[ترجمه آزاده هاشمیان]
.
پدرم بیآنکه از خواب بیدار شود، رفت. برف میآمد. شبح گوزنی بین درختان سرگردان بود. مادر در آن صبح زمستانی تلفن کرد. گفت رفته، انگار که گم شده باشد. شصت و نه سالش بود، هنوز تر و فرز بود، رانندۀ وانت یدککش که دورتادورِ ناحیه میگشت تا زنانی مثل من را نجات دهد.
یک شریان پاره میشود. خون در مغز فوران میکند. به همین سرعت. باورکردنی نبود. یازده سال از روزی که مچ من و دوستش جک فترز را درصندلی عقب ماشین گرفته بود، میگذشت. هیچکس گناه پاره شدن رگ مغز پدرم را پای من نمینوشت. هیچکس جز خودش. پدر انگار آپارتمان یکخوابهام در خیابان واتر را پر کرده بود. مثل بوی دودی که از کندهی تَر برمیخاست. سایهی دستش را که بالا رفت و به سمت صورتم آمد، دیدم.
مُرد. به همین سادگی. چطور میخواستی باشد؟ گوزنی را در سپیدهدم زخمی کرده بود، مسافت زیادی توی دره تعقیبش کرده بود. نزدیک شب بود که حیوان به آن بزرگی دود شده بود، رفته بود هوا.
ریهها میایستند. قلب از کار میافتد. ساده است. میدانم همه جا اتفاق میافتد، صدها بار در روز، برای دخترهایی که خیلی از آن موقعِ من کمسن و سالترند. با این حال، هربار مثل رازی ناشناخته میماند.
آن شب پدرم توی رختخواب سرید و گفت، شانهام درد میکند. میشود بمالیش؟
و مادرم نجوا کرد، خیلی خوابم میآید.
این دیوانهاش کرد. بارها تکرار میکرد: میخواستم صبح شانهاش را ماساژ بدهم.
فکر میکردم او را هم از دست میدهیم. همهاش میپرسید، چطور وقتی پدرت کنارم مرده بود، توانستم بخوابم؟ یادم هست چطور ناگهان آب شد، چطور هیچ چیز نخورد و این دیگر عادتش شد. برادرم میخواست از آنجا دورش کند. میگفت، باید ببریمش آسایشگاه، برای امنیت خودش.
یک شب دیدیم تمام پنجرههایش باز است. درِ پشتی به هم میخورد. سه مایل بالاتر در بزرگراه پیدایش کردیم. وسطِ راه ایستاد، انگار آمدن ما را حس کرده باشد و همانجا منتظر ایستاده باشد. نور چراغهای ماشینمان از لباسهای کهنه رد شد و سینههای کوچک و آویزان و رانهای لرزان و پاهای برهنهای را کهاز شدت سرما خونشان بند آمدهبود، آشکار کرد. لباس خواب پاره همیشگیاش را پوشیده بود. زیرش هیچ لباس زیری نداشت. هیچی.
سوار وانت نمیشد. من کت و چکمههایم را به او دادم. خودم مال واین را پوشیدم. او باید بدون کفش رانندگی میکرد. من و مادر با هم قدم زدیم، تمام راه بدون یک کلمه حرف. من بازویش را گرفته بودم که سرِ پا بایستد. اما واقعیت این است: او بود که مرا سر پا نگه داشته بود. همه چیز معنی داشت؛ آن سرما نوعی عبادت بود، این گام برداشتنِ بیپایان.
وقتی به خانه رسیدیم، گذاشت که پاهایش را بشویم. بهش گفتم شانس آورده. سرما زده نشده بود. گفت، شانس؟
بعد خوابید، پنجاه و شش ساعت یکسره.
دکتر گفت، بدنش لازم دارد. دارد بهتر میشود.
تمام بدنش را شستم. دوازده روز بود که حمام نکرده بود. مادر من آن بو را بدهد! نفسم تنگ بود، به تنگیِ پوستِ چسبیده به تنم.
بیدار شد و سوسیس و استیک خواست. تخممرغ سرخ شده در روغن گوشت دودی. یک قوطی سیبزمینی و گوشت نمکسود. روزهای زیادی همینطور خورد و خورد و همانطور پوست و استخوان باقی ماند. میگفت، پدرت گرسنه است.
