همخانهام میپرسید که چرا دوست پسر ندارم. یک بعدازظهر روز تعطیل بود و من و نینا بعد از تماشای فیلم پلهای مدیسون، داشتیم درباره عشق و عاشقی و تفاوت امروز با گذشتهها حرف میزدیم.
در جواب سوالش گفتم: «چون که درسها تمام وقتم رو میگیرن.»
امیدوار بودم که با این جواب سرسری، قانع بشود و دیگر چیزی نپرسد. نینا درحالیکه موهای بلوندش را مثل آبشار به یک طرف صورتش میریخت، نگاهی به من کرد و بعد مشغول گرفتن سلفی شد. من و نینا در یک خانه دانشجویی زندگی میکنیم که در واقع طبقهی بالای منزلی است بزرگ در محلهی آسیایینشین غرب لندن. من به همراه خانوادهام چند سال قبل به انگلیس مهاجرت کردیم و در برمینگهام زندگی میکنیم؛ اما من دانشگاه علوم و تکنولوژی لندن را برای درس خواندن انتخاب کردم. به عنوان قدیمیترین عضو این پانیسون، خانم آلیسون، زن صاحبخانه، حساب ویژهای روی من باز کرده و انتظار دارد که مسائل بین بچهها را رفع و رجوع کنم و موارد مهمتر را هم به خودش گزارش کنم. نینا هم یک سالی میشود که اینجاست ولی کلا تن به هیچ نوع مسئولیتی نداده و به عنوان تنها دختر خانواده فقط از باباش پول میگیرد و دائم مشغول خرید و یا رستورانگردیست. خانم آلیسون و شوهرش آقای بانس، آدمهای آرام و دوست داشتنیای هستند. از چهل سال زندگی مشترک، صاحب دو دختر و سه نوهاند. دخترها معمولا روزهای یکشنبه با شوهروبچهها از راه میرسند و آقای باتس بینوا تمام روز توی حیاط پشتی یا مشغول کباب کردن سوسیس و همبرگر، یا بازی کردن با نوههاست و بعد هم مشغول شستن ظرفها و نظافت حیاط. آقای باتس مرد کمحرفی به نظر میرسد، انگار که فقط آفریده شده برای پدربزرگ بودن و کار کردن. هیچوقت به جز سلام و روزبهخیر، با ما حرف نزده و فقط در صورت خرابی لوله یا لامپها، با جعبه ابزار پیدا و بعد محو میشود. گاهی فکر میکنم این خانم آلیسون بوده که پیشنهاد ازدواج به آقای باتس داده. آخر مرد هم اینقدر خجالتی؟!
جمع ما گاهی دخترانه بوده گاهی هم مختلط. خانم آلیسون، خوابیدن مهمان را در شب قدغن کرده و به همین خاطر شبنشینی بعد از ساعت ده ممنوع است. البته این قانون هر هفته و گاهی هر روز نقض میشود و ما هم زیر سبیلی رد میکنیم مشروط به اینکه گند به توالت نزده باشند و بعد از تراشیدن سر و صورت؛ روشور و حموم را کاملا شسته و تمیز کرده باشند. من و نینا با بزرگواری صدای خنده و حرف و آغوش و کنار عشاق را تحمل میکنیم و سعی میکنیم اینجور مواقع هدفون بزنیم. خوشبختانه استفان دوست پسر نینا در انگلیس و حوالی ما نیست و در کشور خودشان صربستان زندگی میکند و منتظر روزی است که درس نینا خانم تمام بشود و با هم عروسی کنند؛ وگرنه فکر کنید که با وجود شش نفر آدم عاشق، چه بساطی اینجا به پا میشد.
همه چیز به همین روال پیش میرفت تا اینکه دو اتاق متعلق به دخترهای کرهای و اوکراینی خالی شد و به جای آنها دو دانشجوی پسر به جمع ما اضافه شدند. این سرآغاز یک سری ماجرا بود که منو مجبور کرد پیش نینا به حرف دروغی که جلوی تلویزیون گفته بودم، اعتراف کنم.
