مهمانی توسط یکی از دوستانم ترتیب داده شده که هم نامِ من هست و از قضا دستی بر قلم و کتاب دارد و شبیهِ به من، ساکنِ دنیایی است جدا از قیل و قالهای روزگار. شاید از نظر روحی به ظاهر متفاوت به نظر برسیم ولی یک جایِ دلمان زخمهای دارد از آدمهایِ خوب، و بر این زخمه، آدمهای خیلی خوبتر نمکی از دریاچهی نمکِ هر چه خوبی است میپاشند. حتما میدانید که از کدام خوبان میگویم! همانهایی که همیشه صلاح و مصلحتِ فرد را بِدونِ خواست خودِ وی میخواهند. گویی، آدم خود تشخیصِ درستی نمیتواند داشته باشد و اگر چنین خوبان و مصلحت دانانی نباشند که در تداولِ عوام از راه برسند و در صورت عدم حضور شما، سری به سایهتان بزنند، دفعتا سایهی شما ممکن است بلانسبت گَندی بر پیکرهیِ شما بزند. رحمت الله علیه، جورج اوروِلِ از خدا بیخبر نامِ آنان را «بیگ بِرادرز» گذاشته بود. مواظب باشید دَرز نخوانید. این کلمه برادِرز هست و کلِ عبارت یعنی «برادران بزرگ.» البته ناگفته نماند که امثالِ من و رفیقم قبل از نویسنده شدن، از محبتِ خواهران کوچک که دل مشغولیشان گلاویز شدن به پشتِ درِ کلاسها جهت عمل مقدسِ استماع و در راستایِ مصلحت دانی و مصلحت سازی بود چندان بی نصیب نبودهایم.
خیلی وقت بود که مصلحت نادانیام و نبودِ واکنش لازم به نمکِ مصلحت دانیِ خوبان بر زخمهی دلم باعث شده بود که شغلم را از دست بدهم. بهمین دلیل از مقامِ معلمی که شغلِ شریفِ انبیاء است محروم و اگر چه سایهام همچنان در امان نیست و ممکن است آن را با تیر بزنند، مجبور شدم تا ردایِ نویسندگی و شاعری که مشغلهی دیوانگان است را بر تنِ رنجورِ خود کُنم. البته من خوب میدانم که این عملِ خوبان و مصلحت دانان جهتِ مصالح یک ملت و حفظ و هدایت و مصون نگاه داشتنِ قشر جوان از مسمومیتهای احتمالیِ اساتید غرب زدهیِ مستغربی (عجیب و غریب) چون من بوده است و استادانی مشابهِ من و دوستم کاملا آگاه به نیتِ خیرِ این عزیزان هستیم و اگر روزی دوباره تدریس کنیم، متوجهی مصالحِ دیکته شده و مشقِ شب و نوشتنِ صدها بار از رویِ اشتباهاتِ املایی خود خواهیم بود. به همین دلیل، زمانی که از کسی چون من خواستند که به اشتباهِ خود اعتراف و از راه به غلط رفتهام توبه کنم، بدون لحظهای درنگ پذیرفتم و صلاحِ امور بر فَسادِ آن برگزیدم. باور کنید همچنان توّابم و گوش به فرمانِ مصلحت دانان. چه کسی ممکن است از اینکه دیگری مصلحتش را بخواهد ناراضی باشد؟ من و دوستم از آن گروهِ ناراضیان نبوده و نخواهیم بود. بهمین دلیل خدا بهتر میداند که من همیشه هوشیارم تا سایهام ناخواسته گَندی بر قامتم نزند. سایه است دیگر، باید مواظب بود که در دوریِ خوبان، با تیر او را نزنند.
