مادر، دهانِ باز نوزادی که بغلش بود را با دانهی انگوری بست و رو به پسرش گفت: «از پدرت به خوبی تاریخرو یاد میگیری!»
ـ سی ساله به بچههای این مملکت، من تاریخ یاد میدم، من…
پدر گفت و لگدی روانهی قالی کرد. پسر، همانطور که به پای ضاربِ پدرش نگاه میکرد گفت: «هیچ جای دنیا تاریخِ واقعیرو به مردم نمیگن.» (پسر، کسی که خودش را خیلی قبول دارد.)
پدر گفت: «واقعیترو کی میدونه؟ نکنه شما؟» پای دیگرش را به قالی کوفت. دمپایی پرت شد. ادامه داد: «ما اونچهرو که باید، دونستیم. لازم نیست شما تلاشی برای فهمیدن بکنین.» (کسی که دیگران را حقیر میبیند.)
پسر، روزنامه را از روی میز برداشت و مشغول خواندن شد.
مادربزرگ که تا الان خاموش و بیصدا، روی تخت دراز کشیده بود گفت: «پادشاهمون بعد از جلسهی عصرش برگشته بود به بلگراد.[۱] ساوا[۲] با بلگراد بیست ساعت فاصله داره… اسپاوا[۳]…پالانکای[۴] موراویک…» همه شنیدند. مادر دانهی انگور دیگری در دهانِ باز نوزاد گذاشت و گفت: «نمیشه هر شب این بحثُ پیش نکشید؟»
دندانهای جلویی پسر شکسته است. وقتی گفت: «اطلاعات مادربزرگ دقیقتره.» سبیل کمپشت و قهوهای رنگش را به پایین تاب داد.
پدر که شق و رق، مانند یک کنسول، در اتاق به این سو و آن سو میرفت، روی یک قسمت خالی از قالی دمیرچی، که جابهجایش پوشیده بود ایستاد و گفت: «تاریخ، فقط اونیکه زندگی و تجربه میشه نیست. نمیشه به مردم همهچیو توضیح داد.» بعد پیش نوزاد آمد و انگشت اشارهاش را تا بند دوم، در دهان باز او کرد و بیرون آورد.
پسر روزنامه را روی میز سُراند و پاهایش را روی هم انداخت و طوری که انگار برای بار اول است پدرش را میبیند، به او نگاه کرد. در این بین مادربزرگ، «آه» جانسوزی از درون کشید. پدر، مادر، نوزاد به مادربزرگ نگاه کردند. مادربزرگ به هیچکس و هیچچیز نگاه نکرد. پسر به پدرش نگاه کرد… مادر، نوزاد را در بغلِ پسر رها کرد و گفت: «یکم رو پای خانداداشت بشین.» پسر گفت: «دادنِ اطلاعاتِ انتخابی به مردم، خیانته.»
مادربزرگ با ناله گفت: «شکمم درد میکنه! یه بطری بیارین!»[۵] مادر بیرون رفت و با بطری خالیی راکی[۶] برگشت. پدر پرسید: «خیلی درد داری آنا؟» مادربزرگ به جواب آمد که: «فرماندار آناتولی، وزیر دالتابان مصطفی پاشا، به سرلشکری منصوب شد.» پدر که شک کرده بود مادربزرگ قرار است این موضوع را پیش بکشد، بالای سر مادربزرگ روی گلبرگ گلی از قالی ایستاد و با فریاد پرسید: «کجات درد میکنه آنا؟»
مادربزرگ با عجز و لابه پرسید: «دارم میمیرم پسرم؟»
چشمان پدر ازینکه مادربزرگ، قصد رها شدن از کمین پسر ظالمش را داشت از اشک پر شد.
ـ «خدا حفظت کنه آنا. خدا سایهی شمارو از سر ما کم نکنه.»
بعد به پسرش پوزخندی زد و ادامه داد: «ببین مادربزرگت به چیا فکر میکنه!» چشمانِ درشتش را به پروازِ پرندههای ریز و درشتِ روی پرده دوخت.
_پرده، کارِ دست بود_ مادر، بطریی آب را به طرف مادربزرگ گرفت. دستِ سوختهی مادربزرگ، لحاف را با صدای جیر و خشکی کنار زد، بطری را گرفت و زیر لحاف برد. سرش را به طرف نوزاد چرخاند.
مادربزرگ پلک نداشت. چهار گودی بزرگ، جای چشمها و گونههایش نقش بسته بود. دو چین عمیق، دو طرف بینیی کوچکش داشت. در چانهاش، گردبادی بود که از طریق دهانش، آزاد میشد.
عرق از پیشانی مادربزرگ به سمت گودیهای صورتش جاری شد. مادر گفت: «بده من برات انجامش میدم.» دستشو به زیر لحاف برد : «اینطوری!»
مادربزرگ گفت: «خدا خیرت بده دخترم.»
پسر پرسید: «حتی پالانکای موراویک مادربزرگ؟»
مادربزرگ گفت: «آره پالانکای موراویکرو هم فتح کردیم. از سنگ و آجر و کاشی ساخته شده بود. پنج تا برج نگهبانی داشت با دو در ورودی که توسط پونصد راهزن محافظت میشد… مسلمونایی که از زندان پالانکا آزاد شدند، پونزده تا مرد بودند و پنج تا زن… و من…» نفس عمیقی کشید.
