در دهۀ ۱۹۶۰، روزی در دانشگاه برکلی، روانشناسی پس از ادای سخنرانی مشغولِ پاسخ به پرسشهای مخاطبانش شد. بانوی جوانی برخاست و توضیح داد که او پیوند عمیق میان مردمْ و مسئولیتِ جمعیِ مشترکمان را درقبال جهان، درک میکند، اما نمیداند که گام بعدی چیست. روانشناس پاسخ داد، «دیگران [هماندیشانَت] را پیدا کن.»
اما پرسش این است که در این زمانه، چگونه ما «دیگران را پیدا کنیم» – یعنی، کسانی را بیابیم که بتوانیم پیوند مستقیمتری با آنها برقرار کنیم؟ برای شروع میتوانیم با همۀ عُرفها، نهادها، فناوریها و طرزفکرهایی که ما را ازهم جدا نگه میدارند، به مخالفت پرداخته و پیوندهای اجتماعی که ما را به انسانهای واقعی تبدیل میکنند، احیا کنیم. اما بهچالشکشیدنِ شیوههای عمومیِ ایجادِ تفرقه، هرچند ساده بهنظر میرسد، موانعِ درونیسازیشدۀ ما دربرابر ایجادِ پیوند، خود عمیقتر و زیانبارترند؛ موانعی که همۀ آنها بهنوعی به شرم مربوطند.
مثلا، از بچگی به ما آموختهاند که دربارۀ پول حرف نزنیم. حقوق و پسانداز ما مثل سوابق پزشکیِ ما محرمانه انگاشته میشوند. ریشههای این عادت به دوران بهبودِ زندگیِ رعیتهای قدیم برمیگردد. وقتی طبقۀ اشراف دریافتند که دیگر نمیتوانند بر طبقۀ متوسط پیشی بگیرند، بهدنبال روشهای غیرپولی برای ابرازِ موقعیت اجتماعیشان رفتند – مثل اصالت خانوادگی. اما اشراف که دیگر نمیتوانستند حتی در سبک لباس و دکور خانههایشان پابهپای طبقۀ بورژوا بیایند، بهدنبال زیباییشناسیِ سادهتری رفتند، و درنتیجه، دیگر مخفیکردنِ ثروتِ شخصیْ کارِ باکلاسی بود و نه نمایشدادن آن.
هنوز هم پرسش از دیگران دربارۀ درآمدشان، بیادبی محسوب میشود. ما در شرایط خاصی، از داشتنِ درآمدِ خیلی کمْ شرمسار میشویم، و در شرایطی دیگر، از داشتنِ درآمدِ خیلی زیاد هم شرمنده میشویم. اما کلِ این عرفِ اجتماعیِ مخفیکردنِ ثروت یا فقر – بیش از آنکه به کنترلکردنِ احساساتِ همدیگر مربوط باشد – ناشی از آن است که میخواهیم از قدرتِ حاکمانمان محافظت کنیم.
یعنی مثلا رئیستان به شما اضافهحقوق میدهد بهشرط آنکه بهکسی نگویید. چون اگر بگویید، بقیه هم همین را برای خودشان میخواهند. ولی حفظِ این راز، شما در باندِ مدیران قرار داده و همان رابطۀ کودکی که در ازای شکلاتْ ماجرای سوءاستفادۀ دیگران از خودش را پنهان میکند، بین شما شکل میگیرد. این رشوه، پیوندیست که در شرم ریشه دوانده، و فقط وقتی قربانی به افرادِ دیگری اعتماد پیدا میکند – که غالبا افرادی با تجربۀ مشترکِ سوءاستفاده هستند – این پیوند گسسته میشود. قدرتِ واقعی وقتی حاصل میشود که ما آمادۀ بیانِ علنیِ آن باشیم – آنهم بهشکلِ جنبشی مردمی در مخالفت با اینگونه سوءاستفادهها.
اشخاص و نهادهایی که رفتار مخرب دارند، چندان نسبت به شرم آسیبپذیر نیستند. زورگوها به پیروزیهایشان مفتخرند، و کمپانیها هم که اصلا احساس ندارند.
همچنین، قدرتِ اتحادِ مردم فقط ناشی از معاملۀ جمعی نیست، بلکه این قدرت در حساسیتِ جمعیِ ناشی از چنین اتحادی نهفته است. هرچند مدیران تلاش خواهند کرد تا بر سر چیزهای بیارزش بین کارگران رقابت ایجاد کنند، گفتگوی متقابل بین کارگران میتواند این تلاش را خنثی کند. برای همین هم هست که نرمافزارهای تاکسی و پیامرسانهای اینترنتی، برای تبادل تجربیات بین کارگرانْ امکاناتی فراهم نمیکنند. گفتگو مولدِ انسجام، و انسجام زایندۀ نارضایتی است.
