با رضا برای ساعت پنج صبح قرار گذاشتم. هنوز خسیس است و فقط اساماس میدهد. کی این عادتش را ترک میکند؟ به حرف نزدن عادت کرده. بچه که بودیم به زور یک جمله از دهنش در میآمد. عشق خندیدن با صدای بلند بود اما وقت گریه مگر اشکش در میآمد. یادمه از مرتضی بدش میآمد به همین خاطر دستش رو شکاند. یعنی هر کاری بگی از رضا بر میآید. تازه خانهمان را به محلهشان برده بودیم. تا دو سال نگذاشت به محلهشان بگویم محلهمان. وقتی حرف از این جور چیزها زده میشود بعضیها نگاهشان به یک گوشه دوخته میشود اما در حرفهای من خبری از این نگاههای مسخره و کلیشهای نیست. بوی گند راننده تاکسی حالم را بد کرده. سعی میکنم خودم را به در بچسبانم اما فایدهای ندارد. رضا صدای خوبی داشت و مثل خر عرعر میکرد تو کوچه آن هم وسط ظهر گرم تابستان که همه خواب بودند. بیچاره مادرش که چند کمربند آقاکریم را برای زدن رضا حیف و میل کرد. رضا تخس بود و من عاشق تخس بودنش. چند تایی دخترِ هم سن و سال هم در محله داشتیم ولی دوستیمان محکمتر از این حرفها بود که با نام و چهره دختری به خطر بیفتد. کبریت بیخطر بودیم اما مرتضی از آن پدرسگها بود که به هیچ دختری رحم نمیکرد همه هم به او جواب رد میدادند. موهایش را پارافین یا از این کتیراها میزد بعد سر کوچه میایستاد و با نگاهش میخواست ملت را عاشق کند. یک بار که همانطور تیپ زده بود و سر کوچه آدامس میجوید بهش گفتم:
«آقات داره میاد»
مثل سگ از آقاش میترسید. دلم خوش بود که با این کارم او را ترساندهام اما همانجا ایستاد و پدرش آمد. گفتم الان است که دعوای مفصلی را ببینیم پس رضا را هم صدا کردم اما مرتضی جلوی پدرش ایستاد با صدای بلند گفت:
«من دیگه بزرگ شدم»
پدرش چند ثانیهای سکوت کرد سپس به ما نگاه کرد. سکوتش را ادامه داد. به سمت خانهشان چند قدمی برداشت یک دفعه برگشت و مرتضی را تا جایی که میخورد زد. من و رضا مرتضی را از جوب جمع کردیم تا به درمانگاه برسانیمش همانجا رضا دست مرتضی را شکاند. نتوانست وزن مرتضی را تحمل کند و مرتضی با دست به روی زمین افتاد و دستش شکست. بعدها در محله چو افتاد که رضا، مرتضی را زده و برای اینکه دیگر دختربازی نکند دستش را شکانده. همین شد که سهیلا عاشق رضا شد. سهیلا خواهر من بود و رضا را میپرستید. وقتی از علاقهاش با خبر شدم کمتر با رضا چرخیدم اما فایده نداشت رضا مثل من بود. از همه مهمتر به دختر اهمیت نمیداد حتی سهیلا که دختری زیبا و لاغراندام بود. به خودم گفتم اگر موضوعشان جدی شود به مادرم میگویم و همه چیز را تمام میکنم. مادرم هِنده جگرخواری بود که نگو. با مادر رضا چنان دعوای مفصلی کرد که مادر رضا راهی بیمارستان شد. فرشی که شسته بودند از پشتبامشان به حیاط ما افتاد و مادرم تازه حیاط را شسته بود و با چند تا گلدان شمعدانی همه طرف حیاط را تزیین کرده بود. فرش به روی گلدانها افتاد و گلدانها شکستند. عجب کربلایی شد از طرفی مادر رضا فحش میداد از طرفی مادر من. من و رضا هم مانده بودیم که خودمان را قاطی دعوا کنیم یا نه. اگر قاطی میشدیم. بزن بزنی راه میافتاد. من نگاهی به رضا کردم که پر از آرامش بود. رضا هم نگاهی به من کرد که پر از ترس بود. از دعوا میترسید. با اینکه همیشه برنده بود اما از دعوا میترسید. صبرم تمام میشود.