پدر او را ذره ذره برد. مادرم سیزده سال در راههایی که نمیدید، تلوتلو خورد. هرسال سکتهای جدید حفرۀ دیگری در مغزش باقی گذاشت. تصویرش در ذهن من اینطور بود، پدرمان را میدیدم که کنار کاجها ایستاده و تفنگش را نشانه رفته. به مادر شلیک میکرد، اما هوا گرگ و میش بود و او هم مرده بود، نمیتوانست خوب نشانه بگیرد. هربار که میزد مادر به سمتش تلوتلو میخورد. او مرد مغروری بود، حتی حالا. اینجوری او را پیش خودش صدا میزد.
دستِ آخر، پدر خودش را شکست داد. همۀ آن سکتهها فضاهایی خالی باقی گذاشتند. مادر فراموش کرد چرا به جنگل رفته و چه کسی را میخواهد آنجا پیدا کند. فقط پرستارش را دوست داشت، تقریبا پدرم را فراموش کرد، تقریبا من و برادرم را هم فراموش کرد.
وقتی رسیدم پسرک زیبا داشت ملحفههایش را مرتب میکرد. ظریف مثل یک فرشته، مثل رافائل، با چنان لطافتی که انگار داشت میرقصید. مچ دستش را نگه داشت تا نبضش را بگیرد. سِرُمش را کنترل کرد. گفت، چه راه قشنگی برای غذاخوردن.
او هم مادرم را دوست داشت. نمیشود توضیح داد. از آن رانهای سوخته و پوستِ برآمده ترسی نداشت. موهای پَر مانندش را نوازش میکرد، تُنُک و نازک، خیس مثل یکی از همان جوجههای از تخم درنیامدهای که برادرم در چهارده سالگی در شیشههای فرمالدئید نگه میداشت. بهشان میگفت نمونۀ آزمایشگاهی، پروژۀ علوم کلاس هشتمش. هر دو روز یکبار تخم مرغ جدیدی را میشکست تا نطفهاش را بررسی کند. از خودم متنفر بودم که با دیدن مادر خودم که مثل یکی از همانها در خود پیچیده بود، یاد این موضوع میافتادم. اما باز هم بودند، شیشههای پر از مایع زرد، با آن موجوداتِ شناور در آن.
بازویش را آرام نوازش کردم تا بیدارش کنم.
گفت، دیگر چه میخواهی؟
میخواهم شببهخیر بگویم.
خداحافظی نمیکنی؟
نه هنوز.
گفت، اختیارش دستِ تو نیست. هفتاد و هفت ساله بود، آخرین بار که وزنش کرده بودند، سی و شش کیلو بود.
چه میخواستم من؟
میخواستم دوباره بزرگ باشد. به بلندیِ پدرم. با کفل پهن.
یاد بچگی خودم میافتم. یکبار که مریض بودم، مادرم سه روز کنارم نشست، میترسید بخوابد و من دیگر نفس نکشم. هر از گاهی که بیدار میشدم، بوی پوست گوزن و تنباکو به مشامم میخورد، دست خنک پدرم را روی پیشانیام حس میکردم.
این گواه من است که دوستم داشتند.
پس چه شد؟
من پانزده ساله شدم. جک فترز گفت، ماری، میگویم یک روز. جک فترز توی گوشم زمزمه کرد، دیگر آنقدر که فکر میکنی با هم فرق نداریم.
نگهبان زندان ایالتی بود. میگفت، مرد اگر تمام روز فقط مردهای دیگر را تماشا کند، دیوانه میشود. زنش اِدی بیماری وحشتناکی با یک اسم عجیب و غریب داشت. دستها و پاهایش وحشتناک ورم میکرد و سه برابر اندازهی واقعیشان میشد. جک فترز میگفت، بعضی وقتها بدن قفس میشود. دختر کوچکی داشتند که فقط پنج سال داشت، یکی دیگر هفده ساله بود و بین این دو تا هم چهار تا پسر. یکیشان که من میشناختم از همان موقع شغلش را معلوم کرده بود: نِیت فترزِ شانزده ساله دزد ماشین بود.
