صبح آن روز، نورالدین رفته بود حمام محله که غسل کند و وقتی بیرون آمد، حمامی پشت دخل نبود. اول فکر کرد لباسهایش را زود بپوشد و بدون پول دادن برود. فوقش حمامی او را در کوچه میدید و آن وقت پولش را میداد و میرفت. ولی چشمش افتاد به دخل نیمهباز و نوتهای هزاری و پنجصدی داخل آن، دلش را مالش داد. از همان نگاه اول حدس زد که دوهزار روپیهای باید باشد. وسوسه سکرآوری صورتش را داغ کرده بود. اطرافش را پایید و گوشهایش را تیز کرد. کسی در رختکن نبود، اما از اندرونی حمام صدای نهچندان گوشنواز آواز خواندن یکی از مشتریها میآمد که با پژواک برخورد طاسی بر کف حمام قطع شد و به دنبال آن صداهایی نامفهوم و قهقهای بلند شنید.
نورالدین به هیچ چیز دیگری فکر نکرد؛ نه به اینکه همان لحظه که دستش را داخل دخل میکند، حمامی سر برسد، نه حدس میزد به عذاب وجدانی گیجکننده دچار شود. از جایی که ایستاده بود کافی بود یک قدم به پیش بردارد تا دستش به پولها برسد. نگاه دیگری به اطراف انداخت و صد دل را یک دل کرد و قدم را برداشت، اما با صدای اَخ و تُف کسی پشت دروازه بیرونی حمام خشکش زد. درجا دور خورد و لنگ نمناکی را که به دست داشت به سر و صورتش کشید. در حمام باز شد و پیرمردی خوردجثه داخل آمد. نیمنگاهی به نورالدین انداخت و رفت به سمت تخت کاشیکاریشدهی روبرو. یک پایش را بالای تخت نسبتا بلند گذاشت و «یاالهی» بلندی گفت و پای دیگرش را هم بالا کرد. بعد با طمانینه شروع به کندن لباسهایش کرد؛ اول دستارش را برداشت و گذاشت کنارش، و با کف دست چند بار به کلهی بیمویش کشید. سپس نشست، پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد و پیراهن درازش را درآورد. شکمش را، که مثل توپ گردی روی رانهایش قرار گرفته بود، کمی خاراند و بعد، وقتی منگولههای رنگی بند تنبانش را به دست گرفت، به نورالدین نگاه کرد و آن زمان بود که نورالدین متوجه شد که تمام مدت به پیرمرد خیره شده بود. صورتش را دور داد اما هنوز هم از گوشه چشم دید که پیرمرد لُنگی دور کمرش بست، تنبانش را از زیر آن بیرون کشید و آن را روی قلابهای دیوار کنار لنگی و پیراهن و واسکتش آویزان کرد.
سرانجام، وقتی پیرمرد در دالان منتهی به اندرونی حمام ناپدید شد، نورالدین نفس حبس شدهاش را رها کرد و لباسهایش را به سرعت پوشید. تصمیم گرفته بود که حتی به دخل نگاه هم نکند. قطعا خواست خدا بوده که پیرمرد با اَخ و تُف ورودش را اعلام کند، ورنه، او را دست در دخل حمامی مییافت و آبروریزی میشد. حالا دیگر حتی نمیخواست بدون دادن پول حمامی از آنجا برود. اما وقتی نوت صدروپیهایاش را روی پیشخوان گذاشت، چشمش ناخواسته دوباره به داخل دخل افتاد. شیطان باز خزید زیر جلدش و دلش را آب کرد. حتی تجسم اینکه آن آنقدر پول در جیبش بغلی واسکتش باشد، آب دهانش را شیرین میکرد. نگاهش بین نوت مچالهشده صدروپیهای، که روی پیشخوان مثل تکه کاغذ چتل بیارزشی افتاده بود، و اسکناسهای داخل دخل، چندبار رد و بدل شد.
وقتی دستش را داخل دخل کرد، میلرزید. با آن هم دستش، گویی خودش میدانست چه باید بکند: انگشتهایش بیاراده او مثل چنگال عقابی کاملا از هم باز شد و با یک حرکت تا دانه آخر اسکناسها را در چنگ گرفت و فرو کرد به جیب بغلی واسکتش. پاهایش به سرعت به کار افتادند و او را از در حمام خارج کردند. به سمت راست دور زد تا از راهی که آمده بود، برگردد، اما یادش آمد که ده پانزده قدم پیشتر زمینی خالی است که حمامی معمولا لنگهای تر را روی طنابی آویزان میکند که خشک شوند. منطقا نتیجه گرفت که اگر به راهش ادامه دهد، ممکن است حمامی او را ببیند. به سمت چپ دور زد و وقتی با چند گام بلند از حمام دور شد، به کوچهای پیچید و شروع به دویدن کرد.
دم دکان سیدآغای یِکدست که رسید، سینهاش میسوخت و عرق از سر و رویش جاری بود. خم شد و زانوهای لرزانش را لحظهای گرفت و نفسی عمیق کشید.
«خیریت است، اُ بچه؟ مَحصِل پشتت را گرفته؟»
نورالدین راست ایستاد. کف دستش را روی قلبش قرار داد و برآمدگی پولها در جیب بغلش را حس کرد. سیدآغا سنجاق قفلی نسبتا بزرگی را بین لبهایش قرار داده بود و تقلا میکرد آستین خالی چپپش را با دست راستش لوله کند.
نورالدین نفس دیگری کشید: «چیزی نی!»
سیدآغا اول نگاهی رقتبار به او انداخت و بعد سنجاق قفلی را از لبهایش گرفت و به نورالدین داد: «مُحکم بستهاش کن.»