هنوز از سکوت دلچسب پانسیون بعد از رفتن دخترهای شلوغ، به قدر کافی کیف نکرده بودیم که یک روز زنگ در به صدا درآمد و شنیدم که خانم آلیسون با چند نفر سلام، احوالپرسی کرد و بعد هم آنها را به طبقه بالا آورد و در اتاقم را زد و بعد از معرفی ما به همدیگر، از من تقاضا کرد مقررات سکونت را برای آقایان جدید که اهل کلمبیا بودند، تشریح کنم؛ چون خودش ناخوش است و باید برگردد توی تخت. گفتم: «به چشم، خانم آلیسون.»
بعد رو به پسرها کرد و گفت: «این پریسا عین دختر خودمه. مواظبش باشید.»
این جملهی آشنای خانم آلیسون بود که تقریبا به هر دانشجوی پسری که اینجا ساکن میشد، میگفت. خودش به مثابه یک زن کاتولیک نمونه، درهمهی زندگیاش فقط با یک مرد دوست بوده، همین آقای باتس، که با هم ازدواج کردهاند. البته زن دگم و عقب افتادهای نیست اما به طور سنتی فکر میکند بچهها باید وقتشان را صرف درس خواندن کنند و اگر هم میخواهند وسطهایش شیطنتی کنند و کاری صورت بدهند، بروند جای دیگر و یا دوستشان را در خانه تا ساعت قبل از ده مهمان کنند. کلا دوست نداشت بچههای طبقه بالا روی هم بریزند؛ چون باعث دردسر میشود و هر روز قهر و قهرکشی و دعواست یا مهمانی بازی و سر و صدا.
پسرهادر جواب گفتند: «اوکی، میس آلیسون.» هر چند بعید میدیدم منظور واقعیاش را گرفته باشند.
پسر کوتاه قد به اسم فیلیپه از لحظه رسیدن مدام حرف زده و خندیده بود؛ چون در جواب سلامش من هم Ola گفته بودم، ذوق کرد و شروع کرد با من به زبان اسپانیایی حرف زدن. گفتم: «فیلیپه جان، من فقط چند کلمه بلدم. اونم از بچههای دانشگاه یاد گرفتم، لطفا انگلیسی حرف بزن.» اما مشکل اینجا بود که خودش هم غیر از سلام و حالت چطوره، لغت دیگری بلد نبود و باز هم به اسپانیایی حرف میزد و میپرسید: «?No»، یعنی نفهمیدی؟ من میگفتم: «.No»، یعنی نفهمیدم.
آخرش بیخیال شد و باز هم گفت: «اوکی، اوکی.» بعد هم رفت سمت توالت.
پسر دیگر به اسم ریکاردو قد بلندتری داشت و خیلی هم خوب لباس پوشیده بود. یک زنجیر طلا هم به گردنش بود که از یقهی باز پیراهنش معلوم بود. پرسیدم که: «چه رشتهای قصد دارید درس بخونید؟»
گفت: «دوره شش ماهه زبان انگلیسی در کالج.»
با تعجب گفتم: «چرا اینجا رو انتخاب کردید؟ قاعدتا شما به آمریکا نزدیکترید که؟!»
گفت: «بله درسته. ما پذیرش گرفتیم از آمریکا اما درخواست ویزامون رد شد.»
بعد توضیح داد که برای آمریکای لاتینیها، گرفتن ویزای اروپا راحتتر از ویزای آمریکاست. از شنیدن این حرف خیلی تعجب کردم. ولی دلیلی برای دروغ گفتن نداشت.
ریکاردو انگلیسی را بهتر حرف میزد و بادی لنگویج خوبی هم داشت و خیلی خوب بلد بود کی از حرکت دست و یا عضلات صورت برای انتقال منظور و جذاب کردن خودش استفاده کند. حرفهایمان که تمام شد فیلیپه از توالت آمد و چمدانش را کشید به سمت اتاقش.
آخر هفته پسرها پیشنهاد کردند دوری توی شهر بزنیم. بچهزرنگها هنوز از گرد راه نرسیده تمام سوراخ سنبهها را بلد شده بودند. گفتند جای باحالی هست که ورودی نمیخواهد. چهار نفری رفتیم. کلاب کوچکی بود در زیر پله یک رستوران جاماییکایی و در یک راه فرعی که قاعدتا گذر کلاغ هم نمیافتاد اما عجیب شلوغ بود. یک موسیقی شاد ریگی پخش میشد و چند پسر سیاهپوست مشغول رقص پا بودند و بقیه هم سعی میکردند ازشان تقلید کنند. فیلیپه تا چشمش به چند دختر افتاد از خود بیخود شد و رفت بینشان نشست و ریکاردو هم برای ما آبجو گرفت و بعد با نینا شروع کرد به رقصیدن. من هم برای خودم جایی پیدا کردم نشستم.
