اَلِن مسحور ناف میشود
ماه ژوئن بود. خورشید صبحگاهی از پشت ابرها ظاهر میشد و الن در امتداد خیابانی در پاریس به آهستگی گام برمیداشت. دختران جوان را از نظر گذراند: نافهای برهنه آنها میان کمربند شلوارشان – که بسیار پایین بسته بودند – و لبه تیشرت کوتاهشان خودنمایی میکرد. الن مسحور شده بود؛ مسحور و حتی معذب: انگار کشش جنسی دخترها دیگر در رانها و کپلها و پستانهایشان نبود، بلکه در آن سوراخ گرد وسط اندامشان جمع شده بود.
این موضوع پرسشی در ذهنش برانگیخت: اگر انسان (یا دورهای) رانها را مرکز قدرت کشش جنسی زن میبیند، چطور میتوان خصوصیات معنایی آن گرایش اروتیک را تشریح و تعریف کرد؟ و بعد به این پرسش خود پاسخی فراهم کرد: طول رانها استعارهای از راهی طولانی (به همین دلیل است که میگویند پاها باید بلند باشد) و شگفتآور است که به دستاوردِ اروتیک ختم میشود. در واقع الن به خود گفت که طول رانها، حتی در هنگام همخوابگی نیز از زن تصویری رومانتیک از «دستنیافتنی بودن» در ذهن مرد میسازد.
اگر انسان (یا دورهای) پستانها را مرکز قدرت کشش جنسی زن میدید، چطور میتوان خصوصیات معنایی آن گرایش اروتیک را تشریع و تعریف کرد؟ برای این پرسش نیز جوابی فراهم کرد: تقدیس زن، مریم عذرا که از پستانش عیسی مسیح شیر خورد و بدین گونه جنس نر در برابر ماموریت والای جنس ماده زانو زد.
اما چطور میتوان خصوصیاتی آن گرایش اروتیکی در انسان (یا دورهای) را تعریف و تشریح کرد که قدرت کشش جنسی زن را در میانه اندامش، در ناف او میبیند؟
الن قدمزنان در خیابانها، اغلب به ناف فکر میکرد، بیآن که این موضوع برایش ملالآور شود؛ حتی به گونه عجیبی، مصرانه به ناف میاندیشید. چون ناف در ذهنش خاطرهای دور را زنده میکرد: یاد آخرین باری که مادرش را دیده بود.
آن زمان ده ساله بود. او و پدرش در تعطیلات به سر میبردند، در ویلایی اجارهای که باغی داشت و یک استخر. اولین بار بود که مادرش بعد از چندین سال غیابت به دیدن آنها آمده بود. آنها، مادر و شوهر سابقش، وارد اتاقی در ویلا شدند و در را به روی خود بستند. تا فرسخها آنسوتر هوا از حضور زن خفهکننده شده بود. زن چه مدت در آن ویلا مانده بود؟ شاید یک یا دو ساعت و در طول آن الن سعی میکرد در استخر خود را سرگرم کند. وقتی از لبه استخر بالا خزید، زن را دید که برای خداحافظی آنجا آمده و روی صندلی نشسته بود. تنها بود. چه به یکدیگر گفتند؟ الن نمیداند. او فقط زن را روی صندلی باغچه به یاد دارد و بعد پدرش را که با شورت خیس حمامش، مقابلش ایستاده بود. الن هر آنچه را که گفتند فراموش کرده، اما یک لحظه در خاطره او ثبت است، یک لحظه روشن و واضح: از روی چوکی، زن به ناف پسرش خیره شده بود. الن هنوز هم آن نگاه روی شکمش حس میکند. نگاهی که درکش دشوار بود: به نظرش آمیزهای غیرقابل توضیح از عشق و تحقیر بود؛ لبهای مادر شکل یک لبخند را به خود گرفته بود (لبخندی که همزمان عشق و تحقیر را در خود داشت)؛ سپس، بی آنکه از صندلی برخیزد، به طرف الن خم شد و با انگشت سبابهاش نافش را لمس کرد. بعد، بیدرنگ، از جا برخاست و او را بوسید (به راستی بوسیدش؟ شاید. الن مطمئن نیست) و بعد رفت و الن دیگر هرگز او را ندید.
