چند مرتبهای استارت میزنم تا بالاخره ماشین روشن میشود. بخاری ماشین را روشن میکنم. تا گرم شدن ماشین شبنمهای یخزده روی شیشه را با کارت ملیام میتراشم. کارتم لب پر میشود. در تاریکی قبل از طلوع خورشید راهی سرکار میشوم. رادیو برنامهی صبحگاهی مزخرفی پخش میکند که مسافرهایم دوست دارند. بههمین خاطر مجبورم که صدای رادیو را زیاد کنم. دختری جوان روی صندلی جلو نشسته و سه مرد هیکل گنده که روی صندلی عقب به زور کنار هم جا شدهاند. این بخش برنامه بدتر از همهی قسمتها است. مردی زنگ میزند و دربارهی روحیاتش توضیح میدهد. بعد از آن دکتر روانشناس به عنوان کارشناس او را تحلیل میکند. آبروی طرف میرود تا برنامه شنوندههای بیشتری جذب کند. صدای رادیو را کم میکنم. یکی از آن گندههای عقب با صدای بلند میگوید:
«داداش کمش نکن بذار ببینیم چی میگه»
دختر با شنیدن صدای کلفت او جمعتر مینشیند و من هم صدای رادیو را بیشتر از قبل میکنم. مرد زندگی نکبتباری دارد و از همسرش جدا شده. صبحها عادت دارد صبحانه نخورد و شبها دیر بخوابد. بچهاش را یک سالی میشود که ندیده. بغض میکند و میگوید:
«زنم نمیذاره بچم رو ببینم»
«زن ذلیل بدبخت»
این جمله را یکی از همان هیکل گندهها گفت و آن یکی خندید. هنوز هوا روشن نشده و چهرهی مردها را نمیتوانم ببینم. دختر جسارت میکند و میگوید:
«حتما یه دلیلی داشته که ازش جداش ده»
کسی حرفی نزد و مرد مهمان برنامه درباره خودش حرفهای بیشتری زد. کلافه شدم و میخواستم نشنوم بههمین خاطر شیشهی ماشین را پایین کشیدم و صورتم سوز سرما را به خود گرفت و کمی بی حس شد دوباره یکی از آن هیکل گندههای عقب گفت:
«داداش چی کار میکنی شیشه رو بده بالا»
شیشه را بالا بردم. همگی با دقت بیشتری از قبل به ادامه برنامه گوش دادیم. مرد مهمان نام دخترش را گفت و از برنامه تشکر کرد که اجازه دادهاند از خودش بگوید. آبرویش را جلوی من و مسافرهایم برد تا به چه چیزی برسد؟ به یک جواب ساده که حتما دربارهی عزت نفس است. حرفهایش را با این جمله تمام کرد:
«من هر روز چهار صبح میرم سرکار و شیش شب برمیگردم خونه. از آقای دکتر خواهش میکنم کمکم کنه که تغییر کنم»
به حرفهای مرد مهمان که فکر کردم خودم را مثل او دیدم. هیچ عشقوحالی در زندگی سراغ من نیامده جز یکی، آن هم موقع خریدن این ماشین بود که برادر زن سابقم حاضر شد ماشین بیست سال کارکردش را با تخفیفی به من بفروشد. بچهی با معرفتی بود. حیف که زن سابقم نگذاشت زندگیاش سر و شکل بگیرد. طلاق برادرش را گرفت و خودش هم از من طلاق گرفت. الان ور دل مادرشان نشستهاند. من هم مثل مرد مهمان چهار صبح که چه عرض کنم چهار شب از خانه بیرون میزنم و هشت شب به خانه میرسم. من هم زنم طلاق گرفته و بچهام را دو سالی است که ندیدهام. دلم برایش سوخت وقتی گفت:
«مادرم بعد از طلاقم نذاشت برم خونش زندگی کنم»
من با او فرق میکردم حداقل مادر من اجازه داد بعد از طلاق کنارش باشم و به بهانه کمک به او تنها زندگی نکنم. تنهایی هرکسی را از پا در میآورد. من که بعد از رفتن زن سابقم همه چیز را باخته بودم. شبهای اول روی تخت دو نفرهمان دراز میکشیدم و گریه میکردم. تا اینکه یک روز با نیسان آبی جلوی خانه آمد و وسایلهایش را تمام و کمال برد و من هم نتوانستم در آن خانه زندگی کنم. تنهایی که نمیشود زندگی کرد باید یک بهانهای باشد. بد نیست آدم به این برنامه زنگ بزند و دربارهی خودش حرف بزند تا بفهمند که ای دل غافل یک بدختی هم هست که هر روز مجبور است این حرفها را به خود بزند و صبحش را شب کند و شبش را صبح. حالا نوبت کارشناس برنامه است که از حرفهای مرد استفاده کند و او را تحلیل کند. یک مشت مزخرف و چرت و پرت گفت که حتی دوست ندارم به آنها فکر کنم. یکی از آن هیکل گندهها گفت:
