چه چیزی یک معمای جنایی را واقعا معمایی-جنایی میکند؟ این پرسشی اساسی برای طرفداران این ژانر و البته نویسندگان است. «پروندهٔ قتل بنسون» (۱۹۲۶) نوشتهٔ اس.اس وَن داین و «کارآگاه هشتم» (۲۰۲۰) نوشتهٔ الکس پاوِسی که هر دو به معمای جنایی میپردازند، دو نمونهٔ قدیمی و جدید از این ژانرِ پرطرفدارند.
«پروندهٔ قتل بنسون» فرآیند رمزگشایی یک قتل را نشان میدهد، و اینکه چطور با استفاده از سرنخها، انگیزهها و عوامل دیگر، فردی به اشتباه متهم میشود را به سخره میگیرد. «کارآگاه هشتم» نگاهی ساختاری به داستانهای معمایی میاندازد و این کار را بر اساس تحلیل عناصر این ژانر از دید یک ریاضیدان [پاوسی] انجام میدهد. اینجا با توجه به این دو رمان، و بر اساس تجربهٔ طولانی خواندن داستانهای معمایی، عناصر کلیدی خلق یک داستان معماییجناییِ خوب را طرح میکنم.
جنایت
اساساً در داستان معماییجنایی باید قتلی اتفاق بیفتد. که شاید امری واضح به نظر آید، اما یادمان باشد که رمانهای پلیسی (کارآگاهی) و داستانهای نوآر را هم معمولا به عنوان معمای جنایی میشناسند. ولی یک داستان معماییِ غیرجنایی میتواند درباره هر چیزی باشد: از قتل گرفته تا ماجراهایی مثل گمشدن/دزدی اشیاء، آدمربایی و یا ناپدیدشدن. مثلا شاید تعجب کنید اگر بفهمید در خیلی از داستانهای شرلوک هولمز اصلاً قتلی اتفاق نیفتاده است.
امروزه بیشترِ معماهای جنایی با این فرض شروع میشوند که مقتول یا به طور تصادفی مرده یا خودکشی کرده است. و مثلا یک کارآگاه، چه آماتور یا حرفهای، سعی میکند به پلیس ثابت کند این نتیجهگیری اشتباه است و جنایت وحشتناکی اتفاق افتاده است.
مظنون
عنصر کلیدی بعدی برای یک معمای جنایی، مظنون است. همانطور که «کارآگاه هشتم» نشان میدهد، لازم است چند مظنون در داستان باشد. یک نفر باید بمیرد و فرد دیگری باید عامل مرگ او باشد؛ چه مستقیم مثلا از طریق خشونت فیزیکی، چه غیرمستقیم از طریق مسموم کردن، تله انداختن و غیره.
اما برای یک معمای جناییِ خوب، لازم است مظنونهای کافی وجود داشته باشد تا قصه ادامه پیدا کند و مانع حدس زدنِ مظنون از طرف خواننده شد. نکتهٔ غافلگیرکننده در مورد «پروندهٔ قتل بنسون» نحوهٔ تحقیق درباره مظنونهای مختلف است که طی آن، هرچند سرنخها ما را به سمت افراد مشخصی هدایت میکند، اما در نهایت هیچکدام مجرم نیستند.
البته در مورد اینکه هویت مجرم از همان اول آشکار شود یا نشود، قانون و بایدی در کار نیست. شخصاً سبک سریال ستوان کُلمبو را دوست ندارم که خوانندهها بعد از دیدن جنایت، به تماشای کارآگاه مینشینند تا بفهمد ماجرای جنایت چه بوده است. اما این موضوع باعث نمیشود که اینگونه داستانها جزو ژانر معماییجنایی محسوب نشوند.
کارآگاه
عنصر بعدی لزوم حضور یک کارآگاه در داستان است. یعنی یک نفر باید از طرف خواننده این کار را انجام دهد. کارآگاه، خواننده را در جریان پرونده هدایت میکند: سرنخ جمع میکند، با آدمها صحبت میکند، و در نهایت ماجرا را حل و فصل میکند. اما کارآگاه لازم نیست خودِ راوی باشد. زاویهٔ دید در داستانهای معمایی میتواند برای خواننده جالب باشد چون میتوان آن را بین کارآگاه و شخصیتهای دیگر جابهجا کرد. در داستانهایی که زاویهٔ دیدشان متغیر است، برای خوانندهها جالب است که بیشتر از خودِ کارآگاه بدانند.
