گویا دنیا هر از چند گاهی، ماموریتی تازه را به فلسفه محول میکند. الان هم یکی از آن دفعات است. بالاخره، واژهای بزرگ و انتزاعی مثل «حقیقت» در متن یک بحران فرهنگی قرار گرفت و میتوان از فیلسوفان خواست تا آن را تفسیر کنند. اما شاید کاری از فلاسفه برنیاید، چون مسئلۀ حقیقت برای فلاسفه، با کاربردِ تحریفآمیزِ آن برای عدهای از مردمِ دنیا فرق دارد. تحریفِ حقیقت توسط مردم را نمیتوان بلافاصله با یک تئوری جدید فیصله داد.
بگذارید کمی توضیح دهم. مردم معمولا صحتِ یک گفته را بهراحتی درک میکنند. جملۀ معروفِ آلفرد تارسکی در دهۀ ۱۹۳۰ نمونۀ خوبیست که گفته بود، جملۀ «برف سفید است» فقط وقتی درست است که برف سفید باشد. اگر این واقعیت، واضح و مبرهن باشد، پس حقیقت دارد. یک حرف، فقط وقتی درست است که با اوضاع یا رویدادی در دنیا مطابقت داشته باشد. به این میگویند نظریۀ انطباق [correspondence].
اما تئوریهای انطباقی، در قلمروی فلسفه مدتهاست که از مُد افتادهاند. درواقع از مدتها پیش، پراگماتیسم خصوصا در آمریکا غالب بوده است، که به زبان ساده یعنی صرفِ گفتنِ اینکه چیزی واقعیت دارد، به معنای این است آنچیز حقیقت دارد. باورهای درستْ انسان را به ماه رساند، و باورهای غلط فضاپیمایی ساخت که مدتِ کوتاهی پس از پرتابْ منفجر شد. اما نظریۀ پیوستگی [coherence] هم وجود دارد که حقیقت را چیزی مجزا و منفرد نمیداند، بلکه آن را بخشی از مجموعۀ گزارههای موجود میبیند؛ یعنی ۴=۲+۲ حقیقتیست که خود وابسته به مفروضاتِ دیگریست که در این عملیات سادۀ جمعزدن دیده نمیشوند. نظریۀ دیگری هم هست که باعنوانِ نظریۀ زیادِگی [redundancy] شناخته میشود و کمابیش نیازی به بحث دربارۀ حقیقت نمیبیند؛ یعنی وقتی میگویید «پاریس پایتخت فرانسه است» دیگر لازم نیست آن را شرح و تقسیر کنید.
اما این تئوریهای رقیب، بیشتر موردتوجهِ اهلِ علم هستند و عمدتا فیلسوفان آنها را درک و بحث میکنند. وقتی مردم عادی بحث میکنند که آیا صدام سلاحهای کشتار جمعی داشته، یا گرمایشِ جهانیْ پدیدهای واقعی و کارِ انسان است، یا ریاضتِ اقتصادی ضروریست، مخالفتهایشان ناشی از تعارضِ نظریاتِ فلسفیِ رقیب نیست. آنها نظر خود را بهعنوان حقیقت مسلم بیان میکنند. مثل اینکه وقتی شاهدی جلوی قاضی قسم میخورَد فقط حقیقت را بگوید، دیگر نیاز ندارد از قاضی بپرسد که او طرفدارِ کدام نظریه فلسفی حقیقت است. یعنی انتظار دارد حرفش پذیرفته شود.
حال چرا در دنیای بیرون از فلسفۀ آکادمیک، حقیقت اینقدر مشکلآفرین شده است؟ یک دلیلش این است که دربارۀ «منبعِ» موثقِ بیانِ حقیقت، اختلافات عمدهای وجود دارد. در بیشترِ تاریخِ گذشتۀ انسان، معجونی از فهمِ مذهبی و سوادِ علمی و فرهنگِ عامه وجود داشت که به آن میگفتند «عقل سلیم.» الان ولی بهنظر میرسد که عملا هیچچیزی اعتبارِ همگانی ندارد. نتیجتا مجبوریم یا به حرف کارشناسان استناد کرده، یا فقط به غریزۀ خودمان اعتماد کنیم.