پدر به گردبادی که در چانهی مادربزرگ در حال گرم شدن بود، نگاه کرد و به پسرش گفت: «خستهش نکن!» بعد روی کاناپه نشست و روزنامهای که پسرش میخواند، برداشت. مادربزرگ گفت: «سیزده تا چاهارشنبه، نیش[۷] بودیم، چاهارده تا پنجشنبه پالانکای موسی پاشا، شونزده تا شنبه عمارتِ حالکالی پینار. اون روز همراه با برف، بارون هم میومد. خیلی سردمه.»
پدر گفت: «اگر خدا برخی مردم را در مقابل برخی دیگر قرار نمیداد، فساد روی زمین را فرا میگرفت.» (سوره بقره، آیه ۲۵۱)
پسر بلند شد _لاغر با چشمانی آبی_ «خداوند، مردم ظالم را به راه راست هدایت نمیکند.» (سوره انعام، آیه ۴۵) گفت و درحالیکه سبیلش را با دهانش مرطوب میکرد، در را با فشارِ پا، هل داد و بیرون رفت.
گویی پسر به روی پدر، تف کرده باشد، با پشتِ دستش صورتش را تمیز کرد و به دری که پسر از آن بیرون رفته بود خیره شد.
_درب، از چوبِ کاج ساخته شده بود. درخت کاج در ترکیه فراوان میروید. کارگرانی که در کاستامونو[۸] کارشان قطع درختان است، روزانه چهار لیر دستمزد میگیرند. آتاتورک، انقلاب کلاه و لباس خود را در سال ۱۹۲۵ و در اولین تجمع در شهر کاستامونو، روبروی ساختمان حزب جمهوریخواه، اعلام کرده بود. او رو به مردم، شاپکای[۹] خودش را از سرش برداشته بود و گفته بود: «اسم این کلاه، شاپکاست.»
مردم از بین انگشتانِ سفید و کشیده و زیبای آتاتورک به دو حق انتخاب خود نگاه کرده بودند؛ شاپکای سیاه فدورا یا شاپکای سفید پاناما. بعد به خودشان نگاه کرده بودند و دو باره به آتاتورک.
از بالای ساختمان حزب، پرندهی نامیمونی، به پرواز درآمده و روی شاخهی کاجی نشسته بود._
نگاهش را از در به روی همسرش چرخاند. خواست بگوید: «دیدی چطور پسرتو فراری دادم؟» نگفت.
مادربزرگ از مادر پرسید: «جاشو پیدا کردی به منم نشون میدادی.»
مادر، نوزاد را به پدرش داد. پدر، تا بند سومِ انگشت وسطش را در آن دهان باز فرو کرد و درآورد.
مادر، لحاف مادربزرگ را کنار کشید. گویی جان مادربزرگ در رختخواب نبود. سرِ بطریی گیر کرده را به دست مادربزرگ داد «اینطوریه. تونستی ببینی؟» مادربزرگ گفت: «دیدم. پیداش کردم. فهمیدم.»
ـ «کدخدای کارگران معدن، آقا مصطفیرو به حفاظتِ معدن، سرکارگر عبدالرحمن پاشارو به حفاظتِ ساکیز،[۱۰] دَلی عمر پاشارو به حفاظتِ میدیلی،[۱۱] جزیرهی جدا شده از تیمیشوارا[۱۲] و محمت پاشارو والیی قبرس[۱۳]، جزیره جدا شده از میدیلی، تعیین کردم.» گفت و خوابید.
مادر، بطری را از زیر لحاف بیرون کشید. پدر دوباره به درب کاجی که مادر از آن بیرون رفت نگاه کرد. _در کاستامونو، سفلیس و فاحشه در حال شیوع هستند._
مادر هنوز از در بیرون نرفته، نوزاد، خودش را روی زمین انداخت. این که خودش، خودش را زمین انداخت یا از بغل پدرش افتاده بود، نفهمید اما تا افتاد صدای جیغش بلند شد: «پدر برام ویانارو[۱۴] بگیر. برام قلمروهای والاخیا[۱۵] بوسنی و هرزگوین، کریمه،[۱۶] قبرس، ایران و عراقو تصرف کن. پدر برای رفتن به جاهایی از آسیا که مجبور به برگشت ازش شدیم، برام اسب بگیر!»
____________________________________________________
[۱] پایتخت کشور صربستان
[۲] رودخانهای در صربستان
[۳] رودخانهای در کرواسی
[۴] نوعی استحکام دفاعی از جنس چوب
[۵] نوعی روش سنتی برای جا انداختن ناف با بطری
[۶] نوعی نوشیدنی الکلی در ترکیه
[۷] شهری در جنوب صربستان
[۸] شهری در ترکیه
[۹] نوعی کلاه لبهدار
[۱۰] جزیرهای در یونان
[۱۱] از جزایر یونانی
[۱۲] شهری در غرب رومانی
[۱۳] جزیرهای در شرق مدیترانه
[۱۴] وین، پایتخت اتریش
[۱۵] منطقهای در رومانی
[۱۶] شبه جزیرهای در اروپا