ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: مرداد ۳۱, ۱۴۰۰

afghan 3
گویا آرمانهایم را گور کرده و در یک سکوت طولانی بدتر از مرگ منتظر فرداهایم شدم‌.‌ فرداهایی که دنیایی از سوالات را در ذهنم جا داد‌.‌ و امروز هم در انتظار سرنوشت هستم که نه بیشتر دست خودم بلکه به دست دیگر است…
ترس از داشتن یک کتابخانه منظم با کتاب‌های نادر و کمیاب، ترس از ‏کارمند بودن در ارگان‌های دولتی، موسسات خارجی، رسانه‌ها و... آدم را مجبور به نابود کردن باارزش‌ترین چیزها ‏می‌سازد.
معمولا خیال‌مان راحت است که در زندگی همواره حفاظ‌هایی هستند که از ما محافظت می‌کنند. اما گاهی سرنوشت به خطا می‌رود و در بحران گرفتار می‌شویم؛ حفاظ‌ها از بین رفته‌اند؛ و همه چیز ممکن است در لحظه‌ای به فنا برود…
«یارِ ما غایب است و در نظر است» را که خواندم، یک‌دفعه علی‌رضا زد زیرِ خنده. بقیه‌ی بچّه‌ها همان‌جور پهن شده‌بودند روی زمین. توی جمعی که ما بودیم، کسی چیزی از شعر و شاعری سرَش نمی‌شد…