البته گاهی از دست فلاسفه کارهایی برمیآید. مثلا آلن گولدمن معرفتشناسیِ اجتماعی را توسعه داد تا نقش جامعه را در تولید علم بررسی کند؛ یا مواردی از این قبیل. ولی عموما فلسفه، بهترین ملجا برای حل مشکلِ بیاعتمادی مردم نیست. مثلا علوم پایه و رشتههای فنیمهندسی، خیلی بهتر از رشتۀ معرفتشناسی میتوانند حقیقتِ تغییر اقلیم را فاش کنند. ضمنا اگر جایگاه اجتماعی مناسبی نداشته باشید تا صدایتان شنیده شود، آنوقت دسترسی به حقیقت کافی نیست.
اما دلیل دیگری هم وجود دارد که چرا حقیقت، مثل سفیدیِ برف، ساده و صریح نیست. در جایگاه شهود، تقریبا همۀ ما میدانیم که ادعای درست چیست و چرا: یک حرف فقط وقتی درست است که رویدادی واقعی را بهدرستی بیان کند. اما در شرایط دیگر، آنچه که بهعنوان حقیقت بیان میکنیم، متفاوت است. مثلا در ریاضیات و علوم پایه، دنیای مادی بهصورت واقعیتی مستقل از ذهن انسانی، توضیح داده نمیشود.
معمولا وقتی مردم گلایه میکنند که تاریخهای رسمیْ دروغآلود هستند، منظورشان این نیست که تمام این تاریخها دروغ است؛ بلکه منظورشان این است که حقایقِ مهمی موردِ غفلت واقع شده یا نادیده گرفته شدهاند.
در ریاضیات، حقیقت دارای نوعی خلوص و قطعیتِ افلاطونیست. اگر فرمول یا برهانی درست است، پس الزاما صحیح است. حقیقتِ ریاضیات مستقل از چیزهاییست که واقعیات دنیا ممکن است بگویند. قوانین فیزیک ممکن است تغییر کنند، اما قوانین ریاضی نه. برای همین دیوید هیوم بین حقایق و ریاضیاتْ تمایز قائل شده است، چون به قولِ او در ریاضیات به «روابطِ اشیاء» و «امر واقع» پرداخته میشود؛ یعنی ریاضیات به «حقایقِ دنیای مادی» میپردازد.
ظاهرا در علوم پایه، فقط امرِ واقع اهمیت دارد. یعنی اگر نظریهای بتواند چیزی قابلمشاهده را پیشبینی کند و توضیح بدهد، آنوقت تئوریِ درستی است ـــ ولی معنای آن این نیست که آنچه در علوم پایه قابلتوضیح است، پس صحیح هم هست. ما بدون تعهد به واقعگراییِ علمی هم میتوانیم بگوییم که فلان نظریه صحیح است یا فلان دانشمند درست میگوید. درواقع بسیاری از دانشمندان ـــ وقتی پای تطابقِ نظریاتشان با دنیای واقعی بهمیان میآید ـــ ترجیح میدهند رویۀ ندانمگرایی را در پیش بگیرند؛ چون ممکن است بعدا معلوم شود چیزی بهاسمِ کوراک و نوترینو در فیزیک وجود ندارد. بههرحال در علوم پایه، مهم این است که معادلاتْ درست کار کنند، نه اینکه ماهیتِ جهان را توضیح دهند.
ضمنا، حقیقت بهمعنای تاییدِ واقعیات نیست. مثلا در رشتۀ تاریخ، دقتِ اطلاعات خیلی مهم است، ولی فینفسه کافی نیست: این موضوع هم مهم است که کدام واقعیاتْ خاموش شدهاند و اطلاعات چهطور تفسیر شدهاند. مثلا، طرفدارانِ کاپیتان کوک [کاشف بریتانیایی] و مخالفانش، دربارۀ مستعمرهنشینیِ اروپاییان در استرالیا، هیچ اختلافِ اطلاعاتی ندارند. اختلافشان بر سرِ این است که این بخشِ تاریخ را چه طور تفسیر کنند: آیا باید این تاریخ را گرامی داشت، یا باید برایش تاسف خورد. معمولا وقتی مردم گلایه میکنند که تاریخهای رسمیْ دروغآلود هستند، منظورشان این نیست که تمام این تاریخها دروغ است؛ بلکه منظورشان این است که حقایقِ مهمی موردِ غفلت واقع شده یا نادیده گرفته شدهاند.