برگردیم به میهمانیِ دوستم. حیف است امشب را با دل نگرانیِ از سایه خراب کنیم. در جمعِ میهمانی دوستم، بزرگانی هستند که مانند خودِ رفیقِ عزیزم چندان دلخواهِ مصلحت دانان و خوبان نیستند. سایههایشان در زیرِ نورِ چراغهای اطاق بیش از حد، قد و قامت کشیدهاند. بعضی از آن سایهها در این مجلسِ مختلط به هم میرسند و بعضی هم از هم دور میشوند. بستگی به نورپردازی و نشست و برخاستِ آدمها دارد. در بین آنها مؤسسِ یک انتشاراتی بزرگ است که بیرون از این جمع شاید کمتر کسی او را بشناسد. متاسفانه برخی از مردم ما حافظهی خوب و یا قدرتِ شناسایی خوبی ندارند. شاید برایِ همین باشد که خوبان و مصلحت دانان و برادران بزرگ و خواهران کوچک و متوسط و گاها گُنده، باید همیشه این ملت را همراهی کنند تا آنان بزرگانشان را که به راهِ ناصواب میروند آسانتر و سریعتر فراموش کنند. مثلا خیلیها ممکن است بهزاد فراهانی که نقش قائم مقام فراهانی را بازی کرده و یا سعید نیک پور که در نقش امیر کبیر ظاهر شده را به یاد بیاورند ولی کمتر اتفاق میافتد که همانها خود قائم مقام و یا امیر کبیر را درست بشناسند و یا حتی مؤسسِ انتشاراتِ امیر کبیر که به حکمِ دادگاهِ انقلاب مصادره و مدیریتش به سازمان تبلیغات اسلامی سپرده شده را به یاد بیاورند. بماند که بسیاری، به خصوص از نسلِ جوان، اصلا مرحوم عبدالرحیم جعفری را نمیشناسند، چه رسد به اینکه به خاطرش آورند.
کمی آنطرف تر، دختر سیمینِ عزیز که نویسندهی محبوبی است همراه با شوهرش که دوبلورِ تلویزیون است در کنارِ یکی از مترجمان سرشناس نشستهاند. دورتر، خانُم جوانی به دیوار تکیه داده که نقاش است و به دلیل سرطان، شیمی درمانی کرده و موهایِ سرش را کاملا از دست داده است. او چهرهای زیبا دارد و از روحیهی بالایی برخوردار است. راستش خیلی دلنشین به نظر میآید اما چون من در این جمع، از تازه واردها به حساب میآیم و هیچکدامشان را بجز دوست خودم از نزدیک نمیشناسم، به خودم جرأت نمیدهم تا با او همنشینی و هم صحبتی داشته باشم. چند نفر دیگر هم در این مجلس که از آن صدایِ خوشِ دوستی و همنوایی میآید و رنگهایش آشنا و دلنواز هستند در گوشه و کنار نشستهاند که برای اولین بار میبینمشان اما ناخواسته همانها هم نگاه مرا به خود میدوزند. دوستم از جمعِ آنها به عنوان میزبان جدا شده و در حالی به طرفِ من میآید که رو به خانُم نقاش میکند و از او با صدای بلند میپرسد که مرا میشناسد یا نه. دختر جذاب که من از طریق دوستم مطلع شدم که یکی از بزرگان عرصهی هنرهای تجسمی و هنر نقاشی است، نگاهی به من میکند و میگوید «افتخار آشنایی نداشتم. خوشحال میشم باهاشون بیشتر آشنا بشم.» دوستم با شیطنت به او میگوید که فعلا جامش را تمام کند و بعد به جمعِ ما بپیوندد. وقتی خانُم نقاش دلیلش را میپرسد، دوستم با تمسخر پاسخ میدهد که «این رفیقِ نویسندهیِ ما از اون بچه مثبتهایی هست که رابطهای با مُسکرات نداره.» آن خانُم نقاش هم با لبخندی ملیح میگوید «کار درستی میکنن. حتما خواهانِ مرگ سلولهای مغزشون نیستن و ترجیح میدن اونها رو برای نوشتن نگه دارن.» من که کمی دست پاچه شدهام فوری بابت حمایتش تشکر میکنم.
– خُب بگو ببینم آقایِ محافظِ سلول، رو به راهی یا نه؟
– من اگه محافظ سلول بودم که توی سلول نمینداختَنَم.
– اون سلول و نمیگم. سلول مغزی رو میگم که پریوش در موردش حرف میزد و داشت رویهیِ احمقانهات و توجیه میکرد.
– حالا یکی هم پیدا شده میونِ یک جمعِ گمراه، کار ما رو تأیید میکنه تو نمیتونی ببینی؟
– چی بگم؟ تو هنوز تویِ همون محلّههای قدیمی موندی که درموردشون مینویسی. آخه تو بچه سوسول و چه به این حرفا؟ تو مامانت عمرا اجازه میداد با این بچهها بِپّْری؟ تویِ تیتیش مامانی که لباسهای رانگلِرش و از روی مادِرکِر انتخاب میکردن و صبح به صبح اگه دیرت شده بود مامانت تا دم سرویس دنبالت میدویید تا شیر و تخم مرغ زده شده رو بهت بخورونه، چه ربطی با این آدما داری؟ حالا فرضا بر حَسبِ اتفاق و بد بیاری، یه زمان دو تا کوچه بالاتر از این جماعت زندگی میکردی و با بعضیهاشون هم هم مدرسهای بودی. آخه این دلیل میشه بشینی در موردِ این آدما بنویسی؟
– اشکالش چیه؟
– خارج میزنی.
