کسی که نه میبینم و نه میشناسم، پشت سرم میایستد و در آنی، رگ گردنم را با چاقوی قصابی میزند. خون به همهجا فواره میزند. از وقتی که بستری شدهام، تو خواب و بیداری کابوس میبینم. کی خلاص میشوم از این وضعیت؟ انگار قرار نیست جای این زخم لعنتی چاقو بهتر شود. دیگر گندش را در آورده؛ شش روز است که من را چسبانده به این تخت فلزی زهواردر رفتهی بیمارستان. کاری از دستم برنمیآید جز ثانیهها را شمردن و خیره ماندن به سقف نمزدهی این اتاق فسقلی که به در و دیوارش بوی فرمالدهید و الکل ماسیده است. هنوز سپیده نزده، با سردرد و تپش قلب، از کابوسهای لعنتی تکرار شونده با این امید میپرم که این زخم مزخرف یکذره بهتر شده باشد، ولی چشمم میافتد به پانسمان آغشته به خونی که چسبیده به شکمم و دایرهای سرخ که از آن به لباس گشاد بیمارستانیام نشت کرده. بعد دوست دارم کل روز را بخوابم. بخوابم تا ثانیهها، دقیقهها و ساعتها زودتر بگذرند. بخوابم، بدون آنکه خواب ببینم. یا اگر بیدارم تنها به ضربی که قطرههای باران روی کانال کولر گرفتهاند گوش کنم و به پنجرهی خط خطی و ماتی که از لابهلای کرکرههای پلاستیکی دیده میشود نگاه کنم. شاید گاهی تصویر مبهمی از سپیدار پت و پهن جلوی بیمارستان را ببینم. بعد، ظهر شود. عصر شود. شب شود و دوباره و دوباره، بخوابم و باز سپیدهدم، بیقرار از کابوس همیشگیام بپرم و زخمم را نگاه کنم، و لابد اینبار ببینم که بهتر شده.
– به کسی مشکوکید؟
– بله.
– کی؟
– کی!
روزها تکراری شدهاند. تمام این شش روز به یکشکل گذشته. همیشه تنها بودهام و الکی با پانسمان زخمم ور رفتهام. حالا دیگر او تنها همدم من است، تنها کسی که میتوانم باهاش حرف میزنم؛ گاهی فکر میکنم که دارم دیوانه میشوم. شروع میکنم به بلند بلند حرف زدن، با خودم، با پانسمان، با زخم. تا اینکه یکهو کسی میآید توی اتاق و مجبور میشوم دست از حرف زدن بکشم؛ دکتر میآید برای معاینه و داروهای جدیدی را نسخه میکند، پرستاری میآید و سرم را عوض میکند، پانسمان را عوض میکند، قرصهایم را میدهد یا شمعدانیها را آب میدهد، یا مردی که نگاهش آشناست و نمیشناسمش و فکر میکنم هر روز از جلو در اتاقم میگذرد، و بازپرس آگاهی که دمبهساعت میآید و سوال پیچم میکند.
– از آن شب چه چیزهایی یادت میآید؟
– برق چاقوی قصابی… نگاهی که آشناست… یعنی فکر میکنم آشناست… تکتیر برق کل محل سوخته بود و چیز زیادی دیده نمیشد. و بعد، دردی که پیچید به تمام تنم و خونی که از شکم لت و پارم و لابهلای مشتی که روش فشار میدادم فواره زد. لامصب، چاقو را توی شکمم با فشار میچرخاند، احساس میکردم نوکش آن تو به جایی گیر کرده و با فشار و چرخش کش میآید و نمیدانم چی بود. رگ بود یعنی؟ کش میآمد… هنوز هم از فکرش ستون فقراتم تیر میکشد. مغزم از درد داشت میترکید. از حال رفتم. چیز دیگری یادم نمیآید.
