رودالف دماغی قرمز رنگ و گردالی داشت، گوشهایش هم شبیه دو تا دسته جارو صاف ایستاده بود. ایوان ارکاداویچ موها و ریش بلندی داشت، تا حدی که قیافهاش را شبیه جادوگران بیحوصله میکرد. او همیشه چشمهایی نیمه باز داشت، به طوری که انگار هر لحظه ممکن بود در خواب عمیقی فرو بیافتد. و چنگیز سبیلهای قجری داشت، و موهای فرفری، و اگر یک لنگ و یک کلاه هم میداشت چیزی از لات و لوتهای بازار کم نداشت. هر سه آنها با هم جنهای اغواگر آقای وحدت بودند. مردم گاهی اوقات به آنها سه قلوهای اغواگر نیز میگفتند. اما این اسم به سه دلیل اشتباه بود؛ اول این که اجنهٔ اغواگر برادر نبودند. این فقط دست تقدیر بود که آنها را کنار هم آورده بود. دوم این که آنها حتی به هم شبیه هم نبودند، هر یک اخلاق مخصوص به خود را داشتند، و به نوبت – یا اگر خیلی کیفشان کوک بود، همگی با هم – در وجود حلول میکردند و گمراهی را موجب میشدند. و سوم این که اجنهٔ اغواگر به سه دلیل سه قلو نبودند؛ اول این که اصلا برادر نبودند، دوم این که به هم شبیه نبودند و سوم این که…
ایوان ارکاداویچ و چنگیز کنار هم روی یک شانه آقای وحدت مینشستند و باعث میشدند کمرش کمی خمود و شانههایش متمایل به نظر بیایند. رودالف به تنهایی روی شانه سمت چپ مینشست و پاهایش را با ریتم تکان میداد، طوری که یکی پس از دیگری روی قفسه سینه پیر و حساس آقای وحدت فرود میامدند و تپ تپ صدا میدادند؛ تپ تاپ، تپ تاپ. آرایش نشستن جنها از اول بدین صورت نبود. سابقا ایوان ارکاداویچ روی سر وحدت مینشست، اما بعد از مدتی کم کمک از دست رودالف خسته شد و خودش را به سمت چنگیز متمایل کرد تا بین او و رودالف پیر یک سر و گردن فاصله باشد. اجنهٔ اغواگر کمی از یک متر کوتاهتر بودند. دست و پاهایشان استخوانی و لاغر بود ولی شکمهایشان پیش افتاده بود و لایه لایه روی هم میرفت. با ردای خاکستری رنگی رویشان را پوشانده بودند که در اصل هیچ جایشان را نمی پوشاند. و کلهای به نسبت بزرگ داشتند که گاهی یک کلاه بوقی رویش را میگرفت. در کل موجودات کوچک و ریزی بودند، اما به شدت سنگین؛ مخصوصا که سیرمونی نداشتند و مدام در حال بلعیدن بودند. همین بود که حرکات آقای وحدت خیلی کند و شکننده بود. پیرتر از آن چه که بود -یعنی ۵۲ سال- نشان میداد. ارام و با کمری خم، اما به طرزی بسیار شیک و آراسته راه میرفت.
اقای وحدت استاد دانشگاه بود. او هر روز، ارام و بی سر و صدا پشت میزش میرفت، درسش را میداد، و بر میگشت. از نظر او ارزش واقعی در علم بود و کمتر کسی متوجه این ارزش میشد. امروز مثل هر روز دیگری یکی از پنج دست کت و شلوار راه راهش را پوشیده بود و به سمت دانشگاه راه افتاده بود. پنجاه پله طاقت فرسا را که پایین میرفت تقریبا نفسش گرفت، میتوانست از اسانسور فکسنی هم استفاده کند ولی اخیرا آن جا تپش قلب میگرفت. و بعد در طول خیابان به راه افتاد. البته او ماشین داشت، ماشین خوبی هم بود، اما جدیدا وقت رانندگی قلبش بی تاب میشد. پس پیاده میرفت.