– مثلا داخل چه خبره که خارج زدن اشکال داشته باشه.
– داخل، عشق و حاله. خارج، ضدّ حاله.
– والّا بر خلافِ قبل از انقلاب، الان همه دوست دارن برن خارج.
– اون خارج و نمیگم رفیق. دقت کردی هیچ وقت با هیچ جمعی نمیجوشی؟
– تو هم خودت و گول میزنی. چهار تا مهمونی میندازی تا یه کم دردات و فراموش کنی وگرنه تنهاییت و به هیچ چیزی ترجیح نمیدی؟
– ای مردهشور ببرتت که همیشه حرف ناحساب میزنی.
– باز خوبه نمیگی بیحساب. ناحساب خیلی بهتر از بی حسابه.
– حرف زدنتَم مثِّ نوشتنت مُغلقه.
– فعلا که کلمهی سرکار معضله.
– فردا میری پیش جواد آقا؟ (برای آشنایی بیشتر با این شخصیت میتونید به خاطرات راوی در قالب داستان «جواد آقا» رجوع کنید.)
– آره.
– والّا جواد حق داره بهت مجوز نمیده. مسئله اصلا سیاسی-امنیتی نیست. آخه تو چه صنمی با این جماعت داری که میخوای درموردشون مطلب چاپ کنی؟
– من از همشون اجازه گرفتم. فقط این جواد هست که چوب لایِ چرخ میذاره.
– ببینم این جواد کِی از اطلاعات و سپاه جدا شد؟
– درست نمیدونم ولی الان هم در ممیزی وزارت ارشاد، کارِش یه جورایی امنیتی هست.
– خُب آره همینطوره. فکر میکنی قبول بکنه؟
– اگه نکنه با رفیقِ جون جونیش صحبت میکنم.
– تو هم ناجنسی هستی برایِ خودتا. شنیدم یه ترورِ نافرجام داشته.
– آره. میتونم حدس بزنم ضارب کی بوده.
– کیه؟
– فکر کنم داداش حسن بیکلّه است.
– بعد از فرار نتونستن دستگیرش کنن؟
– نه. من فکر میکنم از طریق رابطهی خواهرش زینب با جواد، زاغ سیایِ جواد و میزنه و ممکنه ترور قبلی کار خودش باشه. اما جواد میگه اون فرار کرده و رفته خارج از کشور. من بعید میدونم و فکر میکنم میخواد هم انتقام داداشش و بگیره که جواد تحویل قانونش داد و اعدامش کردن هم بی غیرتیِ خودش و که خواهرش صیغهی جواد شده، ماله بکشه. (برای شناخت بیشتر یا یادآوریِ این شخصیتها به خوانندهی عزیز توصیه میشه که نگاهی به داستانهای «جواد آقا،» «رض تیغی،» و «حمیرا» داشته باشن.)
– عجب! راستش بعضی وقتا فکر میکنم همینگویوار، مث یه ژورنالیست واقعی، ماجرایِ اینا رو نوشتی.
– بلا نسبتِ همینگوی.
– چرا؟ خُب تو اگه از همینگوی خوشت نمیاد میتونی بگی «همین گوی.» منظورم اینه که جنابعالی همین گوی و گرفتی و تاب دادی.
– حالا باز یه چیزی. ما کجا و همینگوِی، نویسندهیِ قَدَرِ آمریکایی کجا.
– ای، مرگ بر آمریکا. این همه هر هفته نماز جمعه میذارن که تو بگی مرگ بر آمریکا اونوقت تو احساس کمبود در برابرِ یه آدمِ شکارچیِ عرق خورِ بیرحم داری. (بعد از گفتن این حرف هر دومون میزنیم زیر خنده.)
– خودت بهتر میدونی که من کاری به سیاست ندارم. کارِ من نوشتنه.
– کارِ منم همینه ولی سَرَم و تو زندگیِ مردم نمیکنم.
– اینطور نیست که تو میگی. قصدِ من سَرَک کشیدن تو زندگیِ آدمایی که بیشتر از خیلی کسایِ دیگه حتی خانوادهام دوسِشون دارم نیست. کارِ من نوشتنشونه.
– نوشتنِ مردم؟
– ایرادی داره وقتی خودشون بِهم اجازه دادن؟
– اون مسعودهیِ بیچاره هم بِهِت اجازه داده تا در مورد تغییرِ جنسیتش بنویسی؟ (داستانِ «مسعوده» برای خوانندگان عزیز قابلِ دسترس هست.)