«این دکتره خیلی بارشه»
بقیه هم با سر تایید کردند. گفتم:
«اندازه جلبک نمیفهمه»
همانی که آن جمله حکیمانه را درباره دکتر عرض کرد، گفت:
«آخه تو چی میفهمی، من هر روز این برنامه رو گوش میدم»
یادش رفته که هر چند وقت یک بار سوار ماشین من میشود و من را نمیشناسد اما همیشه از من میخواهد که صدای رادیو را زیاد کنم. پس گفتم:
«همین برنامه رو تو ماشین من همیشه گوش میدی»
فکر کنم جریحش کردم و صدایش را بالاتر برد و گفت:
«پس داری خودتو میزنی به نفهمی»
این لحن و این نوع حرف زدن بین مردمان محلهای که من و مادرم زندگی میکنیم طبیعی است و هرکسی که بومی آن جاست میداند که همه با هم یک جوری خودمانی هستند که میتوانند هر جور که دوست دارند حرف بزنند و به دعوا ختم نشود. من گفتم:
«این قدری میفهمم که این دکتر حالیش نیست چی میگه»
دیگر جواب من را نداد و همه چیز تمام شد. انتظار نداشتیم که حرفمان ادامهدار شود. نزدیک بودن زندگی من به آن مرد مهمان به من این امید را داده بود که کارشناس برنامه بتواند کمکم کند اما نشد که بشود. در فکر وخیال خودم سیر میکردم که یکی از آن هیکل گندهها گفت:
« پیاده میشم»
کنار اتوبان ایستادم.
مرد گفت:
«داداش پیاده شو میخوام پیاده شم»
مرد پیاده شد و ما به مسیر خودمان ادامه دادیم. کمی جلوتر دختر پیاده شد و بعد هم آن دونفر هیکل گنده. کم کم خورشید بالا آمده بود و من جلوی کارخانه توقف کردم. قفل فرمان زدم. در ماشین را قفل کردم.
کارخانهای که در آن مشغول به کار هستم صد کیلومتری با شهر فاصله دارد و نزدیک به شهرک صنعتی است.
هوا آنقدر سرد است که دوباره مجبور میشوم بعد از استارت زدن چند دقیقهای منتظر بمانم تا ماشین گرم شود. همکاری که همیشه با من برمیگردد سوار ماشین میشود. صندلی جلو مینشیند و سرش در گوشیاش است. بخاری ماشین را روشن میکنم. باد سردی به پاهایم میخورد. کمی جلوتر زن چاقی دست تکان میدهد و سوارش میکنم. روی صندلی عقب مینشیند و میگوید:
«کرایه دونفرو حساب میکنم»
در دلم لبخند ریزی میزنم و به مسیرم ادامه میدهم. رادیو را روشن میکنم و زن چاق میگوید:
«لطفا رادیو رو خاموش کنید»
رادیو را خاموش میکنم و حواسم را به رانندگیام میدهم که یک دفعه صدای موبایلی از عقب میآید. صدای موبایل زن چاق نیست. زن چاق به سختی خم میشود و موبایل را به من میدهد. موبایل را جواب میدهم. همان مرد هیکل گنده صبحی است که جلوتر از همه از ماشین پیاده شد. گفتم:
«اره بیا ایستگاه نزدیک میدون که موبایلو اونجا بهت بدم»
نیم ساعت دیگر قرار شد موبایل را تحویلش بدهم. صفحه گوشی را نگاه میکنم که از صبح ۲۰ مرتبهای زنگ زده و چندتایی هم پیام آمده. مسافرها را میرسانم و در میدان منتظر مرد هستم. موبایلش در دستم است و کنجکاو هستم تا از این فرصت دیر آمدن استفاده کنم و گوشیاش را نگاه کنم. به خودم اجازه دادم تا صفحهی گوشیاش را باز کنم. پیامها را باز کردم. چند پیامی به شکل تهدید و غیره بود که باید گوشی را به او برسانم. خیال کرده بود کسی گوشیاش را از جیبش زده یا من گوشی را برداشتهام. یکی از پیامها از طرف میترا بود که نوشته بود (من دیگه دوست ندارم ببینمت شیدا رو هم با خودم میبرم. خونهی مادرم نرو اونجا اون از هیچی خبر نداره. تو همیشه ازم میپرسیدی چرا دوستت ندارم. تو تنهایی رو بیشتر دوسداری) ایکاش که پیام را نمیخواندم. عجب غلطی کردم. از دور به ماشین نزدیک میشود. پیام را پاک میکنم. مرد هیکل گنده سوار ماشین میشود در دستش یک عروسک بچه گانه است گوشی را وارسی میکند و از من تشکر میکند. میگوید:
«من دیرم شده منو برسون خونه کرایتم دو برابر میدم».