وقتی دوباره دور هم جمع شدیم از چیزهای مختلف حرف زدیم از جمله شباهت خلق و خوی ما ایرانیها با مردم آمریکای لاتین و عشق من به شکیرا.
موقع برگشت، فیلیپه گفت: «بچهها من جایی کار دارم، امشب نمیآم خونه.»
نینا دم گوشم گفت: «مثل اسب دروغ میگه. دیدم که سرش تو یقه اون دختره ته سالن بود.»
گفتم: «یعنی به این سرعت؟ یا للعجب!»
و به این ترتیب، فیلیپه شد عنصر پاره وقت پانسیون. گاهی بود، گاهی نبود. مدتی بعد نینا به قصد گشتوگذار به همراه دوست پسرش به فرانسه رفت و ریکاردو که پیدا بود حوصلهاش سررفته و هنوز موفق به پیدا کردن زید نشده، برای روز شنبه من را به برنامه جشن دانشجویی در کالج خودشان دعوت کرد. اینجا باید اعتراف کنم که ریکاردو از لحظه اول به دلم نشسته بود. بعلاوه هفته سخت و پر از استرسی گذرانده بودم و دلم کمی شادی و تفریح میخواست؛ برای همین دعوتش را قبول کردم.
نیمهشب که بعداز یک عالمه رقص و بعد هم پیادهروی طولانی، خسته و کوفته به خانه رسیدیم؛ پاورچین پاورچین از پلهها بالا رفتیم طوری که هیچ سر و صدایی صاحبخانهها را، که اتاق خوابشان دم پلههاست، بیدار نکند. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که ریکاردو در زد و گفت: «هوا خیلی سرد شده، به پتوی اضافه احتیاج دارم.»
ماه اکتبر بود و هوا خنک شده بود. پتوهای خانم آلیسون هم به نازکی ملافه بود.امااتاق ریکاردو جای خوب ساختمان قرار داشت و از هر طرف بسته بود. گفتم: «متاسفانه پتوی اضافه ندارم. ولی خانم آلیسون معمولا قسمت بالای هر کمدی چند تا پتو میذاره.»
گفت: «درش باز نمیشه. تو میای امتحان کنی؟»
چشمم به دکمههای پیراهنش افتاد که تا آخر باز بود و گردن بند طلاییاش که برق میزد. چند لحظه به همدیگر نگاه کردیم.
گفتم: «فردا به خانم آلیسون بگو.» فوری شب به خیر گفتم و در را بستم.
ریکاردو، پسری دوست داشتنی بود. یک پسر رمانتیک خوشقیافه و از این تیپهای کمحرف تودار. نینا که همیشه از زشتی پسرهای لندنی گله میکرد، یکبار گفت که ریکاردو شبیه پسرهای صربی است و خیلی خوشتیپه. به ویژه قد بلند برای نینا خیلی مهم بود و بعد هم رفتار پسندیده و به اصطلاح ما ایرانیها دخترکش، که ریکاردو واجد هر دو بود.
روز بعد متوجه خانم آلیسون شدم که پایین پلهها فال گوش ایستاده بود. به محض دیدن من با انگشت علامت داد وقتی نزدیکتر رفتم، آهسته گفت: «من به این پسرا خیلی مشکوکم. معلوم نیست کجا میرن و چه کار میکنن. تو خبر از اینا داری؟ دیشب کی برگشتن؟»
گوشه چشمهاش چینهای عمیقی افتاده بود. از کنجکاویاش خندهام گرفت. گفتم: «ما دیشب رفته بودیم بیرون. من و ریکاردو. فیلیپه نیست. پیش دوستشه. نینا هم که میدونید
پاریسه.»
لبهاش مثل لبهای خانم مارپل جمع شده بود. و شاید به همان اندازه کارآگاه!
گفت: «اوه، اوکی، آره بهم گفته بود. نمیدونم چرا یادم رفت.»