من فکر میکردم دیر یا زود بابای خودش با یک گله سگ تا بالای درخت هم دنبالش میکنند. آنوقت جک فترز پسرش را دستگیر میکرد و به شهر برمیگرداند یا حیوانها را زنجیر میکرد و میگذاشت دزد فرار کند؟
هردویش سخت بود.
من از آن پسر، نِیت فترز، خوشم میآمد. اما او هیچوقت به من توجهی نشان نداد. این پدرش بود که از زیر موهایم گردنم را لمس میکرد. این پدرش بود که به خاطرش سیلی خوردم و فرار کردم. پدرش بود که دنبالم گشت تا پیدایم کرد. بعد از مدرسه، کنار شهر سنگ پرت میکردم توی دره. پدر صبور. ماری، میگویم یک روز.
خوشقیافه بود؟
چه بگویم؟
مردی بود با چهرهی گرگنما، انگار که خواب دیده باشی، انگار داشته تغییر چهره میداده، جایی بین آنچه بوده و آنچه میخواسته بشود، متوقف شده. حتی قبل از آن که دکمههای پیراهنش را باز کنم، میتوانستم پشم نقرهای رنگ روی مهرههای پشتش را تصور کنم. قبل از این که شلوارش را تا زانوانش پایین بیاورم، پاهای استخوانی گرگ مانندش را میدیدم. میدانستم روی من خرخر خواهد کرد و زوزه خواهد کشید. خیلی محکم گاز خواهد گرفت. خیلی زود ارضا خواهد شد.
چیزی که ندیدم این بود: ماشینی در جاده کنار کشید، صندلی عقب، پدرم بود با یک چراغ قوه، شیشۀ بالای سرم را شکست. هیچوقت فکر نمیکردم شکم خودم مثل پاهای اِدی آن همه ورم کند.
واین روی لبه پنجره نشست. اتاق مادرمان. روزی دیگر.
گفت، حالش بدتر شده.
فکر کردم، بالاخره دارد تمام میشود.
اما منظور او این نبود.
گفت، قول تلویزیون لعنتیاش را به آن بچه خوشگل داده.
واین را میشناختم. تلویزیون رنگی را میخواست. فکر کرده بود حالا که با مادر زندگی کرده، مال او میشود. سیزده سال. تمام وقتم را گذاشتهام. همین را میگفت.
پلکهای مادر تکان خورد. از خدا میپرسید، چه کار کردهام که لیاقتم داشتن این بچههاست؟
گوش کن، من دلم برای برادرم سوخت. به زودی یتیم میشد. عینِ من.
یکبار در آن دره قایم شدیم، آن محل خطرناک، ممنوع، جایی که فراریها غار حفر میکردند، جایی که دختران وحشتزده خودشان را به درخت کاج تبدیل میکردند. ما خودمان را زیر خاک و برگهای خیس دفن کردیم. نمیتوانستیم حرف بزنیم یا ببینیم. کسی هم نمیتوانست ما را ببیند. فقط خدا ما را میدید. اگر کپۀ برگها را میدید، فکر میکرد بادِ خودش آن را درست کرده. رویش را برگرداند. گذاشت که آن کار را بکنیم. گذاشت که دستهای کوچکمان را زیرِ لباسهای هم فرو کنیم. دستهای گرم. چه دستهای کوچکی! دستهای بچهگانه. آنقدر شبیه هم. خدا در گوشهایمان رعدی نغرّاند. خدا صاعقهاش را فرود نیاورد.
اما بعدش، حتما حدس زده بود که چه کار میکنیم. مثل نور تُردی از بین شاخههای سیاه ظاهر شد. از طرف هرکداممان آن دیگری را محکوم کرد. خودش را به شکل کوری نشان داد، به شکل مسیری بین درختان که ناگهان با خار و علفهای هرز پر شده باشد. شکل ترس شد. به ریشه و سنگی تبدیل شد که به پای ما گیر کند.
مردی که بر لبۀ پنجرۀ مادرم نشسته بود، بند انگشتانش را میشکست، تهریش، صورتی پهن. گفت، دیر شده. من امشب سرِ کارم. گفت، اگر تغییری کرد، خبرم کنید.
اولین عشق اینطور گذشت. اگر میگفتم، یادت هست؟، واین میگفت خواب دیدهام. میگفت، یک بچۀ چموشِ لاغر مردنی بودهام. میگفت شبیهترین کار به بوسیدن که با من کرده، همان جای طناب روی مچم است.