ظهرها وقت ملاقات پریسا میآید. به پرستار سپردهام راهش ندهد. دوست ندارم ببینمش. روزهای اول کوتاه نمیآمد. پاش را کرده بود توی یک کفش و میگفت دوست دارد ببیند یا بپرسد چرا نمیخواهم ببینمش. روز بعد برایم چند شاخه گل داوودی آورد. باز هم گفتم نه، نمیخواهم. به پرستار گفته نمیفهمم چرا؟ پرسیده چیزی به شما نگفته؟ انگار خاصیت این زخم عمیق لعنتی باشد که صریحترم کرده. با خودم. با او. صافترم. میدانم دوست ندارم تصویر تازهای از او در ذهنم داشته باشم. از وقتی که چاقو خوردهام دیگر دوست ندارم پریسا را ببینم. پریسا، زنم، زنی که قرار بود تا ابد در کنار هم باشیم، بچه بیاوریم، دور دنیا را بگردیم… حتا خودم هم نمیدانم چه ربطی بینشان وجود دارد؛ بین چاقو و پریسا. شاید نمیخواهم چیزهایی را که این ششماهه بینمان گذشته مرور کنم. خستهام انگار. از همه خستهام. بچهها از داروخانه مدام تماس میگیرند ببینند کی برمیگردم. جای مسئولفنی کی را بگذارند. جواب نمیدهم. دیگر برایم مهم نیست. به جاش دوست دارم به روزهای اول آشنایی با پریسا برگردم. دوست دارم تصویری که از پریسا در ذهن دارم محدود به همان دیدار اول تو کافه باشد؛ انعکاس زردی نور شمع، روی پوست سفید و لطیف بدون آرایش و چشمهای گرد و عسلی مرطوبش. بعد، از کافه بزنیم بیرون و دست در دست هم پیادهروهای پت و پهن و گلکاری شدهی بلوار احمد آباد را ساعتها گز کنیم. بعد پریسا با یک لحن سادهدلانهای بگوید چرا هرچه به میدان تقی آباد نزدیک میشویم، زنها و مردها زشتتر میشوند؟ من هم بخندم و بگویم پس ما دوتا که خوشگلیم، همینجا روی نیمکتها، زیر سایهی درختهای حاشیهی بلوار بنشینیم. بنشینیم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنیم. آن روزها هنوز اعتماد به نفس خوبی داشتم، موهام نریخته بود، بینی پریسا هنوز قوز داشت و میتوانستم تصور کنم، وقتی روبهروش یا کنارش نشستهام، دستهای کوچکتر و کوتاهتر از هیکلم خیلی توی ذوق نمیزند. میتوانستم به این فکر کنم که با کفی و پاشنهی اضافی میتوانم کوتاهتر بودن یکی از پاهام را پنهان کنم. میتوانستم حتا چرایی زشت بودن آدمها را به خودم نگیرم. ولی بعدها که طاس شدم، بعدها که رفتیم زیر یک سقف و دیگر نمیتوانستم همهجا کفش بپوشم راهی برای فرار وجود نداشت.
– چیزی هم دزدیده؟ موبایل؟ کیف پول؟
– به هیچ چیز دست نزده. نه.
– تهدیدی؟ حرفی؟
– هیچی. هیچی نگفت. زد و رفت.
دکتر میگوید بخاطر دیابت است که زخمت بهتر نمیشود. باید بمانی، باید همینجا بخوابی، تا دستکم عفونت، به سطح پوست محدود شود. اینها را که میگوید، من زل میزنم به پنجرهی باران خورده و به پریسا فکر میکنم، به داروخانهام، به آدمهایی که آمدهاند توی این زندگی کوفتی و رفتهاند، ماندهاند. یا هرچیزی. به علاقهام به شیرینی و شکلات که حالا من را در دام دیابت انداخته. علاقهای که حالا باید برای همیشه کنار بگذارم. به این فکر میکنم که آیا تمام چیزهایی که آدم بیش از اندازه دوست دارد، یکجور تله است؟ تلهای که بالاخره گیرش میاندازد؟ اصلا من که خیر سرم داروسازم، چرا نباید تا این لحظه میفهمیدم که دیابت دارم؟ چرا باید بعد از این اتفاق نکبتی متوجه این بیماریام شوم؟ بعد به این فکر میکنم که کدامشان، کدام یک از اطرافیانم آنقدر کینه داشته که اینطور شبانه خرم را بچسبد، چاقو را تا دسته بچپاند توی شکمم و برود؟ آن هم بدون آنکه چیزی بدزدد. حرفی بزند. تهدیدی کند. بدون آنکه حتا… آخر چرا؟
– دشمنی نداری؟
– نمیدانم.
– از کارمندهای داروخانه، مشتریها، شریکهای شرکت، کسی نیست که از مرگ تو خوشحال شود؟
– چرا. احتمالا همهی اینها خوشحال میشوند. و البته، زنم. او هم خوشحال میشود.