نورالدین کفک آستین را گرفت و چند بار روی هم قاط کرد تا رسید به انتهای بازوی قطع شده و بعد با دقت سنجاقش کرد.
سیدآغا نگاهی به آستین جمعشده انداخت و از جیب راستش شانهای پلاستیکیاش را کشید و مشغول شانهزدن ریشش شد. نورالدین به سراغ گاری چهارچرخهای رفت که به درخت مقابل دکان قفل کرده بود. قفل و زنجیر را باز کرد و گاری را به مقابل دکان تیله داد. فکری به ذهنش رسید: «آغاصاحب، من یک استنجاء زده، پس میآیم.»
سیدآغا چیزی نگفت. نورالدین سر راهش آفتابه پلاستیکی را برداشت و دکان را دور زد و وارد مخروبهای در پشت دکان شد که بوی گُه و وزوز مگسها در هوای آن موج میزد. اطراف را پایید و روی زمین مخروبه چمباتمه زد. از جیبش پولهای نمزده از عرق جانش و بخار حمام را کشید و شمردشان؛ دوهزار و سیصد و سیروپیه بود. یک بار دیگر شمردشان. نرمی اسکناسها لذتی به او میداد که پیش از این برایش ناشناخته بود. پولها را با وسواس مرتب کرد: هزاری را زیر پنجصدی ماند و چند اسکناس خوردتر را روی آنها. بعد با دقت دسته را تا کرد و یک حلقه جیری به دور آن انداخت و برگرداندش به جیب بغلی واسکتش.
برگشت و از گوشه دکان جعبههای کاغذی سیب و کیله و مالتهای را که روی هم گذاشته شده بود، برداشت. میوهها را با دقت روی قسمت جلویی تبنگ گاری چید و بعد دستههای گندنه و گشنیز و نیشپیاز را در قسمت عقبی جای داد. دست آخر هم یک خریطه مرچ سبز تازه را در گوشه دیگر به شکل کوهی کوچک روی هم ریخت و گاری را به سمت پل میوهفروشها هدایت کرد. روی پل فروشندههای دورهگرد با سروصدا و خنده روی تبنگ گاریهایشان میوه میچیدند و هرازگاهی با داد و فریاد گوشخراش تازگی و قیمت پایینشان را به رخ رهگذرهای گردوخاکزده میکشیدند.
نورالدین گاریاش را در جای هر روز متوقف ساخت و کمی هم جار زد: «کیله تازه، مالته ببر. بانجان وطنی.» اما دلش به کار نمیرفت. تشویشی مثل خوره به جانش افتاده بود؛ هوش و حواسش به پیرمردی بود که در حمام دیده بود. هرچند نورالدین مطمئن بود که پیرمرد را نمیشناخت و پیرمرد هم به جز نیمنگاهی، به او دقت نکرده بود و بعید بود حتی چهره نورالدین به یادش مانده باشد، چه رسد به اینکه او را بشناسد، اما جلندرشاهِ حمامی چندباری برای گرفتن دم و دعا به دکان سیدآغای یکدست آمده بود و آنجا نورالدین را دیده بود و میدانست که شاگرد سیدآغاست.
چشمهای جلندرشاه لوچ بود و اولین باری که نورالدین با او روبرو شده بود، تصور کرد حمامی با او حرف میزند، اما نگاهش به کس دیگری پشت سرش است. کنجکاویاش باعث شده بود که سربه عقب برگرداند. اما کسی آنجا نبود. وقتی روگرداند، از ابروهای درهمکشیده و نگاه عصبانی جلندرشاه حدس زد که او این کار نورالدین را مسخره کردن خود پنداشته. هرچند چیزی نگفت و وقتی که رفت، سیدآغا قضیه لوچ بودن حمامی را به نورالدین گفته بود.
نورالدین خود را از آن آدمهای بدطالعی میدانست که از هر چه هراس داشته باشند- حتی اگر احتمال اتفاق افتادنش بسیار کم باشد – رخ میدهد و بیهیچ تردیدی باور داشت که هرچه سنگ است به پای لنگ است.
تا چاشت تشویش مثل تیزاب روی خوشیاش ریخت و اوقاتش را تلخ کرد. از توپ چاشت به آن سو، سگ را میزدی به پل میوهفروشها نمیآمد، چه رسد به آدم. این وقت روز نورالدین هم مثل بیشتر گاریچیها، غذای مختصری را که با خود از خانه میآورد، میخورد و پتویش را در سایه زیر گاری پهن میکرد و دو سه ساعتی میخوابید. آن روز اما، تصمیم گرفت به مسجد برود. پتویش را روی میوهها و ترکاریها انداخت و گاری را سپرد به بقیه و به طرف مسجد راه افتاد. از همان لحظه بود که پشیمانی و ندامت هم به تشویشهایش اضافه شد.
سر صف نماز خدا عصبانی و برافروخته به ذهنش خزید. از اولین باری که دیوان حافظ را در شش هفت سالگی دیده بود، کلمه خدا تصویر مینیاتوری حافظ شیرازی را با آن چشمهای شهلا و بینی الف و موها و ریش سفید بلند و لباس درازی که معلوم نبود زنانه است یا مردانه در ذهنش تداعی میکرد که زیر سایهای از شاخههای پربرگ و آویزان درخت بید مجنون نشسته و دستهای ظریف و باریکش را روی زانوهایش گذاشته بود. اما حالا آن پیرمرد ریشدراز دستهایش را روی سینهاش قفل کرده بود و با ابروهایی درهمکشیده و چشمهای خشمناک و پیشانی تُرش داشت به او نگاه میکرد. مسجد آمدن نه تنها آرامشی به او نداد، بلکه نمازخواندنش، مثل عملی مسخره و بیهوده، شرمندهترش ساخت.