کارآگاه میتواند آماتور باشد یا حرفهای. در داستانهای سَبکِ «کوزی/cozy» (زیرژانری که خشونت کمتری دارد)، کارآگاههای آماتور رایجتر هستند؛ و تماشای ناشیگریِ آنها و دیدنشان در موقعیتهای حساس و ترسناک جالب است. کارآگاههای حرفهای تخصص بیشتری دارند، اما معمولا مجبورند با پیچیدگیهای شغلشان سر و کله بزنند؛ چه جنبههای شبهاخلاقی باشد، چه مسائل فنی، یا مثلا بوروکراسیِ اداری و مسائل حرفهای دیگر.
سرنخها
داستان معماییجناییِ خوب باید سرنخهایی داشته باشد. سرنخ میتواند یک شیء باشد، مثلا نامهای افشاگرانه، یک دستکش گمشده، اثر انگشت، یا مثلا مکالمهٔ دو شخصیت که به طور اتفاقی شنیده میشود. اینها مجموعه اطلاعاتی هستند که به خواننده/مخاطب کمک میکند تا داستان پلیسی را بفهمد. بدون اینها داستان هیچ لطفی ندارد.
«پروندهٔ قتل بنسون» چنان گیجکننده سرنخها را به هم میریزد که نشان میدهد چهقدر راحت سرنخها میتواند ما را اشتباها سمتِ فرد دیگری هدایت کنند. در این معما هرچند کارآگاهِ آماتور فیلو وَنس ترجیح میدهد از طریق روانشناسی جرم را توضیح دهد، اما بهطور کلی از سرنخها کماکان استفاده میکند؛ مثلاً چیزهای حاضر یا غایب در صحنه، شخصیت افراد و چیزهای دیگر. فقدانِ شواهد هم به نوبهٔ خودش یک سرنخ است.
جالب است که رونالد ناکس، یکی از نویسندگان معماییجنایی نیمهٔ اول قرن بیستم، مجموعه مقرراتی را در باب اینکه نویسندههای ژانر معماییجنایی اجازۀ چه کارهایی دارند تدوین کرده است. هرچند لیستِ ناکس منسوخ شده است و به درد نمیخورد، او میگوید که کارآگاه هرگز نباید سرنخهایی داشته باشد که خواننده قرار نیست بداند.
در حالت ایدهآل، نویسنده طوری سرنخها را در داستان قرار میدهد که هر کسی از جمله خواننده میتواند آنها را ببیند، ولی شاید نداند که آنها به هم ربط دارند. بدترین چیز این است که کارآگاه، آخر داستان به اطلاعات مهمی اشاره کند که اصلا در کتاب نبوده و خواننده از وجودشان خبر نداشته است. شبیه تقلب میماند یا امداد غیبی و ناگهانی برای سمبَلکردن داستان.
البته نکتههای انحرافی و گمراهکننده، مزیت بزرگی هستند. ولی زیادهروی نکنید.
آلت قتاله
گرچه میشد این را در قسمت قبل (سرنخها) مطرح کرد، ترجیح میدهم به عنوان رکن پنجم و عنصر آخر طرح کنم.
باید نوعی سلاح قتل یا چیزی که بتواند بکُشد وجود داشته باشد. میتواند سلاحهای متعارف و رایج مثل چاقو، تفنگ، طناب یا گلدان باشد، یا چیزهایی مثل سَم و مواد مسمومکننده. اینجا هم در حالت ایدهآل، سلاح باید جزو سرنخها باشد. چون آلت قتل معمولا ما را به سمت مظنون هدایت میکند ــ خواه واقعا مجرم باشد یا نه. در این مورد هم خواننده باید از وجود آن را باخبر شود، نه اینکه در پردهٔ آخر ناگهان سر و کلهاش پیدا شود.
***
این پنج عنصر برای ژانر معماییجنایی ضروریست. وجود عناصر اضافی، مثلا یک دوست یا دستیار، حیوان خانگی (چیزی که در ژانر کوزی انتظار داریم)، جرایمِ غیرممکن (locked-room)، یا قتل هوشمند هم خوب است. میشود روایتهای مختلفی را وارد کرد یا با آنها بازی کرد ــ همان کاری که «کارآگاه هشتم» و «پروندهٔ قتل بنسون» میکنند ــ اما قاعدتا همهٔ آنها باید بخشی از معمای جنایت باشند.