زنی از اتومبیلش پیاده میشود
اتومبیل کوچکی در امتداد خیابان در کنار رودخانهای به پیش میرود. سردی گزنده صبحدم منظره ملالآور اطراف را محزونتر جلوه میدهد. اطراف چیزی میان پایان یک منطقه شهری و آغاز روستاییست، جایی که خانهها متراکم هستند و هیچ رهگذری دیده نمیشود. اتومبیل کنار جاده توقف میکند؛ زنی از آن پیاده میشود – جوان و زیبا. یک چیز عجیب: در اتومبیل را با چنان بیپروایی به هم میزند که در قفل نمیشود. معنی چنین بیپروایی که این روزها حتی از یک دزد هم بعید است، چه میتواند باشد؟ آیا زن آنقدر حواسش پرت است؟ نه، به نظر نمیآید که حواسش پرت باشد. برعکس، میشود صلابت و عزم را از چهرهاش خواند. این زن، زنیست که میداند چه میخواهد. این زن تمثیلی از ارادهی خالص است. صد قدمی در امتداد خیابان به سوی پلی بر روی رودخانه گام بر میدارد. پل بلند و باریک است و عبور اتومبیلها از روی آن ممنوع. روی آن قدم میگذارد و به سمت ساحل مقابل میرود. چند بار اطراف را نگاه میکند، نه مثل زنی که در انتظار کسی باشد، بلکه برای اطمینان از اینکه کسی منتظر او نباشد. در میانه پل، میایستد. در نگاه اول به نظر میآید دچار تردید شده، اما نه، این تردید، یا خللی ناگهانی در اراده او نیست. برعکس، مکثیست برای تیزتر کردن عزمش، برای فودلادینتر کردن ارادهاش. اراده او؟ واژه صحیحتر: تنفر او. مکثی که به نظر تردید میرسید در واقع درخواستی از تنفرش برای ایستادن در کنار او بود، برای حمایت از او، که او را لحظهای ترک نکند. زن یک پا را از نرده پل به آن سو میگذارد و بعد پای دیگر و سپس خود را در فضای تهی رها میکند. در پایان سقوطش، زن با شدت تمام بر سطح آب برخورد میکند و سرمای آن او را فلج میکند. اما چند ثانیه بعد، صورتش را از آب خارج میکند و از آنجا که شناگری ماهر است، تمام واکنشهای طبیعی او بر ضد ارادهاش برای مردن، به پا میخیزند. زن سرش را دوباره به زیر آب میبرد، به زور خود وادار میکند که آب را به درون خود بکشد، که تنفسش را مسدود کند.
ناگهان، فریادی میشنود. فریادی از آن سوی ساحل رودخانه. کسی او را هنگام پریدن از روی پل دیده. زن میداند که مردن آسان نخواهد بود و بزرگترین دشمن او واکنشهای طبیعی شناگری او نیست، بلکه کسیست که انتظارش را نداشته او را ببیند. باید مبارزه کند؛ مبارزهای برای نجات مرگش.
زن میکُشد
رو به سمت فریاد میکند. مردی به درون روخانه پریده است. فکر میکند: چه کسی برنده خواهد بود؟ او در عزمش برای ماندن در زیر آب، برای به شش کشیدن آب، برای غرق کردن خود، یا او، بازیگر جدید صحنه؟ مرد او را به سمت ساحل خواهد کشید، او را روی زمین خواهد خواباند، تنفس دهان به دهان به او خواهد داد، به تیم نجات زنگ خواهد زد و به پولیس و زن از مرگ نجات خواهد یافت و اینگونه برای همیشه مسخره خواهد شد.
«نکن! نکن!» مرد است که فریاد میزند.