رودالف، ایوان ارکاداویچ و چنگیز بر روی شانههای آقای وحدت نشسته و مانند سکان داران یک کشتی بخار قدیمی دستشان را روی سر او گذاشته بودند. به اطراف نگاه میکردند و هرچه برایشان جالب بود، سر آقای وحدت هم باید به همان سمت میچرخید. این کار، یعنی چرخاندن سر، مخصوصا برای چنگیز که تسلط چندانی روی آن نداشت، بسیار مشکل بود؛ بنابراین آقای وحدت بیشتر به مغازههای زرق و برقدار لوازم تزئینی و اسباب بازی فروشیها، بعد به کتاب فروشیهای کسل کننده و آخر از همه هم به چند چایخانه و سلمانی قراضه نگاهی میانداخت.
درواقع آقای وحدت همیشه سعی میکرد به شکل فردی فرهیخته و اهل علم و ادب جلوه کند و از علاقهٔ پنهانیاش به اسباب بازی فروشیها بسیار شرمنده بود. همیشه مجبور بود به صورت پنهانی وارد مغازهها شود و خیلی کوتاه و گذرا اسباب بازیها را امتحان کند. از این که کسی او را در چنان حالی ببیند وحشت داشت. یک بار که بر روی یک صندلی گهوارهای به شکل گوزن نشسته بود و تاب میخورد، ناچارا به زوجی که به او خیره شده بودند گفت که آن صندلی را برای نوهاش میخرد. بعد صندلی را برداشت و از مغازه بیرون برد و یک راست توی سطل آشغال انداخت. مسلما آقای وحدت نوه نداشت. بچه هم نداشت و حتی ازدواج نکرده و فکر ازدواج هم به سرش خطور نکرده بود. نه، اگر دقیق بگوییم ازدواج کرده بود، ولی با کارش. یا خودش دوست داشت این طور بگوید.
زمانی بود که آقای وحدت (در زمان سلطهٔ ایوان ارکاداویچ بر او) تمام وقتش را صرف علم و پژوهش میکرد، اما اخیرا کمی دست از کار کشیده بود و اندکی وقت برای تفریحات مسخرهاش داشت.
بنابراین، امروز همان طور که از خیابان شلوغ بین خانه و دانشگاهش عبور میکرد، با دیدن یک جعبه طلایی رنگ در ویترین مغازه کادو فروشی از خود بیخود شد و تصمیم گرفت فقط نگاهی به کاغذ کادوها بیاندازد.
چیزی نمانده بود وارد مغازه شود که دوست قدیمیاش خانم سوسن از روبرو صدایش کرد. آقای وحدت دستپاچه برگشت و سعی کرد فرار کند. اما خانم سوسن خیلی زود به او رسید و با لبخندی به پهنای صورت چاقش گفت: اوه چه به موقع رسیدم، مثل این که شما هم میخواستید کادو بخرید.
ایوان ارکاداویچ که در تمام این مدت گوشهایش سرخ شده بود و چیزی نمانده بود بترکد و به مشتی دود تبدیل شود، محکم سر آقای وحدت را چرخاند و گفت: خیر خانم، من کاری جز تحقیق و تفحص ندارم.
خانم سوسن انگار که اصلا حرف آقای وحدت را نشنیده باشد گفت: داشتم فکر میکردم یک جعبه بزرگ بخرم. آن قدر بزرگ که یک بچه بزغاله تویش جا بشود. خیال میکنید چنین جعبهای وجود داشته باشد؟ آقای وحدت فورا توجهش جلب شد و گفت: خیال دارید یک بچه بزغاله کادو بدهید؟
خانم وحدت گفت: واه عجب ایدههایی به سرتان میزند ها. خنده کنان وارد مغازه شد و از آقای وحدت خواهش کرد در انتخاب جعبه به او کمک کند. آقای وحدت به ناچار داخل شد و همان طور که جعبهها را وارسی میکرد در دل به خود لعنت فرستاد و گفت: گفتید جعبه را برای چه میخواستید؟
خانم سوسن با صدایی زمزمه مانند و به طریقی مرموز گفت: بین خودمان بماند، اما خیال دارم سه جن زشت و سیاه را در آن مخفی کنم.
اجنهٔ اغواگرٔ آقای وحدت با شنیدن این حرف بالا پریدند، به طوری که آقای وحدت چند لحظه به حیرت فرو رفت و چشمهایش گرد شد. آقای وحدت فکر کرد: کدام جنها؟ چنگیز و رودالف پرسیدند: کدام جنها؟ و ایوان ارکاداویچ تقریبا فریاد زد: کدام جنها؟
خانم سوسن گفت: سه قلوهای اغواگر دیگر. حتما میدانید که چه موجودات پلیدی هستند.
