انگشتان کشیده و ظریفش را روی پیشخوان گذاشت و با وسواس، برق ناخن زد. انگشتر تکنگینش را دور انگشتش چرخاند تا نگین کوچک آن درست، وسط بند پایینی انگشتش قرار گیرد. داخل حلقه نوشته شده بود: «بیتا و بهنام، سال یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی. ع، ص، ا»
بیتا دستش را از روی پیشخوان برداشت و به انگشترهای درشتی که زیر نور مغازه برق میزدند، خیره شد. با خودش فکر کرد: «طراحای کج سلیقه! واقعا سنگینیشون غیر قابل تحمله! اونقدر هم جاشون واسه یادگاری نوشتن زیاده که جذابیت داشتن یه رمز مشترک اختصاری رو از دست میدی؛ یه جورایی کم هیجان و کم بارن!»
زنی نسبتا چاق با لُپهای گُل انداخته درحالی که دو تا نایلون بزرگ در دست داشت و هنهن میکرد، به همراه همسرش وارد طلافروشی شد. هنوز نفس تازه نکرده بود که به سینهریز درشت و سنگینی که پشت ویترین بود، اشاره کرد و خواست آن را امتحان کند. بیتا با لبخند همیشگی خوش آمد گفت؛ زن پاسخ سلامش را داد و مرد نه.
بیتا به نایلون گوشتی که در دست مرد بود، نگاه کرد؛ آهی کشید و در دلش گفت: «خدا کنه خونابهها گند نزنن به مغازه!» مرد با فریاد، سینهریز را روی پیشخوان هل داد به سمت بیتا و گفت: «نه، این نه! خیلی درشته! من جونم در میاد واسه هر یه قرون دو قرون زن! ورش دار اینو!» بعد نایلون گوشت را گذاشت روی زمین و با پا هلش داد به عقب تا وسط طلا فروشی. بیتا سینهریز را از روی پیشخوان برداشت و گفت: «لطفا، نایلون گوشتو زمین نزارین!» مرد گوشش را خاراند و به زنش گفت: «به چیز دیگهای فک کن، زن! اصلا و ابدا این سینهریز توی کت من نمیره!»
زن، مانتو گشاد زوار در رفته و اپل داری به تن داشت. پشت کفشهایش را خوابانده بود و کنارههای شلوارش کمی خاکی بود. با ناله، چشم در چشم بیتا گفت: « فقط همین سینهریز لیاقتمه! بخدا که این خود خودشه! خانومجان، خدا شاهده حقم همینه! سه بار پسر زاییدم و الانم باردارم. خواب همین سینهریز رو دیدم. بخدا که خیلی شگون داره!»
بیتا لبخند سردی را تحویل زن داد. چشمش بین سینهریزی که چهار ردیف گل داشت و نایلون گوشت پر از خونابه و چربی در حرکت بود و داشت فکر میکرد: «یعنی لیاقت یه زن چی میتونه باشه؟!» به چشمان قهوهای تیره بهنام در مجموعه قاب عکسهای زیر پیشخوان خیره شد و با خودش فکر کرد: «من، شخصا داشتن همین رمز مشترک رو ترجیح میدم!»
مرد ساعدش را به پیشخوان تکیه داد و با ناخنهای سیاهش روی شیشۀ پیشخوان ضرب گرفت و رو به زنش گفت: «کی رو دیدی که قبل زاییدن و فارغ شدن طلا بخواد؟! خانوم شما بگو! زن باس اینقد زیاده خواه باشه؛ استغفرالله! هیهات از این جماعت، مثل شیطون میمونن! همش طلا، طلا، طلا… اونم سنگین! انگار قراره با طلای سنگین معرکهای چیزی راه بیندازن!»
