دیوید اُوُو یِلِه – نویسنده نیجریایی
ترجمه فرشته مظفری
سر شب، هوا مهتابی و روشن بود. اما حالا تاریک شده بود. دوگو به آسمان شب نگاه کرد. دید که ابرهای سیاه به سرعت روی ماه را پوشاندند. گلویش را صاف کرد و رو به همراهش گفت. «امشب بارونیه.»
همراهش، سوله ، همان لحظه جواب نداد. او مرد قدبلند و درشت هیکلی بود. نادانی از قیافه و طرز راه آمدنش میبارید. او هم مثل دوگو از راه دزدی زندگی میکرد و حالا به طرز عجیبی میلنگید. بعد از مدتی در جواب دوگو گفت «گفتن این حرف اشتباهه.»
در همان حال با سر انگشتانش، تیزی خنجر دراز غلافداری را که همیشه به قول خودش «موقع ماموریت» روی بازوی سمت چپش میبست، امتحان کرد.
آن یک نفر دیگر هم چیزی شبیه همین چاقوی ناکار و خشن روی بازویش داشت. دوگو با صدایی حاکی از رنجش و بی صبری گفت «از کجا اینقدر مطمئنی ؟ ازکجا؟»
دوگو در زبان محلی یعنی بلند. در حالی که او کوتاه و خپل بود؛ همه چیز بود به جز قدبلند. با یکی از دستهایش به ابرهایی که سریع میگذشتند اشاره کرد. «کافیه یه نگاه به اون بالا بندازی. من تو زندگیم شاهد بارونای زیادی بودم. اینا ابرای بارونیاند.»
برای مدتی سکوت کردند. نور قرمز مات چراغهای شهر، پشت سر آنها به شکل خطوطی کج و معوج میتابید. از نیمه شب گذشته بود برای همین به ندرت کسی بیرون دیده میشد.
حدود نیم مایل پیشتر، شهر مورد نظرشان، در تاریکی شب گسترده بود. حتی یک چراغ نیز در خیابانهای کج و کوله اش نمیدرخشید. اما این کاملا به نفع آنها بود. بالاخره سوله گفت «تو که خدای متعال نیستی. این قدر هم مطمئن نباش.»
سوله جنایتکار سختجانی بود. جنایت را به عنوان روش تامین معاشش انتخاب کرده بود. او این حرف را در آخرین محاکمهاش که منجر به یک دوره کوتاه زندان شد، به قاضی دادگاه گفته بود. هنوز میتوانست صدای قاضی را در اتاق دادگاه خاموش بشنود: «جامعه را باید در برابر افرادی چون تو حفاظت کرد.»
سوله همانطور شق و رق و بیهیچ خجالت و یا عکسالعملی در جای خودش ایستاده بود. این حرفها برایش تکراری بودند.
«افرادی مثل تو تهدیدی برای جان و مال مردم هستند و این دادگاه همواره تلاش دارد که تو به آنچه مطابق قانون سزاوار آن هستی برسی.»
قاضی سپس نگاه غضبناکی به او انداخت و سوله هم با خونسردی نگاه کرد. او به چشمان قاضیها که به راحتی میشد مرعوب شان کرد، خیره شد. آخر او از هیچ چیز و هیچ کس، جز الله، نمی ترسید.
قاضی چانه اش را به جلو داد و پرسید: «آیا تو هیچوقت به این فکر کرده ای که راه جرم و جنایت به ناامیدی، مجازات و رنج و بدبختی میانجامد؟ تو شرایط بدنی خوبی برای کار کردن داری. چرا سعی نمیکنی از زور بازویت نان شرافتمندانه در بیاوری و زندگیت را تغییر دهی؟»
سوله شانه های پهنش را بالا انداخته بود: «من خرج زندگیم را از همین راهی که بلدم درمیارم. این تنها راهیه که دارم.»
قاضی، جا خورده و دوباره به صندلی اش تکیه داد. بعد دوباره رو به جلو خم شد و پرسید: «آیا درک میکنی که دزدی و جنایت اشتباه است؟»
سوله دوباره شانه هایش را بالا انداخت: «این راه گذران زندگی خیلی هم رضایت بخشه.»
قاضی تکرار کرد: «رضایت بخش!»
و دادگاه غرق در همهمه شد. قاضی با ضربه چکش صدای پچ پچ را مهار کرد.
