بلوار معروفی است… دکلهای فشارقوی برق از وسط آن عبور میکند. بنابراین باید حریم ساختوساز شهری رعایت شود. بلوار به اندازه کافی پهن است. در ضلع شمالی آن خانههای مردم دیده میشود و ضلع جنوبی آن به خاطر فاصلهی کمتر با دکلهای فشار قوی، بین سازمانهای دولتی، قضایی و نظامی تقسیم شده است. چیزی شبیه رویارویی دو جبهه، که صدای بازی کودکان در وسط بلوار، دیواری نامرئی بینشان ساخته است.
سرتاسر فضای میانی بلوار، سبز است و مسیر پیادهروی و دوچرخهسواری و بازی. در چند جای بلوار، زمینهای صافی دیده میشود، با روکش سیمان نرم، که باب میلِ بچهها است برای بازیهایشان. بهشت کودکانهای است که مثل رودخانهای از دل واقعیت شهر عبور میکند. از کنار خانهها، مدرسهها، دیوارهای بلند پایین بلوار و….
صندلیهایی را، با فاصله، میتوان پیدا کرد، نشست و گاهی به بازی بچهها چشم دوخت. دو طرف، خیابان است. از یک خیابان ماشینها میروند و از خیابان دیگر میآیند. شاید هم از هر دو خیابان، میروند.
دو دختربچه با موهای بافته، سوار بر دوچرخه میآمدند و میرفتند. سخت مشغول تعریف کردن برای همدیگر بودند. بعضی حرفهایشان، معلوم بود که حرف خودشان نیست. مثل آدم بزرگی که روی تخت کودکی بخوابد، دست و پای حرفشان از تختِ فکرشان بیرون زده بود. گاهی دروغهای کودکانهای میبافتند. آنقدر ساده که عنوان «دروغ»، کلاهِ گشادی بر سر افکار کودکانهشان است.
دو پسربچه نیز، آن طرفتر، دوچرخه بازی میکردند، دوچرخهی یکی نوتر، بزرگتر و چشمنوازتر بود.
– (صاحب دوچرخهی کوچکتر): دوست داری ببینی دوچرخهی من چقدر تند میرود؟ آنقدر سبک است که مثل دوچرخههای پَرِشی است.
– یعنی میگذاری یک دور با آن بزنم؟
– باشد. ولی فقط یک دور.
به همین سادگی. برای مدتی طولانی دوچرخههایشان را عوض کردند. در دنیایشان، حسرت، لکهای است که با زلالی یک آب میرود و تفاوتها، فاصله ایجاد نمیکند.
آنطرفتر، بچهها مشغول فوتبال هستند. چند پسر و چند دختر. پسرها دو دستهاند. یا همهاش به دخترها پاس میدهند، یا اصلاً به دخترها پاس نمیدهند تا خودشان گل بزنند. دخترها هم یا در دروازه میایستند، یا جسورانه به خط حمله میروند. پسرکی سوار بر ماشین شارژی آلبالوییرنگِ براق که صدای موزیکی از آن میاید، با عینک آفتابی و موهای ژلزده از کنارشان رد میشود. نگاه بچهها، برای لحظهای روی ماشین قفل میشود. اما با اولین صدای زمین خوردن توپ، فریادشان به هوا میرود:
– پاس بده به من.
– شوت کن.
هنوز بازی و همبازی بهتر از تنهایی و تفاخر است. هنوز «بودن» بهتر از «داشتن» است. هنوز زندگی به مالکیت و رهایی به خودشیفتگی برتری دارد.
پسربچه از ماشین پیاده میشود، عینکش را روی داشبورد میگذارد. مظلومانه، به تماشای فوتبال میایستد. بچهها اول کمی مقاومت میکنند. نوعی تنبیه کودکانه در کار است. ولی خیلی زود یک نفر که کمی بزرگتر است، جلو میرود:
– میخواهی بازی کنی؟
معمولاً مجازاتها ساده است و بخشیدن آسان، همه چیز در خدمت هیجان است. عواطف جریان دارند. مثل سیمان خشک نشدهاند.
کمی آن طرفتر، پسربچهای، با اشتیاقی بیاندازه، بستنی خود را لیس میزند و کودکی که تازه راه رفتن آموخته است، روبرویش، مثل مجسمه، با نگاهی خیره، ایستاده است. تنها نمود حرکتش، جاری شدن آب دهانش است که بیاختیار، تا زیر چانهاش پایین آمده است.
پسری نوجوان، کمی آنطرفتر اسکیتبُرد خود را هُل میدهد و روی آن میپرد و کارهای نمایشی میکند. دختر نوجوان دیگری که تازه اسکیتبردی خریده است و رنگ و روی اسکیتش این را نشان میدهد، از راه میرسد. پسر، چند چشمهی دیگر از هنرش را رو میکند. و بعد:
– میخواهی به تو هم چند حرکت ساده یاد بدهم؟
– خیلی خوب میشود.
– ولی فعلاً کارهای ساده. اگر کارهای سختتر بخواهی، باید هر روز بیایی.
***
و به همین سادگی، نوجوان میشوند.
هنوز بچهها مشغول فوتبال هستند، توپشان میاُفتد بیرون از بهشت، آن طرف خیابان. مردی میانسال دستی تکان میدهد؛ یعنی من توپ را برایتان خواهم انداخت. توپ را در میان دو دستش میگیرد، لحظهای انگار دوباره کودک میشود، خون در پاهایش دویده. قلبش صدا میکند. توپ را رها میکند و شوت محکمی به زیر توپ میزند. توپ میرود به آسمان، اما نه به سمت بچهها. از دیوار بلند آجری پایین بلوار رد میشود و پشت دیوار میافتد.
دیوار آجری بلند، با سیمهای خاردار، با دوربینهای مدار بسته که یک در فلزی بزرگِ ماشینرو دارد و یک در کوچک فلزی آبی رنگ. در کوچک فلزی آبی رنگ، که رنگ آبیاش دروغ آشکاری بر پیکر آن چهرهی زمخت است.
بچهها، به نشانهی ناامیدیشان از مرد، سری تکان دادند و مرد نیز سرش را پایین انداخت و رفت، انگار اصلاً او در جریان هیچ ماجرایی نبوده. بچهها به سمت در آبیرنگ دویدند، مثل سرنشینان قایقی که از رودخانه بیرون آمدهاند. هرکدام با مشتهایشان به در کوبیدند. پنجرهی کوچک فلزی روی در باز شد، بخشی از صورت یک سرباز دیده میشد:
– چی شده؟ چی میخواهید؟
– توپ…
– توپمان…
– توپمان افتاده….
– خیلی خُب. صبر کنید. الان میاورمش.
سرباز رفت و توپ را پیدا کرد، آوردش، اما توپ از پنجرهی به آن کوچکی رد نمیشد.
– الان از روی دیوار پرتش میکنم.
توپ را پرت کرد، اما نه آنقدر محکم که بلندای دیوار را رد کند. توپ رفت وسط سیمهای خاردار. رویای بیبازگشت کودکان، از همان فاصله هم معلوم بود که پنچر شده است. بچهها، یکی داد زد، یکی بغضش را نگه داشت، یکی پا به زمین کوبید… و رفتند.
دیوار بلند آجری، با سیمهای خاردار، دوربینهای مدار بسته، دری فلزی و آبیرنگ که رنگ آبیاش دروغ بود و تابلویی بالای دیوار:
«کانون اصلاح و تربیت».
جایی که کودکان ناگهان «مجرم» میشوند.