همه چیز تغییر کرده است. زن به جای فرو رفتن در آب، سرش را بالا میگیرد و نفسی عمیق میکشد تا نیرویش را جمع کند. مرد مقابل اوست. پسری نوجوان، که امیدوار است روزی مشهور شود، که عکسهایش را در روزنامهها چاپ کنند. به شدت نفس نفس میزند و دائم تکرار میکند «نکن! نکن!» او دستش را به سمت زن دراز کرده است و زن، به جای امتناع، آن دست را میگیرد، به سختی میقاپد و بعد پسر را نیز با خود به عمق رودخانه میکشد. پسر دوباره فریاد میزند «نکن!» انگار این تنها کلمهایست که میداند. اما او دیگر حرف نخواهد زد. زن بازوهای پسر را میگیرد، او را به کف رودخانه میکشاند، و بعد سنگینی بدن خود را بر پشت پسر میاندازد تا سرش را زیر آب نگهدارد. پسر تقلا میکند، دست و پا میزند، آب وارد ششهایش میشود. سعی میکند با دست به زن ضربه بزند، اما زیر وزن بدن زن کاری از پیش نمیبرد. نمیتواند سرش را بالا کند و بعد از ثانیههایی بسیار طولانی از حرکت و تقلا باز میماند. زن برای مدتی همچنان او را زیر آب نگه میدارد. سپس با اطمینان ازآن که مرد دیگر تکان نمیخورد، او را رها میکند و برمیگردد به سمت ساحلی که از آنجا آمده بود. با چنان سرعتی که انگار نمیخواهد حتی سایهای محو از آنچه رخ داده، را با خود ببرد.
اما چه اتفاقی افتاده است؟ آیا زن عزم خود را فراموش کرده؟ حالا که کسی که میخواست مرگ را از او بدزدد، خود اسیر مرگ شده، چرا زن خود را غرق نمیکند؟ چرا حالا که آزاد است نمیخواهد دیگر بمیرد؟
زندگیای که غیرمنتظره بازگشته، به نوعی شوکهایست که عزم زن را شکست. زن قوایش برای تمرکز بر مرگ را از دست داده. میلرزد. ناگهان تهی از هر گونه ارادهای، هر گونه رمقی، مثل موجودی مکانیکی به سمت ساحلی شنا میکند که اتومبیل خود را آنجا رها کرده بود.
زن به خانه باز میگردد
زن کمکم حس میکند که آب کمعمقتر میشود. کف پایش بستر رودخانه را لمس میکند و او میایستد. کفشهایش را در گلولای از دست میدهد و رمقی ندارد که به دنبال آن بگردد. با پای برهنه از آب خارج میشود و از کنارهی رود بالا میرود و به خیابان پا میگذارد. جهانی که دوباره کشف کرده، ظاهری خصمانه دارد و ناگهان اضطراب او را فرا میگیرد: کلید اتومبیل را با خود ندارد. کجا میتواند باشد؟ دامنش جیب ندارد. وقتی به سوی مرگ میروی، نگران گم کردن چیزی در بین راه نیستی. زن وقتی اتومبیل را ترک کرد، آیندهای برایش وجود نداشت. چیزی برای پنهان کردن نداشت، اما حالا ناگهان همه چیز را باید پنهان کند. باید هیچ نشانی از خود باقی نگذارد. اضطرابش بیشتر و بیشتر میشود؟ کلید کجاست؟ چگونه به خانه بازگردم؟
به اتومبیل که میرسد، در را به سمت خود میکشد و با تعجب میبیند که در باز میشود. کلید آنجاست، روی داشبورد. پشت فرمان مینشیند و پاهای برهنهاش را بر پدالها جابجا میکند. هنوز هم میلرزد. حالا از سرما هم میلرزد. پیراهنش و دامنش کاملا خیس است و آب گلآلود رودخانه از آنها بر کف اتومبیل میچکد. اتومبیل را روشن میکند و از آنجا میرود.