مذاهب، فرقهها، دولتها، و رسانههای اجتماعی، همگی برای مهار اعضایشان از تاکتیکهای مشابهی استفاده میکنند: آنها به رازها، تمایلات جنسی، و مشکلات هویتی افرادْ پی بُرده و تهدیدشان میکنند که از این اطلاعات علیهشان استفاده خواهند کرد. برخی فرقهها با کمکِ دروغسنج – که نسخۀ بروزشدۀ همان اعترافگاههایی هستند که زمانی کلیساها از آنها برای اخاذی از زندانیان ثروتمند یا برای شرمسارسازیِ فقرا و وادارکردنشان به پیرویِ استثمارگرانه استفاده میکردند – برای دستیابی به عمقِ اطلاعاتِ شرمآورِ قربانیانشان استفاده میکنند. شیوعِ سرخوشِ جنسیتهای جدید، هویتهای نژادی، و تقاطعِ ناتوانیها همه و همه در تعارض با برنامههای اجتماعیای هستند که هدفشان بدنامسازیِ تفاوتها و محرومکردنِ کسانیست که برچسبِ بیگانه خوردهاند.
شرمسارسازیِ کسانی که از هنجارها منحرف میشوند، باعث تقویت اتحادِ درونگروهی و افزایش وفاداری به قوانین گروه میشود. همانگونه که سالوسهای زهدفروش با شرمسارسازیِ پیروانشان آنها را مطیع خود میکنند، خانههای اُخوَت هم با شرمسارسازیِ تازهواردانشان آنها را به دلقکهای نرینهسالار تبدیل میکنند. در یک عرصۀ جامعهخواهانهتر، با همین تاکتیکها مدارس میتوانند زورگویی را بدنام کرده یا محیطزیستگرایان میتوانند آلودهکنندگان را تنبیه کنند. اما مسئله این است که اشخاص و نهادهایی که رفتار مخرب دارند، چندان نسبت به شرم آسیبپذیر نیستند. زورگوها به پیروزیهایشان مفتخرند، و کمپانیها هم که اصلا احساس ندارند.
شرمِ اجتماعی به کسانی آسیب میزند که حقیقتا انسان هستند؛ روشی مخرب برای پیونددادنِ مردم است. گروههای انسانیْ باید برمبنای امیدها، نیازها، و نقاط قوت و ضعفِ مشترک شکل بگیرند. اینترنت – که گاهی شفافیت را به ما تحمیل میکند – فرصتهایی برای از بینبردنِ شرم و ایجاد همبستگیهای تازه بین قلمروهای سابقا نفوذناپذیر، خلق کرده است. تصادفی نیست که فرهنگِ دیجیتال با نظارتِ تحمیلی و آشکارشدگی گریزناپذیرش، درعینحال اصلاحاتی چون ازدواج همجنسگرایان و مصرف قانونی کانابیس را به ارمغان آورده است. وقتی نتوان با شرمسارکردنِ مردم اَعمالشان را سرکوب کرد، کارهایشان به هنجار بدل میشود.
وقتی از بند شرم آزاد شویم، غرابتِ کامل و مقدس و باورنکردنیِ انسانبودن را آزادانه میتوانیم تجربه کنیم و بهجای گمشدن در جزئیات دنیای واقعیت مجازی یا واقعگراییِ حالات چهرۀ یک روبات، طعمِ نسیم یا لمسِ معشوق را احساس خواهیم کرد.
وقتی از بند شرم آزاد شویم، غرابتِ کامل و مقدس و باورنکردنیِ انسانبودن را آزادانه میتوانیم تجربه کنیم. آنچنان احساس اطمینان خواهیم کرد که امنیتِ حریم خصوصیِ کامپیوتریمان را ترک کرده و وارد هیاهوی حریم اجتماعی شویم. بهجای گمشدن در جزئیات دنیای واقعیت مجازی یا واقعگراییِ حالات چهرۀ یک روبات، طعمِ نسیم یا لمسِ معشوق را احساس خواهیم کرد. آنگاه سرگیجۀ آن وادیِ غریب جای خود را به شادیِ مکاشفه* و حیرت خواهد داد.
این حالتِ مکاشفه، احتمالا نقطۀ اوجِ تجربۀ انسانیست؛ و همان چیزیست که در پسِ تناقضش نهفته است. اگر تنها کارِ انسان در طبیعتْ هشیارماندن باشد، آنوقت غیراز هَنگکردنْ چهکارِ انسانیِ دیگری از دستمان برخواهد آمد؟ همچون دورنمایی از بالای کوه، دیدنِ تولد یک کودک، خیرهشدنش به آسمانِ پرستاره، یا همراهیاش با هزاران کودکِ دیگر در راهپیماییها یا جشنها – همۀ اینها جدایی و تمایزِ خودانگاره را محو میکند. ما خودمان را هم بهصورتِ چشمِ ناظر و هم بهصورتِ کلیّتِ چیزی که بخشی از آن هستیم، تجربه میکنیم. این یک مفهومِ ناممکن، ولی تجربۀ انکارناپذیرِ قدرت و انفعال و آگاهی و پذیرش است.
