به نفسهای داغش روی گردن او فکر کرد. به تن لرزانش که مثل گنجشک بارانزده به تن او پناه برده بود. به پوست نمناک و چسبانشان و اطمینان خودش از کسی که با او همبستر شده. به چشمان گرم و مهربانش و آخرین لرزش و زمزمهی «دوستت دارم…» زیر گوشش.
چشمانش را باز کرد: «لادن منفرد متخصص زنان و مامایی»
به رسید کاغذیی توی دستش نگاه کرد. فقط یک ساعت مانده بود. فقط؟ کمی فکر کرد. میشد به جای «فقط» قیدِ «هنوز» بگذارد. هیچوقت به میزان فاصلهی میان «فقط» و «هنوز» دقت نکرده بود.
کدامش را میخواست؟ فقط یا هنوز؟
دلش خواست دوباره چشمانش را ببندد و آخرین معاشقهشان را باز به یاد بیآورد. اما حس کرد بیهوده است. میخواست مطمئن شود نطفهای که در رحمش شکل گرفته، حاصل لذت، اشتیاق، کشش و تمنایی دو سویه بوده، نه حاصل یک رابطهی اشتباه یا گناهآلود. ولی چه چیز از این مقدسسازی به دست میآورد؟ اینکه از بین بردنش حاصل انتخاب و احترام است و نه استیصال؟ یا اینکه خودش را برای از بین نبردنش متقاعد کند؟
اصلا برای یک لختهی خون چه فرقی میکرد سازندههایش چه نیت یا حسی در آن لحظه داشتهاند؟
بیشتر در نیمکت فرو رفت. با اینکه باد ملایمی میوزید حس کرد سردش است. پاهایش را به هم فشار داد و به پسربچهای که به همراه پدر و مادرش از دور میآمد نگاه کرد. مردی با تنپوش خروس سعی کرد به پسربچه نزدیک شود. اما پسربچه از میان قبولِ بازی با او و ناآشنا بودنش، خجالت را انتخاب کرد و پشت پدرش پنهان شد.
سعی کرد دوستپسرش را در قامت پدر تصور کند. خندهاش گرفت. حتی هنوز مرد کاملی نشده بود. نمیتوانست حدس بزند زورِ تطبیق با شرایط یک پدر را داشته باشد یا نه. اما ته دلش از تصورِ پدر شدن او، چاق یا پایین آمدنِ جذابیتش خوشش نیامد. او را در همین شکل دوست داشت. همین شکلِ رابطهشان به او حس خوبی میداد. همهچیز در این شکل و شرایط در تعادل بود و به حضور هیچ شخصِ سومی نیاز نبود. هنوز رابطهشان، حرارت لازم برای ادامه را داشت و حتی اگر هم بنا بود تمام بشود هیچوقت از گزینهی بچهسازی استفاده نمیکرد. میدانست که حضور بچه ممکن است بازتعریفهایی را در نقش آدم به وجود بیآورد و باعثِ ادامهی در هم تنیدهترِ یک رابطه بشود اما در خوشبینانهترین حالت، به تمامِ آنها دوام میبخشید. بچه حتی پیشرفت هم محسوب نمیشد. فقط تغییر بود. تغییر نقش، تغییر موقعیت، تغییر سبک زندگی، تغییر جهانبینی.
آدم وقتی شهامتِ روبرو شدن با اتفاقات را نداشته باشد، سعی در حفظِ وضعِ موجود با ایجاد یک سری تغییرات میکند.
اما او که از شرایط راضی بود! نیاز به ایجادِ تغییر کلی هم نبود. پس چرا یک لختهی کوچک خون توانسته بود بین او و تمام اعتقاداتش دیوار بکِشد و حس بیگانگی در او به وجود بیآورَد؟
پسربچه از پدر و مادرش جدا شده بود و به دورِ خروس میچرخید. چقدر زمان برده بود تا به وجود آن عروسکپوش عادت و اعتماد کند؟ بودن و پذیرفتهشدن میانِ بچههای دیگر باعث شده بود از خجالتش کوتاه بیآید؟ یا تمنای تجربهی یک همبازیی متفاوت؟ پسرک بالا و پایین میپرید و سعی میکرد به دمِ خروس دست بزند. اما خروس او را نمیدید یا محل نمیداد. شاید هم خسته بود. هر چه بود پسرک بعد از های و هوی زیاد و تقلا برای دیدهشدن، به یکباره ایستاد. در نگاهش استیصال و درماندگی موج میزد. سرش را برگرداند و به پدر و مادرش نگاه کرد. آنها حواسشان نبود. بار دیگر نومیدانه به خروس نگاه کرد و این بار عقب عقب رفت و به میله تکیه داد.