«یعنی میگویی نقض قانون برایت رضایت بخشه؟»
سوله گفت: «راه دیگهای ندارم. قانون مزاحمه. هی جلوی راه آدمو میگیره.»
قاضی اخمهاش را بیشتر تو هم برد و گفت: «مدام بازداشت و زندان. آیا از اینکه به مشتری دائمی زندان تبدیل شده ای هم رضایت داری؟»
سوله فیلسوفانه جواب داد: «هر شغلی سختیای خودشو داره.»
قاضی صورتش را پاک کرد:«خب، آقای من، تو نمیتونی قانون رو بشکنی. البته میتونی سعیتو بکنی اما دست آخر این خودتی که میشکنی.»
سوله سرش را به علامت تایید تکان داد و انگار که دارد با قاضی اختلاط میکند، گفت : آره ما یه ضربالمثل شبیه این داریم. میگه هر کی سعی کنه تنه یه درختو تکون بده فقط خودشو تکون داده.»
و به قاضی اخمو نگاه کرد.
قاضی گفت: «چیزی شبیه یه کنده کلفت – یعنی قانون، ها؟»
و برایش سه ماه برید. سوله شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «هرچی خواست خدا باشه همون میشه.»
برای یک ثانیه نوری در آسمان زبانه کشید و آن را روشن کرد. سوله به بالا نگاه کرد: «درسته شبیه بارونه، اما تو نباید بگی که حتما بارون میاد. چون تو یه موجود فانی بیشتر نیستی. باید بگی اگه خدا بخواد بارون میاد.»
سوله مردی عمیقا مذهبی بود و تفسیر خودش را از دین داشت. دین او دگم بودن و پیشگویی پیامبرگونه درباره آینده را در هر زمینه ای ممنوع میکرد. ترس او از الله کاملا واقعی بود. واقعا معتقد بود که خدا راه پیدا کردن رزق و روزی را به اختیار خود آدمها گذاشته. منتها برای این به بعضیها رزق و روزی بیشتر داده که آن دیگرانی که کمتر دارند، سهم خودشان را از آن رزق و روزی بردارند. قطعا خدا راضی نیست که بعضیها با شکم خالی سر کنند در حالی که بقیه آنقدر بخورند که بترکند.
دوگو صدایی شبیه خرناس اسب بیرون داد. اوهم همه جور زندانی را در سرتاسر کشور تجربه کرده بود. آنقدر که زندان برایش حکم خانه را پیدا کرده بود. مثل سوله، شریک جرمش، از هیچ احدی نمیترسید. اما به خلاف او، مذهبی نداشت به جز حفظ بقای خودش. او سوله را مسخره میکرد: «تو هم با اون مذهبت. نیست که خیلی کارها به نفعت کرده!»
سوله جواب نمی داد. دوگو میدانست که سوله نسبت به مذهبش حساس است و اولین نشانه عصبانی شدن او هم یک ضربه بود که حواله کلهاش میکرد.
دو مرد حتی وانمود نمیکردند که این همکاری از سر عشق یا دوستی یا افکار تجملی از این دست است. چون آنها همدیگر را توی زندان پیدا کرده بودند. در چنین رابطهای که هر کدام در آن دنبال نفع شخصی خودش بود، منشور اخلاقی چیز اضافهای به نظر میرسید.
«اون زنه رو دیدی امشب؟»
دوگو موضوع صحبت راعوض کرد. نه اینکه به خاطر حرفی که به سوله زد ترسیده باشد، بلکه به این خاطر که ذهنش ملخوار پرید روی موضوع دیگر.
سوله تایید کرد: «آره.»
دوگو که منتظر حرفی بود، گفت: «خب؟»
سوله خیلی خونسرد گفت: «حرومزاده!»
دوگو با صدای نازکی پرسید: «کی؟ من؟»
سوله جواب داد: «مگه درباره زنه حرف نمیزدیم؟»
دراین لحظه به نهر کوچکی رسیدند. سوله ایستاد دست و پا و کله تراشیدهاش را شست. دوگو هم کنار نهر چمباتمه زد و با یک تکه سنگ مشغول تیز کردن خنجرش شد.
«فکر میکنی داری کجا میری؟»
سوله در حالی که دهانش را میشست، گفت: «به اون دهکده.»
دوگو گفت: «نمیدونستم اینجا معشوقه داری.»
سوله گفت: «سراغ هیچ زنی نمیرم. میخوام چند تا چیز میز جم کنم و تموم، اگه خدا بخواد.»