نماز جماعت که به پایان رسید، پیرمردها سلانه سلانه از مسجد بیرون رفتند. ولی نورالدین مثل طلبکاری دم در خانه بدهکار از جایش تکان نخورد. در گوشهی مسجد، منگ و بیرمق، روی نمد تیره که گذشت زمان آن را بخشی از کف خاکی مسجد کرده بود، چهارزانو زده بود و سرش را به دیوار کاهگلی تکیه داده بود. هوا چنان گرم بود که گنجشکها هم به خواب رفته بودند و فقط وزوزِ گاهبهگاه چند خرمگس بیقرار سکوت خوابآلود مسجد را میشکست. دو سه دعایی را که از بچگی یاد گرفته بود، بارها زمزمه کرد و چندصدباری هم ذکر گفت ولی حواسش پرت میشد و حساب ذکر از دستش میرفت. چند بار با ناامیدی قصد کرد که از جا برخیزد و برود سراغ گاریاش. اما اضطراب شدیدی داشت. حتی به پس دادن پول هم اندیشید؛ میتوانست صبح روز بعد برود به حمام و به بهانهای پول را به حمامی برگرداند. اصلا میتوانست صادقانه اعتراف کند که شیطان بازیاش داد و پول را از دخل را برداشت و حالا آن را تمام و کمال برمیگرداند. شاید جلندرشاه آنقدر از دوباره یافتن پولش خوش میشد که بیآبش نمیکرد. اما هر چه حساب و کتاب میکرد، میدید دل کندن از آن پول هنگفت آسان نبود؛ گویی پول خودش را قرار بود به کسی ببخشد.
ملا هنوز رو به محراب روی دو زانو نشسته بود و تسبیح دستش بود و از کج شدن گاهبهگاه کلهاش معلوم میشد که در همان حالت پینکی میزند. کمی عقبتر مرد لاغر ریشداری با رکوع و سجدههای طولانیتر از معمول در گوشهی مسجد نماز میخواند و نیمرخ عرفانیاش را به رخ نورالدین میکشید. مرد عرقچینی سفید به سر داشت و لباسی خاکزده و و پاره به تن و نورالدین حدس زد کارگر ساختمانی باید باشد. پاچههای تنبانش را تا نیم ساقش نسبتا سفیدش بالا زده بود و غوزک و پشت پای آفتاب سوختهاش معلوم میشد.
نورالدین با خود اندیشید اگر پول حمامی را نمیدزدید، حالا وجدانش مثل آن مرد آسوده میبود و به این فکر میکرد باید راهی وجود داشته باشد که بشود هم پول را برای خود نگهدارد و هم از شر آن ندامت و عذاب وجدان رهایی یابد. حتما دعایی، ذکری، چیزی در شریعت وجود داشت که توبهاش نزد خدا قبول شود. شاید ملا میتوانست کمکش کند. لازم نبود به ملا بگوید دقیقا چه گناهی کرده. کافی بود از او بخواهد که دعایی، ذکری، چیزی به او یاد بدهد که وجدانش آسوده شود.
کمی بیشتر به این گزینه فکر کرد و بعد تصمیمش را گرفت و نیمخیز شد و همان لحظه بود که سوتی ممتد و گوشخراش سکوت بعد از ظهر را شکست و بمباران شروع شد. انفجار به حدی نزدیک بود که نورالدین گمان کرد کسی دقیقا بغل گوشش با تفنگچه شلیک کرده است. زمین لرزید. ملا به پشت سرش نگاه کرد: اول به مرد ریشسیاه که هنوز نماز میخواند و بعد به نورالدین که همانطور نیمخیز خشکش زده بود. با انفجار دوم، ملا از جا پرید و به سمت در دوید و نورالدین بیاختیار او را دنبال کرد. مرد ریشسیاه هم نمازش را ایستاده سلام داد و به دنبال آنها از مسجد خارج شد. ملا پابرهنه به سمت پیادهخانه مقابل نمازخانه میدوید که با انفجار سوم به زمین خورد و پای نورالدین به او بند شد. او روی ملا افتاد و مرد لاغر هم روی هر دو سقوط کرد. هر سه با عجله برخاستند و به دنبال ملا وارد پیادهخانه و بعد زیرزمین شدند. با انفجار بعدی، نورالدین حتی هُرم شدید ترکیدن بمب را روی صورتش حس کرد و سیلی از خاک و آوار به دنبال آنها وارد پلهها شد و زیرزمین را مثل گوری تاریک کرد.
ملا با صدایی لرزان پشت سر هم شهادتین میگفت: «اشهد ان لاالهالاالله و اشهد و ان محمدا رسو-» و همراه با هر انفجار که حالا از فاصلهدورتری به گوش میرسید، صدای ملا بلندتر میشد. مرد ریشسیاه هم به او پیوسته بود و شهادتین خود را تکرار میکرد. نورالدین اما گیج و منگ بود. چندبار کوشش کرد که او هم کلمه خود را بخواند، اما هیچ صدایی از گلوی خشکش خارج نمیشد. دستهایش به شدت میلرزید و نفسش تنگی میکرد. خدا خشمگینتر از قبل به او خیره شده بود. یعنی واقعا ممکن بود؟ واقعا ممکن بود خدا به این حد از دست او عصبانی باشد؟ این تنها فکری بود که مثل خرمگسی بیتاب خود را به دیوارههای ذهنش میکوبید. دسته پول در جیب بغل واسکتش شده بود یک زخم چرکین و بدبوی روی سینهاش و مشمئزش میکرد.