خدا اینجوری انتقام میگیرد: میگذارد که یکی یادش بماند و آن یکی فراموش کند.
پسری که من عاشقش بودم، مرده بود.
واین بیست ساله که شد گفت، همۀ این شهر یک زندان است. میخواست از دیوارش بالا برود و بپرد. سیم خارداری در کار نبود. مانعی نبود. شهرهای ساحلی را بالا و پایین رفت، انکوریج تا لوسآنجلس. سالی یک بار نامه مینوشت. این تنها راهی بود که واقعا از آن پول در میآورد. اما بعد از اینکه پدرمان مرد، واین آمد خانه پیش مادر، صحیح و سالم، پیشِ استر مککوئید شغلی در بار فور-دورز در خیابانِ مِین پیدا کرد. میگفت، شغل خوبی است، همهاش باید مشروب بخورند.
شش ماه بعد با دخترِ حاملۀ اِستر ازدواج کرد. یک جورهایی معامله بود. میگفت، خودم هم میدانم شاید این اولی زیاد شبیه من نباشد. حالا بهجای این که کارمند اِستر باشد، شریکش بود.
اما هنوز حسودی میکرد، فکر میکرد من باهوش و خوششانسم. چون من دانشگاه رفتم، دو سال. چون من تا میسولا رفتم و همانجا ماندم. هشتاد مایل دورتر. میخواستم به او بگویم، فرقی نمیکند من کجا بروم، من همینم که هستم.
آیا خودش را در مورد آخرین ماجرای مادر، مقصر میدانست؟
هیچوقت نپرسیدم. میدانستم چه میگوید. مادر در خانۀ من زندگی میکند، اما معنیاش این نیست که باید تا توالت هم دنبالش بروم.
مادر دو روز درتخت بود و بعد این را به او گفت. وان آب جوش، رانها و باسنش سوخته بود. خجالت میکشید. گفت، یکهو نشستم، حواسم نبود.
وقتی به او نشان داده بود، پوست ملتهب بود، زخمهای عفونی. حتی نمیشد یک مایل هم با ماشین جابجایش کرد. دکتری که به خانه آمد، برایش مرفین تجویز کرد. گفت، چطور تحمل کردی؟
و مادر گفت، بدنم را فراموش کردم.
دکتر پسری بود که چشمهایش پشت شیشههای ضخیم عینک میپریدند. نمیتوانست منظور مادر را بفهمد. مادر گفت، برو از پدرت بپرس، شاید او بتواند به تو بگوید.
دکتر سرش را تکان داد. هیچ راهی نبود که بتوان به او در دیرلاج کمک کرد. گفت، باید شما را با پروازی به میسولا ببریم.
مادر گفت، آره خوشم میآید. منظورش پرواز بود، هلیکوپتر.
و حالا، سه هفته آنتیبیوتیک و مسکن به رگهایی تزریق میشد که هر روز ضعیفتر میشدند. برای هر قسمت بدنش یک دکتر داشت: یکی برای پوست، یکی برای مغز، یکی برای جلوگیری از ابتلا به ذاتالریه. اما همۀ آنها با هم نمیتوانستند کل جسمش را خوب کنند. متخصص اعصاب دستهای تمیزش را به هم مالید، انگار که درد میکرد. کنار پنجره ایستاد، نور خاکستری، روپوش سفید، همهشان یادم است. سعی کرد توضیح دهد، این در بیمارانی که سکته کردهاند، رایج است، سیستمِ ایمنی آسیب دیده، بدن نمیتواند در برابر عفونت مقاومت کند. گفت، همینطور دنبال هم میآیند، مثل آتشی که در بوتهها افتاده باشد.
بالاخره تنها شدیم. موهایش را صاف کردم. اندامش را جمع کرده بود، مثل پرندهای کوچک شده بود، همچنان داشت آب میشد، مثل بچۀ من میشد، مادری که به دنیا نیاورده بودمش. نزدیکش خم شدم تا نجوا کنم. گفتم، منم ماری، دخترت.
باران به شیشه میکوبید. بعد سر و کلۀ رافائل پیدا شد، ساعتِ کارش نبود، ژاکت مشکیاش را پوشیده بود که روی شانههایش لق میزد. صورت مادر را شست. گفت، این کار را دوست دارد. میبینی؟ دارد لبخند میزند. گفت، اگر خسته شدی برو خانه، من میتوانم کمی پیشش بمانم.
