آدمها که از غم و یأس عقل از کف داده بودند به کامیونها حمله میکردند و تابوتهای به شتاب ساخته شده و رنگ نشده را از دست همدیگر میقاپیدند. شنیده بود مردم از دست هم نان، روزی، زن یا پول بربایند، اما تابوت؟!… پناه بر خدا… مافوق تصور بود…
خودش دیگر رمقی نداشت، زندگی در زندان همه قوایش را فرسوده بود، زیر دست و پاها میافتاد. دیدن اینکه مردم چطور تابوتها را از دست یکدیگر میکشیدند، وحشت آور بود.
در کوچههای مسکوت بیجهت راه میرفت. نه خانهای مانده بود، نه فامیلی. آدمها زیر درد خودشان له شده و به بغل دستیشان توجهی نداشتند. او را چند روزی از زندان مرخص کرده بودند تا اعضای خانوادهاش را پیدا کند، مردههایش را به خاک بسپارد و برگردد. جای تعجب داشت، اما بیصبرانه منتظر روز بازگشت بود. همه چیز دریک چشم بر هم زدن بیمعنا گشته بود. حتی نمیتوانست جسد مادرش را که زیر آوار متلاشی شده بود، دفن کند. سایر اعضای خانوادهاش هم در حفرههای غول آسای شهرِ ویران شده، بینام و بیاثر گم شده بودند. و مردم به یکدیگر تسلیت نمیگفتند: همگی در بطن سیریناپذیر درد سراسری حل شده بودند. انگار خودشان هم به مردگانی گنگ و بیتفاوت بدل شده بودند. در میان ویرانهها زانو زد و نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. گریهاش همانند زوزهای بلند وممتد بود. هیچ کس توجهای نکرد. همه مثل مورچهها آوار را زیر و رو میکردند.
سختیاش همان اولین لحظه بود. بعدش عادت کرد. همیشه خیال میکرد که دشوارترین چیز، بیگناه به زندان افتادن است و وضعیتی دشوارتر از آن وجود ندارد، اما معلوم شد که بدترینِ بدها هم وجود دارد و انسان قادر است به بدترینها عادت کند؛ بیحس شود وبه نفس کشیدن، راه رفتن و دیدن ادامه دهد…
بی هدف در کوچهها سرگردان بود. مطمئن نبود دیوانه شده یا هنوز عقلش سر جایش است؟ نمیتوانست بفهمد که دیگران همگی دیوانه گشتهاند؟ یا چون خودش دیوانه شده این طور به نظرش میآید؟ حتی یک بار- با دیدن خوشحالی صادقانه مردی که داشت تابوتی را حمل میکرد- به صدای بلند قهقهه سر داد. به نظر میرسید آن مرد حتی به خودش میبالید که توانسته بود درمیان جمعیت خشمناک تابوتی به چنگ آورد و از آنِ خود کند. نگاهش کرد، مردِ تابوت به دوش هم زد زیر خنده. یک لحظه به یکدیگر نگاه کردند و هر کدام به جهتی رفتند.
اما تحمل ناپذیرترین چیز سکوت آسمان بود. آسمان در یک آن بسته شده و پنداری هیچ گاه گشوده نخواهد شد. نا امیدی باعث شدیدتر شدن موسیقی دوزخی میشد که با غرش از دل زمین بیرون میجهید؛ وشهر روز به روز سردتر میشد. تاریکی گَرد آلود شبانه با زوزه سگهای وحشی شده در روزهای اخیر و عوعو شغالهای جنون زده از بوی خون، در هم میآمیخت. آدمها چون مورچهها روز وشب ویرانهها را به هم میزدند و وقتی زیر تل آوار جسدی مییافتند، مثل جویندگان طلا شادمان میشدند. ساکنین شهر از عظمت و ناگهانی بودن درد لال شده و همچون اشباح سرگردان بودند یا اینکه دور آتش دستهایشان را گرم میکردند و روزهای متوالی کنار مردههایشان مینشستند، چون امکانات کفن و دفن فراهم نبود.
زیر دیوار لرزان ساختمانی، کنار آتشی که مانند قلب بیمار به زحمت میطپید، مردی نشسته بود که دستهایش را زود به زود بالای آتش میگرفت و به صورتش میمالید. نزدیک او رفت و ساکت ایستاد. در کنار مرد نشسته، جسدی زیر لحاف گِل آلود گذاشته شده بود. به حافظهاش فشار آورد و قاضی شهر را شناسایی کرد. به چشمهایش باور نمیکرد، گویی وهم و خیال باشد. چشمانش را مالید، بست و سپس دوبازه بازشان کرد؛ وهم و خیال محو شد. خودش بود… همان کسی که رای ناعادلانه دادگاه را صادر کرده بود. به خاطر گناه مرتکب نشدهاش تا کنون در زندان نشسته و هر روز آزگار به درگاه خدا قسم خورده بود که انتقام خواهد گرفت. و حالا خداوند قاضی را به دستش سپرده بود. اما وقتی نگاه کرد انتقام درونش به سنگ تبدیل شد. قیافه قاضی توانگر و غدار دیروزین آنچنان بیچاره و بیپناه بود. همه مردم آنچنان بیچاره و بیپناه بودند. بیحرکت ایستاده، زبانش بند آمده و او را ورانداز میکرد. سپس به خود آمد، میله آهنی را از انبوه زبالهها برداشت و مصمم جلو رفت.
