مأمور بکس اسناد و اوراقی را که به نظرش بیاهمیتترین چیز در این کرهی خاکی بود، با بیمیلیای که ویژه مردانِ میانسال، تنها و بیخانواده است، وارسی کرد و به موبایلش خیره شد. ساعت ربع کم ده را نشان میداد. صدایی در گوشش طنین انداخت: «برای رسیدن به موقع باید زودتر حرکت کنیم.»
سلیم آغا بود که با ریش انبوه و چشمان بیرمق، اصرار داشت او بجنبد و کارهایش را زودتر انجام بدهد تا بتوانند با هم به موقع حرکت کنند. مأمور احساس کرد به هیچ چیزی دلبستهگی ندارد و مأموریتش کاغذپرانیای بیش نیست که به سَر نرسیدنش بامعنیتر است. اتاق در این سالها تغییرات زیادی به خود ندیده بود. مأمور به گلدان چینیای که چند شاخه گلِ خشک در آن بیتفاوت ایستاده بودند و از چندین سال به این سو جا به جا نشده بودند، خیره شد، اما جرأت نکرد به خود زحمت بدهد و شاخههای خشکیده را که حسی نامطلوبی را در او زنده میکردند، بیرون ریزد. با این همه دو سه جلد کتابی را که روی فرش که دیگر نرمی و جلای سالهای قبل را نداشت، افتاده بودند برداشت و در قفسهی کتابها گذاشت. در جایی از ذهنش یادداشت کرد که همین که برگشت از کتابها گردگیری کند و فرش را که به نظرش رسید دیگر به درد بخور نیست، به کهنه فروش محله بفروشد و به جایش فرش ارزان قیمتی بخرد. با تنبلی بندهای کفشهایش را بست و بکسش را برداشت و به طرف ایستگاه مینیبسهایی رفت که به شهر (ک) میرفتند. از قبل میدانست که مینیبس راس ساعت ده حرکت میکند، با این هم مطمئن بود که طبق معمول حداقل نیم ساعتی تاخیر خواهد داشت. در شهری که میزیست هیچگاهی ندیده بود که بس به موقع حرکت کرده باشد. سلیم آغا میگفت: «تو به موقع باش، تا دیگران هم یاد بگیرند.»
لبخندی تلخ گوشهی لب مأمور را تکان داد. هوا به طور غیر معمولی خشک و گرم به نظرش رسید. در میانهی ماه حمل چنین آب و هوایی را هرگز تجربه نکرده بود. آیا تغییرات اقلیمی واقعیت داشتند؟ با خود گفت: «همین که سیل یا توفان نیامده جای شکرش باقیست!»
گامهایش را تندتر کرد. فکر کرد که نشستن در سیت مینیبس یا حتی زیر سایهی درختِ پیری بهتر است از آهسته آهسته رفتن زیر آفتابی که تیرهای آتشینش درست روی پوست آدم مثل نشتر میخَلند. عابرانی که تک و توک از کوچه عبور داشتند شاید اعتنایی به گرمی و سوزندگی آفتاب نداشتند. آرام و خون سرد میرفتند. دستهی جوانان هم ایستاده بودند کنار شیریخ فروشی و به صدای احمد ظاهر که میخواند «شبهای ظلمانی میان طوفانها/آواره قلب من در دشت و بیابانها/ با صدآرمانها ….» گوش فرا داده بودند. مأمور مکثی نکرد. به فکرش رسید همه چیز بوی اِبطال میدهد. با ملالتِ خاطر از کوچه عبور کرد و به طرف میدانی که ایستگاه مینیبسها بود با گامهای کوتاه اما تند به حرکتش ادامه داد.
سفرهای پانزده روزهاش ملالانگیز شده بود. ادارهای که در آن کار میکرد هرپانزده روز او را به پایتخت میفرستاد تا سی – چهل سند و مکتوب را به دفتر مرکزی ادارهی شان ببرد و اسناد و مکاتیب دیگری را با خود بیاورد. او چندین بار از ادارهاش تقاضا کرده بود که یا این اسناد را از طریق پُست بفرستند یا حالا که اداره با وسایل کمپیوتری و انترنت وصل شده است، از این تکنالوژی استفاده کنند. اما کسی حرفش را نشنیده بود. دوستانش هم دلایل زیادی اقامه کرده بودند که نشان میداد اداره حق به جانب است و فرستادن حضوری یک شخص به دفتر مرکزی تنها راهی است که کارها را پیش میبرد و از سکتهگی در امور جلوگیری میکند.