– زنت؟
دوست ندارم پریسا را بخاطر بیاورم ولی تصویرها جلو چشمهام رژه میروند. انگار هرچیزی دوست نداشته باشی به آن فکر کنی، با سماجت بیشتری خودش را به تو و ذهنت میچسباند. درست مثل این کابوس مزخرف تکرار شونده، کابوسی که نمیدانم توی خواب میبینم یا بیداری. اصلا این روزها نمیفهمم کی خوابم و کی بیدار. کی فکر میکنم و کی کابوس میبینم. نمیفهمم ساعتها چطور میگذرند. گاهی میبینم ناشناسی، در آنی سرم را گردتاگرد میبرد و من حتا تنهی بیجانم را و فوارهی خونی را که از رگهای گردنم به در و دیوار میجهد میبینم بدون آنکه بفهمم چرا. چرا باید کسی این بلا را سرم بیاورد؟ چرا باید کسی بخواهد سرم را گردتاگرد ببرد؟ گاهی، توی این کابوس، پریسا را هم میبینم که گوشهای ایستاده و دارد بریده شدن سرم را تماشا میکند. بدون آنکه بترسد، جیغ بکشد یا حتا خوشحال شود. بیتفاوت ایستاده و نگاهم میکند. بعد مینشیند روی مبلی که کنارش هست و کتابی را باز میکند و میخواند. چه کتابی؟ حتما باز هم رفتار بدن. یا چگونه با حرکاتمان طرف مقابل را تحت تاثیر قرار دهیم. مثل وقتهایی که پای تلویزیون مینشست و سریال تماشا میکرد و بعد، وسطهای سریال حوصلهاش سر میرفت، با یک حالت چندش آوری انگشتش را تا بند دوم تو گوشش فرو میکرد، میچرخاند و در عین حال، دقیقا همینجور کتابها را تورق میکرد. میترسم. میترسم و سعی میکنم کابوس و چهرهی بیتفاوت پریسا را پس بزنم. دور کنم. چیزی ته دلم میگوید، راهش بده بگذار بیاید توضیح دهد، بگوید کی بوده طرف؟ و چرا برایت نگفته بود که کسی عصرها میرساندش دم خانه؟ که کتاب رد و بدل میکنند؟ چرا حرفی نزده؟ و بعد میگویم ولش کن. بخاطر نداری کل این شش ماهه را؟ که تمام گفتوگوهاتان محدود بود به نوشتههایی که شب و روز روی کاغذی زرد مینوشتید و میچسباندید به در یخچال که مرغ نداریم؟ از داروخانه شامپو بدن وردار؟ تا هرچه کمتر هم دیگر را ببینید؟ یادت رفته که بیشتر از شش ماهه که همزمان نخوابیدهاید؟ یکی رفته و دراز کشیده و خوابش برده و بعد آنیکی، یا روی کاناپه، یا روی همان تخت به آرامی دراز کشیده تا دیگری یکوقت از خواب نپرد؟ جفتتان حوصلهی با هم بودن نداشتید. نه. دیگر حوصلهی جر و بحث ندارم. حوصلهی مبارزه ندارم. چشمهام را میبندم و دست میکشم به پانسمانم. به نرمی و لطافتش. سعی میکنم تنها به همین پانسمان فکر کنم.
– چرا زنت؟
– فکر میکنم…
– مطمئنی؟
– نه
– مدرکی هم داری؟
– نه.
یعنی ممکن است کار مرده بوده باشد؟ نقشه کشیده باشند منرا بکشند، دار و ندارم را بالا بکشند و زندگی شیرینی راه بیاندازند؟ نه. زیادی صفحه حوادثی است. امکان ندارد. پس… صفحهی حوادث مال من نمیتواند باشد؟ فقط مال مردم است؟ مرگ برای همسایه است؟ نه. امکان ندارد. این دیگر زیادی هندی میشود. اینکه پریسا چندباری با یکی که من حتا نمیدانم کیست گفته و خندیده و دو سه باری تا دم خانه همراه هم بودهاند، چیز چندان مهمی نیست. آنهم توی این دوره و زمانه. منم که دارم بیش از حد سخت میگیرم. اصلا همین سردییی که بینمان افتاده این اتفاقهای ناچیز را الکی بزرگ کرده. از کاه کوه ساخته. این گفتن و خندیدن و چهار بار چت کردن را بیخودی برایم بزرگ کرده. اصلا حالا که خوب فکر میکنم میبینم که این سردی کوفتی چقدر مسخره بینمان افتاد. چقدر راحت شروع شد. درست مثل بازی دومینو بود، اولین مهره که افتاد، فاجعه رقم خورد. یک روز که داشتم دستشویی را تمیز میکردم احساس کردم هرچقدر که کاسهی توالت را میسابم برق نمیافتد؛ انگار چرب باشد. شک کردم، یعنی پریسا انگل دارد؟ کنار پنجره تو هال نشسته بود و سیگار میکشید. گفتم پریسا احیانا احساس دلدرد، دلپیچه یا چیزهای این شکلی نداشتهای اخیرا؟ گفت نه. چرا؟ برایش توضیح دادم که کاسهی توالت زیادی چرب شده. و چربی مدفوع گاهی تو بعضی از بیماریهای انگلی اتفاق میافتد. نیشش باز شد. گفت نمیخواسته من بفهمم ولی چندوقتیست ونوستات میخورد و برای اینکه من نفهمم، رفته و از یک داروخانهی دیگری خریده. گفتم ونوستات؟ تو که وزنت خوب است! بعد توضیح داد که نه، باید لاغرتر شود. باید… باید… همانجا ته دلم خالی شد. هیچوقت هم نفهمیدم دقیقا چرا. بخاطر اینکه به من نگفته بود؟ یا اینکه دارو را از جای دیگری خریده بود؟ یا هیچکدام، اینکه داروی لاغری میخورد بیآنکه لاغر باشد عصبیام کرده بود؟ بعد از آن روز بود که یکهو احساس کردم، مثل قبل دلربا نیست. جذابیتش یکهو فرو ریخت. تمام شد. زشت شد. چاق به نظرم رسید. زیبایی نه چندان مهمش، یکهو اهمیت یافت. دیگر زیبا نبود.
– یکی یکی پیش برویم. هیچوقت شده کسی شما را تهدید کند؟
– بله، کیان.