ژاکتش رنگ و رو رفته بود، گرم هم نبود، برای باران مناسب نبود. شاید جای دیگری نداشته برود. نه خانهای، نه اتاقی، نه تختی، نه عاشقی. شاید دلیل مهربانیاش به مادر همین بود. کی از رازهای ما خبر دارد؟
پدرم را در پارکینگ دیدم، تفنگش را به سطل آشغال تکیه داده بود. جیبهایش را میگشت. گلولهای پیدا نکرد. میدانست رافائل پیش مادرم است. بالاخره آنهمه به مادر نزدیک شده بود و همان موقع او را از دست داده بود.
میخواستم بروم خانه و در را قفل کنم. اما باران کم کم به برف تبدیل شد و مجبور شدم راهم را کمی دورکنم. جایی اشتباه پیچیدم و سر از بار بیرپاو در اِوارو درآوردم.
حیواناتی از دیوارها آویخته بود. بوفالو، گوزن شمالی، خرس خاکستری. به سر این آخری پوست بدنش هم متصل بود. با خودم فکر کردم حتما بدنشان پشت این دیوارها گیر افتاده. به مردی که کنارم بود، گفتم اگر تبر و درفش داشتم، دیوار را میشکستم و آزادشان میکردم. دندانهایش نوک تیز بود و لبخند پهنی مثل سگی خوشحال داشت. گفت، وقتی مرا در قفس گوزن زندانی کرده بودند، تو کجا بودی؟ پوستی ترک خورده داشت، چهرۀ اهالی بَدلَند. وقتی آنطوری لبخند میزد، میترسیدم زخمهایش سر باز کنند. همین تولی سومین آبجو و اولین بوربون را برایم خرید. زانویم را محکم فشرد. گفت، ازت خوشم میآید.
کنار دستگاه پخش موسیقی دو خواهر خودشان را میجنباندند، چشمها بسته، دهانها بیصدا لب میزدند، رقص در خواب. پدرم به دیوار تکیه داده بود، چهرههای ملایمشان و جنبش رویاگونهی کفلهایشان را تماشا میکرد. وقتی به دستشویی میرفتم، از کنارش رد شدم. کاپشنش خیس بود. بوی فلز و روغن به مشامم خورد، تفنگش تازه تمیز شده بود، انگشتانش روغنی بود.
کلی آبجو خورده بودم. میدانستم بعدش چه میشود، دنبال تولی به مسافرخانه ایزی اسلیپ میرفتم، قبل از فکر کردن لباسهایم را درمیآوردم.
اما وقتی پدرم را دیدم، امیدوار شدم که نجاتم دهد. فکر کردم، اگر با من حرف بزنی این کار را نمیکنم. اسمش را گفتم، نجوا کردم، پدر؟
نشنید، پیرمردِ کر. به سمتی دیگر نگاه کرد.
گوش کن.
هیچوقت پسرم را پیشم نیاوردند. گذاشتند همانطور درد کشیده و ورم کرده هقهق کنم. گذاشتند روزها شیر از سینههایم سرریز کند.
در هر اتاق، یک دختر، عینِ من. در هر اتاق زنِ آرامِ کاتولیک میگفت، رفت، خانوادۀ خوبی بودند.
گوش کن. مشکلاتی هم بود. لگنِ تنگ، جنین نچرخیده. باید شکمم را میبریدند و بچهام را بیرون میآوردند. چند روز بعد، دوباره بریدندش.
دکتر گفت، عفونت، باید تخلیه شود.
یک لغزش نرم چاقو. دختری تا ابد به مادری بیفرزند تبدیل میشود. به همین سادگی. زنِ مهربان مطمئنم کرد، دیگر اتفاقی نمیافتد. بین خودشان نجوا کردند، برایش بهتر شد.
گوش کن.
هیچ پدری نمیگذارد این را بهش بگویی.
توی دستشویی سعی کردم خودم را ببینم، اما تصویر من در آینه نبود. فقط ابروهای سیاه بود و رژ لب پخش شده. بقیۀ من پنهان بود، توی آن شیشۀ موجدار. تصور کردم دری را باز میکنم، روی تخت میافتم. اثری که لبهایم باقی میگذاشت، میدیدم، گلهای روشن روی جاهای زخم. تار عنکبوتی را دیدم که روی سینۀ بیموی تولی تاتو شده بود.