– والّا اون از هر مردی، با اینکه الان یه زنه، مردتره.
– چی بگم؟ حداقل جواد و بیخیال میشدی. مطمئنا تا وقتی که اسمش جزوِ کارکترهایِ داستانت باشه، بِهِت اجازه نمیده.
– حالا بزار ببینم فردا چی میگه. شاید بتونم راضیش کنم.
– جونِ من مجوزِ کار من و یه جورایی بگیر.
– تمام تلاشم و میکنم. خودت میدونی نظرش در موردِ تو چیه.
– مفسد فیالعرض و فاسق و فاجر.
– برو جلو. خیلی کمتر از اون چیزی که فکر میکنه گفتی.(هر دومون میخندیم.)
– با نگاه و قضاوتِ اینجور آدما خوب آشنا هستم.
– حالا ما یه چیزی گفتیم. جواد جنسش خوبه، روکشِ خوبی نداره. مثل کالاهایِ صادرتی مونه. خودِ موادِ خوراکی مرغوبه ولی به دلیل نگاهِ تولید کننده و صادر کننده به صنعت بسته بندی هیچ کجایِ دنیا صادرات کالایِ نابِ ایرونی آبرو و حیثیت نداره. بعضیها فکر میکنن بسته بندی فقط یه کارتنِ تاشو هست که کالا رو بِتپونن توش و درِش و ببندن در حالی که بسته بندی در تمام مراحل تولید و انبارداری و فروش در دنیا حرفِ اول و برای صادرات میزنه.
– پس داداشِ ما بسته بندیش خرابه. اینم که خُب درست شدنی نیست. بسته بندی، عزیزِ جان، مَلقمهای از علم و هنر و فنّاوریه. شما زیبایی در طراحی این آقا میبینی؟ (گفتن این حرف دوباره هر دومون و به خنده میاندازه اگر چه رفیقِ شفیقم سرخوشتر میخنده.)
– من نمیدونم چرا از این آدم بَدَم نمیاد.
– چون یکی از شخصیتهای داستانته. البته از یک نظر بستهبندیش بد نیست، اونم از نظرعدمِ نفوذپذیریشه. کالای خوبِ دست نخورده و آکبند میمونه.
– باز ما یه چیزی گفتیم تو وِلکُنِش نیستیا.
– خُب یه حرفی میزنی آدم و میبری تو فکر. بگذریم. ببین اول از خودت شروع نکن که لج کنه. با داستانِ من صحبت و باهاش شروع کن.
– اگه با کارِ یه فاسقِ فاجرِ اخراجیِ دانشگاه شروع کنم که دیگه جای آبادی برای خودم نذاشتم. تا به خودم برسم که میگه «تو هم یکی مثل اونی. هر چی باشه رفیقشی.» حالا بیا و اعلام برائت کن.
– ای خدا، چه گیری افتادیم.
– ببین راستش من معتقدم ممیزی اگه رویِ اصول باشه کار بدی نیست.
– جونِ من دوباره منبر نرو و موعظه نکن. خودتَم میدونی چه خبره. سانسور نفسمون و بریده.
– سانسورِ روی حساب و کتاب، کار اشتباهی نیست.
– تو درست میگی مارتین جان.
– حالا چرا ناغافلی پِن نِیمِ کارایِ انگلیسی من و استفاده میکنی؟ (بعد از گفتنِ این حرف هر دومون دوباره میخندیم.)
– اولا که پِن نِیْم یا رایتِر نِیْم نیست و اسمِ نویسندگی است. پارسی را پاس بدارید. دوما اگه اسم اصلیت و میآوردم، چون هم اسمیم، خودم و تکرار میکردم و من از تکرارِ خودم خستهام. سوم اینکه دیدم در مقامِ دفاع از سانسور براومدی، گفتم اسم اصلیت که مناسبِ این کانتکست هست و به کار نبرم.
– اولا اینکه کانتکست نیست و بافت یا محیط یا شرائطه. دوم اینکه…
– همینجا صبر کن لطفا. پیاده شو با هم بریم. شما برای اینکه من کلمهی خارجی به کار نبرم، کلمات عربیِ «محیط» و «شرائط» تحویلم میدی که خودشون خارجی حساب میشن! دست مریزاد آقای نویسنده.
– این کلمات در فارسی جا افتادن.
– مگه پیتزا و آسانسور و موبایل که در همه جای دنیا جا افتادن در زبان مظلوم و قلع و قَمع شدهی ما جا نیفتاده؟
– این مطلب و میسپاریم به فرهنگستانِ زبان و ادب و زُعمایِ این تشکیلات که با کِشلقمه بیشتر حال میکنن تا پیتزا. این امور به من و شما ربطی نداره.