«منظورت اینه که بدزدی دیگه؟»
سوله تایید کرد: «آره.»
او خودش را راست و ریس کرد و با دست عضلانیاش به دوگو اشاره کرد: «تو هم یه دزدی و بعلاوه یه حرومزاده.»
دوگو در حالی که به آرامی لبه چاقویش را روی بازویش امتحان میکرد سری تکان داد: «اینم یه قسمتی از مذهبته؟ شستشوی نیمه شب تو نهر؟»
سوله تا به بالا و قسمت دوتری از کناره نهر برسد حرفش را بی جواب گذاشت. بعد گفت:: «هروقت به نهرآبی رسیدی، خودتو بشور. چون اینکه آیا به یه نهر دیگه برسی یا نه کاملا دست خداست.»
او لنگان لنگان رفت و دوگو هم دنبالش.
«چرا به زنه گفتی حرومزاده؟»
«چون هست.»
«چرا؟»
«چون کت و کیف سیاهه رو به پونزده شیلینگ فروخت.»
سوله به پایین و بعد به همراهش نگاه کرد: «فکر میکنم که تو قبل از من سراغش رفتی و بهش گفتی که چی بگه.»
دوگو به اعتراض گفت: «من یه هفته است چشمم بهش نیفتاده.»
سوله گفت: کت کهنهای بود. پونزده شیلینگ خوبه به نظرم. در واقع فکر میکنم کار خوبی کرده، بدون شک.»
او حرف دوگو را باور نکرده بود. فکر کرد او هم اگر جای دوگو بود و چیزی از آن کت به او میرسید همین کار را میکرد. دوگو چیزی نگفت. سوله همیشه به او شک داشت. دوگو هم همینطور. بعضی اوقات شک و بدبینی آنها به همدیگر بیدلیل بود و برخی مواقع نه.
دوگو شانه هایش را بالا انداخت: «اصلا نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.»
سوله با سردی گفت: نه. منم نگفتم میدونی.»
دوگو گفت: «چیزی که به من مربوطه سهممه.»
سوله گفت: «منظورت سهم دومه؟ هر دوتون سهمتونو میگیرید. هم تو پسر متقلب بی پدر و هم اون شیطان زوزهکش!» لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد: «زنکه پتیاره با چاقو زد به رونم.»
دوگو تو دلش خندید.: «پس بگو چرا میلنگی. چاقو رو زد به پات؟ عجیبه. نیست؟»
سوله نگاه تندی به او انداخت: «چیش عجیبه؟»
«اینکه چاقو خوردی چونکه ازش خواستی پول رو بده.»
«پول؟ نه من ازش پولی نخواستم. ارزش نداره آدم از یه همچین کسی چیزی تقاضا بکنه.»
دوگو گفت: «اوه، همیشه فکر میکردم تنها کاری که باید بکنی اینه که ازش بخوای. درسته. کت مال تو نبود. اما تو ازش خواستی که بفروشتش. اون یه مالخر کهنهکاره و باید میدونست که پول مال توئه.»
سوله گفت: «فقط یه احمق میتونه به پونزده شیلینگ برای یه کت و یه کیف راضی بشه.»
دوگو با خنده ای زیر جلکی گفت: «توهم که احمق نیستی. خب چی کارش کردی؟»
سوله با لحن گوشخراشی گفت: «پدرشو درآوردم.»
دوگو گفت: «خوب کاری کردی. ولی مثل اینکه تو بیشتر خوردی ازش.» و طعنه زد: «یه زخم ضرباندار شوخی نیست.»
سوله با عصبانیت گفت: «کی شوخی کرد؟ من از این زخما زیاد برداشتم. نمیشه همینجوری شبا با یه چاقو راه بیفتی و انتظار داشته باشی که هیچوقت چاقو نخوری. اینا از جمله خطرات شغلیه.»
«درسته. اما با این حرفا نمیشه زخمو درمون کرد.»
«نه . ولی بیمارستان میتونه. هرچند، تو بیمارستانم قبل از هر درمانی ازت سوالایی میپرسن.»
کم کم وارد ده میشدند. جاده وسیع روبرویشان به راههای باریکی تبدیل میشد که هر کدام به سمت خانه ای میرفت. سوله ایستاد و یکی از راهها را در پیش گرفت. آنها با قدم های آهسته پیش رفتند و اطراف را میپاییدند.