بیتا سرش را پایین انداخت؛ شروع کرد به بازی با انگشترش. حلقه، ظریفتر از آن بود که بتوانند همه آنچه را که با بهنام قرار گذاشته بودند، روی آن بنویسند: «عشق، صداقت و احترام»! بهنام به پیشنهاد مادرش سیمین بانو حروف اختصاری را داخل انگشتر حک کرده بود و همین حروف، معروف شده بودند به رمز مشترک زندگی شان؛ ع ص ا! بعد از سه سال که از زندگی مشترکشان میگذشت، هنوز انگشتر را برای یک لحظه هم از دستش خارج نکرده بود.
مرد چند بار نگاهش را از سرتاپای بیتا سراند و روی دستانش ثابت و خیره ماند. گفت: «آهای، زن! بیا به این خانوم کوچولو یه نیگا بنداز، دستاش خالی! حالاخودتو ببین؛ سنگین وزن میزنی با این همه زلم زینبو زرد! معلومه که شوهرهه گربه رو دم حجله کشته ها! از قول من به آقات بگو دمش گرم! دورت پره از این طلا مَلا ها، چشمت میبینه دلت میخواد ولی … هیچی آبجی، فقط سلام گرم منو به آقات برسون و بگو دوره موره آموزشی داشت منو خبر کنه!» بعد صدای قهقهه مرد سالن طلافروشی را پر کرد.
زن از گوشه چشم به بیتا که هاج و واج مانده بود، نگاهی انداخت و رو به شوهرش گفت: «طایفهگی، ما همه پسرزاییم؛ طایفهگی ها! آقاداداشم، شش تا پسر داره ماشالله؛ خواهرم هم بعد یه پسر شاخ شمشاد، ناخواسته، هنوز اولیاش یک سالگیشو تموم نکرده بود، یک جفت پسر دوقلو آورد که عینهو قرص قمر میمونن؛ ناخواسته ها! یه شب، اتفاقی، خواب سینهریز طلا دیده بود! توی خانواده ما خوش یمنه این خواب! حالا اینا به کنار، مادرم از هفت شکمش، پنج تاشو پسر زاییده. خودمم که تا حالا هر چه زاییدم پسر بوده؛ اینی هم که الان داره توی شکمم تکون تکون میخوره پسره! ماشالله! به کوری چشم حسود، سونوگرافی هم که گفت پسره. دیگه چی از این بهتر! باس سر تا پای منو طلا بگیریا، مرد! من همین سینهریز رو میخوام که هم شگون شو داشته باشیم و هم چشم فامیل و آشنا کور شه؛ بخاطر خودت میگم مرد! بزار دست از جادو جنبلاشون بردارن؛ بزار محبتت رو به پسرات ببینن و آتیش بگیرن! جلز و ولز کنن به حق پنج تن!» و زن باز زیر لب، ورد نامفهومی را زمزمه کرد.
بیتا دفتر خاطرات مادر را که بارها آن را خوانده بود، از نظر گذراند. مادر با دستخط خوش و با خودکار سبز آرزو کرده، اولین فرزندش دختر باشد تا بتوانند بهترین رفقای هم باشند. دستش را برد سمت گردنبند قلبی شکلش و نوازشش کرد؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، پدر به عنوان هدیه در سوئد برای مادرش خریده بود.
تلفن مرد زنگ خورد. بیتا قاب عکسی را که در آن سیمین بانو او را محکم در آغوش گرفته بود، با دستمال، گردگیری کرد؛ درخشش جرقههای فشفشهای که در عکس دیده میشد، محسورش کرد. در حالی که داشت خط زنجیر برّاقی را که دور گردن کشیده سیمین بانو بود را دنبال میکرد، با خودش گفت: «سیمین بانو هم پسر زا بوده ها! یه بار بچه به دنیا آورده؛ اونم پسر شده! چه شاخ شمشادی هم! تازه، فقط با یه زنجیر ظریف پسرزا شده!» بعد به یاد کیک خامهای که آن روز تا مچ پای بهنام را در برگرفته بود، خنده اش گرفت: «بیتا من شرمندهام! مثلا خواستم کیک رو قائم کنم و سوپرایزت کنم؛ گذاشتمش پشت پام، کنار میز؛ هول شدم و گند زدم! اصلا من با دیدن تو، سر از پا نمیشناسم دختر! الان زنگ میزنم یه کیک خوشگلتر بفرستن! مثل خودت طلایی! خوبه؟!»