شیشه ماشین را پایین میکشم تا بوی گند راننده خفهام نکند. سوز سردی با چند دانه برف به صورتم میخورد و راننده رو به من برمیگردد و با تعجب نگاهم میکند. نصف شبی همین تاکسی را توانستم گیر بیاورم تا به آسایشگاه بروم. آسایشگاه وسط کوهها بود. میتوانستم جایی را انتخاب کنم که جادهی آسفالت داشته باشد. میان کوههای برفی یک جای دورافتاده. اگر راننده زنجیرچرخ نداشت امیدی به بالا آمدن از این کوهپایهها نداشتم. اولین باری که قدم در این جاده گذاشتم جوانتر از الان بودم. تقریبا ده سال پیش وقتی که سی سالگی را پشتسر گذاشتم. مادرم با بتول خانم مادر رضا هیچوقت صحبت نکردند. هر وقت در کوچه چشم تو چشم هم میشدند نگاه غضبشان مثل دو شیر ماده بود که بر سر نری میجنگیدند. کوچه ما مثل راز بقا بود. نمیخواهم به کسی توهین کنم. هر کسی برای بقا رازی داشت. مرتضی برای بقا باید پدرش را پشت سر میگذاشت تا بتواند دختربازی کند. مادر رضا برای بقا باید همه چیز را میشست تا مرض وسواسش را کنترل کند مادر من باید از همه متنفر میماند تا بقایش ادامه پیدا میکرد. آقاکریم، پدر رضا باید میمُرد تا بتواند به بقای دیگران کمک کند. آقاکریم تنها کسی بود که بقای دیگران برایش مهم بود.
هر کسی میتوانست جنازه آقاکریم را پیدا کند جایزه میگرفت. همه میدانستیم که او مرده است ولی جنازهای در کار نبود. عموی رضا، آقاسلیم مرد پولدار و ثروتمندی بود. جایی که ما زندگی میکردیم به تیپ و قیافهی او نمیخورد. همان موقع که ما به آن محله آمدیم خانهی او را خریدیم و او به محلهی بالا شهر رفت. همیشه به ما میگفت:
«فکرتون کوتاهِ»
رضا قدش کوتاه بود و شاید فکرش هم کوتاه بود. پولدار شدن سلیم یک راز دیگر بود که رضا به جوابش رسیده بود. آن موقعها تازه به بلوغ رسیده بودیم و میتوانستیم هر چاخانی که میخواهیم بگوییم و دیگران هم باور کنند. من باور نداشتم رضا بداند سلیم چطوری پولدار شده. مثلاً یک بار از دهانش پرید و گفت:
«عموم گنج پیدا کرده. گنج طلسم داشته. طلسم رو با یه وردی شکونده و گنج رو پیدا کرده»
آن موقع حرفش را باور کردم چون اهل دروغ گفتن و زیاد حرف زدن نبود. مرتضی که کنارم نشسته بود یک شیشکی کشید و گفت:
«عموت سواد نداره که بتونه طلسم بخونه»
حق با مرتضی بود عموی رضا کوچکتر از برادرش بود و قبل از اینکه به شهر بیایند میان گاو و گوسفندهای دیگران چوپانی میکرد. مادرم از سلیم خوشش نمیآمد و میگفت:
«این سلیم زده داداششو کشته»
انگیزه این کار را هم داشت چون پولی در بساط نداشت و قرار بود پس از مرگ پدربزرگ رضا همه چیز بین سلیم و آقاکریم تقسیم شود. پدربزرگِ از آن آدم عوضیها بود که خیرش به هیچکس نمیرسید. فقط پول جمع میکرد و زمین میخرید. اینها را سهیلا از مادر رضا شنیده بود. هر چه مادرم سعی میکرد بتول خانم را نبیند سهیلا به دیدن او میرفت. من هم به سلیم مظنون بودم اما پلیس هم نتوانست سرنخی به دست بیاورد. از طرفی سلیم برای پیدا کردن آقاکریم جایزه گذاشته بود. آن موقع فکر کردم همه کوچهها و محلههای اطراف را بگردم تا جنازه پدر رضا را پیدا کنم. از همان اول که آقاکریم نیست شد کسی نخواست او را گمشده بخواند. آقاکریم چند مرتبه قبل از گمشدنش میخواست خودش را بکشد که هر دفعه سلیم او را نجات داده بود به همین خاطر همه میدانستیم که آقاکریم گم نشده است بلکه خودش را کشته است. من جنازهاش را پیدا کردم.
