزی را در هم کنترل داشت. به نظر میرسید این امپراتوری، به عنوان رقیبی قدرتمند و مستقل که دیگر امپراتوریهای رو به زوال اروپا را تحقیر میکرد، میخواهد تا ابد باقی بماند.
اما به غافلگیرکنندهترین شکلْ عمرش به پایان رسید. تا دههٔ ۱۹۸۰، خودِ روسها دیگر از این امپراتوری و نظامی که ساخته بود خسته شده بودند. کشورشان داشت جنگ افغانستان را میباخت و بخشهای غیر-روسیِ امپراتوری دچار بحران و هرجومرج بود، و سیاست داخلی هم پوچ و بیهدف بود. بدتر آنکه روسها بودن در این نظامِ امپریالیستی را مایهٔ بدبختی میدانستند. مغازهها خالی بود، روسیه منزوی بود، و مردم معتقد بودند که سرمایهٔ عظیم کشورشان در جنگهای غیرضروری و کمکهای مالی خارجی به هدر میرود. وقتی بوریس یلتسین، در یکی از عجیبترین حرکاتِ تاریخ سیاسی، استقلالِ روسیه را از اتحاد شوروی اعلام کرد، بسیاری از مردم روسیه از این که از شرّ امپراتوری خودشان خلاص شده بودند نفس راحتی کشیدند. دکترینِ سیناترا (اینکه هر کشوری سرنوشت خودش را در دست بگیرد) جای دکترینِ برژنف (مداخله در کشورهای دیگر) را گرفت. جوانان روسیهٔ دههٔ ۱۹۹۰، مردمِ بالتیک و اوکراینیها و قزاقها را مایهٔ تلف کردنِ ثروتِ امپراتوری میدانستند که بدون آنها روسیه اوضاع بهتری میداشت.
اما پوتین تصمیم گرفت روسیه را از شرّ آزادیِ پساامپراتوری خلاص کند. از نظر او مشکلات اقتصادی و اجتماعی روسیه در دههٔ ۱۹۹۰ ناشی از فروپاشی امپراتوری و فشار خارجی بود. روسیهٔ پساامپراتوری نمیتواند وجود داشته باشد چون ذاتِ روسیگری در امپراتوری بودن است. بنابراین بازسازیِ روسیه به معنای بازسازیِ آن چیزی بود که از دست رفته بود؛ البته نه لزوما در شکلِ قبلی و ادغامِ مجددِ کشورهای شوروی سابق در روسیه، بلکه بهشکل یک قلمروی سلطه برای روسیه که بیشتر شبیه موقعیتِ آمریکا یا چین در مناطق خودشان باشد. در این قلمرو، روسیه به عنوانِ مرکزِ جهانِ روسی شناخته میشود. اما مشکلِ پوتین مثل خیلی دیگر از امپریالیستها این است که نمیداند امپراتوریِ رسمی در کجا تمام میشود و امپراتوریِ غیررسمی از کجا شروع میشود.
ویران کردنِ چچن و تسخیر بخشهایی از گرجستان و اوکراینْ شکلی از امپریالیسم است. اما چه میشود وقتی یک کشورِ پسااستعماریِ تازه آزادشده، که پوتین آن را بخشی از جهان روسی تعریف کرده، بر استقلال کامل خود اصرار میورزد؟
همین معمای امپریالیستی بود که پوتین را به جنگِ پسااستعماریاش با اوکراین وارد کرد؛ تقریبا شبیه فرانسه در الجزایر و بریتانیا در ایرلند. برای یک قدرت امپریالیستیِ رو به زوال، تظاهر به داشتنِ سلطه و احترام، مهمتر از خودِ سلطهٔ واقعی است. این نوع جنگها معمولا عاقبت بدی دارد چون برای قدرتِ پسااستعماری خیلی سخت است که در محدودهٔ ابزارهای کمی که نسبت به گذشته دارد، دستاوردی را که میخواهد تعیین کند، در حالی که نیروهای ضدامپریالیستْ راحتتر اهداف خود را تعیین میکنند چون آنها همواره خواستار استقلالِ کامل و تمامیت ارضی خود هستند. پوتین حالا در چنین کابوسِ سیاسی در اوکراین زندگی میکند. هرچند بخشی از اوکراین را در دست دارد ولی جنگ را باخته است و رهبریِ روسیهای را به عهده دارد که دیگر نمیتواند امپراتوری باشد. او حتی روسیه را بیشتر از دوران شوروی منزوی کرده، و افول اقتصادی بیشتر را برای کشورش تضمین کرده، و برای اولین بار از قرن هفدهم که رومانف کشورگشاییِ روسها را آغاز کرد، روسیه را به چکمهلیسِ یک قدرتِ آسیایی یعنی چین تبدیل کرده است. با توجه به ترکیبِ منحصربهفردِ غرور و قبضهٔ پوتین، این وضع یک فاجعهٔ بزرگ است.