مأمور همین که به ایستگاه رسید، به این صرافت افتاد که چرا تا حال از وظیفهاش کنارهگیری نکرده است. بکسش را روی زمین گذاشت، به آسمانِ آبی که هیچ لکه ابری یا پرندهیی در آن دیده نمیشد خیره شد و قاطع تصمیم گرفت که در برگشت از وظیفهاش استعفا دهد و از ملالت سفرهای پانزده روزه رهایی یابد.
سلیم آغا را دید که درحالی که تختهی شطرنج را زیر بغلش محکم گرفته، به او خیره شده است. معمولاً وقتی تصمیم عجولانهای میگرفت، سلیم آغا همین طور در برابرش میایستاد و بیآن که حرفی بزند، منتظر میماند تا او از تصمیمش برگردد. مأمور بکسش را برداشت و بیآنکه در مورد تصمیمش تجدید نظر کند به طرف مینیبس رفت که زیر سایهی درختِ توتِ بزرگی ایستاده بود تا مسافرانش یکی یکی وارد شوند. مأمور سوار مینیبس شد و درست در سیت همیشگیاش، کنار پنجره نشست. پاهایش را دراز کرد و بکسش را میان آنها قرار داد. به تغییراتی فکر کرد که سریع فرهنگ و جامعه را دگرگون میساختند و آنانی راکه عادت به تغییرات سریع نداشتند منگ و سرگیچ میکردند. به یاد داشت که همین یک سال قبل، وقتی موبایلهای هوشمند نیامده بودند، مردم چگونه در بس دو دو یا بیشتر باهم صحبت میکردند و با بحثهای شان راه را کوتاه میساختند. حالا آن فرهنگ دیگر تقریباً در حال ناپدید شدن بود. بیشترِ سرنشینان مینیبس با موبایلهایشان مصروف بودند. یکی آهنگ میشنید، دیگری گیم بازی میکرد و چندتایی هم با دوستان شان تماس گرفته و از طریق وایبر صحبت میکردند. بیآنکه در مورد خوب و یا بد بودن این فرهنگ جدید فکر کند، تغییراتی را که سریع وارد میشدند، وحشتناک و هیجان انگیز تصور کرد. آنچه در اطرافش اتفاق میافتاد مثل دست یافتن دهقان پیری به تراکتوری پیشرفتهای بود که از طرز کارش هیچ اطلاعی نداشت و ضمناً به قلبه گاوش نیز شدیداً علاقه مند بود.
وقتی آخرین مسافر وارد شد و خودش را سرانجام در سیت کنار راننده جابه جا کرد، ساعت ربع کم یازده قبل از ظهر را نشان میداد. مأمور که تصور میکرد زمان خیلی طولانیتری گذشته، با نگرانی راننده را میپایید که هنوز هم آماده نبود حرکت کند. شکایت یکی دو مسافر باعث شد مینیبس بجنبد و با سختی و نفسگیر، به طرف دشتی برود که به چشم بیانتها میآمد. غالباً سه و نیم ساعت وقت میگرفت تا بس به مقصد میرسید. اما مأمور تجربه داشت که چنین فکر نکند. گاهی اتفاق پیشپاافتادهای باعث میشد جاده مسدود شود، یا حادثهای مانع عبور و مرور وسایط نقلیه برای مدت طولانی گردد. اما وقتهایی هم بود که مینیبس سرساعت به مقصد رسیده بود. مأمور آرزو کرد که سفر بیجنجالی داشته باشد و به موقع برسد. برای این که چنین آرزوی کرده بود بر خود خندید و از ذهنش گذشت که اگر در همین بَس کسی دیگری آرزو کرده باشد که این سفر هیچ گاهی پایان نیابد چه! برای فرار از این موضوع به دشتی که زیر شعاع آفتاب صبورانه میسوخت، چشم دوخت. زمینهای وسیع صاف و هموار که دَور تا دَور آنها را کوهستانی سیاه و وحشناک در بر گرفته بود، دلگیر به نظرش آمد. به یاد سلیم آغا افتاد.