زن سرش را نزدیک گوش بیتا آورد و با چشمانی که با سرمه سیاه شده بودند، چشمکی زد و گفت: «باز ننه شه! طبق معمول پشت خطِ! از وقتی شنیده قراره سینهریز طلا بخره واسم، حاضره بیاد عقدنومه مو پاره کنه! عین این مردیکه آمریکاییه میمونه! چیه اسمش؟! همون که نامه برجام پاره کرد و باعث شد اینجور گرونی بشه! نوک زبونمه ها! از اون هم بدتره! آها، ترامپِت! همونجور بخیله! ننه هه پاشو توی یه کفش کرده که بچه دختره! فک کرده همه مثل خودشن؛ از دار دنیا، فقط یه پسر داره! حالا خدا میدونه؛ همه جا چو انداخته که هووش یه پسر شو سر زا خفه کرده و باعث و بانی سقط اونی یکی پسرش هم بوده! البته همه اینا رو هووئه انکار میکنه! نه تا دختراش دسته جمعی، به اندازه من، پسر نزاییدن! راستش، من خوب، بلدم بنشونمشون سر جاشون؛ نه که بخوام کاری کنم ها، نه! سنگین و رنگین! فقط با پسرام! والا!»
بیتا در حالی که داشت سایتهای خبری را یکی یکی میبست، گوشی تلفنش را انداخت آنسوتر و سعی کرد اخبار مربوط به ترامپ و تحریمهای ایران را به فراموشی سپارد: «همش شانتاژ رسانهای و قلدربازی سیاسی! طفلک مردم!» سرش را چرخاند سمت آیینه تا شالش را مرتب کند. در آیینه روبرو حروف اول اسم پدر و مادرش «مریم و محمد» مثل همیشه توجهاش را جلب کرد . بهنام در اولین سالگرد ازدواجشان، با دست خودش «م،ب،م» را روی گردنبند قلبی شکل مادر بیتا حک کرده بود. پدربزرگ بیتا پیشانی بهنام را بوسیده بود و گفته بود: «سرت سلامت پسرم! تو لیاقت نوه منو داری و خیالم از هر بابت راحته.»
زن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «خانوم جان با شمام ها! از من به شما نصیحت، اگر پول مرد جماعت رو خرج نکنی، با مادرش دست به یکی میکنه و سرت هوو میآره. دیگه اینکه تا میتونی سرکیسهشون کن! مردا شلوارشون که دو تا شه، صبر نمیکنن واست! مادرشوهرا هم که خدا خیرشون بده؛ همیشه فک میکنن تحفهشون حیف شده و لیاقتش یه زن دیگه است. قدرشناس نیستن این جماعت! تحفه ها!» بیتا سعی کرد خندهاش را قورت دهد.
بیتا از وقتی شعبه دو طلا فروشی را راه انداخت، مدیریت این شعبه را به بیتا واگذار کرده بود. آنها ماهانه نتیجه مدیریت و سود خودشان را بررسی و با هم مقایسه میکردند. در شب بررسیِ نتایج، بیتا، ترتیب میز شام شاهانهای را میداد؛ مثل دختر بچهها بالا و پایین میپرید و نتیجه را با هیاهو اعلام میکرد. بعضی وقتها سیمین بانو هم وارد بازی میشد و نقش داور را به عهده میگرفت و گهگاهی هم به نفع بیتا تقلب میکرد. بیتا با خودش فکر کرد: «عروس سیمین بانو تحفه تره یا پسر سیمین بانو؟!» بعد به خودش در آینه روبرو چشمک ریزی زد و در دل جمله معروف بهنام را با خودش تکرار کرد: «این دختر طلایی قبل از اینکه دل این پسره سبزه رو ببره، دل سیمین بانو رو برده بود! دلبریه واسه خودش!» بیتا از وقتی نوجوان بود، به خیریه سیمین بانو که خرج تحصیل بچههای بی سرپرست و یتیم را میداد، کمک میکرد. گاهی همه پول توجیبیهایش را میداد؛ کیک میپخت؛ کتاب میآورد؛ گاهی هم خریدهایشان را انجام میداد.