حتی یک کور سوی نور از آن انبوه خانههای گلی پیدا نبود. سوراخهای کوچک پنجرهها احتمالا به خاطر طوفانی که در راه بود، بسته شده بود. طنین ضعیف غرش تندر از سمت شرق میآمد. به جز تعدادی بز و گوسفند که با نزدیک شدن دو دزد رم کردند، هیچ کس در آن حوالی نبود. هر از گاهی سوله کنار خانهای میایستاد، دو تایی اطراف را با دقت و احتیاط نگاه میکردند، بعد سوله به دوگو نگاه میکرد و او با تکان سرش میگفت که باید به راهشان ادامه دهند.
یک ربع ساعتی به پرسه زدن ادامه دادند تا اینکه نور درخشان رعد و برق زد توی تخم چشمهایشان. دوگو آهسته گفت: «بهتره عجله کنیم. طوفان شروع شده.»
سوله چیزی نگفت. در فاصله چند صد متری آنها خانهی مخروبهای دیده میشد. به سمت آن رفتند. ظاهر خراب خانه خیلی مهم نبود. به حسب تجربه میدانستند که از شکل خانه نمیشود درباره محتویاتش قضاوت کرد. گاهی میشد تو بعضی خانه های بوگندوی دهقانی، چیزهای خوبی پیدا کرد. دوگو سرش را به علامت تایید تکان داد. سوله گفت «تو بیرون بمون و سعی کن بیدار بمونی.» و با سر به پنجره بسته اشاره کرد: «باید نزدیک اون وایسی.»
دوگو رفت سر پستش. سوله هم مشغول باز کردن در چوبی زمخت خانه شد. گوشهای با تجربه دوگو متوجه هیچ صدای غیرمعمولی نشد و از جایی که او ایستاده بود نمی توانست بفهمد که ایا سوله وارد خانه شد یا نه.
برای مدتی که به نظر خیلی طولانی میآمد، ولی در واقع چند دقیقه بیشتر نبود سرجایش منتظر ماند. چیزی نگذشت که دید پنجره نزدیکش آهسته باز میشود. خودش را به دیوار چسباند. اما این دستهای عضلانی سوله بود که از پنجره بیرون آمد و یک کدو قلیایی گنده را به او داد. دوگو کدو را گرفت و از وزن آن تعجب کرد. ضربان قلبش تندتر شد. مردم اینجا به کدو قلیایی بیشتر از بانک اطمینان دارند. سوله از لای پنجره زمزمه کرد: «نهر آب.» دوگو فهمید. کدو را گذاشت روی سرش و با یورتمه به سمت نهر رفت. سوله هم از خانه بیرون آمد و دنبالش راه افتاد.
دوگو با دقت کدو را کنار نهر گذاشت و در کنده کاری شدهاش را برداشت. با خودش فکر کرد اگر چیز باارزشی این تو باشد نباید آن را مساوی تقسیم کرد. به علاوه، از کجا بداند که سوله قبل از اینکه کدو را از پنجره رد کرده چیزی از توش برای خودش برنداشته باشد؟ دستش را داخل کدو چپاند و بلافاصله درد شدید روی مچ احساس کرد. فریاد بلندی سرداد و دستش را بیرون کشید. مچ دستش را نگاه کرد و کم کم بنای دشنام و نفرین را گذاشت. هر آنچه لعن و نفرین میدانست به دو زبانی که بلد بود فرستاد. بعد نشست روی زمین مچش را نگهداشت و همانطور به دشنام ادامه داد. تا اینکه صدای نزدیک شدن سوله را شنید و سکوت کرد.
بعد در کدو را سر جایش گذاشت و منتظر ماند.
«همه چی روبراهه؟»
سوله گفت: «آره.»
دو نفری روی کدو خم شدند. دوگو باید مچ راستش را با دست چپ نگه میداشت اما طوری اینکار را میکرد که سوله متوجه نشود.
سوله پرسید: «بازش کردی؟»
«کی؟ من؟ نه.»
دوگو هم این را فهمید. با کنجکاوی پرسید: «چرا اینقدر سنگینه؟»
سوله گفت: «بذار ببینیم.»