در شیب تند جاده گیر کردهایم مجبور میشویم از تاکسی پیاده شویم. همه طرف را نگاه میکنم. یکی از زنجیرچرخها پاره شده و آن یکی هم زور بالا بردن ما را ندارد. چرخها هم عاج ندارند تا این بدبختی آن هم ساعت دو نصف شب نصیبمان نشود. گلولههای برف که با باد سرعت گرفتهاند تبدیل به کولاک میشوند. سرما به جانم میافتد و به راننده میگویم:
«چیکار کنیم»
سری تکان میدهد و به اطراف نگاه میکند. همهجا تاریک است و نمیشود جایی را دید در محاصرهی کوهها هستیم. تنها راهی که داریم این است که از این چاله در بیاییم و همینطور به جلو برویم. منتظر جواب راننده نمیمانم و به او میگویم:
«یه تیکه چوب یا آهن تو صندوق داری؟»
از صندوق عقب ماشین یک تکه چوبِ جعبه میوه در میآورد. چوب را با طناب ضعیفی که راننده داد به لاستیکی که در چاله افتاده میبندم به راننده میگویم:
«بشین پشت فرمون گاز بده»
پشت فرمان مینشیند. من هم به پشت ماشین میروم و همزمان با گاز دادن راننده هل میدهم پس از چند مرتبه تقلا ماشین از چاله در میآید و سوار ماشین میشوم.
یک خرابهای بود که فقط من آن را میشناختم. آن هم به این خاطر بود که رضا از تاریکی میترسید کلا بچهی ترسویی بود. هیچکس به آنجا سر نمیزد و خیلیها نمیدانستند همچین جایی هست. سلیم واقعاً گنج پیدا کرده بود و گنج در خانه ما پنهان بود. در باغچه خانه وقتی میخواستم درخت انگور را از ریشه دربیاورم کوزهی گنج را پیدا کردم. مادرم از انگور و برگ انگور بدش میآمد. بهار که شد من را مجبور کرد که آن درخت را از ریشه در بیاوریم و به جایش درخت خرمالو بکاریم یک روز وقتم را گرفت تا توانستم درخت انگور را ریشهکن کنم. همان لحظه بود که کوزه گنج را پیدا کردم. یک شب در پشتبام نگهش داشتم. میخواستم به رضا بگویم که کوزهی گنج پیدا کردهام اما او باور نمیکرد. او به شایعاتی که دربارهی پیداکردن گنج توسط عمویش بود اهمیتی نمیداد. بیخیال رضا شدم. استرس این را داشتم که کسی متوجه گنج نشود. طاقت نیاوردم و نزدیک ساعت سه شب از خواب بیدار شدم. رفتم سراغ کوزهی گنج و آن خرابه بهترین جا برای پنهان کردن گنج بود. وقتی از خانه بیرون میآمدم پدر مرتضی را دیدم که سرکار میرفت. پارچهای را به دور کوزه پیچیده بودم. کوزه سنگین بود. یکی دو ساعتی طول کشید تا به آن خرابه که نزدیک زمینهای سبزیکاری بود، برسم. خرابه یک قلعهی خشتی قدیمی بود که چند اتاق داشت که سقف نداشتند. اتاقی را پیدا کردم که سقفش نمیهخراب بود. در تاریکی کُنج اتاق صدای نفس کسیدن بیرمقی میآمد. کوزه را به روی زمین گذاشتم. به سمت صدا رفتم آقاکریم را دیدم که غرق خون است و نمیتواند خوب نفس