کیان توی شرکت بدجوری اوضاعش بههم ریخته. چندماه قبل از اینکه اوضاع دارو بهم بریزد، من بیشتر سهمم را به او فروختم. حالا که شرکت رو به ورشکستگی است، بدجوری زیر بار قرض دارد له میشود و همه چیز را از چشم من میبیند. صبحها که بهش سلام میکنم بدون آنکه کتاب را از جلوی صورتش پایین بیاورد، سرش را تکان میدهد. هفتهی قبل، پای تلفن بعد از قسم و آیههای من که به خدا عمدی توی کار نبوده، شمرده شمرده گفت: “جبران میکنم دکتر!”
– گفت حالت را میگیرم.
– همین؟
– آره. گفت جبران میکنم.
– چجور آدمی است؟ میتواند دست به قتل بزند؟
کیان … از وقتی نامزدش ولش کرده، همیشه روی تردمیل در حال دویدن است. با حولهای که میاندازد دور گردنش. و شکمش که با هر قدم، بالا و پایین میپرد و دانههای درشت عرق که از چروکهای گردنش میجوشد و زیر بغلهای زیرپوش سفیدش را دایره میاندازد… کیان… کیان که همیشه از پلههای شرکت هنهن کنان بالا میآید و بالافاصله میدود روی ترازو و بلند داد میزند: «سیصد گرم لاغر شدم!» میتواند آدم بکشد؟ حتا اگر از چشم من ببیند؟ نه، کار او نیست. نمیتواند باشد. ولی… ولی گفت حالت را میگیرم. این چه معنایی میتواند داشته باشد جز؟ … شاید به کسی پول داده باشد تا… نه. امکان ندارد. گیرم رفیق و رفیق بازی توی این دورهوزمانه، معنایی نداشته باشد، مسخره باشد، گیرم دلش از من خون باشد، گیرم… هیچکدام اینها دلیل نمیشود آدم دوست چندینسالهاش را بکشد. این رسم هیچکجای دنیا نیست. فوق فوقش، او هم سرم کلاه میگذارد تا بیحساب شویم. یا حتا، حالا که شنیده من چاقو خوردهام، نمیآید عیادتم. همین. نه بیشتر. بیشتر از این، با هیچ عقلی جور در نمیآید. با هیچ منطقی. مطمئنم هیچوقت روزی را که نامزدش ولش کرد فراموش نمیکند. هیچوقت. نصف شب بود که زنگ زد. وقتی رسیدم خانهاش، دیدم خیلی حالش خراب است. تمام خانهاش بهم ریخته بود. دراز کشیده بود وسط هال، صلیبوار دستهایش را به دو طرف تنش باز کرده بود و عینهو بچه زار میزد. هی میگفت بدبخت شدم! بدبخت شدم! من با خودم، تفنگ شکاریام را برده بودم. تمام قاب عکسهای نامزدیاش را از دورتادور خانهاش جمع کردم. چیدمشان روی میز ناهارخوریاش و ازش خواستم بیاید کنارم! اولش شک داشت. نیمخیز شده بود و نگاهم میکرد. بعد چهار دستوپا آمد کنارم، ساکت. تفنگ را گرفت و تیر انداخت. خورد به مبل و تکهای از پشمش پرید بیرون. بعد من زدم، یکی از قابها شکست و عکس پاره شد. دوباره تفنگ را دادم دستش. آرام شده بود. تا صبح کنارش ماندم. به در و دیوار تیر انداختیم و خندیدیم.
اینکه کار پریسا باشد بیشتر با عقل جور در میآید تا کیان. کیان رفیق من بوده. رفیق نمیتواند رفیق را بکشد. ولی زن چرا. زن میتواند هر بلایی سر آدم بیاورد.
– با کیان هاشمی صحبت میکنیم. از کارمندای داروخانه چی؟ از مریضها، کسی که داروی اشتباهی گرفته باشد یا؟… به هرحال باید فکر کنید. فکر کنید تا پیدایش کنیم. میدانید که سال گذشته، مردی پزشک مادرش را کشت. چون فکر میکرد در درمان او کوتاهی کرده. به هرحال مواردی…
– خانم میرزاده!
همه دور کامپیوتر حلقه زدهایم. بچههای داروخانه منتظرند تا ببینند من چه سورپرایزی برایشان دارم که اینطور همه را دور خودم جمع کردهام. فیلم را که پخش میکنم، میرزاده تا بناگوش سرخ میشود. انگار خوب میداند که قرار است به کجا برسیم. تند پلک میزند. دستهاش را هی تو هم فشار میدهد. زیر چشمی نگاهش میکنم، وقتی به صحنهی دزدی از صندوق میرسیم، اشک از گوشه چشمهاش راه میافتد. همه ساکتند. هیچکس به هیچکس نگاه نمیکند جا خوردهاند حسابی. صدایم را صاف میکنم تا حرفی بزنم، که روپوش سفیدش را از تنش میکند و میزند از داروخانه بیرون. بدجوری ترسیدم و هیچکاری از دستم بر نیامد جز آنکه دستی به سرم بکشم و دانههای عرق را از کف سرم بگیرم و رفتنش را تماشا کنم. شوهرش باشگاه بدنسازی داشت. اینجور آدمها هم که تنشان میخارد برای دعوا. برای چاقو کشی. صفحهی حوادث روزنامهها پر است از همین دعواها بین بچههای باشگاههای بدنسازی. با خودم گفتم میرود به شوهرش بیربط تحویل میدهد. خب، قطعا نمیرود از دزدیهاش تعریف کند. از نگاه هیز دکتر داروخانه میگوید احتمالا و بعد هم… از همان لحظهای که با آن حال از داروخانه زد بیرون، از کارم پشیمان شدم. با خودم گفتم باید غیر مستقیم حالیش میکردم. یا یکراست، میانداختمش بیرون. لجم گرفته بود و دلم میخواست تحقیرش کنم. دلم میخواست دل پری که از کیان و پریسا داشتم را سر او خالی کنم.