قلب زن فشرده شده بود. دلش میخواست برود، سر خروس را از تنش دربیآورد و تاجش را در چشم مرد فرو کند و بگوید: «بِبینش!»
ـ چطور کسی میتونه از خدا بودنِ خودش بگذره؟
ـ خدا بودن که به بچه درست کردن نیست. تو خیلی زمینهها میشه خدا بود و زندگیرو برای انسانهای دیگه، بهتر یا قابل تحملتر کرد.
ـ فقط یه مرد یا کسی که نتونه استخونای یه آدمرو درونِ خودش شکل بده، میتونه همچین حرفی بزنه!
زیر لب گفت: «چطور میشه از این وسوسه عبور کرد؟»
دلش میخواست به پسرک کمک کند. دلش میخواست به تمام موجوداتی که چارهای جز بودن ندارند، کمک کند. یادِ ترسِ همیشگیاش افتاد: دلیلِ اولین تجربهی رنجِ کسی بودن.
اولین رنجها همیشه سخت و سهمگین هستند. اولین شکست، اولین ناامیدی، اولین بیاعتمادی، اولین نادیدهگرفتهشدن! و حالا خودش میخواست با به دنیا آوردنِ یک آدم، مجموعهی این رنجها را به او پیشکش کند؟
نفس عمیقی کشید. آیا اگر قدرت و استقلالِ تصمیمگیری نداشت، باز هم میخواست این لختهی خون را از بین ببرد؟ از صمیم قلبش آرزو کرد کاش یک زنِ ساده مجبور بود و این لذت را از خودش دریغ نمیکرد. از آن زنها که نمیشود بعدا به ایشان خرده گرفت یا متوقع بود. از آن قربانیهای زنجیرهی اجتماعی.
ـ کاش من یک مادرِ قربانی بودم.
او حتی قهرمان هم نبود. یا حداقل قهرمانِ زندگیِ خودش بود. انتخابِ مادر شدن، در خالصانهترین نوع آن هم خودخواهی بود. و او از خودخواه شدن میترسید. شاید هم زیادی سخت گرفته بود. آدمها بالاخره مجبور به تطبیق خودشان با دنیا میشوند و میل به بقا، باعث میشود راه فرار یا راه امانی برای خودشان بسازند.
پسربچه آمده بود پشت شمشاد، روبروی او پنهان شده بود. مرد عروسکی، عاقبت او را دیده و با او همبازی شده بود و حالا به دنبالش میگشت. به ظاهر واقعا او را نمیدید. پسربچه به چشمهای زن خیره شده بود. آشفته ولی مصمم! گویی با تمامِ جانش در حالِ گرفتنِ یک تصمیمِ نهایی بود. حتی پلک هم نمیزد. زن، به او لبخند زد اما پاسخی ندید. از نگاه ثابت و خیرهی او ترسید اما نمیخواست یا جرأتش را نداشت از او چشم بردارد. حالا زن هم به او خیره بود اما گنگ و مسحور. گویی در یک تلهی آمیختگی فرو رفته بود. میتوانست بعدا قسم بخورد در آن لحظه چشمانشان یکی شده بود. گویی چشمانشان در همدیگر جواب را مبادله میکرد. برگردد به بازی؟ یا گم بماند؟
زمان ایستاده بود. قلب پسرک به تندی میزد. قلب زن به تندی میزد. هر لحظه انتظارِ این بود که از دهان پسرک، آیات وحی نازل شود.
مرد عروسکی حالا نگران شده بود و دور خودش میچرخید. پسرک تکانی خورد و پلکی زد و در یک حرکت غیرمنتظره، جلوی خروس پرید و جیغی از پیروزی کشید.
زن به خودش لرزید. هنوز قلبش به تندی میزد. چشمانش را چرخاند و به جای خالی او نگاه کرد. به عدم.
بلند شد و با پاهایی مطمئن پیش رفت.