وقتی تودۀ ابرهای سفید کم کم سیاه شدند و پف کردند بعد هم مثل بمب صدا دادند، باران شروع کرد باریدن بر تک درخت انجیر که پیشترها باد عطر تمشک را پیچانده بود میان شاخ و برگهایش. همان زمان بود نوشتم داستان زرد. چه مایۀ آغازی!
بالاخره همان طور که دوست داشتم جنگ تمام شود دوست داشتم داستان زرد هم جایی تمام میشد. جایی مثل زیر درخت انجیر یا غبار مه پاییزی. این بماند که هر شب با غروب آفتاب از پشت درخت انجیر قرص گرد و قشنگ صورت شیرین را میبینم که مثل ماه پاورچین پاورچین سرک میکشد تا سر زخم کهنه را در دل درخت انجیر باز کند و این سو تر پشت همین پنجره اتاقی که مشرف به سالهای بی قراری و دل دل کردنم هست، من را ببیند که به پایان داستان فکر میکنم، گرگ و میش غروب بود. شیرین پا برداشت سمت درخت انجیر برای اولین و آخرین بار بود. دریافتم لبهایش باز و بسته که میشد نفسهایش بوی تمشک میداد.
گفت: «میمیرم.»
انگار نجوا کرده بود. اشتیاق و هیجان مرگ ،یک جا سراغش آمده بود. سالها بود، صدای ممتد سرفه های نفس گیر و کهنه اش بر ضجۀ بی صدای تیره گی و سکون خانه یله میکشید. نشست زیر درخت انجیر باد بوره میکشید و برگها را میکند و به زمین میانداخت. شیرین شروع کرد نفس زدن بعد هم خون قی کرد. چاره نبود؟ حالاهم که شیرین مرده نمیخواهم از مردن حرف بزنم از مردن ناگهانی یا چیزی شبیه آن. شیرین را دفن کردم همانجا زیر درخت انجیر. این شد که در داستانهایم درخت انجیر را تقدیس کردم و علی رغم همه چیز نمیخواستم بدانم پایان داستانم چه میشود؟. بی گمان سادگی قضیه همین جا بود راجع به داستان چیزی نمیدانستم ! وقتی هم مژدهی پرسید آیا برای داستانم اسم گذاشتم یا نه، گفتم: «داستان زرد.»
نمی توانست اسم خوبی باشد حداقل تصور مژدهی این بود. مژدهی گفت:«ای کاش درباره اش بیشتر فکر میکردی.»
آفریده گفت: «میگذاشتی یک دانگ از بهشت!»
مطمئن بودم مسخرهام میکند.
«شش دانگ از بهشت» پیشنهاد مژدهی بود. خندیدند همه با هم. ته خنده شان بود چای استکان را هورت کشیدم بالا. نگاهم به مژدهی بود با آن قیافۀ تپل و کوتاهش مسخره به نظر میرسید. شیردست آمد با سینی چای استکانها را جمع کرد مژدهی خواست احساسش را نشان دهد، گفت: «فوق العاده است.»
نگفت چه چیزی فوق العاده است. داستان من یا چای شیردست. بیگمان چای شیردست ارزش این تاکید را داشت که گفت: «نوش جان.»
زیر پلکهایم سنگینی کرد یکباره. میدانستم حالت تهوع بعد هم سرگیجه باعث میشود همه چیز بود و نبود به نظر برسد. آمدن تودۀ غلیظ و زرد رنگ و زرد شدن همه جا ناگهانی بود…
***
پرستار چهره اش جوان بود پرسید: «آثار جنگ است؟»
خواستم گریه کنم انگار دلم تنگ شده بود برای جنگ.
«آره.»
آفریده بود یا مژدهی؟ درست نفهمیدم.
«سابقه»
هنوز چشمانم کاملا باز نبود. شنیدم کسی گفت: «بارها؟»
انگار پرستار جوان همه جای بدنم را وارسی کرده بود گفت: «ترکش داره!»
«بهش میگیم مرد آهنی.» مژدهی بود. بی صبرانه منتظر ماند شاید لبهای قیطانی پرستار جوان تکان بخورد. انتظار بیفایده بود. انگار پرستار جوان به جایی دور و غریب نگاه میکرد.
«موجی» کشف آفریده بود. مژدهی کف زد. شنیدم بلافاصله در پس کف زدنها صدای عبور گلوله، بعد هم صدای انفجار خمپاره که ممتد بود و صدای میگها گوشها خراش میداد. آمدند ناگهانی از کجا؟! معلوم نبود. بعدها معلوم شد از دودشان که هاشور زده بود آسمان را که تا لایتناهی آبی بود. همه اتفاق نظر داشتیم از پشت ارتفاعات سورن ظاهر شدند «بوووم… بوووم… بوووم…»
به زحمت توانستیم از پشت تودۀ غلیظ گرد و خاک همدیگر را ببینیم یک نفر گفت: «گوشهات»
بعدها فهمیدم پارسا فرماندۀ گروهان بود. تا درمانگاه صحرایی بیشتر از یک ساعت فاصله بود…
«پانسمان کردم.»