برای ریکاردو پیام دادم که:«چنانچه خواستی شب بیرون بمونی، حتما به صاحبخونه اطلاع بده در غیر این صورت اون مجبور میشه به کالج گزارش بده و این برای ویزای دانشجویی خوب نیست.»
جواب داد: «باشه، ممنون که گفتی.»
و یک بوسه هم آخر پیام گذاشت. راستش کمی دلم غنج زد و باز یاد قضیه دیشبی افتادم…
سرانجام نینا با یک چمدان پر از لباس و زیور آلات تازه از پاریس برگشت وسروکله فیلیپه هم پیدا شد. صدای قهقهه خندههاش اگرچه گاهی روی اعصاب بود، ولی در کل بهتر از سکوت مرگبار عصرهای یکشنبه بود.
مدتی گذشت و روابط ما ظاهرا به صورت عادی اما با تلاش من برای کمتر رو در رو شدن با ریکاردو ادامه پیدا کرد. سعی میکردم به روی خودم نیارم که آن شب چه اتفاقی رخ داد. اما قلبم با دیدنش هری میریخت و دستپاچه میشدم. تا اینکه یک روز نینا پیشنهادی کرد و گفت: «چطوره یکشنبه آینده دستهجمعی آشپزی کنیم و هر کس یک غذای محلی درست کنه.»
پسرها از این پیشنهاد استقبال کردند و روز موعود، نینا در کمال تعجب پیشبند بست و رفت توی آشپزخانه، یک جور غذای محلی کشور خودش به اسم موساکا و سوپ لوبیا درست کرد.
ریکاردو هم یک غذای کلمبیایی پخت که سس خیلی تندی داشت و برای من مبتلا به سندرم فلفل قابل تحمل نبود. من هم خوراک بادمجان درست کردم؛ ساده و راحت.
فیلیپه درست سر ظهر از راه رسید، رفت توی اتاقش و بعد شلوارک گلگلی به پا، آمد نشست پشت میز و شروع کرد به خوردن و حرف زدن. البته زبان انگلیسیاش چندان پیشرفت نکرده بود و اغلب به زبان خودش حرف میزد و مثلا در یک جمله هم یکی دو لغت انگلیسی میگفت و ما هم دوزاریمان میافتاد.
بعد از اینکه ناهار خورد، گراسیاس گفت و رفت که چرت بزند. لابد خیلی خسته بود! نینا گفت استفان روی اسکایپ منتظرم است و او هم رفت. در نتیجه تمیزکاری میماند برای ما دو نفر. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخانه، ریکاردو قهوهساز را به کار انداخت و مدتی روی صندلیهای زهوار در رفته توی بالکن نشستیم و حرف زدیم.
شب حدود ساعت ده در حال کلنجار رفتن با مطلب درسی فردا بودم، که دیدم صفحه موبایلم روشن شد و یک پیام از ریکاردو رسید. نوشته بود: «چند لحظه بیا، یه سورپرایز برات دارم.»
به خودم گفتم خدایا رحم کن. این دفعه چه نقشهای دارد باز؟ خواستم بهش جواب بدهم و بگویم کار دارم اما یادم افتاد به مهمانی ناهار و گفتن و خندیدنهایمان و بعد هم نوشیدن قهوه کلمبیایی در تراست. واقعا جایی برای بهانه آوردن نبود و چند دقیقه هم جایی را نمیگرفت. از طرفی خودم کمی دستخوش هیجان شده بودم. نوشتم: «باشه، ده دقیقه دیگه.»
جلوی آینه به خودم خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم چه چیزی میتواند غافلگیرم کند؟ اگر بگوید چشمهایت را ببند چه؟ حواسم باشد گوشه یکیش را باز بگذارم که چنانچه شیطان توی جلدش رفته بود زودتر ببینم.
از طرفی دلم شور میزد و فکر میکردم الان خانم آلیسون مثل جن پشت در ظاهر میشود. مثل دزدها از اتاقم رفتم بیرون. همه جا تاریک و ساکت بود.
پشت در اتاقش که رسیدم، تقی به در زدم، گفتم: «هلو ریکاردو، کاری داشتی؟»
در را باز کرد و گفت: «بیا تو.» گفتم: «همینجا بگو خب.»
گفت: «نه نمیشه. بیا تو.»