– «زعما» رو خوب اومدی. کاملا مَشت و از بیخ عربی.
– تو با زبان عربی مشکل داری؟
– نه اصلا. اتفاقا من کلی دوست عرب دارم. با پاکسازیِ زبانِ فارسی از عباراتِ بیگانه به صورتِ گزینشی توسطِ این زُعما مشکل دارم.
– شما کارِ خودت و بکن و دست در سوراخی که به تو مربوط نیست نکن چون خودت میدونی آخر و عاقبتِ خوشی نداره. این مسئله از مسائل تخصصی است.
– جون من فقط جملهی آخرتو نیگا کن: مسئله، مسائل، تخصص و برو جلو قس علی هذا.
– خودتَم که اینکارهای. این «قس علی هذا» چی بود که اومدی؟ اینکه دیگه آخرِ ظلم به زبان و ادبیاتِ فارسی بود. (باز هر دو میخندیم. البته من میدونم که علتِ خندیدنِ رفیقم فقط حرف من نیست. کلهاش هم از نوشیدنِ زهرِماری در دستش، گرم و مشعوف گشته.)
– آره خُب من بچهی جنوبم و تویِ خونم ژنِ عربی جاریه.
– خوش به حالت که عربی میدونی.
– چرا؟ چون میتونم قرآن خوب بخونم؟
– اگر چه قرآن خوندن هم از نظرِ من به هزار و یک دلیل یه امتیازه ولی دونستنِ یک زبان، علاوه بر اینکه کمکت میکنه تا با آدمایِ اون زبان ارتباط برقرار کنی، خود به خود، درکِ یه دنیایِ جدیده.
– موافقم. به سلامتیِ زبان دانان عالم.
– خُب من دیگه باید برم. خودت از قولِ من با همه خداحافظی بکن. نمیخوام حالِ خوشِ ملت و به هم بریزم.
– اینجوری که زشته. تازه پریوش میخواست باهات آشنا بشه.
– شیطنت نکن. از من این حرفا گذشته. الان کلّهات گرمه یه پرت و پلایی میگی و بعدش پشیمون میشی.
– دختر ماهیه. طفلک مدت زیادیه با سرطان داره میجنگه.
– پس اون مشروبِ کوفتی چیه تو دستشه؟
– سیپ میکنه.
– چیکار میکنه؟
– تو تا کی میخوای از دنیا عقب باشی؟ منظورم اینه که صِرفا برایِ همراهی با جمع بازی بازی میکنه.
– اول اینکه من ترجیح میدم از دنیا عقب باشم تا اینکه با هر گونه اعتیاد، از دنیا جلو بزنم و خودم و به مرگ نزدیکتر کنم. حیفِ این مغز بیچاره نیست که اینجور نابودش میکنید؟
– حیفِ مُخِ فلک زدهیِ تو نیست که بیچاره بیست وچهار ساعته مجبوره کار بکنه و یه بار آفِش نمیکنی بتونه بیخیالِ این دنیا و معضلاتِ تموم نشدنیش بشه؟
– خودت میدونی بحثِ من و تو در اینباره راه به جایی نمیبره. پس بیخیال شو. من میرم دیگه. فعلا.
– باشه. موظبِ خودت باش. میری لطفا چراغایِ حیاط و هم خاموش کن.
– مطمئن باش اگه زیر نظر باشی خاموش و روشن بودن چراغا نقشی ندارن.
– ای بابا. نمیشه بیخود عیشمون و مُنَغَّص نکنی؟ من برایِ برق میگم. تا گرفتنِ مجوز برایِ کتاب و گذشتن از هفت خانِ چاپ و بستنِ قراردادِ جدید، وضعِ خرابی دارم.
– پس چرا این مهمونیا رو میدی و اینهمه خرج زهرماریِ قاچاق میکنی که آدما بیان و مست و پاتیل از خونهات برن؟
– من با حالِ خوشِ آدما حال میکنم به خصوص وقتی یه همچین جمعِ توپّی دور و برت باشن.
– خدا شفات بده.
– آمین. شما رو هم جوازِ جواد بده. (با گفتنِ این حرف خودش از خنده ضعف میره.)