«لاالهالاالله و محمد رسولالله. الهی رحم کن. یا غفور، یا غفور. لالا، گوگرد پیشت هست؟»
خشخشی در تاریکی بلند شد و بعد صدای کشیده شدن گوگرد و به دنبال آن انفجار کوچکی از نور زیرزمین را کمی روشن ساخت. ملا قوطی گوگرد را از مرد گرفت و چراغ هریکینی را روی طاقچه روشن کرد. قوطی را به مرد بازگرداند و چراغ را بالا نگهداشت. هر سه به پلههای زیرزمین خیره شدند که حالا کوهی از خاک و سنگ و کلوخ آن را کاملا مسدود کرده و دامنهی آن تا نیمی از کف اتاقک پیش آمده بود. زیرزمین شبیه گور مربع شکلی بود با سقفی کوتاه که در دل زمین کنده شده بود و روی دیوارهایش میشد آثار بیشمار ضربات کلنگ را دید.
نورالدین به گریه افتاد. سرش درد میکرد و بوی خاک و تندی باروت در هوای غلیظ اتاقک حس خفگی به او میداد. دقیقا نمیدانست چرا گریه میکند. ته دلش هنوز باور نکرده بود که واقعا بمبها فروریختند و او اینک در آن زیرزمین به سر میبرد. همه چیز شبیه کابوسی بود که هنوز امیدوار بود از آن بیدار شود. هرچند نه بمباران و انفجار تازگی برایش داشت و نه مواجه شدن با کسانی که دستی، پایی، چشمی از دست داده بودند و یا زخمی بر سر و سینه داشتند.
صدای انفجار دیگر به گوش نمیرسید. ملا و مرد ریشدار دعا خواندن و استغفار کردن را بس کرده بودند و در سکوت به گریه نورالدین گوش میدادند. دقیقهای بعد، مرد ریشدار انگار چیزی متوجه شده باشد، هریکین را بالا گرفت و به صورت ملا خیره شد: «مولوی صاحب، از گوشِت خون میآید.»
نورالدین سر از زانو برداشت و تازه متوجه خونی شد که شانهی ملا را سرخ کرده بود. ملا دستی به صورت و گردنش کشید و کف دستهایش را جلو نور گرفت. چهرهاش درهم رفت. مرد ریشدار با نوک دو انگشت کله ملا را کج نگهداشت و نور چراغ را به زخم عمیقی که بالای گوشش بود، تاباند.
«کدام پَرَخچه، مَرَخچه به سرت خورده، مولوی صاحب! دَرد، مَرد نداری؟»
ملا سرش را تکان داد اما حرفی نزد. زیر نور هریکین میشد وحشت را در چشمهای گردش دید. ملا به دیوار تکیه داد. نگاهش به آوار بود و نفس نفس میزد. ناگهان گفت: «برخیزید. سنگ و کلوخ را یک طرف کنیم.»
مرد ریشدار هم رویش را چرخاند به طرف کوه خاک و کلوخی که از زینهها به اتاقک ریخته بود.
«اُ بچه، تو را میگویم. گریه نکن. نامَکِت چیست؟»
نورالدین نامش را گفت.
«ها، بچم، نورالدین، شکر بکش که زنده هستی. بلا بود و برکتش نی. حالا برخیز که یک راه باز کنیم.»
ملا خود نیز از جابرخاست. دستش را به دیوار گرفت، لحظهای مکث کرد و بعد یک قدم عقب رفت و روی کف زیرزمین ولو شد. مرد ریشدار صندلهای پلاستیکی خود را از پا کشید و زیر سر ملا گذاشت و بعد کمکش کرد پاهایش را دراز کند: «مولوی صاحب، تو خودت قرار بگیر. خون، مون ازت رفته بیحال هستی.»
مولوی دستهایش را روی سینهاش گذاشت. «اشهد ان لاالهالاالله- خیر ببینی، بچیم.» خون غلیظی از سوراخ بالای گوشش میجوشید و روی صندلها میچکید. مرد به اطراف نگاهی انداخت و بعد پیراهنش را درآورد، آن را چندبار تا کرد و روی زخم فشار داد.
«محکم فشار بدش، مولویصاحب.»
مهرههای ستون فقرات مرد مثل ردیفی عمودی از توپهایی کوچکی از زیر پوستش بیرون زده بود و وقتی روگرداند زیر نور کمرنگ هریکین شبیه اسکلتی شکستنی به نظر میرسید که روی آن پوستی نازک کشیده باشند. مرد به طرف آوار قدم برداشت. نورالدین از جا برخاست و بلاتکلیف پشت سرش ایستاد. مرد پارچه آوار بزرگی را که بالای درگاه متوقف شده بود، با دو دست گرفت و سعی کرد که جابجایش کند. اما تکان نخورد. برگشت و طوری به نورالدین نگاه کرد که انگار تا آن وقت متوجه حضورش نشده بود.
«چند ساله هستی؟»
«شانزده.»
«نورالدین هستی، نی؟»
«ها.»
«من هیبتالله هستم. بیا این طرفش را بگیر. من کشش میکنم، تو تیله کن.»
نورالدین با دو دست توته بزرگی را که حدس زد تکهای از دیوار بود، فشار داد. آن قطعه ناگهان خطا خورد و از شیب آوار فروغلطید. هیبتالله به پشت افتاد و کلوخ بزرگ مابین پاهایش که از هم باز گرفته بودشان، چند تکه شد. از جای خالی آن تکههای کوچک و بزرگ کلوخ و خاک مثل آب روان جاری شد و گرد و غبار نورالدین را به سرفه انداخت. مرد از جا بلند شد و پخسه کوچک دیگری را با دو دست چسپید و بیرون کشید. اما جای آن نیز بالافاصله با خاک و و آوار پر شد. با خود زمزمه کرد: «برپدرش لعنت!» و بعد با صدای بلندتر گفت: «مولویصاحب، غلط نکنم راکت ماکت زده کل پیاده خانه را چپه کرده.»