– آدرسش را برایم بنویس. به احتمال خیلی زیاد کار همین باشد.
– آره. میدانستم بالاخره کار دستم میدهد. آدمهای خطرناکی بودند.
– چرا بهش تذکر ندادی؟
– اشتباه کردم…
دست میکشم به نرمی و لطافت پانسمانم و به میرزاده فکر میکنم. چشمهای مشکی و درشتش بود که باعث شد استخدامش کنم. جواب مشتریهایی که هوار میکشیدند را با لبخند میداد و همین باعث شد نگهش دارم. ولی وقتی تو دوربین داروخانه دیدم دستش کج است، احساس کردم دارد تحقیرم میکند. مثل پریسا که منرا خنگ فرض کرده و فکر میکند نمیفهمم جدیدا شبها ساعتها پای کامپیوتر است و تق تق تایپ میکند. یعنی فکر میکند آنقدر احمقم که نمیفهمم چرا موبایلش را حتا توی دستشویی هم با خودش میبرد؟ نمیفهمم یکهو کتابخوان شده؟ میرزاده هم میدانست تو داروخانه دوربین داریم. پس چرا؟… یعنی حواسش به دوربینها نبوده؟ یعنی انقدر خنگ است که نفهمد دوربین بالاخره دستش را رو میکند؟ اصلا همچین آدم خنگی ممکن است به فکرش برسد که به شوهرش دروغ تحویل دهد؟ نه. میرزاده کسی نیست که بتواند دروغ بگوید. یعنی فکر نمیکنم بلد باشد داستان بسازد. داستانی که شوهره هم باور کند. شاید هم بتواند! اصلا نکند هدفش این بوده که من را تحقیر کند؟ نه! با عقل جور در نمیآید. اگر کار میرزاده نبوده باشد، پس کار کی بوده؟ به شوهرش میخورد چاقو بکشد. یعنی، خیلی بیشتر به او میآید که قاتل باشد تا مثلا کیان، که وقتی از استخر میخواست بیاید بیرون، باید حتما دستش را میگرفتم و میکشیدمش بیرون؛ یا حتا پریسا که تمام روز سرش توی موبایلش است و به اینوآن پیام میفرستد. ولی حتا اگر کار شوهره هم باشد، کمی غیر منطقی است. راستش در بدترین حالت ممکن هم فکرش را نمیکردم که این کار را بکند. با خودم میگفتم، فوق فوقش، ته کوچه یا جلو در پارکینگ گیرم میاندازد و یک مشتی حوالهی چشمم میکند. کشتن مگر الکی است؟ ولی انگاری برای این قشر، این آدمها، کشتن به همین راحتی است. سر هیچ و پوچ میکشند و بعد هم با افتخار میروند پای چوبهی دار. یک اعدامی، در مصاحبه با روزنامهای گفته بود از اینکه اعدام میشود ناراحت نیست. اگر به گذشته برگردد، آن کسی که کشته را دوباره میکشد. اینها معمولا اختلال شخصیت دارند. زندگی را طور دیگری میبینند که با عقل ما جور در نمیآید.
ولی، حتا اینهم با عقلم جور در نمیآید. همهی این اتفاقهایی که تو زندگی من افتاده، بیش از حد معمولی است؛ اختلاف در زندگی مشترک، به هم خوردن شراکت، اخراج یکی از کارمندها. اینها، اتفاقهای مزخرف سادهایست که برای هر آدم ابلهی دستکم یکبار میافتد. لااقل، برای خیلیها پیش میآید. ولی مگر کار همه به قتل ختم میشود؟ مگر همه چاقو میخورند؟ یعنی بدشانسی از من بوده؟ نه. تمام اینها، تمام آدمهای لعنتی زندگی من، بیش از حد معمولیاند. نمیتوانند قاتل باشند. اگر قرار بود هرکسی، با همچین اختلافهای ناچیزی به قتل برسد، الان تمام انسانها در معرض خطر قتل بودند. نه. اینها هیچکدام نیستند. پس چه کسی میتواند باشد؟ نکند، نکند کار همین کسی باشد که هر روز از جلوی اتاق من میگذرد و نیمنگاهی به داخل میاندازد؟ همین که نگاهش آشناست؟ همین که نمیشناسمش؟ حالا هم میآید تا کار را یکسره کند. یا حتا سرک بکشد ببیند که آیا توانستهام شناساییاش کنم یا نه. اگر کار او باشد و حالا آمده باشد… اصلا او کیست؟ چرا باید بخواهد من را بکشد؟ نکند یکبار، یکباری که اصلا یادم نیست داروی اشتباهی دادهام به کسی و کشتمش و حالا پسر همان آدم آمده انتقامش را بگیرد؟ نه. اگر اینطور بود، اول شکایت میکردند و اگر به جایی نمیرسیدند بعد کاری میکردند. مثل اتفاقی که برای آن پزشک افتاد. آن متخصص قلبی که به ضرب گلولهای در قلبش کشته شد؛ چرا که نتوانسته بود مادر قاتل را از ایست قلبی نجات دهد.
نیمهشب، وقتی که مثلا خوابم اما با کوچکترین صدایی چشمهام باز میشود، احساس میکنم کسی بالای سرم ایستاده. میترسم چشمهام را باز کنم. میترسم چشمهام را باز کنم و جدیجدی کسی بالای سرم باشد؛ همانکه نگاهش آشناست و هر روز از جلوی در اتاقم رد میشود، آمده باشد تا کارم را یکسره کند. راستی، چشم و ابروش چرا اینقدر آشناست؟ کجا دیدهامش؟ چشمهای کشیده و مشکیاش، و ابروهای باریک و تراش خوردهاش… انگار که زیر ابروهاش را برداشته باشد. هرچقدر که فکر میکنم توی فامیل، بین کسانی که میشناسم، این نگاه، این چشم و ابرو را نمیتوانم پیدا کنم. ولی، کمی شبیه به کسیست که چاقو را تو شکمم فرو کرد. آره. خودش است. خود خودش است! ولی موهای کوتاه و قهوهاش، به قاتلها نمیخورد. به هرحال حالا مطمئنم که این نگاه، این نگاهی که هر روز از جلوی در اتاقم میگذرد، همان نگاهیست که آن شب، ته کوچه دیدم. چشمهام را باز میکنم و دلم هری میریزد پایین. بالا سرم ایستاده، بالش را میگذارد روی صورتم تا خفهام کند؛ از خواب میپرم.
دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد. بیقرار و مضطرب دست میکشم به پانسمانم تا شاید دوباره خوابم ببرد. این تماس، به من احساس آرامش میدهد. احساس امنیت. احساس روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم و نمیدانستم کارم با پریسا به اینجا میکشد. اصلا چرا باید ازدواج میکردم؟ چرا با پریسا؟ سال آخر داروسازی بودم و همهی دوستهام داشتند ازدواج میکردند. من هم انگار نباید از آنها عقب میماندم. تمام زندگیام شده بود از کسی عقب نماندن. برای کنکور شب و روز درس خواندم، تا از کسی عقب نمانم، نماندم. بعد تمام سالهای دانشگاه را به درس و تحقیق گذراندم، تا از بقیه عقب نمانم. که درسم دیرتر از بقیه تمام نشود. بعد هم که دیدم همهی بچهها ازدواج کردند، هول ورم داشت و با اولین کسی که دوست شدم، ازدواج کردم. پریسا خوشگل نبود. ولی وقتی مقایسهش میکردم با زنهای بچهها و میدیدم چیزی از بقیه کم ندارد. آشپزیش نسبت به آنها بد نبود. بعد حتا احساس کردم کیان بخاطر پریسا به من حسادت میکند و همین باعث میشد که به انتخابم مطمئنتر شوم که نهتنها عقب نماندهام، که انگاری از بقیه هم جلو زدهام!
فکر میکنم، اصلا از همان اول هم انتخابم اشتباه بوده. که انگار آن سردییی که بعدها بینمان افتاد، بهخاطر قدمهای اشتباهی بود که از اول برداشته بودیم. ما بدرد هم نمیخوردیم. مال هم نبودیم. ولی،پریسا آن اوایل خیلی مقصر نبود. من سرد بودم و سردی من به او هم سرایت کرد.
ولی روزهای خوب هم بوده توی این زندگی؛ روزهایی که بیشتر دوست دارم به آنها فکر کنم. روزهایی که داروخانه را توی خیابان هاشمیه با شور و هیجان تازه تاسیس کرده بودم. روزهایی که رفاقتم با کیان و ازدواجم با پریسا ابدی بود. هاشمیه آن روزها خرابهای بود. مردم به مرور به آنجا آمدند و رشد کرد. برجهایی ساختند که هیچجای دیگر شهر شبیهشان نبود. هاشمیه رشد میکرد و داروخانهی من هم رونق میگرفت. بعدها توانستیم یک واحد از همان برجهای تازهساز را با پریسا بخریم. وسط همین فکرها خوابم میبرد و کابوس تازهای به سراغم میآید: تو اتاقی که نمیدانم کجاست، مارپیچ رودههام ریخته روی زمین و من دارم سعی میکنم جمعشان کنم توی شکمم. هرکار میکنم باز میریزند بیرون. دردی ندارم. زنم کنج دیوار ایستاده و نگاهم میکند. بهش میگویم بیا کمکم کن جمعشان کنیم، نمیآید. به جاش، کتابی را باز میکند و میگیرد جلوی صورتش. نفس زنان از خواب میپرم. جای زخمم را نگاه میکنم. لکهی خونی به لباس گشاد بیمارستانیام نشت کرده.
عصری وقتی در اتاقم باز بود دوباره آن مرد را دیدم با همان نگاه آشنا. جلو در اتاق من که رسید، مکثی کرد و از همان مسیری که آمده بود برگشت. یکآن با خودم فکر کردم که باید همان باشد. آمده اینجا تا اوضاع را سبکسنگین کند. گیج زدنش، هر روز آمدن و انقدر مسخره داخل اتاق سرک کشیدنش، همه و همه بهخاطر همین است. خودش هم نمیداند که فقط آمده سرک بکشد یا میخواهد کارم را یکسره کند. برای همین مکث میکند و برمیگردد. برای همین گیج میزند.. درست یک ساعت بعد دوباره برگشت. اینبار به من نگاهی نکرد و رد شد. ولی من برای لحظهای با دقت به دستهاش نگاه کردم. با اینکه دور بود، با اینکه خیلی زود رد شد، مچهاش را دیدم. به پهنی مچهایی بود که چاقویی را داخل شکمم فرو کرد.
– چه ساعتی حدودا؟
– چهار اینها. وقت ملاقات. هر روز میآمد
– تو دوربین بیمارستان میتوانی تشخیصش بدهی؟
-فکر میکنم.
هرکی که هست، آدم کس دیگری است. اما آدم کی؟ آدم کیان؟ آدم پریسا؟ اصلا چرا انقدر آشناست قیافهاش؟ نکند همان کسی باشد که نزدیک بود زیرم بگیرد؟ آره. فکر میکنم خودش باشد. او هم قیافهاش همینطورها بود. با اینکه یک ماهی از آن شب گذشته، ولی یک چیزهای مبهمی به خاطرم مانده. از داروخانه که زدم بیرون، قبل از آنکه سوار ماشین شوم، رفتم آنطرف خیابان تا از سوپرمارکت خرید کنم. وقتی داشتم برمیگشتم، یک دویست و شش سیاه، یکهو از مسیر اصلیش منحرف شد، راه کج کرد و یکراست آمد طرف من. تندی خودم را عقب کشیدم و افتادم توی جوی آب. تمام هیکلم به گند کشیده شد. یارو بدون آنکه به جایی بخورد تغییر مسیر داد و دور شد. آره. خودش است. میخواستند من را بکشند. ولی نقشهیشان نگرفت. برای همین قیافهاش آشناست. چون دوبار دیدمش. این بار هم سعیش را کرد و من باز زنده ماندم و حالا آمده توی بیمارستان کارم را یکسره کند. ولی آدم کی است؟ پریسا؟ کیان؟ میرزاده؟ یا یکی که نمیدانم کیست؟
نمیدانم. نمیفهمم. سعی میکنم با زل زدن به داوودیهایی که دارند پلاسیده میشوند حواسم را پرت کنم. با دست کشیدن به پانسمانی که هنوز تازه است و توی همین حال و هوا چشمهایم سنگین میشود و خودم را در خانهی پدری میبینم. شب است و همه خواباند. من با یک لیوان آب دارم برمیگردم به اتاقم که نگاهم میافتد به آدمی که جورابی سیاه روی سرش کشیده. پام به جایی گیر میکند و میخورم زمین. لیوان بیصدا روی فرش قل میخورد. میخواهم فریاد بکشم. میخواهم پدر و مادرم را صدا بزنم که بیایند به دادم برسند، که دزد آمده، ولی صدایم در نمیآید. دهانم را باز میکنم و هرچقدر تلاش میکنم بگویم:«دزد!» نمیتوانم. نفس پس گلویم گیر کرد و هنوز دهانم باز است که از خواب میپرم. سالها بود این خواب را ندیده بودم. خوابی که در کودکی و بعدها، جوانی، بارها و بارها دیده بودم؛ درست بعد از آنکه صبحی از خواب بیدار شدیم و دیدیم بخشی از وسایل خانه را شب گذشته دزد زده.(ویدئو، گردنبند طلا و چند چیز کوچک دیگر). سه ساله بودم و اولین باری بود که با این کلمه آشنا میشدم؛ دزد و میپرسیدم یعنی چی؟ چرا وسایل ما را برده؟ چطور آمده تو؟ و تمام آنها پاسخی منطقی داشت. دزدی کرده چون به پولش نیاز داشته. توانسته بیاید تو، چون قفل در ما به اندازهی کافی ایمن نبوده.
– با انگشت نگاری چاقو، و بررسی اثر انگشت سابقه دارها، گیرش انداختیم.
– سابقه دار؟ شوهر میرزاده بوده؟
– نه. ظاهرا شما را نمیشناسد.
– چی؟
– نمیشناسد. میگوید رد میشده که احساس کرده باید چاقو را فرو کند تو شکمت. بدشانسی…
– چرا آخر؟
– عرض کردم… دلیل خاصی نداشته.
دوباره تمام تصاویر از جلو چشمهام میگذرند دوباره. کتاب خواندنهای پریسا، کیان که جواب سلام را با اشارهی سر میدهد و رو میگرداند، مردی که از جلو در اتاق میگذرد، اشکهای میرزاده، پرستاری که پشتش به من است و دارد به شمعدانیها آب میدهد و از گلهای داوودی پریسا میگوید، پریسا که پشت کامپیوتر نشسته و چیزهایی تایپ میکند، دکتر که چیزی مینویسد توی دفترش و میگوید زخم خوب نشده، کیان که زیر لب میگوید جبران میکنم، پریسا که دارد با دقت و حوصله جلوی آینه آرایش میکند ، میرزاده که به مشتریها لبخند میزند.، بازپرس که میگوید کسی نبوده، هیچکس نبوده …نه امکان ندارد کسی نبوده باشد. امکان ندارد. به مچ دستش فکر میکنم و فشاری که میآورد و چاقویی که توی شکمم میچرخاند. فکر میکنم… امکان ندارد… که لابد، دست همهشان تو یک کاسه است که توانستهاند من را به این راحتی دور بزنند. که حالا هیچ مدرکی علیه هیچکدامشان نیست. پریسا و کیان این مرتیکه را استخدام کردهاند تا من را بکشند و حالا هم دم به تله نمیدهند. نمیدهند چون هیچکدامشان حاضر نیستند علیه دیگری اعتراف کند. اصلا هیچوقت به این فکر نکرده بودم که چرا یکهو پریسا کتابخوان شده! چون طرف کیان است. کیانی که همیشه کتاب میخواند و حالا پریسا ابله را هم کتابخوان کرده. خودش است. آن دو با همند. چرا هیچوقت به ذهنم نرسید که چرا وقتی من با پریسا ازدواج کردم کیان از حرص داشت میترکید. نه. حسادت نبوده. لابد حالا هم به بازپرس گفتهاند که ما با هم بودیم. حالا هم به این بابا پول دادهاند، که بیاید الکی اعتراف کند و قال قضیه بخوابد. اصلا، ونوستات را کی به پریسا معرفی کرده جز کیان که کارش دارو است؟ چرا از خودم نپرسیده بود؟ چرا اینها را نفهمیده بودم قبلا؟
– یعنی چی؟ خب، شاید کسی… کسی… استخدامش کرده؟ هان؟
– نخیر! همه بازجویی شدهاند. این بابا هم بازجویی شده. همین است که گفتم. یکی که…
– شاید همین مرتیکهای بوده که هر روز از جلوی در اتاقم…
– نه. از دو روز پیش بخاطر یک درگیری خیابانی بازداشت شده.
– چرا من؟ چرا من آخر؟
– آقای دکتر! از شما بعید است! جنون آنی یعنی همین!
سقف اتاق از نم زیادی، شکم داده. میترسم یکهو سقف بریزد روی سرم. به دورتادور اتاق که نگاه میکنم، میبینم نم به همهجا سرایت کرده. فکر میکنم، احساس میکنم، دیوارها کمی کج شدهاند. کج شدهاند یا چشمهای من مشکل پیدا کرده؟ چراغ آویزان از سقف تکان میخورد. لنگان از جام بلند میشوم، میلهای که سرمم از آن آویزان است، میافتد روی زمین. خودم را به پنجره میرسانم. باران میبارد. پنجره را چهارطاق باز میکنم و خودم را به بیرون خم میکنم. قطرهها صورتم را و کمی از پانسمان دور تنم را خیس میکنند. چرکش لابد بدتر خواهد شد. درد یکآن آنقدر زیاد میشود که ضعف میکنم. خودم را تکیه میدهم به هرهی پنجره. سعی میکنم به جای تمام کسانی که میشناسم کسی که نمیشناسمش را تصور کنم. کسی را که زده و رفته را. بیدلیل و علت… نمیتوانم. نمیتوانم باور کنم. نه. کار خودشان است. کار کیان و پریسا. اصلا میرزاده بعد از اینکه من اخراجش کردم چرا نیامد خواهش التماس برای حقوقش؟ چون به پول احتیاج نداشته. چون کیان بردش پیش خودش. گفته بود یک منشی جدیدی استخدام کرده که باید برویم ببینیم. میرزاده را استخدام کرده بوده. خیلی باهوشاند. خیلی. بالاخره یکروزی هم نقشهیشان را عملی میکنند. بعد از آنکه مرخص شوم بالاخره میآیند و کلکم را میکنند. یا حتا قبل از مرخص شدن؟ همین بابایی که میخواست زیرم بگیرد آمده تا… آخر مگر امکان دارد یکی بیدلیل آدم بکشد؟ امکان ندارد. حتما کاسهای زیر نیم کاسه است. با خودم فکر میکنم کاش همین الان یکیشان پشت سرم ایستاده بود و هولم میداد پایین. برمیگردم و سریع پشت سرم را نگاه میکنم، دیوارها نزدیکتر شدهاند. انگار اتاق کج و کوچک شده. قبل از آنکه این اتاق خراب شود باید ازش بیرون بروم. کاش میشد که میافتادم روی سنگفرشها، سرم میترکید و آرام میشدم. یا کسی، همین الان چاقوی قصابیاش را بیخ گلوم میگذاشت و سرم را گردتا گرد میبرید.
.
[پایان]