«هیچ چیزی دلگیر نیست، وقتی خودت دلگیر نیستی.»
مأمور در یکی از همین سفرهایش با سلیم آغا آشنا شده بود. او هم مثل مأمور، وظیفه داشت هر پانزده روز سفری به پایتخت بکند و به کارو بارش برسد. حالا مأمور به یاد نداشت که چند بار مشترکاً با هم به شهر (ک) سفر کرده بودند. اما یقین داشت که این سفرهای مشترک بیشتر از یک سال به طول انجامیده بود.آخرین بار وقتی تصمیم داشتند با هم به شهر (ک) سفر کنند، مأمور به خاطر تکمیل نبودن اسناد و مکاتیب اداریاش، نتوانسته بود او را همراهی کند. بعد از آن روز دیگر اطلاعی از سلیم آغا نداشت. او به سفری رفته بود که برگشت نداشت و هرچند مأمور جستجو کرده بود سر نخی از او نیافته بود.
«گاهی مقصدِ سفر، مکانی است که راه برگشت ندارد.» این را سلیم آغا در جریان یکی از سفرهای شان گفته بود. همو که اعتقاد داشت زندگی انسانهای بیماجرا، گاهی پرماجراتر از زندگی ماجراجوترین انسانهاست.
مأمور از خود پرسید: «کسی که سالهای جنگ را بیهیچ ماجرای پشت سر گذاشته باشد، درگیر ماجرایی خواهد شد؟»
در ذهنش روزهای دشوار گذشته را مرور کرد. از آنچه بیشتر رنج برده بود، قرار گرفتن در صفهای طولانی برای به دست آوردن آرد کمکی بود. از جنگ به جز صدای انفجار و رگبار مسلسلها چیزی به یادش نیامد. او همیشه در حاشیهی جنگ زیسته بود. اگر اخبار جنگ که بیست وچهار ساعت از هر منبعی به گوش میرسیدند، نبود، شاید کمتر احساس درماندگی میکرد. او حالا یقین داشت که کسی که در جنگ، مستقیم درگیر نیست، جنگ را نمیشناسد.
***
مینیبس تکانی خورد و مسافرانش را از خواب و خیالات شان بیرون کشید. مأمور به بیرون چشم دوخت. صحرای بیهمه چیزی را دید که در مقابلش تا بیانتها هموار شده بود. (اگر آنچه را دیده بود، میشد صحرا نامید.) به کجا رسیده بودند؟ تعجب کرد. هرگز این صحرا را ندیده بود و تصور نمیکرد که چنین صحرایی هم وجود دارد. به موبایلش دید، ساعت شش شام بود. با عجله هم میشد حساب کرد که بیشتر از هفت ساعت در راه بوده اند. به اطرافش دید، بیشتر سیتهای مینیبس خالی بودند. دو مرد میانسال، دو زن و پیر مردی به غیر از او در بس باقی مانده بودند. با دلهره نیم خیز شد و به راننده گفت: «کجا هستیم؟ من که اینجا ها را نمیشناسم.»
صدای زیری از گلوی راننده بیرون پرید: «هنوز به مقصد نرسیدهایم. سفر اینبار خیلی طولانیتر از آن شد که تصور میکردم.»
مأمور مانند سیاستمداری شکستخورده خاموش ماند. با تعجب دید که شبی تیره وتاری اطراف مینیبس را احاطه کرده است. صدای انجن مانند ضجهی حیوانی که در دامی اسیر شده باشد، لاینقطع در امتداد شب جاری بود. مأمور فکر کرد که تنها با انتظار میتواند منتظر رسیدن به مقصد باشد. بکسش را میان پاهایش جابه جا کرد و به تاریکیای که میشد لمسش کرد و بوییدش، چشم دوخت. مینیبس تند و سریع تاریکی را میشگافت و به پیش میتاخت. پیرمرد و دوزنِ مسافر هم خاموش در سیتهای شان نشسته و منتظر بودند. کسی حرف نمیزد. کسی شکایتی نمیکرد. راننده انگار مسیری معمولی را طی میکند، همچنان میتاخت و بیآن که نگرانیای از چشمانش خوانده شوند، در جادهای که با نورافگنهای مینیبس روشن شده بودند، میشتافت.
