ادبیات، فلسفه، سیاست

The Triumph of Saint Augustine 2

وقتی دزدِ زن‌باز می‌شود مردِ خدا…

اگر معتقدید بشر اساسا موجود خوبی‌ست، احتمالا آزادی بیشتری برایش قائل می‌شوید. اما اگر انسان را ذاتا گنهکار بدانید، آن‌وقت شاید به این فکر کنید که نیازمند هدایت و کنترل است؛ و این ترفندِ خوبی برای بهره‌کشی است…

بخش مهمی از اخلاقیاتِ دینی و غیردینی حول فقط یک سوال می‌گردد: آیا خوبی یا بدیِ آدم‌ها ذاتی‌ست؟ چون پاسخِ شما به این پرسش، نگاه شما را به جهان شکل می‌دهد. اگر شما هم مثل توماس پِین و ژان-ژاک روسو معتقدید که ما ذاتا خوبیم، آن‌وقت احتمالا آزادیِ بیشتری برای انسان‌ها قائل می‌شوید و این آزادی را با قوانین و مقرراتْ محدود نمی‌کنید. اما اگر معتقدید ما رگه‌ای از شرارت در وجودمان داریم، آن‌وقت ممکن است به این فکر کنید که ما به قدرتی بیرونی نیاز داریم تا ما را هدایت و کنترل کند؛ که اگر ناراست شدیم، چیزی ما را راست کند.

یکی از کسانی که دقیقا همین نگاه را داشت، آگوستین قدیس، از پدرانِ کلیساست، که ایده‌های او در کتابِ «اعترافات»، به اصول سفت و سخت و غالبِ مسیحیت بدل شد، و امروزه بخش مهمی از طرز فکر مردم غرب را شکل داده است.

آگوستین در زندگی‌نامهٔ خود، از ماجرای سرقت می‌گوید. او جزوِ دار و دسته‌ای بود که نه از سرِ گرسنگی و فقر، بلکه فقط به‌خاطر لذتِ خلاف‌کاری، دست به دزدی می‌زدند. برای همین هم نتیجه‌گیری کرد که بخشی از طبیعتِ ما از هیجانِ خلاف‌کاری و شرارت لذت می‌برد ‌ــ‌ یعنی فقط به‌خاطر بدبودنِ شرّ، از آن لذت می‌برد؛ یا به تعبیری، ما از گناه لذت می‌بریم: از یک دروغ کوچکِ بیجا گرفته تا اهانت و تحقیر دیگران، تا رابطهٔ نامشروع، و خیانت‌کاری.

در استاندارد آن زمان، کتاب آگوستین آمیخته به داستان‌های زننده است. او سال‌های نوجوانی خود را «دیگِ جوشان شرارت» توصیف می‌کند، که دعا می‌کرد «خدایا، بعدا مرا پاکدامنی عطا کن، ولی فعلا کاری به کارم نداشته باش». او بعدا از معشوقهٔ قدیمی خود صاحب فرزندی نامشروع هم شد. و فقط به اجبارِ مادرش رابطه با او را قطع کرد.

آگوستین تقریبا یک دهه را در شهر کارتاژ گذراند، که آن‌طور که از حرف‌های خودش برمی‌آید، مأمنی بود برای سرگرمی و شهوت‌جویی ‌ــ‌ البته با ژستِ فیسلوفانه! او مشتاقانه خود را وقف لذایذ زندگیِ شهری می‌کند، که شروعی پربار برای یکی از قدیسانِ آیندهٔ کلیسا بود.
‌‌

طبعِ گنهکار

بالاخره آگوستین به جایی رسید که فهمید این سبک زندگی او را به جایی نمی‌رساند. پس با خودش فکر کرد که چرا تمایل به این همه شرارت دارد؟ چرا این‌قدر از سکس، افراط، شکم‌بارگی، و بدمستی لذت می‌برد؟

استدلالِ او این بود که تمام شرارت‌ها به خاطر این است که بشر به غرور و تکبر دچار شد و قوانین خداوند را زیر پا گذاشت. چون خدا صراحتا به ما گفته بود فلان میوه را نخور؛ دستوری ساده از سوی خدایی که تمام نیازهای ما را تامین می‌کرد. اما چیزی در وجود ماست که نمی‌تواند بی‌خیالِ آن میوهٔ ممنوعه شود. مثل این‌که به بچه‌ای بگویید فلان کار را نکن، اما چون ما طبیعتا گرایش به نافرمانی داریم، انگار «مجبوریم» که آن کارِ ممنوعه را بکنیم. درواقع، بشر از سرِ تکبر و خودپسندی و غرور، پیشِ خودش خیال کرد که از خدا بالاتر است. اما این «گناهِ بدوی» در سرشتِ ما نبود، بلکه نتیجهٔ نامطلوبِ آزادبودنِ ماست. به انسانْ استقلال و ارادهٔ آزاد داده شد، اما انتخابِ او این بود که از پدر و خالقِ خود فاصله بگیرد.