بزرگترین سوال این است که فروپاشی روسیه به عنوان یک امپراتوری مدرن تا کجا پیش خواهد رفت. تلفات و اضمحلالِ روزافزون در اوکراین ممکن است خودِ روسیه را از داخل تحت فشار بگذارد. فدراسیون روسیهٔ امروز متشکل از ۸۳ نهادِ فدرال است؛ از جمله ۲۱ جمهوریِ غیراسلاو. در قفقاز همین حالا هم رهبران منطقه دنبال قبضهٔ قدرت بیشتری برای خودشان هستند. اما مشکل واقعی ممکن از جاهای دوردست درون فدراسیون رخ دهد: پسران مناطق حاشیه که بیش از همه در جنگ قربانی شدهاند. همین مناطق هستند که بیشترین لطمه را از رکود اقتصادی خوردهاند. و در مناطق شرقیْ مردم بیشترین تهدید را در نتیجهٔ تمکینِ پوتین به چین حس میکنند. نه فقط بقای پوتین که بقای فدراسیون روسیه به شکل فعلیاش، ممکن است به این وابسته باشد که چه زمانی مسکو تصمیم به خروج از جنگ اوکراین بگیرد. اینجا تجربهٔ شارل دو گل رئیسجمهور فرانسه ممکن است درسی برای پوتین باشد: وقتی ماجراجوییِ امپریالیستیِ فرانسه در الجزایر، بقای خودِ جمهوری فرانسه را تهدید کرد، دو گل تصمیم گرفت از جنگ الجزایر خارج شود.
پرسش چین
امپریالیسمِ امروزِ روسیه متحجرانه و مرتجعانه است. اما رهبرانِ چینْ امپراتوریای را در نظر دارند که بیشتر شبیه امپراتوری آمریکاست.
چینیها توسعهٔ اقتصادی در داخل را امری کلیدی میدانند که آنها را قادر میسازد تا سلطهٔ منطقهای خود را در شرق آسیا حفظ کنند، و از ترکیبی از نفوذ اقتصادی و نظامی برای حل مسائل در جاهای دورتر به نفع خودشان استفاده میکنند. رشد بیسابقه اقتصادی چینْ اربابانش را واداشته تا، حداقل در تئوری، همهٔ این اهداف را همزمان دنبال کنند. برخی کشورهای آفریقایی و آسیایی حالا بیشتر به چین وابستهاند تا هر کشور دیگری در دوران موجودیتِ پسااستعماری خودشان. و هرچند مناقشاتِ کمونیستهای چین با رقبای بینالمللی (آمریکا، اروپا، ژاپن، و مهمتر از همه هند) مانعی برای صعود بیشتر چین است، نسخهٔ مدرنِ امپراتوریِ چین کماکان بازیگری کلیدی در امور جهانی باقی خواهد ماند.
سوال بزرگ برای چین این است که آیا کشور در دوران شی جینپینگ لقمهٔ گندهتر از دهانش برداشته است. صعود چین خیلی سریع بود و پیامدهایش آنچنان عظیم بوده که رهبرانش هم گویا دچار این توهم شدهاند که این تصاعد جبراً ادامه خواهد یافت. در جهانبینیِ آنها، خصومتِ خارجیْ نتیجهٔ ترسِ غیرواقعی همراه با حسادت و نفرتِ نژادی است. بنابراین چین باید رشد سریع اقتصادی را به قدرت نظامی و استراتژیک تبدیل کند. همینطور باید مشکلات داخلی یعنی هنگکنگ، شینجیانگ، تبت و سرانجام تایوان را حل کند، آن هم به شکلی تهاجمی و در صورت نیاز استفاده از نیروی نظامی. همزمان باید به هرگونه انتقاد از چین با حملات لفظی شدید پاسخ دهد. و باید از دوستان خارجی مثل روسیه و کره شمالی حمایت کند، حتی وقتی معلوم نیست این کار به نفع چین است یا نه.
