سر را در گریبان میکنم. بادِ سرد میوزد. هوا بوی برف میدهد. یقهٔ بارانی را بالا میدهم. در سیاهیِ شبْ راهیِ کوچه میشوم؛ خلوت است و باریک. دیوار را پناهِ خود میکنم از دست شلاقهای باد. صدایش میپیچد؛ و جلوتر، بطریِ غلتانی صدا میدهد، به دیوار میخورد، در آبِ جوی میافتد؛ و باز هم صدا میدهد؛ بی هیچ ارادهای. و باد تندتر میشود، و کلاه را روی سر نگه میدارم و بطری سریعتر و بیاختیارتر میغلتد؛ صدای نالههایش بلندتر میشود. میگذرم.
درختان کمر خم کردهاند، بی هیچ ارادهای. زوزهی باد بینشان میپیچد و برگها را همچون عزیزانشان جدا میکند و روی زمین میاندازد تا خشک شوند و از بین بروند؛ شاخهها سر خم فرود میآورند و از دیدنِ داغِ برگها خمتر میشوند و باد میوزد و سرما شلاق میزند. جلوتر سایهٔ مردی پیداست؛ شلنگانداز و خرامان راه میرود. باد موهای بلندش را آشفته ساخته. بارانیاش همچون چادری بلند افراشته شده. پا تند میکنم؛ انگار که پا روی زمین میکشد.
بطری آنقدر دور شده است که دیگر صدایش همچون سوهانِ روحی ذهنم را آشفته نسازد؛ سوهان روحی مثل تمام ساعات خوشی که در گذشته داشتم و حالا دیگر آنقدر از من دور شدهاند که حتی صدایی ضعیف هم از آنها به گوشم نمیرسد. به یاد جوانی میافتم، به یاد روزهایی که سپری شدند، و «زمان» که همچون سمّی تلخ کامت را تلخ میکند؛ و این تلخی چنان بیمرهم است که تمام وجودت تلخ میشود، چرا که دیگر «زمان بازنمیگردد».
و در آنی به خود میآیی که نیمی از عمرت گذشته، و نیمهٔ دیگر هم با همین سرعت از دست میرود و زندگیات را تمام میکند؛ و در چشم بههمزدنی، خاطرات از نظرت میگذرند و تیغِ تیزی به بدنِ بیدفاعت میکشند و یحتمل آن موقع خواهی فهمید که چهها دوست داشتی، و چرا درست زندگی نکردی، و چرا فلانروز فلانکارِ مورد علاقهات را انجام ندادی که حالا سر پیری و لب گور حسرت انجام ندادنش زمینگیرت کند.
و همینطور که همهٔ آنها که دوستشان داری پیر میشوند و تو بزرگ میشوی، و تو پیر میشوی و همه آنها که دوستشان داری بزرگ میشوند، به این میرسی که چهقدر از این عمرِ بیفایده را صرفِ بودن با آنها کردی، و چرا الباقی را بیفایده دویدی و دویدی و باز دویدی، تا این چیزها را از دست بدهی که شاید چیزهایی بیسرانجام به دست آوری، و حالا با تمام داشتههایت گردن کج کردی که چرا آنوقت که فرصتش بود، با آنها که دوستشان داشتی وقت خرج نکردی.
چرا زمان را اینطور سوزاندی که در دودش خفه شوی، و در آخر، زمانی که دودها دست از سرت برداشتند، دیگر «زمانی برای سوزاندن» نداری و تازه خواهی فهمید که چه بیفایده بود زیستنت، از همان ابتدای طفولیت و پس از آن خردسالی و مدرسه و تحصیل و کار و کار و کار و دوندگیهای مداوم و شادیهای زودگذر و البته مسخره.
باد تندتر میشود. بطری در آب جوی غوطه خورده و غرق است. درختان به حزن برگهای ریخته کمر خم کردهاند، و من شلنگانداز و خرامان راه میروم، و باد موهای بلندم را آشفته ساخته، و بارانیام که همچون چادری بلند افراشته شده. نفسْ سخت بالا میآید. پا را روی زمین میکشم. انگار که حسرتِ انجامندادنِ کاری زمینگیرم کرده است. سرما عجب بد شلاق میزند. باد عجب بد زوزهٔ مرگ میکشد. و من که در فکرِ این از دست دادهها، نیمهٔ دیگرِ عمرم را به آتش کشیدم.