برای خاتمه دادن به این مکالمه مسخره رفتم داخل. فهمیدم به خلاف تصور من، هشدار آن روز خانم آلیسون را فهمیده و آن اوکی، در جواب “مواظب دخترهای من باشید” بیخودی نبوده، وگرنه چرا قایم باشک بازی میکند.
اتاقش خیلی تمیز بود. روی میز آینه، بطری شراب قرمز گذاشته بود با دو گیلاس پایه بلند. تعارف کرد که بشین. گفتم: «صندلی نداری که؟!» گفت: «اینجا بشین.» و اشاره کرد به لبه تخت.
گفتم: «سورپرایزت چی بود؟»
و سعی کردم عادی به نظر بیایم. آهنگ ملایمی از روی لپتاپ پخش میشد.
گفت: «راستش تنها بودم خیلی حوصلهام سر رفته بود.» و رفت بطری شراب را باز کرد. گفتم: «من الان میل ندارم.»
گفت: «راستی پریسا تو مسلمونی؟»
گفتم: «آره ولی مسلمون مشروب خور.»
خندید و گفت: «پس یه کمی برات میریزم. اینقدر بسه؟»
شراب طعم ولرم و گسی داشت که دوست داشتم. برای خودش هم یک لیوان پر کرد و بعد جعبه کوچولویی از روی میز آورد گذاشت روی پام. گفت: «باز کن.»
«به چه مناسبتی هست؟»
«همینجوری. ازت خوشم میآد.»
باز کردم. یک گردنبند دستساز بود. حدس زدم از غرفهای تو بازار هندیها خریده.
گفتم: «نه نمیتونم قبول کنم.»
گفت: «چرا؟ باید قبول کنی.»
فکر کنم مردم کلمبیا هم مثل ما ایرانیها تعارفی باشند. یعنی نه در واقع در حکم “آره” است چون با وجود جواب منفی من، دو سر زنجیر را گرفت و به دور گردنم انداخت. برای لحظهای با تماس دستهایش با پوست بدنم دچار قلقلک شدم. عطر
خوبی هم زده بود. یک لحظه چهره خانم صاحبخانه آمد جلوی نظرم. ولی فکر کردم خانم آلیسون الان هفت پادشاه را به خواب دیده. ولی وقتی یادم به مساله خودم افتاد مثل برق از جا بلند شدم و رفتم جلوی آینه. شروع کردم از گردنبند تعریف کردن و عذرخواهی کردن که من کلا اینجور چیزها استفاده نمیکنم و خیلی اهل زلم زیبمو نیستم.
قیافهاش تو هم رفت و گفت: «اگه میدونستم یه چیز دیگه میگرفتم. چی دوست داری؟»
گفتم: «نه هیچی. اصلا چیزی نگیر.»
لبخند زد. احساس کردم دستم رو شده و حتما از چشمهام میخواند که ازش خوشم آمده. فکر کردم باید همین الان اینجا را ترک کنم. دو نفر با دو فکر مختلف توی مغزم دعوا میکردند. یکی میگفت پاشو فرار کن، الانه اون اتفاقی که نباید، میافته.
دیگری میگفت زندگی کوتاهه جامی از آن برگیر.
لعنت به این جام!
ولی یک لحظه کودک درونم یا شاید هم خیام درونم خواست ریکاردو را در آغوش گرفته، سرش را روی شانهاش گذاشته و
اعتراف کند که بله، من هم از تو خوشم میآید. ولی چه کنم که افتاد مشکلها.
در این لحظه معلم اخلاق درونم فوری وارد عمل شد و گفت خر نشو. فکر آینده باش.
در بین این جنگ و جدال ریکاردو پرسید: «پریسا، تو دوست پسر داری؟»
گفتم: «ها؟ نه.»
– لزبین هستی؟
– نه، نه نیستم.
خندید گفت: «اگه باشی هم اشکالی نداره. راحت باش. اتفاقامن از لزبینها خوشم میآد.» و لبخند گل و گشادی زد. گفتم: «نه. لز نیستم.»
گفت: «امشب میمونی پیشم؟»
خیره شدم به زمین و به نقشهای راهراه موکت. عین دخترکهای خجالتی عهد بوق که جلوی اولین خواستگار نشستهاند. گفت: «نترس. من قبلا با دخترا تو یه رختخواب خوابیدم و هیچ اتفاقی هم بینمون نیفتاده.»