مرد نشسته که گویی هیچ چیزی را در اطرافش نمیدید، با ناله گفت:
– بزن! هدیهای بالاتر از مرگ نمیتوانی بدهی.
دستش ضعف کرد. میله آهنین با صدای زنگ دار پایین افتاد. تا دیروز که هنوز خشم خدا بر زمین نازل نشده بود، بدون یک لحظه تردید جمجمه قاضی ظالم را میشکافت، اما حالا دستش سست شد. حتی در قلبش احساس ترحم کرد. طی این چند روز،انگار فاصله یک ابدیت را پیموده باشد؛ ارزشها و عقاید دگرگون شده بودند. بدبختی همه گیر با سنگینیاش او را در هم فشرده و هویتش را خلع کرده بود.
نزدیک تر رفت و بر سنگ کنار آتش نشست:
– منو شناحتی؟
قاضی گفت:
– شناختمت. حق داری که محاکمهام کنی و به جزایم برسونی… من تو رو بیگناه روونه زندون کردم. از گناهکار پول گرفته بودم…
بعد به طور غریزی از روی روزنامۀ چند روز قبل که به اندازه صد سال کهنه شده بود، نانی را که از چهار طرف انگاری موش جویده باشدش، برداشت و تعارف کرد.
– من از دست کثیف تو نان قبول نمیکنم…
انتقامش هنوز زبانه میکشید.
مردِ نشسته گفت:
– من که مردهام… من دیگه قاضی نیستم؛ نان مال خداست…
– از کی تا حالا جای خدا رو یاد گرفتی؟!
با گفتن این حرف لبخندی غیر طبیعی صورتش را کج و معجوج کرد.
مردِ نشسته با خونسردی گفت:
– نمی شنوی؟ زیر زمین دارن آواز میخونن.
بعد دستش را روی گوشش گذاشت و ادامه داد: نمی شنوی؟
«دیوونه شده» – پیش خودش فکر کرد.
مردِ نشسته باز به حرفش ادامه داد:
– مردهها هستن…
دوباره صورتش کج ومعجوج شد. خودش هم شنید.
یک جایی، آن اعماق زمین، کسی داشت پشت سر هم و با ریتمی یک نواحت، بدون احساس و بدون سر زندگی
طبل میکوبید.
تلاش میکرد از نگاه چسبنده مردِ نشسته بگریزد، گویی به خاطر او خودش را مقصر میدانست. از نان توی دستانش تکهای برید و جلوی موش چمباته زده در زیر پاهای قاضی انداخت. موش بو کشید و باز سر جایش نشست و با نگاهی خالی به او چشم دوخت. «این هم دیوونه شده. از درد هولناک همه دیوونه شدن» – توی ذهنش فکر کرد.
مرد نشسته به سوی جسد چرخید، لبه لحاف گلی و گرد آلود را گرفت وگفت:
– میدونی کیه؟…
– کیه؟
در سؤالش بیتفاوتی آدم خسته از همه چیز بود.
– دخترمه، زُوینار … قشنگترین دختر شهر… یادته؟
– از زندون آزادم کردن که بیام مرده هام رو دفن کنم… فقط مادرمو پیدا کردم…
– اِه… ؟
مرد نشسته دوباره جسد را پوشاند و با چوب توی دستش آتش را به هم زد.
– تو این دنیا همه چی دروغه. دیروز همه چی داشتم، امروز هیچ چی ندارم… حتی یه تابوت ندارم که زُوینارم رو به خاک بسپرم … چه قصرهای حاصل از رشوه و غارت داشته باشی، چه کلبه حاصل از عرق جبین گذشتگان، در یه چشم به هم زدن ممکنه به تلی از زباله تبدیل بشن…
هر چه شب نزدیک تر میشد، سرما شدیدتر میشد. مرد نشسته بلند شد، با مهربانی جسد دخترش را پوشاند، بعد کمرش را راست کرد و آمد کنار آتش جا گرفت.
– اونقدر خسته شدم… میخوام دراز بکشم و دیگه پا نشم…
– صبح هوا روشن بشه، یه تابوت برا دخترت زُوینار گیر میآریم.
مرد نشسته پتوی روی شانههایش را بالا برد و لبهاش را به پشت او انداخت. به او تکیه داد. در واقع دلش میخواست که او بهش تکیه کند. هر قدر هم که از دنیا وازده و خسته شده بودند، اما به هر حال نیاز به گرما ومحبت داشتند. جاری شدن گرما از طرف مرد به سمت قلب بیحساش را حس میکرد.
نالههای سگهای هار شده از گرسنگی، ترس و بیصاحبی وشغالهای تحریک شده از بوی خون، ظلمت شب را میدریدند و به آنها میرسیدند. کسی داشت از اعماق زمین به طور لاینقطع، بیاحساس وبا ریتمی مرده بر طبل میکوبید. افرادی از شهرهای دیگر آمده بودند و ویرانهها را نورانی کرده و دنبال اجساد میگشتند.
ــــــــــــــــــــــــ
هویک وارتومیان عضو کانون نویسندگان ارمنستان است و چندین کتاب داستان و رمان از او منتشر شده که برخی از آنها به زبانهای مختلف از جمله فارسی ترجمه شده است. این داستان با الهام از زلزله شدید سال ۱۹۸۸ ارمنستان که دهها هزار نفر قربانی گرفت، نوشته شده است.