شیرین بود نمیخواستم نگاهش کنم.
– با توام!
نگاهم به نقطه یی نامعلوم بود.
– سهراب!
نباید نگاهش میکردم.
– سهراااب!
حالا دیگر وضع فرق میکرد. صدا مثل درد استخوان پیچید توی مغزم برگشتم دیدم. صورتش را اشک شسته میخواستم نگاهم قهر آلود باشد وقتی شیرین گفت زنم نمیشود، دیگر ملزم به حرف زدن با او نبودم. نگاهم همان طور قهر آلود بود تا پایان جنگ…
پرستار جوان پرسید: «آیا جایی دیدمش؟»
گفتم: «بی گمان!»
حالا درست نمیدانستم خواب بودم یا بیدار. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم.
صدایی پرسید: «شما سهراب هستی؟»
صدا آشنا بود. گفتم: «بله.»
انگار از گذشته هایم خبر داشت نمیتوانست شیرین باشد. بار دوم بود دیدم داخل آینه با یک دست روپوش سفید و شلوار سرمهای. سرش باز بود. موهایش را به طرز جالبی شانه کرده بود عقب. شنیدم گفت: «خودت خواستی وارد داستانت بشوم.»
پرستارجوان شیرین داستانم بود، عاشقانه نگاهم می کرد. مژدهی طاقت نگاهمان را نداشت. هوا را بهانه کرد. تنش سوخت انگار از گرما. به طرف پنجره رفت. پنجره را تاآخر بازکرد. گویی از حرارت بدنش کم شد برگشت وگفت: «بنویسید موجی»
آفریده گفت: «باید قرصهایش را سر وقت بخوره وگرنه فرکانس نمیده.»
مژدهی گفت: «لطفا مرقوم بفرمایید موجی»
پرستار جوان میلی به نوشتن نداشت. مژدهی خودش را معرفی کرد. بعد هم آفریده را نشان پرستار جوان داد. گفت: «معاون بنده است. مجرد هستند، خانه دارند و همین طور ماشین»
پرستار جوان نگاهش به من بود. انگار میخواست بداند چند سال دارم.
گفتم: «یقینا جنگ پیرم نکرده!»
برایش از سالهای پیش گفتم. از ابرهای بد زُهم گرفته تا «درخت انجیر معابد.»
گفتم این را بداند نه درخت انجیر نه غبار مه پاییزی هیچ کدام پایان داستانم نبود.
«دچار وهم شده» کشف تازۀ آفریده بود. مژدهی معلمها را بهانه کرد.
گفت: «بیگمان منتظر هستند.»
ربع ساعت زمان کمی نبود برای پایین آمدن از تخت، بیرون رفتن از اتاق ، خداحافظی کردن از مسئولین بخش. آسانسور خراب بود. مجبور بودیم چهار طبقه پلهها را پایین بیاییم. در حیاط بیمارستان بود یک نفر گفت: برگرد. برگشتم پرستار جوان را دیدم. از پنجره نگاهم میکرد و برایم دست تکان میداد. لابد اگر پرستار جوان یک جورهایی شیرین داستان باشد نباید فراموش کرده باشد بادی که از شمال غربی میوزید صداهایی را همراه داشت انگار گنگ بودند و نامفهوم کم کم واضح شدند: «ماسکها را بزنید!»
میگهای عراقی منطقه را شیمیایی زده بودند. لختی بعد بوی تمشک در فضای درمانگاه پیچید. شیرین داشت جراحت سربازها را پانسمان میکرد. خیلی دوست داشتم شیرین زنده بود. مینشاندمش گوشۀ خلوت داستانم میگفتم با گلها و پرنده ها انس بگیرد. طوری که فکر کند همۀ دنیا در همین گوشۀ دنج و دور افتاده جمع شده است. حالا سالهاست از این ماجرا گذشته به هر کس میرسم نشانی بیمارستان را میپرسم. هیچ کس نمیداند کجاست؟! سماجتم را که میبینند میگویند دچار وهم شدهام. برایشان از سالهای جنگ میگویم. از سالهای عاشقی از درخت انجیر معابد میگویم. از شیرین داستانم میگویم، اما کجاست آن گوش خریدار تا بگویم هشت سال زمان کمی نبود برای عاشقی.
.
[پایان]