کسی که میخواست زندگی را بر او تحمیل کند، خود اکنون غرق شده، اما کسی را که میخواست غرقش کند، هنوز درون او زنده است. ایدهی خودکشی اکنون برای همیشه منتفیست. تکرار نخواهد شد. مرد جوان مرده و جنین زنده است و زن هر آنچه در توان دارد انجام خواهد داد تا همه چیز را از همه کس پنهان نگهدارد. او میلرزد اما ارادهاش کم کم احیاء میشود. به هیچ چیزی فکر نمیکند به جز حال: چطور از اتومبیل پیاده شود، بدون آنکه کسی او را ببیند. چگونه با آن لباسهای آبچکان، از زیر پنجره سرایدار بگذرد بدون آنکه توجهی جلب کند؟
الن ضربهای محکم بر شانهاش حس کرد.
«جلویت را نگاه کن، احمق!»
الن برگشت و دختری را دید که از کنار او در پیادهرو با سرعت و گامهای بلند گذشت. با صدای ضعیفش به دنبال دختر فریاد زد: «ببخشید!»
دختر بدون آنکه به عقب برگردد با صدایی رسا داد زد: «ابله!»
پوزشخواهان
دو روز بعد، الن تنها در آپارتمان کوچکش، متوجه شد که هنوز هم دردی در شانهاش حس میکند و با خود اندیشید که زن جوان در خیابان باید عمدا به او چنان تنه سختی زده باشد. نمیتوانست صدای بلند و واضحش را که به او «ابله» گفت فراموش کند و نه صدای کمرمق و ترسیده خود را که گفته بود: «ببخشید»، آن هم پس از آنکه زن او را «ابله» خواند. یک بار دیگر، الن به خاطر هیچ عذرخواهی کرده بود. چرا او همیشه ناخودآگاه عذرخواهی میکرد؟ فکر آن اتفاق در خیابان او را رها نمیکرد و احساس کرد نیاز دارد با کسی حرف بزند. به مادلین، دوست دخترش زنگ زد. در پاریس نبود و تلفن همراهش هم خاموش بود. از اینرو به چارلز زنگ زد و به محض شنیدن صدای دوستش در تلفن با لحن عذرخواهانهای گفت: «ببین! عصبانی نشو. اعصابم به هم ریخته و نیاز دارم با کسی صحبت کنم.»
«وقت خوبی انتخاب کردى. من هم حال خوشی ندارم. ولی تو اول بگو.»
«من از خودم عصبانی هستم. چرا هر اتفاقی که میافتد من احساس تقصیر و گناه میکنم؟»
«خیلی هم بد نیست.»
«احساس تقصیر کردن یا نکردن – فکر میکنم کل مسئله این است. زندگی تقلایی در برابر همه چیز است. این یک حقیقت تثبیت شده است. اما تقلا در جامعهای که کم و بیش مدرن است، چطور میتواند موثر باشد؟ مردم نمیتوانند در روز روشن به هم حمله کنند، در عوض سعی میکنند شرم ناشی از تقصیر و گناه را به گردن هم بیاندازند. کسی که بتواند به دیگران احساس تقصیر بدهد، برنده است. کسی که به جرم خودش اعتراف میکند، بازنده. داری در خیابان راه میروی، غرق در افکارت، دختری از کنارت با چنان سرعتی میگذرد که انگار او تنها آدم روی زمین است، نه به راست نگاه میکند نه به چپ. به همدیگر تنه میزنید و آنگاه لحظه حقیقت است: صدای کدام یک میتواند دیگری را از میدان بهدر کند و کدام یک عذرخواهی خواهد کرد؟ یک وضعیت کلاسیک است: در واقع در آن لحظه هردو تنهزننده و تنهخورنده هستند. با اینحال، بعضیها همیشه – بیدرنگ و بیاختیار – خود را در مقام تنهزننده و در نتیجه مقصر میبینند. و بعضیها همیشه – بیدرنگ و بیاختیار – خود را تنهخورنده میپندارند و در نتیجه برحق، و بلافاصله دیگری را متهم میدانند و تنبیه میکنند. حالا تو بگو – در چنان وضعیتی، عذرخواهی خواهی کرد یا متهم؟»
«من؟ مطمئنا عذرخواهی میکنم.»