معمای آمریکا
در حالی که چین آرزوی یک امپراتوری مدرن را در سر میپروراند، مشکل آمریکا این است که نمیتواند تصمیم بگیرد چه نوع امپراتوریای میخواهد باشد. بین آمریکای امروز و شورویِ دههٔ ۱۹۸ شباهتهایی هست. امروز آمریکاییها از جنگهای خارجیِ بیخود خستهاند، در داخل عمیقا دچار تفرقهاند، و معتقدند سیاستِ وعدهفروشیْ آنها را به مقاصدشان میرساند. اختلافات اجتماعی رو به افزایش است، رفاه عمومی رو به کاهش است، و پایگاه صنعتی رو به زوال است.
دو امتیازی که آمریکا دارد یکی خلافیت بخش تکنولوژیاش است و دیگری قدرت نظامی. سوال این است که آیا این کشور تلاش خواهد کرد تا سلطهٔ جهانی لیبرال خود را حفظ کند (مدلِ بایدن) یا به نوع جدیدی از ناسیونالیسم استبدادی تبدیل شود (مدلِ ترامپ)؟
جهان چندقطبی
پیامد همهٔ این تحولاتْ ایجادِ اَشکالی جدید از رقابتهای امپریالیستی است که بیش از هر چیزی شبیه رقابتهای اواخر قرن ۱۹م و اوایل قرن ۲۰م است. این یک جنگ سرد نیست، بلکه بیشتر یک جهان چندقطبی است که در آن امپراتوریها درون مناطق خودشان با هم رقابت میکنند و بر سلطه بر آن مناطق پافشاری میکنند. همهٔ آنها بازارمحور هستند، هرچند به روشهای متفاوت، و همهٔ آنها دنبال برتریهای اقتصادی هستند. اما در قلب منافعشان، برتری استراتژیک و جایگاه منطقهای است. هیچ کدام از آنها نمیخواهد به عنوان امپراتوری دیده شود، که به خاطر میراثِ سرکوب و استثمار و بردهداری که امپراتوریهای قبلی بر جای گذاشتند، تعجبی ندارد. اما در عملْ آنها، هم در داخل و هم خارج، دنبال ادامهٔ همان میراث هستند و هر چه بیشتر سعی میکنند دیگران را به تمکین وادار کنند.
اتحادیهها
در این میان، برخی مناطق دنیا سعی میکنند از چارچوبهای امپریالیستی گذشته فاصله بگیرند و به سمت سازمانهای منطقهای بروند که بر اساس برابری و یکپارچگی و منافع امنیتی مشترک بنا شده باشد. اروپا و آفریقا و آسیای جنوبغربی همگی وابستگیهای قوی و وحدتگرایانه دارند، و برای همین اتحادیه اروپا به یک کنفدراسیونِ فراملّی با نفوذ و قدرت زیاد بدل شده است. قابل تامل آنکه این سازمانها خودشان برخی از صفاتِ امپریالیستی دارند که امپراتوریهای گذشته و امروز با کمک آنها شکوفا شدند: خدمات دولتی سراسری، هنجارهای رفتاری قوی، و تهدید مداخله علیه اعضای متمرد. مثلا اتحادیه اروپا سعی کرده برخی کشورهای عضو خود را ادب کند؛ جدیدترین موارد مجارستان و لهستان بودهاند. اتحادیهٔ آفریقا علیه شش عضو خود مداخله نظامی کرده است که به ادعای خودش برای حفظ هنجارهای مشترک بوده است. اما چارچوب امپریالیستی را به راحتی میتوان دید؛ هم به لحاظ ایدهها و هم متُدها. عدهای شاید بگویند که اینگونه وابستگیها برای جلوگیری از خطرات بزرگ مثلا سلطهٔ قدرتهای همسایه ضروری است. جنگ اوکراین هم مسلما باعث شده تا شمار بیشتری از اروپاییها به این باور برسند که فقط یک اتحادیهٔ اروپای بزرگتر میتواند مانع از چندپارهشدنشان تحت فشار روسیه و دیگر امپراتوریها شود.
***
همهٔ نبردهای ایدئولوژیک بینالمللی قرن ۲۱م به تعیین جایگاه کشورها نسبت به امپراتوریها و میراث آنها خواهد انجامید. مثل جنگ ابرقدرتها، امپراتوریِ امروز مفهومی است که نمیتوان صرفا چشم را به روی آن بست و دربارهاش حرف نزد. با افزایش تنشهای بینالمللی، ظهور ناسیونالیسم انحرافی، و تلاش امپراتوریهای قدیمی برای اثبات مجدد خودشان، چارچوبهای امپریالیستیِ گذشته در اذهانِ مدرن به شیوههای جدید عمل میکند که برای کسانی که خیال میکنند تاریخ از سال ۱۹۴۵ شروع شد گیجکننده است. بهتر است خود را برای بازگشت امپراتوری در معانی و اشکال بیشتر آماده کنیم.