بیتا نگاهش را از صورت زن که محو تماشای سینهریز بود، به صورت مرد که حالا تلفنش تمام شده بود، چرخاند؛ یک طرف صورتش چین و چروک بیشتری داشت و لکهایی به نشانه آفتابزدگی در آن پیدا بود. مرد عرق صورتش را با آستینش پاک کرد و آرنجش را انداخت روی دسته صندلی چرمی که بر آن لم داده بود؛ از زیر سبیلهای پرپشتش آهی کشید و به زنش گفت: «اجازه نمیدم الکی باد به غبغبت بندازی و قیافه کشکی بگیری ها! شنیدی که اونروز مادرم گفت، بچهات دختره؛ مادرم که سایهاش هزار سال روی سرمون باشه، ده تا بچه بزرگ کرده! با یه نگاه میفهمه که چه خبره؛ اونوقت تو گیر دادی به حرف اون یارو سونوفلان دغل باز که واسه خودش دکون و دستگاه باز کرده! امان از بی عقلی شما زنا! نشستی توی خونه و از بیرون خبر نداری؛ اون منم که هر روز میبینم واسه دوزار پول، چه دروغایی به ناف ملت میبندن، این جماعت به حساب تحصیل کرده! فقط باید ببینی این رئیس جمهوره چه رویی به اینا داده! پروهای دزد! حیف اون قبلیه که همیشه یه کاپشن ساده تنش بود و هوای ما پایین شهریها رو بیشتر داشت! والا!»
زن در حالی که گره روسری بزرگش را محکم میکرد و نایلونها و خریدهایش را در دستهایش جابجا میکرد، به بیتا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: «هی، مادرم، مادرم میکنه! انگار مادر قحطه! والا! مردهشور شو ببره!» بیتا آهسته و در حالی که لرزشی در صدایش احساس میشد، گفت: «اینجوری نگید! دردناکه! نگید، لطفا!»
بیتا از لحظهای که او را از پیکر بیجان مادرش بیرون کشیدند هیچ خاطرهای نداشت. با خودش فکر کرد: «مامان درد داشته؟! یا نه؟ من چی؟! درد داشتم؟! گریه کردم یا نه؟!» باز مثل همیشه خودش را دلگرم کرد که: «همه نوزادا گریه میکنن، وقت دنیا اومدن! یعنی منم مثل بقیه! ولی مامان چی؟ شاید هم گریه نمیکرده!» یادداشتهای مادر را در ذهنش مرور کرد و به خودش اطمینان داد که : «اون زن قوی و پر دل و جراتی بوده! توی اون سالهای اول انقلاب که دانشگاهها تعطیل شدن، مامان به عشق تحصیل و پیشرفت، تک و تنها و با دست خالی رفته استکهلم؛ هم درس خونده و هم کار کرده!»
بعد مدتها رفت سراغ سوالی که وقتی کودک بود، بارها آن را از پدر بزرگ پرسیده بود: «مادربزرگ داشته چیکار میکرده؟ مثل عکساش میل بافتنی دستش بوده؟! کامواهاش چه رنگی بودن؟! مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟! آهنگ گوش میدادن توی ماشین؟! آهنگه سوئدی بوده یا ایرانی؟!” پدربزرگ اغلب در پاسخ به این سوال، یک جور جواب میداد: شک ندارم آهنگه یا به زبان فارسی بوده یا به کردی! پدر و مادرت هر دوشون عاشق فرهنگ ایران بودن و شرط میبندم از سفر به ایران خوشحال بودن! خیلی خوشحال! دقیقا مثل عکسا! نگاشون کن! اینجا رو نیگا؛ مدل لبخند زدنت مثل مادربزرگته! شما دو تا وقتی لبخند میزنین خیلی زیبا میشید! حالا یه لبخند بزن!»