«آه، رفیق، پس تو هم جزو لشگر پوزشخواهان هستی. تو هم انتظار داری دیگران را با عذرخواهیات نرم کنی.»
«دقیقا.»
«خب، در اشتباهی. کسی که پوزش میخواهد اعلام میکند که مقصر است. و اگر اعلام کنی که مقصری طرف مقابل را ترغیب میکنی که به تو توهین کند، تو را تا سرحد مرگ ملامت کند، در ملاء عام. این است عاقبت اجتنابناپذیر عذرخواهی اول.»
«درست است. کسی نباید عذرخواهی کند. اما من باز هم دنیایی را ترجیح میدهم که در آن همه عذرخواهی میکنند؛ بدون استثناء، بدون کدام دلیل، برای هیچ و پوچ. جایی که مردم بار پوزش بر شانه دارند.»
الن موبایلش را برداشت تا به دوست دخترش دوباره زنگ بزند. اما بیهوده زنگ میخورد و بدون پاسخ. طبق معمول در لحظاتی مثل این، نگاهش را به تصویر قاب شده روی دیوار دوخت. هیچ عکس دیگر در آپارتمان جز این یکی نبود: صورت زنی جوان – مادرش.
چند ماه بعد از تولد الن، مادرش پدرش را ترک کرد و پدرش، با توجه به عادتهای محافظهکارانهاش، هرگز حرف بدی در مورد او نزد. او مردی آرام و نرمخو بود. الن نمیتوانست درک کند چطور یک زن مردی آرام و نرمخو مثل پدرش را میتواند ترک کند و بیش از آن نمیتوانست بفهمد چطور یک زن میتواند پسرش را ترک کند؛ پسری که او نیز از بچگی (اگر نه از زمانی که نطفهاش بسته شد) آدمی آرام و نرمخو بوده است.
از پدرش زمانی پرسیده بود: «کجا زندگی میکند؟»
«شاید در آمریکا.»
«شاید؟ منظورت چیست؟»
«من آدرسش را نمیدانم.»
«وظیفهاش است که به تو بگوید.»
«او هیچ وظیفهای نسبت به من ندارد.»
«نسبت به من چطور؟ نمیخواهد احوالی از من هم بپرسد؟ نمیخواهد بداند من چه میکنم؟ نمیخواهد بداند درباره او چه فکر میکنم؟»
«حالا که اصرار میکنی، به تو میگویم: مادرت هرگز نمیخواست تو را به دنیا بیاورد. هرگز نمیخواست تو اینجا باشی، در آن صندلی راحتی، و آن طور لم بدهی. اصلا نمیخواست تو باشی. حالا فهمیدی؟»
پدر مردی تندخو نبود، اما با وجود ملاحظهکاریاش، نتوانسته بود نارضایتی عمیق خود از زنی را که کوشش کرده بود مانع از آمدن انسانی به این دنیا شود، پنهان کند.
قبلا در مورد آخرین دیدار الن با مادرش صحبت کردم، کنار استخر در آن ویلای اجارهای. در آن زمان ده ساله بود. وقتی شانزده ساله بود پدرش مرد. چند روز بعد از تدفین، الن عکسی از مادرش را از یک آلبوم خانوادگی کند، آن را قاب گرفت و به دیوار آویزان کرد. اما چرا هیچ عکسی از پدرش در آپارتمان نبود؟ نمیدانم. آیا این امر غیرمنطقیست؟ البته. غیرمنصفانه؟ بدون شک. اما همین است که هست. روی دیوارهای آپارتمان کوچکش فقط یک قاب عکس است: عکس مادرش. الن گاهی با آن عکس حرف میزند.
