ترجمه ذبیح مهدی
.
همگی در اتاقِ فرش شدهی که در آن، تنها یک چراغ چهرههایمان را روشن میساخت، نشسته بودیم. اینجا پر از مردان و پسران جوانی بود که همه لباسهای محلیشان را به تن داشتند. مردان کلاههای پکول به سر گذاشته و کلههای پسرانِ جوان تراشیده بود. بیشترشان در اتاق طبقهی دومِ اپارتمانِ سیمانی، در یکی از شهرهای قدیمی و کثیف پاکستان به سر میبردند. آنها پس از جنگهای سخت و طاقتفرسا در افغانستان، چند روزی را برای استراحت آمدهاند و برخی دیگر زخمهایشان را تداوی میکنند. در دهلیزِ مشرف به اتاق، دختران جوان با لباسهای رنگهی دهاتی، لبخندزنان به اندرون نگاه میکردند اما جرأت آمدن به اتاق را نداشتند.
این اتاق هیچ نوع اثاثیهی نداشت و تزئینات اندکی که به چشم میخورد، عبارت از مجموعهی از نمونههای مهمات جنگی بود؛ از قبیل مرمیهای گوناگون، پوچکهای استفاده شده، چیزهای عجیب و غریب مانند پارچههای خُمپارههای فلزی و قطعهی ضخیمی شیشهی یک هواپیمای جنگیِ شوروی که در یک کُنجِ چیده شده بودند. ظاهراً اینهمه را مانند نشانهای افتخارِ یک ورزشکار حرفهی در اینجا به نمایش گذاشته بودند.
یک بادپکهی قدیمی در سقف اتاق میچرخید و مبارزهی نابرابر و منتهی به شکستی را در مقابل هوای نهایت گرم به پیش میبرد. بیرون کاملاً تاریک شده بود. از پنجره، صدای یورتمه رفتنِ اسبهای که گادیهایشان را میکشیدند به گوش میرسید.
جواد گفت:
– پای برادرزادهام را پزشکان جرمن در همینجا، در پیشاور قطع کردند. در این شهر روزانه دو تا سه پا قطع میشود. حتا دسترا هم قطع میکنند. من تعداد زیادی از دوستان و اقاربام را از دست دادهام.
جواد فرماندهی گروه کوچکی از مجاهدین بود. او بیش از شش سال در برابر شورویها جنگیده بود؛ درست از زمانی که سربازان قشون سرخ بالای کشورش تجاوز کردند. او و دو برادرش افتخار میکردند که در برابر روسیه جهاد میکنند، همچنان به خود میبالیدند که پدربزرگشان تمام عمر خود را در برابر انگلیسها جنگید؛ کسی که یکی از بانیانِ پیروزیِ افغانستان در برابر انگلیسها، در زمانهای گذشته بود.
از مترجمِ خود خواستم سوالم را از جواد بپرسد: آیا راهی وجود دارد که بجای کشتن، اسیران قشونِ سرخ را زنده نگهدارید؟
– انتخابِ دیگری نداریم. باری یک چرخبالِ جنگندهی شوروی را سرنگون کردیم. خلبان خودش را با چتر نجات داد. ما او را دستگیر کرده و به دولت پاکستان تسلیم نمودیم. اما پس از دو هفته، حکومت پاکستان او را به قشون سرخ برگرداند.
رازمحمد درحالی که دندانهای کثیفاش دیده میشد این سخنان را افزود.
– دولت پاکستان از اینکه شورویها را عصبانی بسازد، هراس دارد. به همین دلیل خلبانِ اسیر را به آنها تسلیم کرد.
جواد گفت: ما بسیار مشغلهداریم و نمی توانیم به طورِ دوامدار اسیرهایمان را نگهداری کنیم. پس تنها راهی که باقی میماند، کشتنِ آنهاست.
رازمحمد توضیح داد:
– ما دوست نداریم که کسی را به قتل برسانیم، اما شورویها ما را میکشند.
جواد گفت:
– تابستانِ پیش یک چرخبالِ دیگر را سرنگون کردیم و دو خلبانِ روس توسط فراشوت خودشان را نجات دادند. یک مرد و یک زن. زمانی که به آرامی از آسمان به زمین فرود میآمدند، ما با کارد، شمشیر، داس و سنگ در قریه منتظر بودیم. افرادِ من آنها را مانند یک بزغاله سربریدند.
لبهای جواد آرام آرام به طرفِ کومههایش حرکت کرد و نشانههای آغاز یک تبسم بر آنها ظاهر شد.