مأمور از خود پرسید: “آیا اتفاقهای ناگهانی همینگونه میافتند؟”
میدانست که پاسخی ندارد، اما تلاش نکرد که سؤالش را با باقی مسافران شریک سازد. شگفتانگیز این بود که مسافران باقیمانده، بدون هیچ عکسالعلی نشسته و منتظر رسیدن به مقصد بودند. حتا پیرمرد یکبار با خود گفت: «همین که شب به پایان برسد ما به مقصد هم میرسیم.»
مأمور تصور کرد که همه چیز را در خواب میبیند. چشمانش را بست و گذاشت خوابِ آرامی او را برباید. تصورش این بود که همین که از خواب برخیزد، همه چیز به حالت عادی برگشته خواهد بود و او با کسالت از مینیبس پیاده خواهد شد و به مأموریتش پایان خواهد داد. خوشحال شد که تصمیم گرفته است که از وظیفهاش استعفا بدهد، اما موجِ نگران کنندهای که از ناخودآگاهش منشا میگرفت واداشتش که شادیاش به اندوه مبدل کند و گلهای یاس در ژرفای وجودش شکوفه بدهند.
«بارشِ شدید ژاله، پایان جشن شکوفههاست، اما درختان همچنان استوار باقی میمانند.» صدای سلیم آغا در گوشش طنین انداخت. اما او خودش کجا بود؟ مأمور نمیدانست در این سفر به دیدن او امید داشته باشد یا نه. اما هرچیزی را میشد متصور بود. با خود اندیشید: «وقتی سفری کوتاه وچند ساعته به سفری اینچنینی تغییر میکند، هیچ چیزی دور از تصور نیست.»
مینیبس با ناله و ضجه مسیرش را در شب تاریک میپیمود. آن بیرون، هیچ چیزی قابل روایت نبود. مأمور با سماجت نگاهش را به تاریکی فرو برد تا مگر چیزی ببیند و بشناسد، مگر چیزی ندید. شب، سیاه و قیراندود بود و مجال تشخیص هیچ شئای را نمیداد. مأمور، بیآنکه کتاب فال بگشاید و یا استخاره کند، چشمانش را بست و کوشید که زمان حال را، که فکر میکرد به طور ناشیانهای ناهمگون و ناشناخته است، درک کند و آینده را پیشبین شود. اما نتوانست. چیزی در ذهنش هی هُشدار میدادش که هرگز به کُنه این راز نخواهد رسید. درک کردن حال و پیشبینی آینده، نیاز مند فهم درست از گذشته بود که او به آن نیندیشیده بود. با دلتنگی دوباره به موبایلش دید. نیمه شب بود. تاریکی با هیاهو همه جا حضورش را گسترده بود و هیچ نشانهای از روشنی که به نظرش رسید، تنها نمودار زندگی است، در اطرافش دیده نمیشد. بُغضی گلویش را فشرد. برای نخستین بار حسِ سردِ ترس به لرزه انداختش. نرسیدن حتا به بیهدف ترین مأموریت به نظرش وحشتناک آمد. اینکه زندگی بیهوده و بیهدف بر سرگردانی و معلق ماندن در ابهام برتری دارد، مثل حقیقتی به تمسخر گرفتش. در این هنگام ناگهان متوجه شد که چهل ساله شده است.
چهل سال پیش درست در نیمه شب در یک خانوادهی متوسط به دنیا آمده بود. در کودکی پدرش، آن مرد نظامی همیشه باوقار، در جبهه کشته شده بود و او حتا مردهاش را هم ندیده بود. سالها بعد مادرش را بیماری سل ربوده بود و سالی بعدتر یگانه برادرش که در کشور دیگری کار میکرد در مرز گُم و گور شده بود. شنیده بود که قاچاقبران در دشتی سوزانی رهاش کرده بودند تا در تشنهگی بمیرد و جسد بیکسش را لاشخوران پارهپاره کنند و استخوانهای برهنهاش زیر ریگهای سوزان گور شوند. در یک مسیر ناممکن، مکتب را ختم کرده بود، سربازی رفته بود و توانسته بود چهل سال، زندگی بیحادثه اما مملو از اندوه داشته باشد. حالا که به یاد میآورد در برابر هر اندوهی سرخم کرده بود و هر مصیبتی را با آغوش باز پذیرفته بود. خواست، تُفی به روی زندگی بیندازد، اما از خیرش گذشت. فکر کرد که نتیجهی چنین زندگییی تنها سفری بیبرگشت در بطنِ شبی است که هرگز به صبح نمیرسد.
