Street Of Illusion - Set Of 3 by Leonid Afremov

ملاقات

محدثه واعظی‌پور

دستم را می‌کشم روی لبه لیوان بلور چای. به دستم، الکل اسپری می‌کنم. لیوان را برمی‌دارم و از چای دارچینی که جوادی دم کرده، می‌نوشم. به ساعتم نگاه می‌کنم: سی و شش دقیقه است در این جلسه لعنتی گرفتار شده‌ام.

دستم را می‌کشم روی لبه لیوان بلور چای. به دستم، الکل اسپری می‌کنم. لیوان را برمی‌دارم و از چای دارچینی که جوادی دم کرده، می‌نوشم. به ساعتم نگاه می‌کنم: سی و شش دقیقه است در این جلسه لعنتی گرفتار شده‌ام. روی کاغذ می‌نویسم: «اندوه را سر می‌کشم/ در استکانی بلورین/ هیچ‌کس چشم‌های زنی را که دلتنگ است، نمی‌شناسد/ اندوه، از دهان نمی‌افتد/ اندوه، سرد می‌شود.» زیر نوشته‌ام تاریخ می‌زنم و می‌شنوم که جوادی با لبخند به آقای اعتصامی می‌گوید: «پس شما ویرایش این نسخه را تمام کن. مجوز و کارهای نهایی با ما.» آقای اعتصامی لاغر و قد بلند است. آنقدر بلند که همان طور که روی صندلی نشسته، از من و جوادی بلندتر به چشم می‌آید. وقتی بلند می‌شود، تکان نمی‌خورم. لبخند می‌زنم و سر جایم می‌نشینم. به دفترم نگاه می‌کنم و ریز، طوری که جوادی هم نفهمد، می‌نویسم: هومن. پشیمان می‌شوم و روی کلمه هومن، آنقدر خط می‌کشم که چیزی باقی نمی‌ماند. لذت نوشتن نام محبوب یا معشوق را از پانزده سالگی کشف کردم، وقتی عاشق فرید، پسر همسایه روبرویی‌مان بودم. انقدر در نوشتن نامش روی دفترهایم افراط کردم که یک شب مادر، قبل از خواب به اتاقم آمد و گفت: «ما توی این محل آبرو داریم. برای بابات هم خوب نیست. تو بچه‌ای، فرید هم بچه است. برس به درست.» مادر رفت، اما من دست از نوشتن کلمه فرید برنمی‌داشتم. به فارسی و انگلیسی اسمش را همه جا می‌نوشتم، انگار با نوشتن اسم او، او که درست روبروی خانه ما زندگی می‌کرد و پنجره اتاقش روبروی پنجره اتاق من باز می‌شد، بخشی از حسی که در جانم می‌جوشید، تخلیه می‌کردم. تابستان سال ۷۲ فرید در کوچه یک کاغذ تاخورده کوچک به دستم داد. در آن نوشته بود مرا دوست دارد و زیر امضایش نوشته بود: «عاشق تو فرید» فرید را بهم چسبیده و با واژه‌های انگلیسی نوشته بود. بعد از آن، روی کاغذهایی که به دستم می‌رسید، نامش را به انگلیسی و چسبیده بهم می‌نوشتم. وقتی مهرماه، به لواسان اسباب کشی کردیم، فرید در خانه قلهک جا ماند و دیگر ندیدمش.

ساعت دو و نیم شب، از خواب بیدار می‌شوم، مصمم هستم از روی تخت پایین نیایم، ده دقیقه بعد روی کاناپه نشسته‌ام و با خودم می‌خوانم: «گوش کن/ وزش ظلمت را می‌شنوی؟/من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم/ من به نومیدی خود معتادم» چشم‌هایم از خستگی باز نمی‌شود اما مغزم مثل ساعت، کار می‌کند. گوشی‌ام را برمی‌دارم و به عکس هومن نگاه می‌کنم. چت‌هایمان را می‌خوانم، در جستجوی واژه‌ای، لبخندی یا یک ایموجی که آرامم کند و صداهای سرم را بخواباند. چیزی، پیدا نمی‌کنم. لپ تاپم را روشن و یک صفحه باز می‌کنم، اول خط می‌نویسم: هومن جان. پشیمان می‌شوم. نامه را باید جور دیگری شروع کنم. جوری که ترغیب به خواندن شود. کاش آن شعر غاده السمان یادم بیاید، همان که با معشوق از راه دور حرف می‌زند. اما، نه… چیزی به ذهنم نمی‌رسد. دلم می‌خواهد روی کاغذ، با خط خودم بنویسم: «هومن جان دوستت دارم» و مثل فرید در آن بعد از ظهر گرم تیرماه، شجاعت کنم و کاغذ را به دست او بدهم. دوست دارم به چشم‌هایش خیره شوم، دستش را بگیرم. حتی دوست دارم ببوسمش. خون می‌دود به رگ‌هایم، بدنم گرم می‌شود، چشم‌هایم را می‌بندم و تسلیم می‌شوم تا خیال هومن، قلبم را آرام کند.