چه اهمیتی دارد که یک پیرمرد دربارۀ من چه فکر میکند؟
گوش کن. من برفی در بادم. هیچکس نمیتواند ردی برجای بگذارد.
به بار برگشتم، یک آبجوی دیگر، سومین بوربون. دست تولی روی پاهایم بالا رفت. لاستیکهای ماشین روی یخ رفته بود و سر خورده بود و فرمان قفل کرده بود.
و بعد، یک معجزه، فرشتهای به لطافت رافائل برای نجات زن بیپناه فرود آمد. انگار خدا آن را از دهان بوفالوی روی دیوار تف کرد. پسر استخوانی که جین سیاه و کت چرم پوشیده بود. من را از صندلیام بلند کرد. گفت، بیا برقصیم.
پیرمرد در دستگاه پخش موسیقی سکه ریخت. دوستم است، بالاخره. همه دست به دست هم دادند، همه با هم، پدر و پسری با وانت یدککش، منجیهایی با زنجیر و قلاب که آمده بودند تا ماشین مرا از گودال بیرون بیاورند.
خواهرها با آن رانهای کلفتشان سر تولی را گرم میکردند. یکی سیگارش را روشن میکرد، دیگری زبانش را در گوشش فرو میبرد. با برف باریده بودند، در موهایم ذوب شده بودند. همزادهای عجیبِ من بودند، منی که چاق شده بودم. ناخنهایشان بلند و سفت بود، لبهایشان قرمز تند. فرشته بودند. هر دوتایشان. هیچوقت نمیفهمی چطور ظاهر میشوند.
دستان بزرگ آن پسر روی کمرم بود. مرا دایرهوار میچرخاند. پاهایش بین پاهایم سریدند.
پرسیدم، داریم چهکارمیکنیم؟
گفت، میرقصیم فقط.
بله، میرقصیم. ضرری ندارد. اما بعد، یکی افتاد و یکی بالا کشیدش، یک والس آرام، یک نفر از ما مستتر از آن بود که سرِپا بایستد.
پیرمرد آن عقب روی یک صندلی نشست، سرش را بین دستانش گرفت. دیدم چقدر اشتباه میکردم. هیچ فرشتهای در کار نبود. مرد صورتزخمی و دوقلوها رفته بودند. من تنها ماندم، با آن پسر که اسمش دِز بود، دور خودم میچرخیدم.
دستش را روی کفلم لغزاند، مرا به خودش فشرد. گفتم، تو جای بچۀ منی.
گفت، حالا که بچهات نیستم.
انگشتانش را دور گردنم حلقه کرد. گفت، گوش کن جیگر، من پولم کم است.
آخرین شانس. ۵۲ دلار، همه داراییام را به او دادم و آزادیام را خریدم. توی چکمهاش فرو کرد. فکر کردم بعدش غیبش میزند، در را به هم میزند، چرخشی از دود. اما گفت، بیا برویم بیرون، این کابوی یک کم هوای آزاد لازم دارد.
در ماشینم مرا به همان روش احمقانه بوسید، با زبان، بدون نفس. عقلم را از دست دادم. کمی بعد داشتیم با ماشین به سمت جایی میرفتیم، برف دیدمان را گرفته بود، بدون کمربند، بدون هیچ وسیلهای که در ماشین سرجایمان نگهمان دارد. شیشههای خورد شده را میدیدم، تصویر بدنهای زندهمان روی آن تکههای شیشه در هوا پرواز میکرد.
به خانه بردمش. چطور میتوان این را توضیح داد؟ موهای بلندش بوی گِل میداد. در جیبهایش برگهای خیس پیدا کردم. کف دستهایش پیشانیام را خنک میکرد. به من راه یافت. با زبانش جای زخم روی شکمم را دنبال کرد. هنوز تر بود و تازه. در اتاقی سالها دورتر صدای گریۀ کودکی میآمد.