ملا نیمخیز شده بود و نفسهای بلند و منقطع میکشید. «چاره چیست؟ سنگ و کلوخ را پس کنید، بلکه یک راه باز شود.»
«نمیشود، مولویصاحب. ببین!» هیبتالله پخسه نسبتا بزرگ دیگری را گرفت و با چند تکان آن را از آوار بیرون آورد. ولی جای آن را خاک و سنگ بالای آن پر کرد. ملا چیزی نگفت و سرش را ماند روی صندلها. لحظهای بعد به نظر میرسید ملا به خواب رفته باشد. هنوز هم نفسهای بلند و منقطع میکشید و لبهایش سیاه شده بود.
هیبتالله روی زمین نشسته بود و ناامیدانه به آوار نگاه میکرد. نورالدین هم نشست و به دیوار تکیه داد. فتیله چراغ کوچکتر شده بود و نور بیرمقی به اطراف پخش میکرد. هوای اتاقک از گرما تف کرده و آکنده از بویی شبیه بوی خمیر تُرششده بود. نورالدین واسکتش را کشید و آن را کنارش قرار داد. این کارش باعث شد که به یاد پولها بیفتد. آهسته، طوری که هیبتالله متوجه نشد، دستش را روی جیب بغلی واسکتش کشید و برآمدگی دسته پول را حس کرد. هیجان پولها حالا زیر آواری از وحشت و دلهره مدفون شده بود. حتی ندامت و عذاب وجدانش از دزدیدن پول حمامی هم لابلای ترسی که مثل لحافی ضخیم او را در خود پیچانده بود، گم شده بود.
«بالاخره یک راه پیدا میشود، نی؟» این را از خود پرسید، اما ناخودآگاه به زبان آورد.
هیبتالله رویش را دور داد: «چی گفتی؟»
«میگویم یک راه پیدا خواهد شد. نی؟»
«خدا مهربان است.»
تصویر مینیاتوری پیرمرد مویسفید و چشمدرشت به ذهن نورالدین آمد. مثل قبل عصبانی نبود، اما به نظر هم نمیآمد که اهمیتی میدهد که او آنجا زیر آوار گیر مانده است؛ زیر درخت بید مجنون دستهای کشیدهاش را روی زانویش مانده و به نقطهای در فضا خیره شده بود.
ملا تکانی به خود داد و ناله ضعیفی کرد. چشمهایش نیمه باز به سقف خیره ماند و بعد صورتش را دور داد و به نورالدین نگاه کرد. هیبتالله پیش خزید و پیراهنش را که حالا از خون تر شده بود از روی زمین برداشت و به سرملا فشار داد. ملا دوباره ناله کرد.
«چطور هستی، مولوی صاحب؟»
«هه؟» ملا این را که گفت چشمهایش را به زور باز نگهداشت و به صورت مرد خیره شد.
«میگویم، دَرد مَردت چطور است؟»
ملا سرش را تکان داد و نفس بلندی کشید. بعد انگار یادش آمده باشد که کجاست، نگاهی به آوار انداخت.
هیبتالله قبل از آن که ملا چیزی بپرسد، گفت: «نمیشود، مولوی صاحب. چاره چیست؟»
ملا گلویش را چند بار با سروصدا صاف کرد و بعد چرخید و به سمت دیوار تف انداخت. وقتی برگشت، آب دهانش که با خون مخلوط بود، از ریشش میچکید. آرام گفت: «قهر خدا که فقط آتش دوزخ نیست.»
هیبتالله سرش را متفکرانه تکان داد و گفت: «بیشک. مگر خدا مهربان است، مولوی صاحب. یک راه پیدا خواهد شد.»
ملا چند نفس طولانی کشید و سرش را دوباره روی صندلها قرار داد و انگار حرف بهتری به ذهنش نرسید که دوباره تکرار کرد: «قهر خدا خو فقط آتش دوزخ نیست.»
نورالدین آهسته گفت: «مردم آوار را پس میکنند. نی؟»
هیبتالله زیر لب تکرار کرد: «خدا مهربان است.» چراغ هریکین را برداشت و صورت ملا نگاه کرد. دانههای ریز و درشت عرق روی پیشانی و بینی ملا میدرخشید. چشمهایش را بسته بود و دستهایش لرزش خفیفی داشت. زیر لب زمزمه کرد: «مثل سگ، میشنوی چی میگویم؟ مثل سگ مُردار-»
هیبتالله دستش را روی پیشانی ملا گذاشت: «خیر، خیر. مولوی صاحب!»
«مثل سگ مردار میشوم، میفهمی؟ مثل سگ.»
هیبتالله به نورالدین نگاه کرد و دستش را از پیشانی ملا برداشت.
«خدا نکند، مولویصاحب. کلمهات را بخوان.»
ملا مثل کسی که دویده باشد، نفسهای کوتاه و عمیق میکشید. هیبتالله، از جیبش قوطی نسواری بیرون آورد و با دقت با دو انگشت کمی از آن گرد سبز را ریخت و بعد انتهای کف دست را به چانهاش چسپاند و با حرکتی سریع نسوار را به دهانش ریخت. دستهایش به هم مالید و به سمت آوار دور زد. با دو دست پخسهی دیگری را چسیپد و آن را درآورد و رفت به انتهای اتاق و آن را کنار دیوار گذاشت. نورالدین از جا برخاست و او هم کلوخ کوچکتری را درآورد و آن را کنار دیوار گذاشت.
«من به دستت میدهم، تو بغل دیوار بچینشان.»