بیتا به تنها عکس چهار نفرهای که با آنها داشت، نگاه کرد؛ پدر، از پشت، مادر را در آغوش گرفته بود، چانهاش را گذاشته بود روی شانههای ظریفش و سرش را فرو برده بود در موهای بور مادر؛ مادربزرگ هم لباس دست بافت کودکانهای را روی شکم مادر نگهداشته بود و بیتا دقیقا پشت آن لباس دست بافت پنهان مانده بود! بیتا گردنش را ماساژ داد و خودش را با شادی عاشقانهای که در آن عکس موج میزد، آرام کرد. زن که داشت با تعجب به بیتا نگاه میکرد، گفت: «چه عرقی کردی خانوم جان! باز کنم در رو واست؟! یکم هوا بخوری؟! ها؟!»
بیتا نشست روی صندلی. یک لیوان آب خورد و با لبخند نیمه بازی گفت: «من خوبم!» زن گفت: «آها! خدارا شکر! ایشالله که حامله باشی! وضعیتت که اینجوری میگه!» وردی خواند و فوت کرد روی بیتا و بعد ادامه داد: «داشتم میگفتم خانوم جان! مردا این چیا حالیشون نمیشه! طلای درشت، چشم حسودا را در میآره! خودتم یکی از این النگو ملنگوها رو که به چشم میان، دستت بنداز! شگون داره والا! قربون دستت، همینو وزن کن و قیمت بده؟!»
مرد بلند شد و آمد نزدیک پیشخوان و بازوی زنش را تکان داد و فریاد زد: «بس میکنی یا؟ الله اکبر! نه! وزن نکن! بهت میگم وزن نکن، خانوم کوچولو! زن! به والله نصف همکارام کامیوناشونو خوابوندن سر اون اعتصاب لعنتی که راه افتاده! همین امروز و فرداست که به منم فشار بیارن که بخوابونمش. مدیرای خیر ندیده شرکت هم که چند ماه به چند ماه حقوق نمیریزن. اون روز لاستیکها رو عوض کردم؛ شده به اندازه قیمت خون! زوارش در رفته این آهن پاره بخت برگشته! نمیتونم بهش دست بزنم از بس گرون شده لوازمش. با این حال و اوضاع دل و رمق به آدم نمیمونه! اونوقت تو اینجا باد به غبغبت انداختی که سینهریز سنگین میخوام! عجبا!»
بیتا نگاهش به دندانهای جرم گرفته مرد افتاد. بوی ضخم گوشت خام که با بوی برق ناخن در هم آمیخته بود، اذیتش میکرد؛ جرات نکرد طلا را وزن کند؛ آن را به ویترین بازگرداند و به دختری که بستنی قیفی به دست و محو ویترین طلا فروشی، به کوله رفیقش تکیه داده بود، لبخند زد و نفس عمیقی کشید. یاد دوران نوجوانی خودش افتاد که عاشق بازارگردی با همکلاسیهایش بود. گاهی پدربزرگ هم میآمد؛ با آنها قدم میزد و برایشان بستنی قیفی میخرید و بعد میبردشان به کتابفروشی خودش و اجازه میداد فروشنده بازی کنند. بیتا به تماس روز اول فروشندگیاش فکر کرد: «سلام، سیمین بانو اونجاست؟! نیست؟! آقا بهنام شمایید؟! میشه سریع بیاین به آدرس کتابفروشی که میدم؟!»