چگونه یک پوزشخواه به دنیا میآید
«چرا سقط نکردی؟ او مانع تو شد؟»
صدایی از تصویر میشنود: «تو هیچ وقت پاسخ این سوال را نخواهی دانست. هر چیزی که در مورد من خیال میکنی، فقط قصههای شاه پریان است. اما من قصههای جن و پری تو را دوست دارم. حتی وقتی که از من قاتلی ساختی که مرد جوانی را در رودخانه غرق کرده. من آن قصه را دوست داشتم. ادامه بده الن. قصه بگو. به خیالاتت پروبال بده. من سراپاگوشم.»
و الن خیالپردازی میکرد. پدرش را بر جنازه مادرش تصور میکرد. قبل از همخوابگی، مادرش گفته بود: «قرصهایم را نخوردم. مواظب باش.» مرد او را اطمینان داده بود و هر دو بدون شک و تردیدی با هم خوابیدند. زن از صورت مرد نشانههای رسیدن به اوج را میخواند و میگوید: «مواظب باش» و بعد: «نه، نه. من نمیخواهم. نمیخواهم.» اما صورت مرد سرختر و سرختر میشود. سرخ و تنفربرانگیز. زن تقلا میکند که جثه سنگین مرد را پس بزند، اما دستهای مرد سفتتر به دور او میپیچند و زن ناگهان میداند که برای مرد این طغیان کور عشق نیست، بلکه اراده است – ارادهای سرد و از قبل برنامهریزی شده – اما برای زن نفرت است و بیش از نفرت خشم بازنده شدن در این نبرد.
اولین بار نبود که الن همخوابگی آنها را تجسم میکرد. این خیال او را مسحور میکرد و این اندیشه را در ذهنش به وجود آورد که هر انسان نسخهی دقیق لحظهایست که نطفهاش بسته شده. در برابر آیینهاش ایستاد و در صورتش ردپای نفرتی همزمان و دوگانه را یافت که منجر به تولد او شده بود: نفرت مرد و نفرت زن در لحظهی ارگاسم مرد؛ نفرت موجودی نرمخو اما قوی در ترکیب با نفرت موجودی شجاع اما ضعیف. و الن فکر میکند که ثمره چنین نفرت دوگانهای فقط میتواند موجودی پوزشخواه باشد. او نرمخو و باهوش بود، مثل پدرش و همزمان، به چشم مادرش، موجودی متجاوز. کسی که همزمان متجاو و نرمخو باشد، با منطقی قاطع، محکوم به آن است که در تمام عمرش پوزش بخواهد. بار دیگر به تصویر قاب شده روی دیوار نگاه کرد و زن را تجسم کرد که شکست خورده، و با لباسی آبچکان، سوار اتومبیل خود میشود، با توک پا از زیر پنجرهی سرایدار میگذرد، از پلهها بالا میرود و با پای برهنه به آپارتمان خود برمیگردد؛ خانهای که آنقدر آنجا میماند تا متجاوز بدنش را ترک کند، خانهای که چندماه بعد آنجا را ترک میکند و هر دو را رها میکند.