انتظار داشتم همه چیز را بدزدد. استخوانهای لگنم را طوری لمس میکرد که انگار اجزای بدنم را به یاد میآورد، رگهای دستانم، حدقۀ چشمانم. گفت، مثل یک خواهر. درست قبل از این که بخوابیم، به نظرم آمد زمزمه کرد، عزیزم.
صبح غیبش زد. کیسه خواب و سیگارهایم را برده بود.
بعد تلفن زنگ زد و صدایی گفت، مادرت مُرده.
تصور کن.
هرکه را دوست داری گم میکنی. صدای پشت تلفن هیچوقت این را نمیگوید. صدا میگوید، جنازه، مقدمات کفن و دفن. صدا میگوید، برادرت در راه است. میتوانی بیایی اینجا ببینیاش. بحث نمیکنم. میگویم، باشد. اما به بیمارستان نمیروم. میدانم آنجا پیدایشان نمیکنم.
ساعتها گذشته. وقتی داشتی میرقصیدی. وقتی لخت روی تخت دراز کشیده بودی. اینها را صدایی درون جمجمهام میگوید.
به دره میروم، همانجا که گوزن زخمی بین کاجها تلوتلو میخورد. اینجا همیشه زمستان است، همیشه برف میبارد. شبی است که پدرم مرد. صبحی است که مادرم دارد میمیرد.
آسمان خاکستری است، برف همهجایش را پوشانده. درختها از وزنِ یخ خم میشوند، شاخههاشان سنگین است. میروم پایین دره، رد پایی نیست که دنبال کنم. از همین جا هم برف بالاتر از چکمههایم است، سرمایی که خیلی هم متوجهاش نیستم. بدنم را فراموش میکنم. اگر مرا نخواهند، چطور پیدایشان کنم؟
دانههای برف درشتتر میشوند، اندازۀ کف دست یک بچه. روی سر و کول من میریزند و خرد میشوند، آنقدر سبک که نمیتوانم حسشان کنم. شکلها از جلو چشمانم میگذرند، درختان خم شده در باد، تکههای برف که از آنها فرو میریزد، تکههایی به بزرگی مُشت یک مرد، به بزرگی یک سنگ. منفجر میشوند. بمبهای ساکت، ذراتشان همه جا پخش میشود.
هیچ، هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچ چیز مرا نمیآزارد.
بعد میبینمشان. پدر کت شطرنجی و شلوار پشمیاش را پوشیده، با کلاهی قرمز که گوشپوش هم دارد. مادر فقط لباس خواب صورتیاش را پوشیده. پدر او را با خود میآورد. به ظرافت یک کودک است، اما باز هم باری است، عمق برف زیاد است و میبینم که پدر چه تلاش سختی میکند. میتوانم صدایشان بزنم، اما نمیشنوند. نمیتوانم در این جنگل حرف بزنم. آسمان با فریادی فرو میپاشد. من زیر برفهای ابدیت مدفون میشوم.
عمیقتر و عمیقتر، برف، دره. پدر هرگز سرعتش را کم نمیکند. هیچوقت برنمیگردد تا دنبال من بگردد. پیرمرد، با آن شانههای افتاده. همیشه دلم میخواست لمسش کنم، بدنش را، آنوقت شفایم میداد، با موها و استخوانهایش، همانطور که یک قدیس شفا میدهد. صدای نفس خودم را میشنوم. سکندری میخورم. چطور به رفتن ادامه میدهد؟
حالا از آن شیب تند بالا میروم. با هر قدم سر میخورم. فاصلۀ بین آنها و من بیشتر میشود. میدانم که گمشان میکنم. جایی را که این اتفاق میافتد، میشناسم. ساعتش را میدانم. تاریک و روشن غروب، مرز جنگل. گوزن سفید شمالی مثل جغد در سکوت محض پرواز میکند. بالهایش حفرهای در آسمان به جای میگذارند و مرد و زنی از آن عبور میکنند.
هیچکس نمیگوید، برگرد. هیچکس نمیگوید، اینجا میمیری. اما من سرما را حس میکنم. جسمم را، دوباره به درونش برگشتهام.
میتوانم بمانم. میتوانم دراز بکشم. میگذارم دانههای برف روی صورتم بریزد تا طراوت دستانش را حس کنم.
میتوانم راه بروم، راهم را در تاریکی پیدا کنم. زنی بالغم، زنی یتیم، میتوانم انتخاب کنم.
.