علاقۀ مردم به حقیقت، عمدتا مربوط به اطلاعاتِ آن نیست بلکه مربوط به معنای آن است. مثلا حقیقتِ یک پرترۀ نقاشی، لزوما به واقعیبودنِ آن ربط ندارد. بلکه چیزی در تصویرِ نقاشیشده که یک تصویرِ عکاسی ممکن است نتواند آن را بیان کند. این ایده در گفتۀ معروف پیکاسو منعکس شده است که گفته بود «هنر، دروغیست که وادارمان میکند حقیقت را بفهمیم.» این نوع از حقیقت معمولا تقابلِ آشکاری با واقعیت دارد. بهقول لوسین فروید [نقاش بریتانیایی]، «واقعیت و حقیقت از هم متمایزند. حقیقت امری را فاش میکند. اگر چیزی حقیقت داشته باشد، بیشتر از آنچه در ظاهر نشان میدهد، تاثیر میگذارد.» تعریف فروید ممکن است با تعاریفِ فلاسفه همخوانی نداشته باشد، اما منظورش روشن است. این نوع حقیقت که او از آن سخن میگوید، نوعی از حقیقت است که معنای پنهانِ اشیاء را فاش میکند، نه اطلاعاتی که آدم در کتابهای مرجع هم میتواند آنها را پیدا کند.
وقتی میگوییم چیزی حقیقت دارد، ممکن است معنایش این باشد که «ما» میخواهیم اینطور فکر کنیم. هیچچیز فقط بهخاطرِ اینکه ما دوست داریم، حقیقت پیدا نمیکند.
اگر بین حقیقت بهمعنای «مفهوم» و حقیقت بهمعنای «واقعیت» تمایز قائل شویم، آنگاه همۀ «حقایق» را میتوانیم فراتر از شواهد و استدلالِ ظاهری تفسیر کنیم. مذاهب معاصر از این فرصت بهخوبی بهرهبرداری کردهاند. بسیاری از دینداران، در پاسخ به این حرف که عِلمْ مذهب را بیفایده کرده و دروغبودنش را آشکار نموده، جواب میدهند که مذهب به نوعِ خاصی از حقیقت مربوط است که با حقیقتِ علمی فرق دارد، درنتیجه علم نمیتواند حقیقتِ مذهبی را باطل اعلام کند. استفان جی گولد بحثِ معروفی دارد که میگوید «علم میکوشد صفات واقعیِ دنیای طبیعی را ثبت و ضبط کند» و مذهب «اهداف و معانی و ارزشهای انسانی را در قلمرویی با همان اهمیت ولی کاملا متفاوت پیگیری میکند.»
این ایدۀ «قلمروهای ناهمپوشان» در حوزۀ پژوهشِ انسانیْ برای بسیاریها ایدۀ جذابیست، اما جداکردنِ قلمروهای موردبحث، در حرف آسان است. قلمروی مذهبی معمولا به واقعیات جهان و ارزشهای آن مربوط است. مثلا در بین مسیحیان، زندهشدنِ مسیح پس از مرگ، امرِ پذیرفتهشده و ارزش محسوب میشود. اصولا موضوع محوریِ بیشتر ادیان، واقعیتهای فرضی دربارۀ وقایعِ تاریخیست؛ یعنی واقعیاتِ فرضی به حقیقتِ زندگی روزمره بدل میشوند.
پس وقتی میگوییم چیزی حقیقت دارد، ممکن است معنایش این باشد که «ما» میخواهیم اینطور فکر کنیم. هیچچیز فقط بهخاطرِ اینکه ما دوست داریم، حقیقت پیدا نمیکند. درعینحال، گفتنِ این حرف که فلانچیز «برای من حقیقت دارد» ولی برای دیگران شاید حقیقت نداشته باشد، کاملا غیرعقلانیست.
حقیقتْ خاصیتی عجیب دارد؛ هروقت و هرجایی با حقیقت روبهرو شویم، هم به ما ربط دارد و هم به ما ربط ندارد. نهایتا، اهمیتِ حقیقت به دانندۀ آن بستگی دارد. ریاضیدانان، دانشمندان، مورخان و مذهبیون همیشه به حقایقی مشابه یا جنبههای مشابهی از حقیقت اهمیت نمیدهند. و هرچند حقیقتْ نسبی نیست، هرکدام از ما به روش خودمان با آن ارتباط برقرار میکنیم.