رازمحمد در حالی که دندانهای کثیفش را نشان میداد:
– شورویها ترسو هستند. آنها جیغ میکشند و گریه میکنند، چون به خدا باور ندارند. اگر به خدا اعتقاد نداشته باشید، مرگ بسیار وحشتناک است.
من پرسیدم:
– شما چطور؟ از مرگ نمیترسید؟
– نه. من از مرگ نمیترسم. بی موجب که نمیمیریم. به محضِ جان سپردن، شهیدان واردِ بهشت میشوند.
– تصور میکنید که شما برندهی این جنگ خواهید شد؟
جواد گفت:
– البته، تا زمانی خواهیم جنگید که پیروزی را بدست آوریم ویا اینکه به شهادت رسیده و واردِ بهشت شویم. در صورتی که دل و جیگرش را داشته باشید برنده خواهید شد. اهمیتی ندارد که دشمنتان چقدر قدرت دارد. اگر ترس را به خود راه دادید، هرگز برنده نمیشوید. حتا اگر آموزشهای لازم و کافی را دیده باشید.
– بسیار خیالپردازانه و آرمانگرایانه به نظر میرسد.
– بلی، ما خیالپرداز هستیم. ما نمیتوانیم بردهی کسی باشیم.
– بلی، این موضوع را متوجه شدهام.
جواد مشتاش را گره کرد تا احساساتاش را با نیروی بیشتر بیان کند:
– بهتر است برای یک روز مانند یک شیر زندگی کرد، تا اینکه مانند یک مرغ هزارسال زیست.
رازمحمد باز هم در حالی که دندانهای چرک و کثیفش دیده میشد، گفت:
– ما عاشقِ آزادی هستیم.
جواد هم تاکید کرد:
– و خدا هم آزادی را دوست دارد.
رازمحمد سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
– چیزی از سیاست نمیدانم. من تنها میجنگم تا دشمنانمان را نابود کنم.
بلافاصله چراغ خاموش شد. اتاق در تاریکی فرو رفت. جواد با زبانِ بیگانه و نا آشنا برای کسی چیزهای گفت، احتمالاً در مورد روشن کردنِ خانه بود.
او در تاریکی ادامه داد:
– اگر از افغانستان نباشید، جنگیدن در کوههای ما طاقتفرساست. گاهی در زمستان، برف تا نزدیک گردنهایمان میرسد. به همین دلیل است که میگویم، شورویها بازندگانِ این جنگ هستند.
در جواب گفتم:
– این را میدانم که برای نیروهای قشون سرخ، جنگیدن در کوههای پُرشیب و بلند به هیچ وجه آسان نیست.
فرمانده جواد افزود:
– یک اسیرِ شوروی برایم گفت که سربازانشان با هوای زمستانی و برف بسیار احساسِ راحتی میکنند، چون برف آنها را به یادِ وطنشان میاندازد.
یک پسرِ جوان که چراغِ نفتیِ روشنی به دست داشت، وارد اتاق شد. نور چراغ، صورتش را روشن ساخته بود. او در عقب من نشست و حرارتِ چراغ را در بدنم احساس کردم. به دقت به سخنانم گوش میداد. از او پرسیدم:
– دلت برای وطنت تنگ شده است؟
پسرک در حالی که به من نگاه میکرد و لبخند میزد، جواب داد:
– اوه، اوه، اوه.
فرمانده جواد گفت:
– او میخواهد بجنگد.
پرسیدم:
– مگر او چندسال دارد؟
– دوازده سال.
– برایش اجازه میدهید که در این سن بجنگد؟
– سالِ آینده بخیر.
جواد چیزی برای پسر دیگری گفت. پسرک با شتاب از اتاق بیرون رفت. او در حالی که جعبهی کوچکی را با خود داشت، برگشت و به جواد داد. او جعبه را در روشناییِ فانوس باز کرد و عکسهای کهنه و رنگ و رو رفتهی سیاه و سفید را برایم نشان داد که همگی در افغانستان گرفته شده بود.
فرمانده جواد به پسری اشاره کرد که در بین مجاهدین ایستاده بود و تفنگِ کلاشنیکوف بر شانه داشت.
– این پسر سیزده ساله است.
و در همان عکس به شخصِ دیگری اشاره کرد.
– و این یکی شصت و پنج سال دارد.
برق دوباره آمد و تمام اتاق غرق در روشنایی شد.
.