در ظرف را برداشت دستش را از دهنه کدو به داخل برد و ضربه تیز و دردناکی به مچ دستش خورد. با سرعت دستش را کشید و از جایش بلند شد. دوگوهم ایستاد و سوله تازه متوجه شد که او مچ دستش را با دست دیگر نگهداشته. برای مدت طولانی ساکت و به هم خیره شدند. دوگو گفت: «همونجور که خودت همیشه میگفتی باید تو همه چیز پنجاه پنجاه باشیم.»
سوله آهسته و طوری که انگار صدایش از ته چاه در میآمد دوگو را با هر کلمه زشت و وقیحی که بلد بود مورد خطاب قرار داد و البته دوگو هم در مقابل کم نیاورد. وقتی فحشها تمام شد ساکت شدند.
دوگو گفت: «میرم خونه.»
سوله گفت: «صبر کن.»
با دست سالمش جیبهایش را گشت و یک جعبه کبریت درآورد. به زحمت یکیاش را روشن کرد آن را بالای کدو نگهداشت تا داخل آن را ببیند. ولی زود کبریت را انداخت و گفت: «دیگه فایده نداره که بروی خانه.»
دوگو پرسید: «چرا نه؟»
سوله گفت: «این تو یه کبرای عصبانیه.»
احساس کرختی به سرعت دربازویش میخزید. درد بینهایت بود. نتوانست روی پایش بند شود. دوگو گفت: «چرا من نباید برم خونه؟»
سوله گفت: «تا حالا نشنیدی هر کی رو کبرا بگزه جلو پاش میمیره؟ سمش اینقدر کاریه. برای آدمای پست حریصی مثل تو عالیه. تو هیچوقت به خونه نمیرسی. بهتره بشینی و همینجا بمیری.»
دوگو مخالفت کرد. اما ضربان درد مجبورش کرد او هم بشیند. برای دقایقی که رعد و برق ادامه داشت ساکت بودند. بالاخره دوگو گف: «خنده داره که آخرین دستبردت باید یه ظرف مارگیری باشه.»
سوله گفت: «خنده دارتر اینکه یه مار کبرا توش باشه، مگه نه؟» و ناله ای از درد سرداد.
«من میگم خنده دارترین چیزا قبل از طلوع اتفاق میافتن.»
سوله از درد به خودش پیچید: «مثلا چند تا مرگ بی ضرر»
دوگو گفت: «باید این مار لعنتی رو بکشیم.»
سعی کرد بلند شود و سنگی از توی نهر بردارد، اما نتوانست. به پشت دراز کشید گفت: «هرچند الان دیگه مهم نیست.»
باران به سرعت میبارید. دوگو با عصبانیت گفت: «چرا باید زیر بارون بمیریم؟»
سوله گفت: «اگه قراره یه سره از اینجا بری به جهنم خوبه که خیس آب بمیری.»
دندانهای سوله به هم گره شده بود. خودش را به کدو نزدیک کرد. چاقو در دست دیگرش بود. چشمهایش را بست و چاقو را درون کدو فرو کرد و در حالی که به سنگینی نفس میکشید چندین بار به بدن پیچ و تاب دار حیوان ضربه زد. چند دقیقه بعد که به پشت خزید تا دراز بکشد، نفسش به سوت تبدیل شده بود و بازویش از جای نیشها سوراخ سوراخ شده بود. اما مار مرده بود.
سوله گفت: «این هم آخرین رقص برای مار کبری.»
دوگو ساکت بود. چند دقیقه در سکوت سپری شد. زهر هر دوی آنها به خصوص سوله را که حتی توان ناله نداشت کاملا در چنگال خود گرفته بود. حالا فقط چند ثانیه باقی مانده بود. دوگو کمکم هوشیاری اش را از دست میداد. گفت: «بیچاره تو که باید اینجوری بمیری.»
سوله هم کم کم به اغما میرفت. هرچه تنفر داشت در صدایش جمع کرد و گفت: «روی هم رفته خیلی هم بد نبود. تو دزد بی سرو پا. به خاطر توئه که الان اینقدر زجر میکشم.»
دوگو به سختی نفس بلندی کشید: «به آخر جاده خوش قدیم رسیدیم. اما از اولم باید میدونستی که یه روز به آخر میرسه. تو حرومزاده بوگندو.»
در حالی که با دست لرزانش زخم روی پایش را لمس میکرد زیر لب زمزمه کرد: «دیگه صبح نمیتونم برم بیمارستان.» بعد نفسی حاکی از تسلیم کشید وگفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه.»
باران همچنان میبارید.
.
[پایان]