رودالف، ایوان ارکاداویچ و چنگیز بر روی شانههای آقای وحدت نشسته و مانند سکان داران یک کشتی بخار قدیمی دستشان را روی سر او گذاشته بودند. به اطراف نگاه میکردند و هرچه برایشان جالب بود، سر آقای وحدت هم باید به همان سمت میچرخید. این کار، یعنی چرخاندن سر، مخصوصا برای چنگیز که تسلط چندانی روی آن نداشت، بسیار مشکل بود؛ بنابراین آقای وحدت بیشتر به مغازههای زرق و برقدار لوازم تزئینی و اسباب بازی فروشیها، بعد به کتاب فروشیهای کسل کننده و آخر از همه هم به چند چایخانه و سلمانی قراضه نگاهی میانداخت.