بهنام سر یک ربع، خیس عرق و نفس زنان رسیده بود: «اتفاقی افتاده؟!» بیتا با دستمال عرقش را خشک کرده و گفته بود: «معلومه سه تا کوچه رو یه بند تا اینجا دو تا یکی دویدی ها؟! یه سوپرایز دارم واسه خیریه! هر چند تا کتاب دلت میخواد برای خیریه بردار! امروز فروشنده منم و خرید واسه همه رایگانه! یه جور خیریه کتاب!» بهنام که سعی کرده بود خندهاش را نگه دارد، همانجا اعلامیههای دستنویسی را که بیتا به ویترین کتابفروشی چسبانده بود، کنده و کمی تغییرشان داده بود: «امروز به دانشجویان و دانش آموزانی که معدل بالای هجده دارند، در ازای خرید سه کتاب، یک رمان از نویسندگان ایرانی هدیه داده میشود.» بعد به پدربزرگ بیتا زنگ زده بود و به قول خودش: «از ورشکستگی نجاتش دادم بنده خدا رو».
بیتا طعم بستنی آلبالویی آن شب را که سه تایی با هم خورده بودند، در دهانش حس کرد. همان شب با داپیر که در خانه سالمندان شهر کوچکی در سوئد زندگی میکرد، تماس تصویری برقرار کرده بودند. داپیر با آن لهجه کردیاش از بامزه بازی بچهگیهای پدر بیتا در کردستان برایشان تعریف کرده و کلی خندیده بودند. آنروز دقیقا دو روز مانده به مرگش بود و تنها شبی بود که حسابی خندید. تاریخ دقیق مرگش را بعد دو سه هفته فهمید. آن شب از خاطرات زن تحت تعقیبی که بچه بغل، مسیر کوهستانی برفی را طی کرده و نتوانسته بود در روز اعدام همسرش حاضر باشد و با او وداع کند، خبری نبود. بیتا با خودش فکر کرد: «داپیر عزیزم! زن پناهندهای که در اوج جوانی مدتها مجبور بوده تحت درمان افسردگی در سوئد بستری باشه! چه لالایی زیبایی برامون خوندی! هنوز زنگ صدات و لحن کردیات توی گوشمه! روحت شاد و آروم!»
بیتا شقیقهاش را با انگشت فشرد و این جمله تکراری داپیر را از ذهنش گذراند: «من نتونستم آرمانهای بابا بزرگت رو دنبال کنم! بابات هم هیچوقت به استقلال طلبی کردها اعتقادی نداشت! شاید حق با بابات بود؛ این روزا همه اقوام ایرانی اتحاد و وحدت ملی لازم دارن! اون با ایران نفس میکشید؛ تقریبا راضی ام کرده بود که برگرده اونجا زندگی کنه و اگه امن بود بعدها منو هم برگردونه!»
مرد جوان باریک اندام و بلندی وارد طلافروشی شد؛ سرش را از صفحه گوشیاش برداشت و گفت: «خدا قوت بیتا خانوم! عجب خرداد ماه دلچسبیه! البته فقط هواش و نه اوضاش! خبرای بد تمومی نداره ها!» بیتا لبخند زد و گفت: «سلامت باشی رضا جان! من به عنوان یه خرداد ماهی اعلام میکنم که خرداد ماه حرف نداره! هوای دلتو گره بزن بهش و گوشی تو بزار توی جیبت و اصلا درش نیار این روزا! به حرفم شک نکن!»
مرد به ردیف انگشترها اشاره کرد و وسط احوال پرسی بیتا با رضا گفت: «این سینی رو بیار بالا.» او با دست انگشترها را بالا پایین انداخت و یک انگشتر درشت، توخالی و نسبتا سبک را انتخاب کرد و به زن تَشَر زد که ببیند اندازه انگشتش میشود یا نه! انگشتر در انگشت شست زن جا گرفت. زن در حالی که سعی داشت لب پایینیاش را بلرزاند، با بغض زمزمه کرد: «لیاقتم اون سینهریزه! خوابشو دیدم! شک ندارم شگون داره! اون سینهریز، پسرزاست! از من گفتن بود! من سه تا پسر زاییدم تا حالا! لیاقتم بالاست!» تلفن مرد زنگ خورد؛ هنوز سلام و علیکش تمام نشده بود که صورتش گر گرفت و قرمزی صورتش توجه بیتا را جلب کرد.