ساعت نه صبح، روی کاناپه بیدار می‌شوم. لپ تاپ روشن است و یک صفحه خالی منتظر است تا دست به کار شوم. می‌نشینم و لپ تاپ را می‌گذارم روی پاهایم. فکر می‌کنم شاید، برای زن و مردی که چهل سالگی را پشت سر گذاشته‌اند، نوشتن نامه عاشقانه، کاری از مد افتاده و سبک باشد. نمی‌دانم هومن اصلا از خواندن نامه خوشش می‌آید. آنقدر تودار است که معمولا درباره علایقش حرف نمی‌زند. همان طور که لپ تاپ را روی میز می‌گذارم و برمی‌گردم تا روی کاناپه دراز بکشم، به این فکر می‌کنم که چرا باید با هومن از دوست داشتن حرف بزنم؟ چرا فکر می‌کنم بین ما چیزی هست؟ پیش از این فکر می‌کردم نخ رابطه باید دست مرد باشد. او باید از دوست داشتن بگوید، به این دلیل واضح که مردها، زودتر از زن‌ها سرد می‌شوند و زن‌ها عمیق‌تر وابسته می‌شوند.

تلفنم زنگ می‌خورد، جوادی شاکی است که چرا سرکار نرفته‌ام. بهانه می‌آورم و می‌گویم سردرد و کمردرد زمینگیرم کرده. این مواقع، مردها خودشان را به کوچه علی چپ می‌زنند، قبول می‌کنند که باید زن‌ها را درک کنند. حالا که نقشه‌ام گرفته، باید خودم را برای جلسه بعد از ظهر آماده کنم، تصمیم بگیرم بر ترس‌هایم غلبه کنم و به هومن بگویم که دوستش دارم. مهم نیست جواب او چیست. ممکن است حرف‌هایم را جدی نگیرد، اما فکر می‌کنم زمان زیادی برای سکوت کردن و طفره رفتن وجود ندارد. مدتی است حس می‌کنم به آخر زندگی نزدیک شده‌ام و باید از فرصت‌ها استفاده کنم. از وقتی آمار مرگ بر آمار زندگی، پیشی گرفته، نگاهم به همه چیز عوض شده است.

زیر دوش، طولانی‌تر از همیشه، وقت تلف می‌کنم. بی‌خیال کمبود آب، موهایم را دوبار با شامپو می‌شویم و نرم کننده می‌زنم. هومن، همیشه آراسته و مرتب است. صورتش را با تیغ اصلاح می‌کند و موهایش کوتاه است. ادکلنی که می‌زند سرد، تلخ و ملایم است. در جلسه‌ها، سعی می‌کنم نزدیک او بنشینم تا رایحه ادکلنش با من باشد. وقتی به من خیره می‌شود، نگاهم را می‌دزدم. فکر می‌کنم حدس می‌زند چه حسی به او دارم. قلبم تندتر می‌تپد و بدنم داغ می‌شود.

شمس لنگرودی می‌خواند: «هیچ چیز با تو شروع نشد/ همه چیز با تو تمام می‌شود/ جز نامم…» به لبهایم رژ می‌زنم و سعی می‌کنم پشت چشم‌هایم خطی باریک بکشم. صدای گوشی‌ام را بلند می‌کنم تا صدای آرام و موقر شمس، اتاق را پر کند. به یاد سکانسی از «قصیده گاو سفید» می‌افتم. جایی که مریم مقدم برای رفتن به اتاق خواب مرد محبوبش، پیش‌قدم می‌شد. با دستمال کاغذی، رژم را پاک می‌کنم. این رژ قرمز، زیادی افشاگرانه است.

ساعت از پنج گذشته، اما هوا هنوز گرم است. در میدان هفت تیر، از تاکسی پیاده می‌شوم و سربالایی خیابان مازندران را آرام پیش می‌روم. نمی‌خواهم عرق کرده و آشفته با هومن مواجه شوم. چشم بسته هم می‌توانم دفتر هومن را پیدا کنم، تک تک خانه‌های این کوچه را می‌شناسم، باغچه‌ها و گل‌هایی که زیر آفتاب سوزان تابستان، پژمرده شده‌اند. به پلاک ۲۹ که می‌رسم، مکث می‌کنم و آب دهانم را فرو می‌دهم. با خودم می‌گویم: «به روزی اینچنین/ در سویه پنهان کلیسا/ در پرتوی به زنانگی تمام/ … در آلاچیقی فراخ/ در سایه گنجشکی/ که تصویر معنا را تیره می‌کند/ در این مکان دل‌انگیز/ با آغاز و پایانم دیدار می‌کنم.»
‌‌
‌‌

_______________________________________________________________________
شعرها: فروغ فرخ‌زاد، شمس لنگرودی و محمود درویش

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر