…بیست و پنج، بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه، سی. عباس پشت درختی. یاشا بیا بیرون. اون بوته خیلی برای قدِ تو کوچکه. بیگم پشتِ در خانهی طاها حسین پنهان شدی. آمنه تویِ طویله چه میکنی؟ چشمگیر حریفِ همه میشد بجز یَسنا که با صدایِ بلندِ پنجشیریِ خود که نوعی از جسارت و گستاخیِ دلنشین را در خود داشت با گفتن سُک سُک، همیشه رقیب بقیهی بچهها در بازیِ چشمپُتکان (یا چشمگیرک و یا قایم موشک) بود. تنها زمانی اجازه میداد تا مکان مخفی شُدَنَش لُو برود که خسرو که چند سالی از او بزرگتر بود نقشِ چشمگیرِ بازیِ آن روز را داشت. خسرو پسرِ یک زنِ ایرانی-ترکمنی بود که تعدادی از اجدادش از ترکمنستان به شمالِ شرق ایران و تعدادِ دیگر به شمالِ غربِ أفغانستان رفته بودند. ملّا برسام این زن ایرانی-ترکمن را از خانوادهاش در یک تجارتِ ناگفتنی خریداری کرده بود. در طی سالها همسایهگی، یَسنا و خسرو چنان دوستانِ مهربانی برایِ هم شده بودند که کسی به سختی میتوانست آنها را از هم جدا کند. البته این اواخر پدر یَسنا با همهیِ روشنفکریاش کمی به وابستگی این دو حساس شده بود و مرتبا به او تذکر میداد که با دخترها بازی کند اما یَسنا زیرِبار نمیرفت و از مهرِ پدری به خودش خبر داشت و سعی بر قانع کردن پدرش، احمد، میکرد و به او میگفت که دختر و پسر برای بازی کردن فرقی با هم ندارند. شاید تنها دختری بود که به گولّه بازی یا تشیره ویا تیلونبازی که در خراسان به آن توشلهبازی و در خوزستان به آن فِنگبازی و به زبان و گویشِ لُری گُلوبازی نیز میگویند علاقهمند بود، به خصوص اگر پایِ کندن حفره «مات» یا «خان» در میان بود و او پرتابگر آخر یا اصطلاحا «قاق» بود.
اگر چه به مرور زمان به زنی آرام و بیسر و صدا تبدیل شد که هیچ توقعی از زندگی بجز زنده ماندن و زندگی کردن نداشت اما یَسنا در کودکی دارایِ صفات ویژهای بود. پدرش احمد جزو جنگجویانِ رشیدی بود که روسها از دست او به سُتوه آمده بودند. دلیرمردِ درههای پنجشیر که اهل ادب و شعر نیز بود آرزویی بجز آزادیِ مردمانش نداشت. ای کاش احمد هرگز کشته نمیشد و عمویِ ناتنیاش یَسنا را به فرزندی نمیگرفت ولی گفتن این «ای کاش» مثل این است که بگوییم ای کاش ابَرقدرتها چشمی بر کشورهای تحتِ ستمشان نداشتند یا مثل این است که بگوییم ای کاش استعمارگران پیر و گرسنه چون کفتارهای منتظر، به دنبال تِکّه تِکّه کردن کشورها و بعد بلعیدنِ سرمایههایشان با به راه انداختن جنگهای داخلی و قومی و نژادی نبودند. اگر کاری به تاریخِ قبل از استقلالِ أفغانستان و سیاستهای انگلیسیها در این باره نداشته باشیم، تنها از زمانِ استقلال افغانستان در سال ۱۹۱۹ میلادی این کشور دو بار توسط امپراطوریِ بریتانیا اشغال گردید. همین استعمارگرِ پیر با استفاده از بیکفایتیِ شاهانِ قاجاری ایران، سالها در این کشور جولان میداد و توانست با تصرُّف بخشهایی از جنوب ایران مثل بنادر خرمشهر و بوشهر و جزایر جنوب، ناصرالدین شاه را مجبور به پذیرشِ معاهدهیِ پاریس کند و بعد شاهد نقش انگلیس در جدایی بلوچستان و بعد جداییِ نیمی از پشتونستان هستیم. آری، داستانِ ملتهای صد پاره و مردمانِ از ریشه جدا شده و آسیب دیده توسطِ دزدانِ مال و ناموسِ این ملتها، داستانِ قدیمی است که در این مقال نمیگنجد و راوی از خاطراتِ شنیداریاش که از مردان و زنان بزرگ شنیده است صرف نظر میکند و به داستانِ بانویِ کوچکِ پیر، یَسنا برمیگردد. (ذکر این نکته لازم است که این داستان جزو خاطراتِ شنیداریِ یک راویِ ایرانی است که با زبان و گویشِ خودش نوشته میشود. بنابراین در اصالت زبان و ادبیات در دیالوگها بر او خُرده مَگیرید.)
– یَسنا، مهمان داریم. چای بریز و داخلِ اطاقِ عمو هیراد شو.
– مهمان که هست؟
– از دوستانِ عمویت.
– کدام دوستش؟
– همانی که تو را خیلی عزیز میدارد.
– از او خوشم نمیآید.
– چگونه است که خوشت نمیآید؟
– خوشم نمیآید دیگر. چگونهگی ندارد.
– خُب بس است. چای را بریز و به نزدِ عمویت برو.
– میشود خسرو هم با من بیاید؟
– خجالت بکش دختر. یعنی چه پسرِ غریب با تو همراه شود؟ یادت رفته عمویت گفت که یک روز او را میکشد؟
– او که غریب نیست.
– زبانت لال. پس چه هست؟ برادرت هست یا عموزادهات؟
– مگر حتما باید برادر باشد؟ او دوست من است.
– دوست یعنی چه؟ دختر جان تو مسلمانی. بزرگ شدی. قباحت دارد با پسران بازی کنی.
آن روز، یَسنا معنیِ قباحت را نمیفهمید اما بعدها نه تنها آویزهی گوشش شد بلکه این کلمه، در او چنان نهادینه شد که حتی نگاهِ به مردِ ناآشنا را نیز قباحت میدانست. طول کشید تا بفهمد مرد با زن فرق دارد. زن باید سر به پَستو داشته باشد و این مرد است که سر بُرون میآورد تا نگاه کند، برگزیند، تصاحب کند و به زیر یوغِ خود درآورد. البته فرهنگِ دوُّمی هم که بعدها بخشی از وجود و هویَّتش شد در نهادینه کردن این واژه در او بیتأثیر نبود.
– سلام.
– سلام دختر جان. بیا اینجا بنشین.
– نه. کار دارم. فقط خواستم چای بیاورم.
– بیا بنشین دختر جان. مهمانِ عزیزی داریم که به خاطرِ تو آمده است.
– به خاطرِ من؟ (با گفتنِ این سؤال خندهای کودکانه میزند ونگاهش را زیر میاندازد. نمیفهمد مهمانِ به این بزرگی برایِ چه باید به خاطرِ او آمده باشد.)
– چرا میخندی؟ خوشنودی دختر جان؟
– از چه عمو هیراد؟
– از حضورِ مهمان.
– پدرم احمد خان میگفت مهمان حبیبِ خداست.
– البته همین طور است ولی مهمانِ ما حبیب ما هم هست.
– بله.
– یعنی حبیبِ شما هم باید باشد.
– چرا من؟ من که هنوز بزرگ نشدهام!
– یعنی شما هنوز کودکی؟ نه ماشاالله شما دیگر بزرگ شدهای و آمادهیِ شوی گرفتن هستی.
– آمادهیِ چه؟
– این آقا به خاطرِ شما آمده تا شما را به خانهیِ خود ببرد.
– برای چه عمو هیراد؟ من نمیخواهم جایی بروم. همینجا پیش شما خوب است.
– تو دیگر بزرگ شدی. اگر احمد خدا بیامرز هم زنده بود به فکر شوهر دادنت بود.