درخت حوا
الن روی کف آپارتمان کوچکش نشسته بود، تکیه داده به دیوار و با سری خم: شاید خوابش برده بود؟ صدای زنی بیدارش کرد:
«تا بحال، هرچیزی را که به من گفتهای، دوست داشتهام. هرچیزی را که در خیالاتت برساختهای، دوست داشتهام و من حرفی برای اضافه کردن ندارم. به جز موضوع ناف. در ذهن تو، یک زن بیناف یک فرشته است. برای من، چنان زنی، «حوا» است؛ اولین زن. او نه از شکم زنی دیگر، بلکه از هوسی آنی متولد شد؛ هوس آفریدگار. از بطن او بود، از بطن آن زن بیناف، که اولین بندناف شکل گرفت و اگر قصههای انجیل را باور کنم، بندنافهای زیاد در بطن حوا شکل گرفت که در انتهای هرکدام از آنها مرد و زنی کوچک چسپیده بودند. بدن مردها ادامهای نداشتند، کاملا بیهوده بودند، اما از واژن هر زن بندناف دیگری خارج شده بود که در انتهای هرکدام باز هم مرد و زنی چسپیده بودند و اینگونه بود که میلیونها میلیون بندناف، تبدیل به درختی عظیم شدند، درختی که از شاخههای سر به آسمان کشیدهی آن مردان و زنان بیشماری آویزان بود. فکرش را بکن! ریشه این درخت عظیم در بطن همان زن اول است، همان زن بیناف، حوای بیچاره. وقتی تو را حامله شدم، خودم را بخشی از آن درخت میدیدم که از یکی از آن بندنافها آویزانم و تو را – که هنوز به دنیا نیامده بودی – تو را تصور میکردم که در خلاء شناوری، چسپیده به بندنافی که از بطن من بیرون آمده. از آن هنگام به بعد بود که رویایی کشنده در من شکل گرفت: اینکه گلوی زن بیناف را ببُرم. همواره او را در حال جان دادن تصور میکردم و جسدش را در حال متلاشی شدن میدیدم، تا آنکه آن درخت عظیم که از بطن او رشد کرده بود، ناگهان بیریشه شود و بدون آن تهداب، شروع به فروریختن کند. گسترهی بینهایت شاخههایش را میدیدم که از آسمان فرو میریزند و – میدانی؟ – رویایی که من داشتم نه فقط پایان تاریخ انسان، بلکه نابودی کامل آینده او نیز بود؛ نه، نه، آنچه من میخواستم محو شدن آدمها بود با آینده و گذشتهشان، با آغاز و پایانش و همراه با کل چرخه موجودیتشان، با تمام خاطراتشان، با نِرو و ناپلئونشان، با بودا و مسیحشان. من انهدام کامل درخت و ریشههایش را در بطن آن زن احمق بیناف میخواستم که نمیدانست چه میکند و چگونه ما آدمها مجبور خواهیم شد بهای گزاف عشقبازی رقتانگیز او را بدهیم؛ عشقبازیای که مطمئنم به خود او کوچکترین لذتی نداد.»
صدای مادر خاموش شد و الن، همچنان تکیه داده به دیوار، دوباره به خواب رفت.
مکالمه روی موتورسیکلت
صبح روز بعد، ساعت یازده، الن قرار بود دوستانش، رامون و کالیبان را در مقابل موزیم نزدیک باغ لوکزامبورگ ببیند. قبل از آنکه از آپارتمانش خارج شود، با عکس مادرش خداحافظی کرد و بعد به خیابان، به سمت موتورسیکلتش رفت که در فاصله نه چندان زیادی از آپارتمانش پارک کرده بود.
وقتی سوار آن شد، احساس کرد کسی پشت سرش سوار شده است. همان حسی را داشت که وقتی همراه با مادلین سوار موتور میشدند و بدن او از پشت به بدن الن میچسپید. این توهم کمی او را هیجانزده کرد؛ مثل آن لحظهای که عشق خود را به مادلین اظهار میکرد. الن موتورسیکلت را روشن کرد. بعد صدایی از پشت سر شنید: «میخواستم کمی بیشتر با تو صحبت کنم.»
نه، مادلین نبود. صدای مادرش را شناخت. ترافیک به کندی حرکت میکرد و او شنید که مادرش می گفت: «میخواستم مطمئن شوم که هیچ حرف نگفتهای بین ما نیست و همدیگر را کاملا درک میکنیم.»
باید ترمز میکرد. عابری از میان اتومبیلها به وسط خیابان پرید و نگاهی تند به الن انداخت.
«بیپرده خواهم گفت. من همیشه احساس میکردم که آوردن آدمی به این جهان، بدون آنکه خودش این را خواسته باشد، وحشتناک است.»
الن گفت: «میدانم.»