بعد از خداحافظی، سریع راهیِ خانه میشوم تا بتوانم زودتر بخوابم. در حالی که کتابِ شریفی را در دست دارم به عکسالعملِ جواد فکر میکنم. موضوع اینجاست که تقاضا در موردِ دو کتاب است و جواد با هر دو مشکل دارد. نمیدانم از چه راهی میتوانم متقاعدش کنم. کلا آدمِ سختی است اگر چه هنوز هم اعتقاد دارم ذات درستی دارد.
***
صبح اول وقت در دفتر جواد هستم. منشیِ جواد عوض شده است. یک خانمِ چادری با حجابِ سفت و سخت اما جوان و بسیار جذاب است. خانم منشی میگوید باید منتظر بمانم و میپرسد قهوه مینوشم یا چای. من هم میگویم که قهوه را ترجیح میدهم. با یک تبسمِ دلنشین به من، میرود تا قهوهیِ دفترِ جواد آقا را برایم بیاورد. دل توی دلم نیست که جواد را زودتر ببینم. ای کاش گرفتنِ مجوز مثلِ گرفتنِ شابک و اخذِ فیپا بود. نکته مثبتش این است که معمولا ناشرها تعدادی شابک صادر شده دارند و برایشان این امکان وجود دارد که هر یک از شابکها را به یک کتاب جدید تخصیص بدهند. سپس، حداقل سی درصد از کتاب همراه با شابکِ اختصاص یافته و مدارک شناساییِ نویسنده به کتابخانهی ملی فرستاده شده و بین ده تا حداکثر بیست روز مجوز فیپا صادر میشود. مصیبت، این حضرت عظمایِ ارشاد است که وظیفهی ارشاد را به عهده دارد و خیلی وقتها مُرشدانه اثر را ردّ میکند و یک شبه همهی زحمتها و نوشتنها به باد میرود. اگر چه در عوض، نویسنده ارشاد میشود.
منشی با قهوه برمیگردد و میگوید رئیسش در مورد من سفارش کرده است. من تعجب میکنم ولی ترجیح میدهم سؤالی نپرسم. خیلی اهلِ کند و کاو نیستم. ترجیح میدهم با دانستنِ بیشتر، حسِ کنجکاویم را حریصتر نکنم. بهتراست که با ندانستههایم دردسرِ دانستن را برایِ خودم به همراه نداشته باشم ولی میتوانم بفهمم که این خانم بیشتر از یک منشی است. نگاهِ متجسس و موشکافانهاش را به خودم حس میکنم. به نظر میآید مایل است با من صحبت کند ولی صدایِ زنگِ تلفن حواسش را از من دور میکند. بعد از قطع تماس، میگوید «متاسفانه آقایِ شوکران تا نزدیکیهای ظهر گرفتارن. دو تا جلسهی ضروری براشون پیش اومده. ایشون عذر خواهی کردن و گفتن اگه میشه ساعت ۱۱:۴۵ دوباره سر بزنید.» حرفهایش که تمام میشود، تشکر میکنم و قهوه نخورده از اطاقش بیرون میآیم. این آقای شوکران همان جواد روسیِ خودمان است که نام فامیلیش آستراخان بود و آن را تغییر داد تا اثری از گذشتهیِ روسی اش به جا نماند. حسّ بدی دارم. فکر میکنم جواد قصد دارد کمی با من بازی کند و احتمالا سرِ کارم بگذارد. از ساختمان که در خیابان قائم مقامِ فراهانی بین شهید مطهری و شهید بهشتی است بیرون میآیم. کلی راه میروم که یک کافیشاپ پیدا کنم تا لااقل تلافیِ قهوهی نخوردهام را در بیاورم. احساس میکنم جواد آقایِ امروز خیلی با «جواد روسیِ» قصهی «جواد آقا» فرق کرده است. ثمرهی دو انقلابِ بولشویکی و اسلامی معجونی شده که از گذشتهی خودش شاید فقط «خسرو خان» در حافظهاش به جا مانده است. دو ساعتی خود را مشغول به خواندن کتابِ شریفی میکنم چرا که تنها چیزی است که با خود دارم. فکر میکنم کتاب خیلی مورد دار است وبعید میدانم بدون حذفِ بسیاری از قسمتها مجوز چاپ بگیرد. زمان کند میگذرد و من خیلی بیحوصلهام. بالاخره سه ساعت از زمان را میکُشم و حالا میتوانم راهیِ ساختمانِ عذاب بشوم. به محض ورود به ساختمان، خانُم منشی من را به سمتِ دفترِ جواد هدایت میکند و در را پشتِ سرم میبندد.
– سلام آقایِ شوکران.
– سلام. حالا چی شد یه دفه اسمِ فامیلیِ من و به یاد اُوُردی، حضرت آقای نویسنده؟
– من همیشه از نامِ فامیلیِ جدیدت خوشم میومده.