آقای وحدت گفت: آها، آن را میگویید… آن نظریه که دیگر منسوخ شده.
– هرگز! هرگز چنین حرفهایی نزنید. آنها از غفلتتان استفاده خواهند کرد و بر شما مسلط میشوند. باید بدانید آقای وحدت که انسانها به خودی خود پاکند اما این جنها هستند که آنها را گمراه میکنند.
– خانم این حرفها همهاش خرافه است. اگر کمی مانند من به تحصیل میپرداختید متوجه بی اساس بودن…
– آه شما را به خدا بحث آن مدرکتان را پیش نکشید. نکند فکر میکنید که چون چهار سال بیشتر از من جزوه حفظ کردهاید عقلتان هم زیادتر شده؟
در همین لحظه انگار که کسی مشتی به صورت ایوان ارکاداویچ زده باشد او به عقب پرتاب شد. آقای وحدت گفت: نه، خب…
خانم سوسن ادامه داد: در واقع باید بگویم که هر چه عقل در سرتان بود برعکس در این مدت پاک از بین رفته.
ایوان ارکاداویچ حالا دیگر به گردن آقای وحدت آویزان شده بود و به شدت تقلا میکرد که از پشت نیافتد. آقای وحدت که کمی سختش شده بود، یقهاش را گشاد کرد و درحالی که به شدت عرق میریخت گفت: خانم عزیز، نکند میخواهید بگویید که من، استاد دانشگاه علوم ادبی؟ بی سواد هستم؟
خانم سوسن گفت: بله دقیقا همین طور است.
آقای وحدت ناگهان خشمگین شد و از جا جهید. صورتش چنان سرخ شده بود که به گوجه فرنگی شباهت مییافت. گفت: ابدا این جا نمیمانم و این توهینها را از یک شخص بیخرد نمیشنوم.
خانم سوسن که واضحا بهاش برخورده بود خود را عقب کشید. اما آقای وحدت با خشم بیشتر ادامه داد: سی سال، سی سال از عمر عزیزم را صرف کسب علم و دانش کردهام. در کل این دنیا که بگردید شخصی به با ادبی و نکته سنجی من پیدا نخواهید کرد. آن وقت شما به من میگویید کم سواد؟
ایوان ارکاداویچ برگشته بود و روی سر آقای وحدت نشسته بود. خانم سوسن سرش را تکان داد و گفت: پاک جنی شدهاید. چه رفتار ناشایستی. من یک لحظه دیگر هم اینجا نمیمانم.
– هه، جنی. وقتی میگویم خرافاتی هستید همین است دیگر.
ناگهان در مغازه باز شد و آویز پشت در شروع به آواز خواندن کرد. آقای وحدت و خانم سوسن بی توجه به بحث ادامه میدادند اما اجنهٔ اغواگر برگشتند و به پشت سر و بعد به پایین نگاه کردند. موجود خاکی رنگ و زشتی که قدش کمی کمتر از یک متر و وزنش کمی بیشتر از یک تن بود به سختی جلو آمد و شروع کرد به بالا رفتن از پاها و بعد کمر و گردن آقای وحدت. همان طور که اجنه او را نگاه میکردند و همه جا را ظاهرا سکوت مرگ باری فرا گرفته بود، جن چهارم ایوان ارکاداویچ را بر روی شانهٔ آقای وحدت پس انداخت و خودش روی سر جا خوش کرد.
آقای وحدت برگشت و همان طور که بیرون میرفت گفت: اصلا چرا شما بروید؛ من میروم. و همان طور که قدمهای محکم و سنگینی بر میداشت اما با باری که از پیش سنگینتر شده بود از مغازه خارج شد و در را بر هم کوبید.
خانم سوسن بی توجه ادامه داد به گشتن دنبال جعبهٔ بزرگی که بتواند جنهای کم حافظه و خرافاتیاش را در آن جا بدهد و آقای وحدت هم به سمت دانشگاه رفت تا برای اولین بار از دفعات بسیار بر سر دانشجویانش فریاد بکشد.
بله، سه قلوهای اغواگر به سه دلیل سه قلو نبودند: اول آن که برادر نبودند، دوم که به هم شبیه نبودند و سوم هم این که گاهی و خیلی به ندرت، اصلا سه تا نبودند.