از پیر مردِ همسفرش پرسید: «چه مدتی است که سفر داریم؟»
پیر مرد خود را جابه جا کرد و در حالی که به زمان دوری چشم دوخته بود گفت: «سفر من که سالها قبل آغاز شده، شاید ده – پانزده سالی شود.»
دو مرد میان سال همصدا گفتند: «ما دو سال است که این شب طولانی را میپیماییم.»
و زنی که گوش داده بود به این گفتگو، موهایش را زیر چادرش جابه جا کرد و در حالی که صدایش میلرزید گفت: «من فراموش کردهام که چه زمانی سوار این بس شدم و چه مدتی میشود در این ظلمات سفر دارم. اما شاهد بودهام که کسانی هم به صبح شان رسیده و از این بس پیاده شده اند. کسانی بودهاند که به مقصد رسیدهاند. رسیدن آنان به هدف شان، برای من صبر و توان داده است که همچنان بنشینم و منتظر رسیدن صبحی باشم که مال من است. صبحی که دروازههای نور و روشنایی را برای من خواهد گشود و تاریکی را فرار خواهد داد.»
مأمور در حیرت فرو رفت. به کودکی میمانست که با زبانِ بیگانهای با او حرف زده باشند. آنچه شنیده بود توان حرف زدنش را از بنیاد نابود ساخته بود. سفرِ کوتاهش، معنی چهل سال زندگیاش شده بود که او تلاشی نداشت درکش کُند. همیشه فهمیده بود که زندگی چیزی نیست جز زیستن. و زیستن، بودن بود با شادی یا رنج یا در بیهودگی کامل. به یاد روزهایی افتاد که وقتش را با بازی شطرنج ماهرانه تلف میکرد. آرزو کرد سلیم آغا اینجا بود و تختهی شطرنجش. هیچ حس غیرعادییی نداشت. حالا نه اندوهی روی سینهاش چنبر زده بود و نه هم دردی استخوانهایش را میفشارد. خودش را در سیت مینیبس بیشتر فرو برد و به یاد سخنان سلیم آغا افتاد.
«درد را نمی فهمی، وقتی در نیمه راه سقوط هستی.»
آیا هنوز در نیمه راه سقوط بود؟ فکر این که با رسیدنش به مقصد مثل کاسهی چینی پارچه پارچه خواهد شد و ذرات کوچک جسم شیشهییاش مدتها زیر پای رهگذران باقی خواهد ماند، لرزاندش. به سختی چشمانش را بست و تلاش کرد به هیچ چیزی فکر نکند.
***
در بیرون شب همچنان سیاه و سیال جاری بود. مینیبس با صدای ضجه مانندش همچنان در شب بیپایان به سوی مقصد ناپیدایی حرکت داشت. مأمور دیگر به زمان نمیاندیشید. زمان برایش وجود نداشت. این تنها شب و تاریکی بود که هستی را فرا گرفته بود. مأمور چشمانش را گشود و به سیت خالیی دید که زمانی زنی در آن نشسته بود. سیت خالی هیچ حسی را در او برنینگیخت. ناگهان شبح سلیم آغا وارد شد و در رهرو کوچک بس ایستاد. معلوم میشد که مدتِ طولانی در شب ظلمانی مسافر مانده و به جایی نرسیده است. دو دوست با شک و تردید به یکدیگر دیدند. سلیم آغا بیآن که حرفی بزند تختهی شطرنج را روی سیت گذاشت و مهرهها را چید. دو صفی مهرههای سفید در برابر دو صفی مهرههای سیاه قرار گرفتند. مأمور با صدای دردآلودی به خودش گفت: «مثل همیشه مهرههای سیاه در مقابل سفید.»
و سلیم آغا سخنان او را ادامه داد: «در بازی شطرنج کسی که استراتیژی خوبی دارد برنده است نه آن کسی که آدم خوبی است.»
مینیبس با شتاب حرکت داشت و شب همچنان همه جا جاری بود.
.
[پایان]