خندهام گرفت. گفت: «اگه میخوای میتونیم با هم یه دود کوچولو هم بکشیم. من یه چیزی دارم خیلی خوبه.»
گفتم: «اوه نه، نمیشه اینجا سیگار کشید. خانم آلیسون میفهمه به کالج گزارش میده و اونوقت ممکنه بیرونتون کنه و بعد پیدا کردن اتاق خیلی سخت میشه وسط ترم.»
گفت: «اوکی، اوکی. بیخیال.»
بالاخره وحشت مورد نظر که برای تصمیمگیری لازم داشتم، کاملا به من غلبه کرد. بلند شدم لیوان را گذاشتم روی میز و گفتم: «من باید برم. باید زود بخوابم. فردا تا غروب کلاس
دارم.» لبخندش محو شد.
خودم را انداختم روی تخت و چند نفس عمیق کشیدم. ضربان قلبم میزد توی شقیقههام. گر گرفته بودم. چفت پشت در اتاقم را انداختم و فورا به نینا پیام دادم که: «بیداری؟ یه کار فوری
دارم.» جواب نداد. یادم افتاد که چراغ اتاقش خاموش بود. به ریکاردو پیام دادم که: «متاسفم!» حدود بیست دقیقه گذشت جواب داد: «چرا؟ فکر کردم ازمن خوشت میآد!»
نوشتم: «آره. خوشم میآد. اما برام راحت نیست. بعدا بهت توضیح میدم.»
نوشت: «اشکالی نداره.»
حتی کنجکاوی نکرد. عصبانی شدم. به درک. گرفتم خوابیدم.
صبح با سر سنگین و حالت تهوع بیدار شدم. دهنم تلخ بود و یاد اتفاق دیشب به دلشوره انداختم. فورا موبایلم را نگاه کردم پیامی نبود. برایش نوشتم من تا حالا با کسی نبودم. با هیچ مردی.
جواب نداد. اضطرابم بیشتر شد. نرفتم دانشگاه. تمام روز مثل جسد روی تخت دراز کشیده بودم و منتظر یک پیام بودم. بالاخره خیلی دیر جواب داد که درک میکنم و هیچ اشکالی نداره.
شب که شد نینا سراغم را گرفت و گفت: «چی شده مثل تارک دنیاها شدی. از اتاقت بیرون نمیای. از دیروز ندیدمت. چه کار فوریای داشتی دیشب؟»
گفتم: «حوصله ندارم. از زندگی خسته شدم. دلم میخواد بمیرم.»
گفت: «از کی دلت میخواد بمیری؟ تو مگه امتحان نداری این هفته؟!»
و نشست کنارم روی تخت. زدم زیر گریه. گفت: «بگو چی شده. زود بگو.»
دستش را گذاشت روی پیشانیام. گفتم: «مریض نیستم.» گفت: «اتفاقی افتاده؟ خانوادهات خوبن؟»
گفتم: «آره. خوبن. خیلی هم خوب.»
حالم که کمی روبهراه شد اتفاق دیشب را برایش تعریف کردم و اعتراف کردم که آن روز جلوی تلویزیون بهش دروغ گفتم و تا به حال از چند پسر خوشم آمده ولی وارد هیچ رابطهای نشدم.
پرسید: «یعنی تو تا حالا با هیچ مردی نخوابیدی؟»
گفتم: «نه. البته دوست پسر داشتم ولی نه اونطوری.»
از توضیحاتم گیج شده بود. گفتم: «ببین، مثلا میشه دوست باشید، ولی سکس نکنید.»
گفت: «خب این که میشه جاست فرند نه دوست پسر.»
گفتم: «نه، جاست فرند نیست چون که دست همو میگیرید. همدیگر و ماچ میکنید و از اینجور چیزا.»
بدتر شد. دوباره توضیح دادم که چون در یک کشور اسلامی بزرگ شدم ناچار نمیتوانستهام دوست پسر به آن معنا بگیرم.
گفت: «ولی شما که خیلی وقته انگلیس زندگی میکنید؟!»
گفتم: «آره ولی توضیحش آسون نیست.»