«به اطرافت نگاه کن. از همه این آدمهایی که میبینی، حتی یکی هم به میل و اراده خودش اینجا نیامده. البته، چیزی که میگویم سادهترین واقعیت جهان است. آنقدر ساده و آنقدر ابتدایی که ما دیگر آن را نمیبینیم و نمیشنویم.»
برای چند دقیقه، الن موتورسیکلت را در فاصله بین یک کامیون و اتومبیل کوچک راند که هر لحظه از هر دو طرف به او نزدیکتر میشدند.
«همه در مورد حقوق آدمها چرت میگویند. چه ابتذالی! حتی نفس موجودیت آدم مبتنی بر هیچ حقی نیست. آنها حتی نمیگذارند به انتخاب خودت به زندگیات پایان دهی، این مدافعان حقوق آدمها.»
چراغ چهارراه سرخ شد. الن توقف کرد. عابران از هر دو سمت خیابان به جانب مقابل مقابل گذشتند. و مادر همچنان ادامه داد: «نگاهشان کن! ببین. حداقل نیمی از این آدمهایی که میبینی زشتند. زشت بودن، آن هم یکی از حقوق آدمهاست؟ میدانی چه رنجیست که زشتیات را در تمام عمرت به دوش بکشی؟ بدون یک لحظه فراغت؟ یا جنیستت را؟ تو هیچوقت انتخابش نکردی. یا رنگ چشمهایت را؟ یا دورهای که در آن پا به دنیا گذاشتی؟ یا کشورت؟ یا مادرت؟ در واقع هیچ کدام از چیزهایی را که اهمیت دارند، تو انتخاب نکردهای. باقی حقوق آدمها چیزهای بیهودهایست و برای این چیزهای بیهوده، دلیلی ندارد که جنگی بر پا شود یا اعلامیههای پرسروصدا نوشته شود!»
الن دوباره با راهش ادامه داد و صدای مادرش نرمتر شد: «تو اینجایی، چون من ضعیف بودم. تقصیر من است. مرا ببخش.»
الن لحظه خاموش بود و بعد با صدایی آرام گفت: «چیست که تو خود را در برابرش مقصر میدانی؟ نداشتن قدرت جلوگیری از تولدم؟ یا آشتی ندادن خود با زندگی من؟ که در واقع، آنقدرها هم بد نیست.»
بعد از سکوتی، مادر پاسخ داد: «شاید حق با تو باشد. در این صورت من دوبرابر مقصرم.»
الن گفت: «این منم که باید عذرخواهی کنم. من بودم که مثل تپاله گاو خود را روی زندگیات انداختم و وادارت کردم به آمریکا فرار کنی.»
«بس کن با این قدر عذرخواهی! از زندگی من چه میدانی، کوچولوی ابله من! میتوانم تو را ابله بخوانم، نه؟، عصبانی نشو؛ نظر من این است که تو یک ابلهی! و میدانی بلاهت تو از کجا میآید؟ از خوب بودنت! از خوب بودن مسخرهات!»
الن به باغ لوکزامبورگ رسید. موتورسیکلتش را پارک کرد و گفت: «شکایت نکن و بگذار من عذرخواهیام را بکنم. من یک پوزشخواهم. مرا این طور ساختهاید. تو و او. و من با پوزشخواه بودنم خوشحالم. حسی خوبی دارد وقتی من و تو از هم عذرخواهی میکنیم. آیا دوست داشتنی نیست، این عذرخواهی از همدیگر؟»
و بعد قدم زنان به سمت موزه رفتند.
ـــــــــــــــــــــــــ
«پوزشخواه» بخشی از رمان جدید میلان کوندرا با عنوان «جشنوارهی بیمعنایی» (The Festival of Insignificance) است که ترجمه انگلیسی آن در سال ۲۰۱۵ نشر شد. این متن از نسخه انگلیسی آن، منتشر شده در تازهترین شماره مجله نیویوکر ترجمه شده است. حق نشر و بازنشر متن فارسی متعلق به مترجم و وبسایت نبشت است.