نورالدین سرش را تکان داد. هر دو مثل موجوداتی مکانیکی شروع به کار کردند و مدتی بعد دیوارهای به عرض یک متر از سنگ و پخسه در امتداد دیوار اتاقک تا سینه نورالدین بالا آمد و زیرزمین را تنگتر و هوای آن ترشیدهتر و خفهکنندهتر از قبل کرد. اما از حجم خاک و کلوخ روی پلهها چیزی کم نشده بود؛ انگار تمام جهان آوار شده و بر سر آن زیرزمین فرو ریخته بود. قطرههای عرق از پیشانی نورالدین وارد چشمش شد. با آستنیش به چشمهایش کشید و چندبار پلک زد. چشمهایش میسوخت. لایهای غلیظ و زبر از عرق آمیخته به خاک گردن و پیشانیاش را پوشانده بود. هیبتالله نسوارش را بیخ دیوار تف کرد و نگاهی به دیوار عریض انداخت.
«ساعت چند است؟»
نورالدین کنار ملا زانو زد و با احتیاط دست ملا را دور داد تا صفحه ساعت او را ببیند.
«ده کم هشت.»
ملا ناگهان مثل حیوانی زخمی خرناس کشید: «مثل سگ- مثل سگ-»
هیبتالله آرام گفت: «مولویصاحب، خدایت را یاد کن.»
صدای زوزهمانندی از دهان ملا خارج شد و سعی کرد از جا برخیزد. هیبتالله او را دوباره روی زمین خواباند. «مولویصاحب، میشنوی؟ کلمهات را بگو مولویصاحب.»
ملا آستین مرد را چنگ زد: «نی، نی، بنشین که گپ دارم.»
«نشستهام، مولوی صاحب، مگر وقت گپ مپ نیست. خون ازت رفته. قرار بگیر، بهخیر جور و تکره میشوی.»
ملا آرنجش را به زمین گذاشت و نیم خیز شد و دست دیگرش را دراز کرد. هیبتالله دستش را گرفت و کمکش کرد که بنشیند و به دیوار تکیه دهد. ملا چشمهایش را به زور باز نگهداشت و به اطراف نگاه کرد. ثانیهای بعد، مثل مستی زهرخند زد: «خدای تعالی که جزا بدهد، قبر آدمی را به دست خودش میکـَنَد و او را زنده به گور میکند. دلش که یخ نکرد، باز قبر آدم را هم سر خود آدم تنگ میکند.»
نورالدین به دیوارهی که او و هیبتالله از آوار چیده بودند، نگاه کرد و تازه پی برد که منظور ملا چیست. دلش لرزید. به هیبتالله نگاه کرد که روی زمین چهارزانو زده بود و متفکرانه به ملا نگاه میکرد. دقیقهای به سکوت گذشت. گوشهای نورالدین زنگ میزد. هیچ صدایی از بیرون شنیده نمیشد. هفت ساعت از وقتی که در آن اتاقک به دام افتاده بودند، گذشته بود. رویش را به طرف هیبتالله چرخاند: «فایده ندارد.»
«چی؟»
«هرچی سنگ و کلوخ پس کنیم، دوباره پر میشود.»
«پس چی کنیم؟»
«نمیفهمم.»
«انتظار بکشیم که مردم بیایند و آوار را پس کنند؟»
«خواهند آمد؟»
مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخت و هر دو ساکت شدند. ملا چشمهایش را بسته بود و ظاهرا به خواب رفته بود. فتیله چراغ نامنظمتر از قبل میسوخت و سایههای عظیم آنها را روی دیوار میلرزاند. هیبتالله کنار ملا به دیوار تکیه داده و دستهای درازش را روی زانوهای کمگوشتش گذاشته بود. چشمهای نیمهبازش را به سقف دوخته بود و با دهان باز نفسهای کوتاه میکشید. هوای اتاق لحظه به لحظه گرمتر میشد و بوی ترشیدگی آن تیزتر. چشمها و گلوی نورالدین میسوخت و حس میکرد لبهایش زمخت و سنگین شدهاند. مغزش، گویی از کار افتاده بود، نمیتوانست افکار پراکندهاش را جمع کند. چشمهایش را بست. سرش دور میخورد. انگار آن اتاقک کوچک در فضایی بیانتها در حال چرخیدن و سقوط بود. دست و پایش کرخت و بیحرکت شده بود و احساس سبکی عجیب به او دست داد. وقتی با صدای هیبتالله به خود آمد، گمان کرد چندثانیهای به خواب رفته بود، اما ساعت ملا دوازده شب را نشان میداد. بوی متعفنی در فضای اتاقک پیچیده بود. هیبتالله در حالیکه پیراهن خونآلود خود را به بینیاش فشار میداد، شانههای ملا را گرفته، و او را تکان میداد:
«مولویصاحب، برخیز، مولوی صاحب.»
ملا چشمهایش را نیمه باز کرد و ناگهان چیغ زد: «بسمالله الرحمنالرحیم، لاالهالاالله- شهادت میدهم که خدا یکیست و شریک ندارد و- »
«مولویصاحب، آرام باش. من هستم.»
ملا چشمهایش را تنگ کرد و ثانیههایی طولانی به هیبتالله که پیراهن خونآلود را به بینیاش میفشرد، خیره شد و زیر لب همچنان دعا میخواند.
«نکیر هستی؟ منکر هستی؟»
«نکیر و منکر کجا بود، ملاصاحب؟ برخیز که به گمانم خراب کرده باشی.»
ملا اول هوا را و بعد خود را بویید. بعد گویی همه چیز به یادش آمده باشد، چشمهایش گشاد شد.
«من-؟ من-؟ بر شیطان لعنت. بر شیطان-»
«خیر است مولویصاحب. سر مرد هر گپ میآید. حالی برخیز که یک چاره کنیم. اتاق تنگ است.»