رضا که زن را زیر نظر گرفته بود، زیر لب گفت: «پسر زاییدن هنر نیست!» صدایش را کمی بالاتر برد و گفت: «اونی که لیاقت میخواد مادر بودنه؛ نه سینهریز اونم از نوع پسرزاش!» زن ابروهایش را انداخت بالا، چشمانش را گرد کرد و گفت: «معلومه زنت برات پسر نزاییده که اینجور رعشه افتاده به تنت! چشم همه حسودا کور!» و شروع کرد به ورد خواندن. مرد جوان که پیراهنش در عین نخ نما بودن، بسیار تمیز بود و بوی عطرش بر بوی ضخم گوشت و برق ناخن غلبه کرده بود، گفت: «مادری رو میشناسم که دو تا پسر قد و نیم قدش رو انداخت روی دوش شوهرش که سر یه تصادف معلول شد. اون زن رفت که رفت! شنیدم این روزا علاوه بر تنها سینهریزی که شوهر معلولش با فروش ویلچرش واسش گرفته بود، یه عالمه سینهریز دیگه داره! ولی لیاقت مادر بودن نداره!»
بیتا یک لیوان آب ریخت و داد دستش: «رضا جان گلوتو تازه کن! بهتری؟! راستی شنیدم تو هم این روزا داری توی ساخت طلاهای دست ساز کمک میکنی و خیلی خوش سلیقه و با استعدادی! آفرین!» مرد جوان از ته دل خندید و سفارشات بیتا را تحویل داد و گفت: «آقا میدونه شما چقد حساسین روی طلاهای دستساز! خیلی سفت و سخت میگیره واسه سفارشهای شما! دلش نمیاد که آب توی دل شما تکون بخوره! اینجوریه که به نفع من تموم شده! هم شاگردی میکنم و هم یاد میگیرم. آخ دیر شد! بقیه سفارشها رو هم باید برسونم. یه سری کار هم واسه آقا بهنامِ؛ آقا داده باس برسونم بهش؛ اگه چیزی هست که لازمه ببرم برا آقا بهنام؛ بدین ببرم.» بیتا هنوز جمله «سلام برسون رضا جان!» را تمام نکرده بود که صدای مرد بلندتر شد و پشت گوشی فریاد کشید: «بخوابونم؟! چرا بخوابونم؟! کجا اعلام کردین که همه باس بخوابونیم؟! چی میگی؟! من تلگرامم کجا بود؟! اصلا تلگرام مگه از پارسال غیرقانونی نشده؟! اخبار و اینور اونور میگن که فولترش کردن؟! خب، حالا، چه فرقی میکنه! فیلتر! اصلا ولش کن اینو؛ به من بگو اگه بخوابونم کی خرج زن و بچهام رو میده؟! صداتو بالا نبر! من، مثل تو پشتم به پدر زنم گرم نیست که هی میگی بخوابون، بخوابون! گوشات بدهکار نیست انگار ها! چی؟! الو، الو، الو، قطع و وصل میشه! باشه، داداش! چاکریم! حالا شد؛ حضوری میام و واسه وامی که میگی حرف میزنیم؛ یه جوری برنامه بریزین که نه سیخ بسوزه و نه کباب! دمت گرم! میبینمت!»
مرد که صورتش کاملا خیس شده بود، چند برگ دستمال کاغذی را از روی میز عسلی مهمان برداشت و در حالی که داشت صورتش را پاک میکرد، به زن گفت: «ماه به ماه، توی جادههام و هزار تا بد و بیراه بارمون میکنن که تو واسه در و همساده و خواهرای من قیافه بگیری؟! د بس کن زن! به آتیش کشیدی این زندگی لامصب رو! خستهام کردی! خب، تو هم مثل زنای مردم بساز باش! این خانوم کوچولو رو نیگا! تو بگو بدون طلا زندگیات سیاه شده خانوم؟! ها، سیاه شده؟! در و همساده یقه تو گرفتن و کوبوندنت زمین که دست و بالت خالیه؟! یه چیزی بگو به این زن من!»