– شوهر؟ منظورتان چیست؟
– منظورم شادمانی و پایکوبی و رفتنِ به خانهیِ مردی است که دوستت دارد.
– نمیخواهم.
– چه نمیخواهی؟ تو شادمانی و جشن دوست نداری دختر جان؟
– دوست دارم ولی وقتی برایِ دیگران است.
– چرا؟ مگر توچه عیبی داری؟
– من هنوز بزرگ نشدهام. یک نگاه به مهمانِ خود بکنید.
– خُب مگر چه هست؟
– بزرگ است.
– بزرگ است؟ (عمو و مهمان هر دو زیر خنده میزنند)
– بلی، خیلی بزرگ است. میبینید خودتان هم میخندید. از بس بزرگ است!
– این که خوب است. از تو مراقبت میکند.
– من مراقبت نمیخواهم. پدرم مراقبتم میکند. شما هم هستی.
– گوش کن دختر جان. تو دیگر بزرگ شدی. عیب است دختر بزرگ در خانه بماند.
– کجایِ من بزرگ است؟
– حالا بیا جلو، مهمان عزیزمان برایت تحفَه آورده است. بیا دختر جان.
– من چیزی نمیخواهم. (یَسنا با گفتن این حرف با شتاب از اطاق بیرون میزند.)
آن شب کتک مفصّلی از عمو هیراد میخورد. زنش از هیراد میپرسد که چگونه میخواهد دخترک را با صورت وَرَم کرده و بدنی کبود و چشمِ آسیب دیده به خانهیِ شوی بفرستد؟ هیراد پس از غُرُّ و لُندهای بسیار و شکایت از رفتارِ به قولِ خودش نابجایِ یَسنا میگوید که صبر میکنند تا حالش بهتر شود و بعد خودشان را از شرِّ او و خرج و مخارجش راحت میکنند. یَسنا همه چیز را میشِنَوَد و از ترس، دلش به هم میپیچید. تنها چیزی که در میان دلهرهها به نظرش میرسد خسرو، پسرِ فاطمه خانم است. منتظر میماند تا عمو از خانه خارج شود. پس از رفتنِ عمو، صبر میکند تا زن عمویش مشغولِ کارهایِ خانه شود. بالاخره زن عمو درگیرِ «سلطانِ آشپزخانه» یا دیگِ بخار یا همان زودپز میشود. یَسنا به سرعت طرفِ در میدَوَد تا پاپوشش (که نوعی کفشِ پلاستیکی با رنگ و طرحهای زیباست) را بپوشد اما آن را پیدا نمیکند. نگران از اینکه کارِ زن عمو با «سلطان خانه» تمام شده و بیرون آید، به دنبالِ چَپلیِ دختر عمویش (که نوعی دمپایی چرمی است) میگردد اما آن را هم نمیتواند پیدا کند. سرانجام با توجه به در نظر گرفتنِ تمامِ عقوباتش، ماسیِ زن عمویش (که پاپوشِ چرمی است که گفته میشود از سمرقند و بخارا وارد أفغانستان شده است) را میپوشد. در لحظهیِ خروج دختر عمویِ خُردسالش جلویِ او ظاهر میشود.
– کجا میروی، یَسنا؟
– تشناب (همان که بعضی مستراح یا فرانسویها توالت و دیگران دستشویی مینامند. البته راوی همیشه در درک این نامِ آخر، یعنی دستشویی، مشکل داشته است چرا که کار در این سازهیِ ساختمانی فراتر از شستنِ دست است. صد رحمت به عبارتِ سرویسِ بهداشتی که اقلا اشارهای ضمنی به دفع به شکلِ بهداشتی دارد. البته علت اینکه راوی معتقد به اشارهی ضمنی است برمیگردد به کلمهی سرویس.)
– تشناب که از آن طرف نیست.
– آن یکی پُر است. برو خودت نگاه کن. برای همین به حیاط میروم.
خوشبختانه آمنه ماسیِ مادرش را در پایِ یَسنا نمیبیند واِلّا خدا میداند چه بلوایی بر پا میشد. تا آمنه میرود دستشوییِ داخلِ ساختمان را نگاهی بیاندازد، یَسنا بیرون زده و با سرعت به سمتِ خانهیِ خسرو میدَوَد. چند بار زمین میخورد. ماسی به پایش بزرگ است. در یکی از زمین خوردنها پدر عباس که با نیسان پیکاپَش از آنجا عبور میکند برایش آرنگ میزند. صدایِ بوق، یَسنا را میترساند.
– دختر جان حالت خوب است؟
– سلام ملا محمد.
– کجا میروی با این ماسیهایِ گندهتر از خودت؟
– آنطرف.
– آنطرف کجاست؟
– خانهی فاطمه خانوم.
– بیا سوار شو. میبرمت آنجا.
– نه دیگر چیزی نمانده.
– خیلی راه است. بیا چیزی نیست. من از آنطرف میروم.
بعد از سوار شدن، یسنا زانوهایش را میمالد تا کمی آرام گیرند. ملا محمد که مرد نیکویی به نظر میآید پس از روشن کردنِ تَیپِ ماشینش (ضبط صوت) از یسنا میپرسد برای چه به خانهی فاطمه خانم میرود. تَیپِ ماشین قران پخش میکند «وَ هُوَ الَّذی خَلَقَ مِنَ الْمآءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ کانَ رَبُّکَ قَدیراً: و اوست خداوندی که بشر را از آب آفرید، و میان آنان خویشی و پیوند ازدواج قرار داد، و خدای تو بر هر چیزی قدرت دارد.» یسنا به ملا میگوید که زن عمویش برای فاطمه خانم پیغامی دارد. تَیپِ ماشین آیهی دیگری تلاوت میکند « إِنَّ اللَّهَ لَا یهْدِی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کفَّارٌ: خدا هرگز آن کس را که دروغگو و کافر نعمت است هدایت نخواهد کرد.» ملا محمد هم با عبارتِ «خیر است انشاالله» کلام را به پایان میبرد. قاری آیهی دیگر را تلاوت میکند « إِنَّ اللَّهَ لا یغَیرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یغَیرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ: خداوند سرنوشت هیچ قوم (ملّتی) را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنها خود را تغییر دهند.» یسنا از ملا محمد تشکر میکند و از مُوترِ پر سر و صدایش پیاده میشود.
یسنا به سرعت زنگِ درِ خانهی فاطمه خانم را میزند. بانو، خواهر خسرو در را باز میکند و وقتی یسنا میگوید که با خسرو کار دارد، او به یسنا میگوید که خسرو به دنبالِ مادرش به معاینه خانه (مطب) رفته و بعد از آن به مکتب میروند تا شهادت نامهی تحصیلی برادرش را بگیرند.
– چکارش داری؟
– میخواهم ببینمش.
– برای چه؟
– کتابم را پیشش جای گذاشتم.
– مگر عمومیت نگفت اگر تو را با خسرو ببیند، برادرم را در جا میکشد؟
– او حرف زیاد میزند.
بعد از گفتنِ این جمله، یسنا از فرطِ خستگی فاژهای (خمیازهای) عمیق میکشد. نگاهش را به دور میدوزد که صدای شرنگ شرنگ (جیرینگ جیرینگ) زنگولهی بایسیکلِ خسرو را از مسیر پشتِ خانه میشِنَوَد. صبر میکند تا فاطمه خانم از در پشتی به خانه برود. سپس از بانو میخواهد که به خسرو خبر رساند که او در جلویِ در دیگر خانه منتظرش است. بعد از گذشت زمانِ کوتاهی خسرو میآید.
– سلام یسنا. اینجا چه میکنی؟
– خواستم تو را ببینم.
– خوب کردی. حالت چگونه است؟
– دارند شویَم میدهند.
– چه؟!
– علیسان را میشناسی؟
– همان که بروتِ کلانی دارد (سبیل بزرگ یا پهن) و همیشه پَتلون گشاد (شلوار گشاد) بر پا میکند؟
– ها. خیلی پُرَیشانم (پریشانم).
– او که دو زن دارد. تو را که چه میخواهد؟
– برو از خودش بپرس.
– عمویت راضی است؟
– خودش علیسان را خانه آورد. ای کاش مامَم زنده بود و آن مردان او را نکشته بودند.
– آخر جسامَتِ علیسان کجا و جُثّهی تو کجا؟
– سِنَّش را چرا نمیگویی؟
– میخواهی چه کنی؟
– اگر میدانستم که پیشِ تو نمیآمدم.
– دوست داری فرار کنی؟
– اگر بنا باشد مرا با این مویْ سفید نکاح بسته کنند، البته که مایلم.
– برادر بزرگم دوستی دارد که افیونی (از اهالی هرات) است و در تجارت است. آدم جابجا میکند و پول میگیرد. باندِ بزرگی دارد. دوست داری به ایران بروی؟
– تو هم میآیی؟
– پس چه؟ رهایت کنم با آنان که نمیشناسی؟
– برایِ کسانت دِق نمیآوری؟
– شاید ولی تا از سرحد نگذریم نمیدانم.
– شرط میزنم دِق میآوری.
– دوباره برمیگردیم پیششان. من به مادرم ناجوانی نمیکنم.
– پس فرار کنیم خسرو جان.
– چوریِ طلایت (النگو) را به مرد افیونی میدهیم. من هم پولهای دخلکم (قلک) را همه میآورم.
– کی میرویم؟
– دو روز دیگر. فقط هوش کن که عمویت و ینگهات (زن عمو) چیزی نفهمند.
– نمیفهمند.
– یَگان کس (هیچ کس) نباید چیزی بفهمد. اگر بفهمند یَخَنمان (یقه یا گریبان) را میگیرند.
– چقدر میگویی؟ گفتم که نمیفهمند.
– من الان میروم سراغ مردِ افیونی.
– هول نداری؟
– کمی دارم.
***
بزرگان اهل ادب و ادبیات بر این باورند که در داستان کوتاه زیاده گویی نباید کرد. اگر چه متنِ حاضر خاطراتِ واقعیِ راوی است ولی چون در قالب داستان خوانده میشود، راوی از اطالهی کلام پرهیز میکند و تفصیل و جزییات خاطرات شنیده شده را به مجالی دیگر میسپارد. تنها به این بسنده میکنیم که مردانی ناشناس خسرو را از یسنا جدا میکنند و یسنا را به ایران میبرند.
***
بعد از ورود به ایران، یسنا از طریقِ واسطهای که او را خریداری میکند عهدهدارِ مراقبت از مرد و زن پیری میشود که پسرشان به جنوبِ کشور رفته تا با یکی از دوستانش در بندر مشغول به کار شود و پولی جمعآوری کرده و سر و سامانی به زندگیاش دهد. اینکه چگونه آن پسر هست و نیستش و اندوختهی پدر و مادرش را بر باد داد بماند برای بعد و در داستانی دیگر از خاطراتِ روای ذکر خواهد شد. آنچه شاید به قصّهی یسنا مربوط باشد این است که بعد از چند سال دوری از خانه و ورشکستگی کامل، پسر خانواده به نزد پدر و مادر برگشت و یک دل نه صد دل عاشقِ یسنایِ قصّهیِ ما شد و با کارگری زندگیِ خود و والدینش را اداره کرد. یک سال بعد وی با یسنا ازدواج کرد و حاصلِ این ازدواج دو فرزند شد به نامهای خسرو و حمیرا. اگر چه حمیرا عزیز بود ولی خسرو خان نور چشمیِ ننه جون یسنا تا مرگ باقی ماند و حمیرا از این بابت همیشه دلخور بود.
در پایان راوی توجه خواننده را به این مطلب جلب میکند که اگر مایل هستید از خاطراتِ راوی دربارهی خسرو خان و ننه جون بیشتر بدانید حتما داستان «خسرو خان» را بخوانید.