– عجب!
– آره. آخه شوکران برای بیماریهایِ تنگی نفس، سیاه سرفه، کزاز، صرع و دردهای عصبی مفیده.
– و در مصارف خارجی از اون برای پمادها و شیافهایِ بیحس کننده استفاده میکنن.
– هر کاریت بکنن همون «جواد روسی» هستی که بودی اما میدونستی که شوکرانِ کبیر سَمّیِه و کشندهی انسان و حتی جانورانه. میزانِ مصرفش حتما باید توسط پزشک تعیین بشه والّا میتونه باعثِ تاریِ دید، سرگیجه و سردرد و بعدش مسمومیتِ مرگآور بشه. فردِ مسموم شده بیشتر از سه تا شش ساعت دَووم نمیاره. بعدش انّا لله و انّا الیه راجعون.
– البته همه از خداییم و به سویِ خدا برمیگردیم ولی شما مطمئن باش خوب جایی اومدی چون یکجا، هم شوکران و داری و هم پزشک و که میزانِ مصرف و دوزِ مطلوب و بهت بده.
– عجب! حالا آقای پزشک بفرمایید استعمال داخلیه یا خارجی؟
– بیحیا نشو. جوابت و دارم ولی رفتارِ ما با اهل هنر و ادب و ادبیات متفاوته. نجابت به خرج میدم و حرفت و گوش میکنم. بفرمایید ببینم مطلب چیه. فقط یه خواهش قبلش دارم. در موردِ اون مجموعهیِ خاطراتت حرفی نباشه. اون شدنی نیست. قبلا هم در بارهاش با هم صحبت کردیم.
– آخه تو حاضر نشدی حتی یه نگاهی به کتاب بندازی!
– نگاه به چی بندازم؟ تو اصلا متوجهای چه درخواستی از من داری؟ میخوای بهت جوازِ بُردنِ آبرویِ مردم و بِدَم؟
– این چه حرفیه میزنی؟ برای همین میگم متن و بخون بعد ردش کن.
– اون متن خوندن نداره. تو در این مجموعهی به اصطلاح داستانیت از آدمهایی حرف زدی که همشون آشنا هستن و حرمت دارن. در قالب داستانهای متفاوت و بهم مربوط ، از«خسروخان» گفتی. از «زری ضرّاب،» از «مسعوده،» از «آقا مهدی،» از من در داستانی به نامِ «جواد آقا،» از مادرِ خسروخان «یَسنا،» باباش «تأچ ایاز،» «رض تیغی،» خواهرش «حمیرا.» حالا هم که به خودت گیر دادی و طبقِ گفتهی خودت تحت نامِ راوی، خودت و به همه معرفی کردی تا اگه کسی این ملَّتِ بیچاره رو نشناسه بیاد سراغت و شناساییشون کنه. دست بردار مردِ حسابی!
– جواد، من فقط یه خواهش ازت دارم. این کتاب و بخون و بعدش مجوز نده.
– حرفش و هم نزن. اما در موردِ کتاب رفیقِ عتیقهات، با بالاییها صحبت کردم. فعلا مخالفتی با طرح و پِلاتِ رمان ندارن ولی باید خونده بشه. کتابش و بذار رو میز و زحمت و کم کن. من باید برم نماز جماعت. فعلا.
بِدونِ اینکه منتظر خداحافظیِ من بشود، سرش را پایین انداخته و به دستشوییِ داخل اتاقش میرود تا وضو بگیرد. من هم کتاب شریفی و مجموعهی داستانیِ خودم را روی میزش میگذارم و به امید اینکه کتابِ من را بخواند، دفترش را ترک میکنم.
چند هفته بعد، خانم منشی با من تماس میگیرد و اطلاع میدهد که بنا به سفارش یک نفر از بالا، آقای شوکران جلسهای را ترتیب داده تا من بتوانم به صورت حضوری با آقایِ رسولی صحبت کنم و دلایل و توجیهاتِ خودم را در رابطه با کتابم مطرح کنم. خانم منشی اضافه میکند که خود آقای شوکران دیگر مخالفتی با چاپ کتاب ندارد و فکر میکند اگر از فیلتر حاج آقا رسولی بگذرد، کار تمام است. آخر کار هم تأکید میکند که آقای شوکران با حاج آقا رسولی صحبت کرده و تقریبا موافقتش را گرفته است. من هاج و واج از خانم منشی میپرسم آیا میتوانم اسمِ کسی که سفارش مرا کرده بدانم که پاسخم منفی است، البته همراه با عذر خواهی و گفتن اینکه اگر خود آقای شوکران صلاح بداند اسم فرد مورد نظر را به من خواهد گفت.
