Tag: ادبیات ایران

امشب خیلی حوصله ندارد. شوهرش که مُرده بود آمد سر میزم. ازم خواست یکی از داستان‌هام را برایش بخوانم. داستانی که کاری کند زودتر فراموش کند. بشقاب را می‌گذارد روی میز. شروع می‌کنم به خوردن. حالا بخار روی…
ده سال پیش به این محله آمدم و مدام از پنجرۀ خانه‌ام به حصاری نگاه می‌کردم که درخت هلویی به آن تیکه زده بود؛ حتماً باد از مشرق می‌آمد که مدام خود را به پشت درخت بی‌پناه می‌کوبید چون شاخه‌هایش مانند بید…
دستان مرد مثل آهنربایی که ناگهان تغییر قطب داده باشد از چرخ‌دستی جدا شد، و پاهایش به‌سمت مقصد روانه شدند. سطل تقریباً هم‌قدِ او بود، امّا صد برابرش شکم داشت. انگشتان مرد، دل‌نگران از آنچه انتظارشان را می‌کشید…
فکر کنم دو ساعتی هست که اینجاییم. حوصلم سر رفته و چیزی نمونده که بهش فکر نکرده باشم. یک نگاه به گلی می‌اندازم و از توی چشماش می‌خونم که اونم خسته شده و خوابش میاد. بابام همون طوری داشت از روی یک کتاب…
سکوتی سرسرا را فرا گرفت. همه هاج و واج بهم نگاه می‌کردند. تیک تاک، ثانیه به ثانیه صدای ساعت چوبی پایه بلند پاگرد پله‌ها، یک، دو، سه، پله به پله، یک قدم و یک عصا و باز یک قدم دیگر، همه سرها رو به صدا…
نصف موهاش رو بلوند کرده بود. روز‌هایی که بارون می‌بارید وز می‌شدن و حتی اگه مرتبشون هم کرده بود بازم بهم میریختن. دختره زیاد حرف نمی‌زد، وقتایی هم که صحبت می‌کرد معمولاً ازش چند بار می‌خواستم تکرارشون کنه…
مگس بارها و بارها تلاش کرد. به دفعات بدنش را بر آن سدّ نامرئی کوبید. امّا هر چند لحظه که می‌گذشت تلاش‌های پیشینش را به کلی از یاد می‌برد و دوباره از نو آغاز می‌کرد. هر بار خسته‌تر و ضعیف‌تر از قبل…
پاهایش دیگر نای ایستادن را نداشتند و اگر نوه‌اش آنجا نبود به یقین زمین می‌خورد. از گوشه چشم می‌توانست رفتن جوانان را ببیند، که آبی بنوشند و از اذان جا نمانند. آنگاه در آغوش نوه‌اش آرام گرفت و زمزمه‌های دلواپس…
میکائیل باید فکر می‌کرد تا بتواند در اجباراتی که خود برای خود ساخته بود تصمیمی را به اجبار، اختیار کند؛ مثل موشی که برای فرار از ماران صحرا چندین تونل حفر می‌کند، با این تخیل که در هنگام خطر از سوراخِ…
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سال‌های جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان می‌داد. نسیم می‌پیچید توی روسری ژرژت سرمه‌ای گلچهره، طره‌های خرمایی رنگ موهایش…
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار می‌کنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیاده‌روی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث می‌شد قلبم بالا بیاید…
چیزی از رویای کودکانه شنیدید؟ رویای من دوچرخه یا قصری پر از شکلات نبود، رویای من دیدن روستایی بود که با تصویر آن بزرگ شدم. اولین تصویری بود که هر روز بعد از بیدار شدن از خواب به چشمم میخورد و…