روی لباسهای مرد لکههای عرق و روغن در هم آمیخته بود و از هم قابل تشخیص نبود. مرد به بیتا که چشمانش گرد شده و خشکش زده بود، چشمکی زد و گفت: «نترس خانوم کوچولو! کاش این زن ما هم مثل تو صدا مدا نداشت! همینو ور میداریم! با این دشت اول روز، صابکارت حتما جایزه تو ردیف میکنه!»
بیتا که بعد از تشر، هنوز لحن تند مرد به علاوه «واژه صابکار» در سرش تکرار میشد، به زن گفت: «اجازه بدید انگشتر رو به اندازه انگشت حلقه یا سبابهتون کوچیک کنم؟!» زن انگشتش را به نشانه هیس گذاشت روی دماغش. بیتا گفت: «همین بغل دست، طلاسازی پدرشوهرمه! خیلی زمانبر نیست؛ الان زنگ میزنم.» زن با تندی گفت: «نه، خوبه ! فقط یکم چسب بزنی، حله!» بیتا با این تصور که انگشتر با یه قوطی چسب هم اندازهاش نمیشود؛چسب را آورد. قیمت را محاسبه کرد و فاکتور را نوشت. مرد بسته گوشت را از زمین برداشت و رو به زن داد: «باز فراموشش نکنی اینا رو! هر وقت، چشمت به طلا میفته، خون به مغزت نمیرسه!» دستهای چاق و پر از النگوی زن، حالا سه نایلون سنگین را با هم نگه داشته بودند.
مرد، پولها را از جیبش بیرون کشید؛ چروک و کثیف بودند؛ کوبید روی پیشخوان و به بیتا گفت : «ضرب و تقسیمت درست بود؟! دوتایی با هم دست به یکی نکرده باشین که منو سرکیسه کنید؟! امان از دست این گرونیا و شما زنا!» بیتا با حرکت سریعِ دست، ماشین حساب را دقیقا گذاشت روبرویش. مامور پیک، سرفهکنان وارد شد؛ بیتا سرش را برداشت بالا؛ چشمانش برق زد. مامور بسته کادو پیچی را به همراه پاکت یادداشت به بیتا داد و خارج شد.
مرد در حال خارج شدن بود که زن گفت: «شیرینی، چیزی بگیریم؛ بریم خونه مادرت؛ بهش سر بزنیم و حالشو بپرسیم.» مرد گفت: «شیرینی نمیخواد! تا یه ساعت دیگه من باس برم پیش همکارام؛ همین گوشت و سبزی رو باهاش نصف کن، شاید جبران زحماتش بشه که نمیشه! نشنوم اونجا دور ورداریا!»
صدای بسته شدن در که آمد، زن دهانش را که کج مانده بود، جمع و جور کرد و ملتمسانه به بیتا نگاه کرد و آهسته گفت: «سه، چهار ماه دیگه میام و سینهریز رو میخرم ازت؛ ما طایفهگی پسرزاییم و خوابهامون تعبیر میشه!» زن، وِردی را زیر لب زمزمه کرد؛ دهانش غنچه شد؛ چشمانش را نیمه باز نگه داشت و سه بار به سمت سینهریز فوت کرد.
بیتا گفت : «لطفا در رو باز بزارین.» هنوز بوی ضخم گوشت خام در مغازه پیچیده بود؛ بیتا خوشبو کننده را در مغازه اسپری کرد و در حالی که داشت بسته را باز میکرد، چشمش به سینهریز درشت خورد. با خودش فکر کرد: «امان از این سینهریزپسرزا، کمر آدمو بدجوری خم میکنه!» هدیهاش چند قاب عکس و یک آلبوم بود. اشکش سرازیر شد و یادداشت را خیس کرد؛ روی آن نوشته شده بود: «تولدت مبارک! لطفا، همه لحظههای ناب مونو با اون لبخند زیبات و با رمز مشترک مون ثبت کن. ع، ص، ا!»