صبح زود، با عجله چند بیسکویت با قهوه میخورم و یک تاکسی دربست میگیرم و آدرس دفتر جواد را به او میدهم. خیلی مایلم بدانم که آیا جواد کتابم را که دور از چشمش رویِ میزش گذاشتم خوانده یا نه. در ضمن دلم میخواهد بفهمم آیا واقعا کسی سفارشم را کرده یا جواد تحت تأثیر خودِ کتابِ من قرار گرفته است. نکتهی دیگری که میخواهم بدانم این است که اگر سفارش شدهام، چه کسی بوده که تا این حد نفوذ داشته است! در هر صورت فعلا ازخوشحالی اینکه احتمال چاپ کتابم زیاد شده، در پوستِ خودم نمیگنجم.
وقتی تاکسی به نزدیکیهای ساختمانِ جواد میرسد، با یک ترافیکِ وحشتناکی مواجه میشویم. پول تاکسی را پرداخت میکنم و تصمیم میگیرم که بقیهی راه را پیاده بروم. قدمهایم را بلند برمیدارم تا سریعتر برسم. مردم حالت وحشت زدهای دارند. از یک پسر جوان میپرسم که آیا خبری شده است و او در جوابم میگوید که یک نفر را ترور کرده-اند. من با سرعت به سمت ساختمان حرکت میکنم. وقتی میرسم متوجهی فاجعه میشوم. جواد ترور شده و مأموران قاتلش را در حال فرار با تیر زده بودند. حسین با گرفتن انتقام برادرش، حسن بیکله، کار خودش را کرده بود. صحنهی تلخی است. خیلی تلخ!
روزگارِ واقعا عجیب و غریبی است. تا قبل از این، یک فردِ انقلابی مانع چاپ اثرِ یک نویسندهی معمولی بود و بعد یک ضد انقلاب با کشتنِ او مانع میشود که فرد انقلابی اقدامی مثبت برای قلمِ آن نویسندهی بیطرف بکند. کاری نمیشود کرد. برای همین تصمیم میگیرم کارهایم را به صورتِ داستانهای جدا، به یک مجلهی ادبیِ آنلاین که در انگلیس مستقر هست و آثارِ نویسندگان را به صورت رایگان بر روی سایت خودش قرار میدهد بفرستم تا این مجله هم در اختیار خوانندگان این آثار بگذارد.
***
اگر چه با فصل آخرِ خاطرات راوی و این داستانِ دهُم، مجموعهی قصههای محلهی بامرامها ممکن است به گونهای برای چاپ و خوانده شدن به پایان رسیده باشد، اما هنوز زندگی در آن محلهی لوطیها در جریان است. خیلیها در اینجور محلّهها با زحمتِ زیاد زندگی میکنند، حتی زیر خطِّ فقر هستند و صبح را به سختی به شب میرسانند و با نفیِ وجود آنها و پرداختن به شعارهای آرمانیِ تو خالی نمیشود هستیشان را نادیده گرفت. آنها زندهاند و نفس میکشند و درد را مثل من وشما میفهمند. راویِ این داستانها سعی کرد با بیانِ گوشهای از خاطراتش از یکی از این محلهها که در زندگی مُدرن گم شدهاند، آنها را به خانههای شما بیاورد. آدمهایی از این دست، در بین سیاست زدهگی، مثل خیلی از افرادِ دیگر جامعه و یا مثل بسیاری از مسائل و مشکلات نادیده گرفته میشوند. راوی اطمینان دارد که با روایت زندگی آنها، نه تنها این افراد را به محفلِ شما آورده است، بلکه حتما شما تا الان گوشهای از خانهتان را برایِ خود او کنار گذاشتهاید. کسی چه میداند، شاید شخصیت داستانِ بعدی خود شما باشید که با حضور راوی در جمعِ صمیمیتان برایش خاطره ساز میشوید. اگر شما قبول کنید، مجموعهی داستان بعدی را با هم و در مورد خاطراتمان مینویسیم.
خواهش میکنم اجازه ندهید آن گوشه از خانهی شماکه جایِ راویتان است توسطِ فردِ دیگری پُر شود. در ضمن اجازه ندهید کسی در آن گوشهی خلوت مزاحمش بشود چرا که او در حال نوشتن خاطراتش از اطرافیانش است. لطفا سکوت را رعایت کنید. راوی خسته از بار سنگین خاطراتش است. لطفا همراهی کنید.
هیس!