روانشناسان به ما میگویند که تجربۀ مکاشفه میتواند خنثیکنندۀ تنش، خودتمرکز، بیاحساسی و گُسلِش باشد. مکاشفه به مردم کمک میکند با معنا و هدف بیشتری عمل کنند، و توجه ما را از خود به خویشکامیِ جمعی معطوف میکند. آزمایشها نشان دادهاند که بعضی آدمها فقط بعد از چند لحظه مکاشفه، نوعدوستی و تعاون و فداکاری بیشتری از خود بروز میدهند؛ شواهد نشان میدهد که مکاشفه به مردم احساس تعلقداشتن به چیزی بزرگتر از خودشان میدهد، که خودِ این از خودشیفتگی آنها کاسته و آنها را با نیازهای افراد پیرامونشان هماهنگ میکند.
متاسفانه، فرصتِ تجربۀ مکاشفه، همچنان روبهکاهش است. آسمانِ شب دچار آلودگیِ نوری شده است؛ مردمْ دیگر برای چادرزدن یا وقتگذراندن در طبیعتْ زمانِ کمتری را صرف میکنند، و در هنر و فرهنگ کمتر مشارکت میکنند. در مدارس عمومی، کلاسهای هنری و فضای آزاد، جای خود را به آزمونهای استانداردشدهای دادهاند که مبنای سنجشِ سطح مدارس هستند. سنجههای آسانی برای مکاشفه وجود ندارد.
مکاشفه به مردم کمک میکند با معنا و هدف بیشتری عمل کنند، و توجه ما را از خود به خویشکامیِ جمعی معطوف میکند. آزمایشها نشان دادهاند که برخی افراد فقط بعد از چند لحظه مکاشفه، نوعدوستی و تعاون و فداکاری بیشتری از خود بروز میدهند
مکاشفه هم – مانند هر حالتِ افراطیِ وجود – میتواند مورد سوءاستفاده قرار گیرد. فیلمهای سینمایی در لحظات خاصی از قوسِ داستانی، سعی میکنند با استفاده از جلوههای ویژه و صحنههای عظیمْ چنین حسی را در بیننده برانگیزانند. دیکتاتورها با برپاییِ راهپیماییهای عظیم، پیروانشان را به وجد میآورند و بدینترتیب از مناظراتِ عقلائی هم طفره میروند. حتی مراکزِ خرید سعی میکنند با ساختنِ سقفهای بلند و فوارههای عظیمْ حسِ مکاشفه و حیرت توأم با ترس و احترام را القاء کنند.
حس مکاشفه برای لحظهای حواس انسان را غرقِ خود کرده و ذهن را پاک میکند و آن را برای دریافتِ ورودیْ آمادهتر میسازد. این وضعیت، دریافتِ اطلاعات جدید توسط فرد را آسانتر کرده اما درعینحال او را تلقینپذیرتر هم میکند. وقتی تحت تاثیرِ مکاشفهِ نیرومندِ فردی دیگر قرار گرفتیم، هنگام روبروشدن با آن مکاشفهْ دچار شرمِ مضاعف میشویم. به حالتی دفاعی فرو میرویم و نسبت به آن بیمیل و بدگمان میشویم.
با اینحال، فقط به اینخاطر که مکاشفه میتواند مورد سوءاستفاده واقع شود، به این معنا نیست که باید قدرتِ انسانسازیِ آن را هم رها کنیم. بین مکاشفهِ واقعی و هیجانِ دستکاریشده تفاوتی هست – همانطورکه خیرهشدن بر پهنۀ گراندکانیونْ فرق دارد با ایستادن درمیانِ دریایی از مومنانِ واقعی در راهپیمایی ملیگرایان. مکاشفهِ مصنوعی باعث اتحاد نمیشود؛ ما را به مشتریان یا پیروانی مجزا تقسیم میکند؛ وضعیتی که در آن ما چندپارهایم، و هرکدام در رؤیای رابطۀ خودمان با پیشوای عزیزمان هستیم.
اما ازطرفی، مکاشفهِ واقعی با برنامۀ قبلی نمیآید. بهسمتِ هدف یا نقشه یا شخصی جهتگیری نمیکند؛ هیچ محدودیت زمانی یا دشمنی برای مغلوبکردن وجود ندارد. «دیگری» وجود ندارد. مکاشفهِ واقعیْ جاویدان، بیانتها، و تقسیمناشدنیست. به ما میگوید که یک کلیّتِ متحدکننده هست که همۀ ما به آن تعلق داریم – البته اگر بتوانیم به آن آگاهیْ دست پیدا کنیم.
_______
منبع: TED Ideas
*در این متن کلمه انگلیسی Awe به معنای حس حیرت ناشی از احترام و ترس به مکاشفه ترجمه شده است.