حوصله نداشتم این وضع عجیب و پیچیده را برایش باز کنم. کلی پیشزمینه میخواست. بعلاوه دلم نمیخواست از فرهنگ خانوادگیم برایش بگویم و اینکه برای پدر و مادرم خیلی مهم است که با چه آدمهایی دمخور میشوم. و این یعنی یک جور مراقبت غیر مستقیم. از این گذشته خودم را یکپا خانم ناظم بار آوردهاند که حتی اگر آنها هم راضی باشند به دوست پسر داشتنم، خانم ناظم درونم با چوب بالای سرم ایستاده و به محض اینکه فکرش میآید توی سرم، چماقش هم پشتبند
روانه میشود.
به وضعیت نینا حسرت خوردم که همه عمرش آزاد زندگی کرده بود.
نینا گفت: «من اولین سکسم تو شونزده سالگی بوده. ولی تو هم اینقدر سخت نگیر. بالاخره از این مرحله عبور میکنی. ویرجین بودن که سرطان نیست. با خودت مهربون باش. تو تازه بیست و یک سالته. هنوز وقت داری.»
گفتم: «شنیدی بر اساس تحقیق تازهای که انجام شده، هر دانشجو به طور متوسط سالانه با ده نفر میخوابه و تا پایان دوره تحصیل، این رقم به بیست تا بیست و پنج نفر میرسه؟»
خندید گفت: «نترس، سرت بی کلاه نمیمونه.»
گفتم: «نه به اون شوری شور، نه به این بینمکی.»
حرف زدن با نینا خیلی خوب بود. سعی کردم تا حد امکان به ریکاردو فکر نکنم و دوباره مشغول درس و پروژهها بشوم. اما دست خودم نبود. به کوچکترین صدایی از اتاقش گوش میدادم. از اینکه ساکت و کمحرف شده بود و سرد سلام و احوالپرسی میکرد ناراحت میشدم. دیگه نمیپرسید که شب خوب خوابیدی یا اینکه دانشگاه چطور بود یا مثل گاهی
وقتها که میگفت دخترای ایرانی خوشگلند.
گردنبندش را با یک یادداشت عذرخواهی گذاشتم زیر در اتاقش. اما دلم میخواست دوباره با هم بیرون میرفتیم و میرقصیدیم؛ یا دربارهی چیزهای مختلف حرف میزدیم. کاش حداقل میشد دوست معمولی باشیم.
نینا گفت: «شاید برای تو بهتره که وارد رابطه نشدی. تو دختر رمانتیکی هستی. ریکاردو هم چند وقت دیگه برمیگرده
کشورش. اونطوری خیلی عذاب میکشیدی.»
این هم بهانه خوبی برای نادیده گرفتن علاقهام بود. اما خیام درونم باز فعال میشد و میگفت؛ نترس از روز جدایی، زمان حال را دریاب.
نینا توصیه کرد که باید با روانشناس صحبت کنم. راضی شدم و برای بعد از تعطیلات سال نو وقت گرفتم.
نزدیک کریسمس، پانیسون به طرز عجیبی ساکت و بیروح شده بود. خانم آلیسون به خاطر پادرد کمتر به طبقه ما سر میزد. فیلیپه هم بیشتر روزها پیداش نبود. ریکاردو هم اکثر وقتها یا خانه نبود یا وقتی بود، هیچ صدایی از اتاقش نمیآمد. گاهی توی راهپله به هم برمیخوردیم یا توی آشپرخانه و بعد از یک سلام سرسری، سریع از هم فاصله میگرفتیم. تا اینکه یک روز غروب وقتی از دانشگاه برگشتیم، خانم آلیسون مشغول عوض کردن ملافههای تخت و تمیز کردن اتاق پسرها بود. باد از پنجرهی نیمهباز میزد زیر پردهها. لحاف و بالشها بدون روکش و لخت افتاده بود یک گوشهی تخت. با دیدن ما گفت: «پسرها رفتن. برگشتن کشورشون.»
نینا پرسید: «برای ژانویه؟ چه زود رفتن!» گفت: «نه. برای همیشه.» پرسیدم: «ترمشون مگه شش ماهه نبود؟»
الیسون شانه بالا انداخت و گفت: «نمیدونم. لابد پولشون تموم شده.»
و درحالیکه دستهای ملافه را بیرون میبرد، گفت: «اتاقها برای دو نفر دیگه رزرو شده.»
.
[پایان]