نوعی تراژدیِ شکسپیری در این خزعبلات وجود دارد: می‌گوید اختیار یا آزادی اراده، ما را محبوبِ خدا کرد، ولی مایهٔ سقوط ما هم شد. و این ویژگی که مایهٔ درخشش ماست، درعین‌حال منشأ تمام رنج‌ها و مصیبت‌های ماست.

همین مهارت در سفسطه‌ورزی، برای آگوستین حسابی آب و نان داشت. او با پردازشِ همین نظریات به یکی از بزرگان تشکیلات دینی و بعدها به یکی از قدیسین و پدران کلیسا بدل شد.

اندیشهٔ آگوستین با نگاهی نوافلاطونی، خدا را نهایتِ کمال می‌داند: یعنی خیر مطلق و بزرگ‌ترین موجود. در نگاهِ نوافلاطونی، هر چیزی هر چه‌قدر از خدا بیشتر فاصله بگیرد ‌ــ‌ یعنی در نتیجهٔ سوءاستفادهٔ ما از اختیار ‌ــ‌ فاسدتر می‌شود. مثل این‌که خدا را نورِ اعظم در نظر بگیرید و هر چه بیشتر از این منبعِ نور فاصله می‌گیرید، نورش ضعیف‌تر می‌شود، تا این‌که کورسویی بیش نیست. هر گناه، گامی در جهتِ دورشدن از آن نور است. در باغ عدن، آدم تصمیم گرفت از ارادهٔ خدا سرپیچی کند تا به مخلوقی خودمختار بدل شود. درنتیجه، او از بهشت به زمین رانده شد و حالا ما باید فجایعی را متحمل شویم که عمدتا ناشی از انتخاب‌های اشتباهِ دیگران است.

حالا تنها راهِ بازگشت از این منجلاب چیست؟ رحمت خدا، فیض الهی. و رحمت الهی را چه کسی تعریف می‌کند؟ امثال آگوستین، و تشکیلات دینی.
‌‌

ضدحالِ فلسفی و رقیب‌کشی

دیدگاهِ آگوستینی، نظریه‌ای فراگیر و غالب در زمانهٔ ماست؛ خصوصا در غرب و مسیحیت. اما این تنها تئوری الهیاتِ مسیحی نبوده است. یکی از علمای هم‌دورهٔ او به نام پلاجیوس، با ارائهٔ یک نظریهٔ رقیب، مایهٔ ضدحالِ دار و دستۀ کلیسا شد. پلاجیوس در آمد و گفت که بشر ذاتا شریر نیست، و این‌که ارادهٔ آزادِ انسانْ چیزی فسادآلود یا محکوم به گنهکاری نیست. ضمنا از نظر پلاجیوس، احتمالِ گناه همیشه هست و گنهکاری امری رایج است، اما ممکن است کسی بی‌نقص هم باشد و حیاتی عاری از گناه داشته باشد.

آگوستین اصلا این چیزها را قبول نداشت، و در نهایت، در تنازع این دو، آگوستین بود که برنده شد. با دسیسهٔ آگوستین و متحدانش، پلاجیوس تکفیر شد، و از اورشلیم تبعید شد، و نهایتا به مصر گریخت.

به این ترتیب میراث آگوستین به بقای خود ادامه داد: این ایده که تسلیم‌شدن به ارادهٔ خدا و قوانین کتاب مقدس می‌تواند ناراستیِ بشر را راست کند. این‌که ما خودسر و خودخواه و متکبریم و باید افسارمان بزنند. از دیدِ آگوستین، ما برای درستکار ماندنْ به هدایت نیاز داریم و خدا تنها منشأ این هدایت است.

البته او تنها آفتابه‌دزدی نبود که با توسل به سفسطه‌ورزی، به رهبریِ دینی و مقام حکومتی رسید. تاریخ و اطراف ما پر است از امثال او؛ کسانی که با طرح نظریاتِ دروغین به مقام و منصب و حکومت می‌رسند و برای ماندن در قدرت، به بقیهٔ مردم افسار می‌زنند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش