تصاویر این هفته از ذهنم بیرون نمیرود: هواپیمای سی-۱۷ آمریکایی روی باند فرودگاهِ کابل به راه میافتد؛ عدهای از مردان به هواپیما آویزان شدهاند؛ هواپیما حرکت میکند و به آسمان میرود؛ و بعد، دو نقطهٔ کوچک که در یک کادرِ تصویر ثبت میشوند ــ دو تا از همان مردها بودند که به زمین سقوط میکنند. این صحنههای هولناک آدم را یاد نقطهٔ آغازِ این ماجرا میاندازد؛ همانجا که بیست سال پیش، تصاویرِ دردناکش اذهان ما را داغ زد؛ عکسهای آدمهایی که در پی حملات ۱۱ سپتامبر القاعده، از برجهای دوقلوی نیویورک سقوط کردند؛ حملاتی که منجر به تهاجمی شد ــ تهاجمی که حالا دیگر به شکست و تسلیم ختم شده است.
چند هفته پیش، با خروج نیروهای آمریکایی و بسیجِ طالبان، ما تصمیم گرفتیم روایتی از نحوهٔ پوششِ این شرایط از سوی رسانههای افغانستان تهیه کنیم، و نویسندهای را در کابل یافتیم که این پروژه را انجام دهد. اما هفتهٔ پیش دیگر فهمیدیم که این پروژه به چیزی کاملا متفاوت بدل خواهد شد. همچنین خبر داشتیم که چارلی فاکنر نویسنده و ژورنالیست مستقل هم در زمان سقوطِ کابل آنجاست.
با تغییر سریعِ روندِ حوادث، طوری برنامهریزی کردیم که مطمئن شویم همهٔ مطالب برای پوششِ آخر هفته آماده باشد و صبح اول هفته، آخرین خبرها را به دست مخاطبانمان میرسانیم. البته همهٔ رسانههای خبریِ دیگر هم همین وضع را داشتند. اما عجیب آنکه بسیاری از سیاسیون کاملا بیخیال بودند ــ و از درک این آشوبِ قریبالوقوع، کاملا عاجز. اینجا در انگلیس، وزیر خارجه تصمیم گرفت تعطیلات را با اهل و عیالش در جزیرهٔ یونانی کرت بگذراند، و حتی حالا هم از این شرمسار نیست.
یک ژورنالیست، برای پوششِ وقایعی اینچنین در میدان عمل، به غریزهای نیاز دارد که توصیفش راحت نیست؛ معجونِ خاصی از خونسردی، فهمِ ظرافتهای یک موقعیت، و حفظ ایمنیِ خود، و همچنین دانستنِ اینکه چه موقع باید خطر کرد. فاکنر حالا در کابل است و قصد ندارد این موقعیتِ تاریخی را ترک کند. بسیاری از نویسندگانِ افغان هم هستند که اصلا نمیتوانند آنجا را ترک کنند.
یکی از خبرهای این روزها، مربوط به پسری بود که روی هواپیما پرید و در محفظهٔ چرخهای آن گیر کرد. وقتی هواپیما در قطر فرود آمد، بقایای لهشدهٔ او را یافتند. تصویری دیگر مربوط به جوانی خوشتیپ یه اسم زکی انوری بود؛ فوتبالیستِ افغانستانی که بعد از سقوط طالبان به دنیا آمده بود و در مدرسهٔ فرانسوی-آمریکایی در کابل تحصیل کرده بود. تماشای چهرهاش، تصورِ اینکه چه چیزی در ذهنش میگذشته را دشوار میکند. آیا خودش مطمئن بود که نقشهاش واقعا جواب خواهد داد؟ آیا این فقط از روی یأس بود، یا تصمیمی جنونآمیز و لحظهای؟ یا همان معجونِ مرگباری از غرایز که کسی را وادار میکند از بالای برجی پایین بپرد یا برای عبور از آبهای خطرناکْ با کودکش سوارِ قایقی کوچک شود؟
همین تازگی، نسخهای از نمایشِ «صورتهای فلکی» از نیک پین نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس انگلیسی را تماشا کردم. نمایشی که نشان میدهد چهطور تصمیماتِ کوچک ما میتواند سرنوشت ما را بسازد. این نمایشْ نشان میدهد که ما در مسیر زندگیْ معمولا خیالمان راحت است که همواره حفاظهایی هستند که از ما محافظت میکنند و اوضاع نسبتا بر وفق مراد پیش خواهد رفت؛ اما گاهی سرنوشت به دست تاریکتری میافتد. در این نمایش هم، شخصیتها خیلی زود با تصمیماتِ حیاتی مواجه میشوند؛ حفاظها از بین رفتهاند؛ و همه چیز در لحظهای ممکن است به باد برود.
وقتی به عکسِ زکی انوری نگاه میکنیم، فرق زیادی با ما ندارد. مطمئنا او آدم احمقی نبود ــ فقط کسی بود که میدید با آن هواپیما، امیدهایش هم دارد به باد فنا میرود، و به این نتیجه رسید که آویزانشدن به آن هواپیما بهترین انتخابِ اوست. حفاظهای زندگیاش از بین رفته بود، و فقط لحظهای برای تصمیمگیری فرصت داشت.