گویا آرمانهایم را گور کرده و در یک سکوت طولانی بدتر از مرگ منتظر فرداهایم شدم. فرداهایی که دنیایی از سوالات را در ذهنم جا داد. و امروز هم در انتظار سرنوشت هستم که نه بیشتر دست خودم بلکه به دست دیگر است…
ترس از داشتن یک کتابخانه منظم با کتابهای نادر و کمیاب، ترس از کارمند بودن در ارگانهای دولتی، موسسات خارجی، رسانهها و... آدم را مجبور به نابود کردن باارزشترین چیزها میسازد.
معمولا خیالمان راحت است که در زندگی همواره حفاظهایی هستند که از ما محافظت میکنند. اما گاهی سرنوشت به خطا میرود و در بحران گرفتار میشویم؛ حفاظها از بین رفتهاند؛ و همه چیز ممکن است در لحظهای به فنا برود…
«یارِ ما غایب است و در نظر است» را که خواندم، یکدفعه علیرضا زد زیرِ خنده. بقیهی بچّهها همانجور پهن شدهبودند روی زمین. توی جمعی که ما بودیم، کسی چیزی از شعر و شاعری سرَش نمیشد…