نورالدین واسکت خود را محکم به صورت خود فشار میداد. صورتش را برگرداند تا ملا بیش از این احساس شرم نکند. دقیقهای بعد که رو گرداند ملا دراز کشیده بود و دامن بلند پیراهنش را لای رانهای برهنهاش قرار داده بود. با دست چشمانش را پوشیده بود و زیر لب استغفار میکرد. هیبتالله در گوشهی اتاق روی تنبان آلوده ملا خاک میریخت. تعفن هنوز در اتاق موج میزد.
نورالدین دوباره صورتش را لای واسکت خود فرو برد. هنوز بوی صابون گلنار میداد. همه چیز قبل از بمباران به نظرش رویایی دست نیافتنی میآمد. دلش برای همه چیز بیرون تنگ شده بود؛ حتی برای سیدآغا که چندان خوشخلق نبود، و پل میوهفروشها.
صدای ملا رشته افکارش را پاره کرد: «هیبتالله! اُ بچه!»
«بگو مولوی صاحب!»
«پیش بیا، بچیم. او بچه را هم بگو پیش بیاید.»
هیبتالله به نورالدین اشاره کرد و او هم با بیمیلی پیش خزید.
«بگو مولوی صاحب. پیشت هستیم.»
ملا همانطور که دستش چشمانش را پوشانده بود، برخلاف قبل شمرده و آرام گپ میزد: «جوان که بودم،- میشنوی؟»
«ها، مولویصاحب، میشنویم.»
«در این وقت آخر یک گپ میگویم که دلم آرام شود-»
«مولویصاحب، دهانت را به خیر باز کن!»
«گفتم بشنو. گپ نزن.»
«بگو مولویصاحب. اینه. گپ نمیزنم.»
«ها، چهل سال است که دلم هر لحظه در حال کفیدن است. نی روز آرام دارم نی شب. چهل سال است که هر روز در انتظار هستم که چی وقت خدای پاک جزای مرا میدهد. امروز همان روز جزاست. خدای پاک حکمتها دارد که بنده از فهمش عاجز است. همی زیرزمینی را میبینی؟ (دستش را از چشمانش برداشت بالا نگهداشت) با دستهای خودم کندم. آن هم از چی خاطر؟ از ترس همین بَمب و راکت. امروز معلوم شد که خدای پاک قبر مرا سر خودم کنده بود. اجل که بیاید، کی از دستش میتواند بگریزد؟»
مکث کرد و نفس بلندی کشید. هیبتالله پیراهن خونآلود را کنارش گذاشته و زانوهایش را بغل گرفته بود. نورالدین لحظهای واسکت خود را پس کرد. بوی بد همچنان مشامش را آزرد.
«مگر بشنو که چرا میگم حقم است که مثل سگ مردار شوم.»
«ملاصاحب، خدایته یاد کن.»
«نی، گپ نزن. بشنو. چهل سال پیش که نو ملا شده بودم، بچه کاکای کمبخت خود را کشتم. آن روز هیچ از یادم نمیرود. در بین جوی، پاچههای تنبانش بالا زده، آب را برای زمینهای خود باز میکرد. بیخبر، از پشت سر با توغاچ گلویش را بریدم. کمبخت بیل را انداخت و با دو دست گردن خود را چسپید. خون از گلویش یک متر پیش میجهید. در بین جوی آب شروع به دویدن کرد و صدقدمی که دوید به روی چپه شد. بیل را برداشتم و در زمین خودش همراه توغاچ گورش کردم. چَو افتاد که فلانی غیب شد. آب شد و به زیر زمین رفت و من خَپ خود را گرفتم. چند ماه بعد، زنش و زمینش را صاحب شدم. زن سر زاییدن مرد. نی خودش زنده ماند، نی بچه. زمین هم از کشت افتاد. چهار اطراف زمینهای مردم سبز و پرحاصل بود. مگر در آن زمین به قدرت خدا خار بیابان هم سبز نمیشد. همان وقت بود که دانستم چه گناه کردم.»
هیبتالله نوک انگشتهایش را به زمین خاکی کشید و بعد با آنها گوشها و نوک بینیاش را لمس کرد: «یا الهی، توبه. ملا صاحب، سکرات موت است. ذکر مِکر کن. خدا ارحمالراحمین است.»
«بشنو. از ذکر مکر تیر است. بیست سال در مسجد قریه ملایی کردم. هیچ آرام نیافتم. هنوز ظاهرشاه به تخت بود که زمین را فروختم. نیت داشتم که با پولش حج بروم، بلکه خدای پاک رحمتش را شاملم کند. خدا گفت باش، کارت دارم. در راه کابل با دزد سرخوردم و یک روپیه برایم نماند. نی حج شد، نی زن ماند، نه زمین و نی روی پس رفتن به قریه. مه ماندم و یک عمر ندامت. همین شد که آمدم در این مسجد تا روز امروز، یک چشمم آب بوده و یک چشمم خون. خدای پاک کارها داره که بنده از فهمش عاجز است. خدا که جزا بدهد مثل سگ آدم را مردار میکند. گُه آدم را به رویش میمالد، قبر آدم را به دست خودش میکند-»
نورالدین منگ و مبهوت به ملا نگاه میکرد که اشکهایش از زیر دستی که چشمهایش را پوشانده بود، به روی گونهها و ریشش جاری بود. هنوز حرف میزد اما نورالدین جز صدایی گنگ و مغشوش چیزی نمیشنید. چشمهایش را به زور باز نگه داشت. هیبتالله را دید که زانوهایش را به بغل گرفته بود و آرام آرام بدنش را جلو و عقب میبرد و با صدایی شبیه آواز میخواند: «ناکرده گنه در این جهان کیست بگو.»
فتیله چراغ هریکین پِت پِت میکرد و لحظاتی بعد خاموش شد. خدا زیر درخت بید نشسته بود و از گوشه چشم، تقصیرکارانه به نورالدین مینگریست. اتاقک در فضایی بیانتها چرخ میخورد و سقوط میکرد. نورالدین چشمهایش را بست و در آرامشی عجیب غرق شد.
تابستان ۱۳۶۲ بود.
***
سی سال گذشت و نورالدین هرگز نفهمید چه کسی شایعه کرده بود که او در پنج روزی که زیر آوار زنده مانده بود، مار میخورده است. مردم چنان با اطمینان از مار سیاه نیمخوردهای در آن اتاقک گپ میزدند که حتی خود نورالدین هم به شک افتاده بود. در واقع، به جز چند ساعت اول زیر آوار که دقیقه به دقیقه آن در ذهنش حک شده بود، چیز دیگری به یادش نمیآمد. بنابراین، چندان بعید نبود که ماری آنجا آمده و او در عالم بیهوشی با سنگی، کلوخی، چیزی به سر مار زده و آن را خورده باشد.
مردم میگفتند پنج روز بعد از بمباران او را کنار جسد بیتنبان ملای مسجد و مردی لاغر یافته بودند که همانطور زانو به بغل مرده بود. کسی هرگز نفهمید آن مرد کی بود. او را هم همراه ملا در قبرستان قریه دفن کردند. اما نورالدین را که هنوز نفس میکشید، به صحن مسجد برده بودند و برایش آب و غذا داده و تیمارش کرده بودند. هر کس تکهای از لباسش را برای تبرک یافتن پاره کرده بود و چند روز بعد، وقتی نورالدین روی تشکی در صحن مسجد به خود آمد، زیر پتویی نازک کاملا لخت بود. طبیعیست که در این میان واسکتش همراه با پولهای حمامی نصیب کدام آدم طالعمندی شده بود و نورالدین هم هرگز از آن پول به کسی نگفت. بخصوص اینکه مردم یکی یکی پیش میآمدند و دست او را میگرفتند و به سر خود میکشیدند و برایش پول میگذاشتند و تا چند روز بعد که سیدآغای یکدست او را از مسجد به خانه خود برد، مبلغی بیشتر از پول حمامی برایش جمع شده بود. سیدآغا چَو انداخته بود که نورالدین پسرکاکای اوست و اتاقی در خانه خود به او داد که آنجا برای مردم دم و دعا میخواند. چیزی نگذشت که سیدنورالدینآغای مارخور را همه در شهر میشناختند. سیدآغا دکان سبزیفروشیاش را رها کرد و تا روزی که مُرد، حساب و کتاب نورالدین را به پیش میبرد و سهمی منصفانه از درآمدش را برای خود برمیداشت. اوائل نورالدین از این میترسید که کسی بیآبش کند و بگوید که سید نیست. اما وقتی دید حتی گاریچیهای پل میوهفروشها – که او را میشناختند و قطعا میدانستند سید نیست – برای تعویذ کاروبار نزد او میآمدند و با احترام او را «آغاصاحب» خطاب میکردند، تشویشش رفع شد.
سیدآغای یکدست کتاب علوم غریبه و طلسم و تعویذ خود را که چاپ قصهخوانی پشاور بود، به نورالدین بخشیده بود، و او، هرچند سواد چندانی نداشت، اما کمکم یاد گرفته بود که از روی خطوط و اعداد و حروف صفحههای کتاب روی تکه کاغذی نقاشی کند و آن را لای پارچههای سبز و سرخ به شکل مربع یا مثلث جای بدوزد که مردم به گردنشان آویزان کنند یا به بازویشان ببندند و یا تعویذ را بیندازند داخل ظرف آبی و آبش را برای رفع قولنج و سردرد یا بچهدار شدن بنوشند. دم و دعا و تعویذ آغای مارخور چنان پخته و کارآمد بود که آوازهی آن به قندهار و بلخ و هرات هم رسیده بود و در صف طویل مشتریانش میشد هر مخلوقی را یافت.
اما آنچه خاطره سی سال پیش روز بمباران را با تمام جزییاتش در ذهن سیدنورالدینآغای مارخور زنده کرد، حضور مردی میانسال و پیرمردی تکیده بود برای گرفتن تعویذ نزد او آمده بودند. مرد که معلوم میشد پسر پیرمرد است، زیر بغلش گرفته بود و با احتیاط او را روی تشکچهی مقابل میز کوتاهی نشاند که پشت آن سیدنورالدینآغا نشسته بود. پیرمرد ریش تُنُک سفیدی داشت که گونههایی فرورفتهاش از زیر آن کاملا نمایان بود. پرههای بینیاش به اندازه قُطر یک انگشت کلان بود و چشمهای ریز و محزونش را با نگاهی آشنا به نقطهای روی دیوار مقابل دوخته بود. کنجکاوی مورمورکنان زیر پوست سیدنورالدینآغا خزید و نتوانست سرش را برنگرداند و به نقطهای که تصور میکرد پیرمرد به آنجا خیره شده، نگاه نکند. آن لحظه بود که جلندرشاه حمامی را شناخت و خاطرهی دزدی از دخل حمام با تمام جزییاتش، مثل فیلمی از ذهنش گذشت.
با دستهایی لرزان روی صفحه کاغذی اشکالی و حروفی در هم کشید و آن را به مرد میانسال داد. او کاغذ را بوسید و قاط کرد و از جیب بغلش مشتی پول بیرون آورد. «آغاصاحب، کـَم ما و کـَرَم شما. همینقدر پیشم هست.»
«خیر است، بچیم. هیچ نباشد هم گپی نیست.»
«در پناه خدا باشید، آغاصاحب.» این را که گفت، زیر بغل پیرمرد را گرفت آهسته آهسته او را با خود برد.
سیدنورالدینآغا نوت پنجصدی را زیر گذاشت و صدیها و پنجاهیها را روی آن قرار داد و پولها را شمرد. دوهزار سیصد و سیروپیه بود.
.