بکشد مثل اسب پدربزرگم بود که پایش شکست و عذاب میکشید تا اینکه پدربزرگم گلولهای در سرش خالی کرد و همه چیز آرام شد. تلاش کرده بود خودش را بکشد اما چاقویی که در دست داشت را خوب جایی فرو نکرده بود. خون ریزیاش بند آمده بود و معلوم بود چند روزی است که این جا افتاده. با نگاهش التماس میکرد تا جانش را بگیرم. پدر رضا دیوانه نبود قصدش از کشتن خودش هرچه که بود ربطی به دیوانگی نداشت. نمیداستم چرا میخواهد خودش را بکشد اما دیوانه نبود. چشمهایش بسته بود و آنقدر بیحال بود که نمیدانست در اطرافش چه میگذرد. چاقو را برداشتم و در قلبش فرو کردم. همه چیز آرام شد. خورشید کمکم بالا آمد. زمین را کَندم و کوزه را چند قدم آن طرفتر از جنازه آقاکریم دفن کردم. صبر کردم تا یکی دو ساعتی بگذرد سپس به مادر رضا خبر دادم که من جنازه آقاکریم را پیدا کردم.
سلیم، برادرش را با احترام زیاد دفن کرد. هیچکسی شک نکرد که من ضربهی آخر را وارد قلب آقاکریم کرده باشم. مراسم تشییع جنازه که تمام شد سلیم به حرفش عمل کرد و یک تکه زمین سمت روستایشان به من داد. تکه زمینی که ربطی به روستا نداشت و کیلومترها با روستا فاصله داشت. مادرم از درخت خرمالویی که در حیاط کاشتیم خوشش نیامد و مجبور شدیم بر روی باغچه چند تا موزاییک بیاندازیم. رضا کمحرفتر از قبل شده بود و دیگر به سهیلا نگاهم نمیکرد. کاش میشد مثل قبل بشود و بتواند با من و مرتضی بازی کند. بازیهای دوران بلوغ مثل کودکیمان نیست بیشتر با حرف زدن خودمان را سرگرم میکنیم اما رضا حرف هم نمیزند. ترس این را داشتم که یکی از همین روزها سلیم سراغ گنجش بیاید و من را به سلابه بکشد. وقتی که داشتند جنازه آقاکریم را از خرابه بیرون میآوردند مردم دور خرابه جمع شده بودند و من تا جایی که توانستم نزدیک ماجرا ایستادم تا کسی ماجرای گنج پنهان من را نفهمد. سلیم وقتی جنازه برادرش را دید او را در آغوش گرفت. زارزار گریه میکرد و رضا هر چه تلاش کرد نتوانست گریه کند. نمیتوانست اشک بریزد. اگر بدترین اتفاقات هم برای او میافتاد نمیتواست گریه کند. رضا آدم بیاحساسی نبود. میخندید. حسادت میکرد اما عاشق نمیشد و گریه نمیکرد. این دو حس را نداشت. شاید مثل پدرش جنونی در تنش اسیر بود که خودش هنوز متوجه آن نشده. من از ارتفاع میترسیدم اما هیچ وقت این جنون را نداشتم که خودم را خلاص کنم. بعد از مرگ آقاکریم مرض وسواس مادر رضا بیشتر شد. هر چند روز یک بار لباس یا قالیشان به حیاط ما میافتاد. مادرم شرایطش را درک میکرد و کاری به کار بتول خانم نداشت. همیشه آهی میکشید و میگفت:
«سیاه بخت شد»
به نظر من که مادرم سیاه بخت بود و خودش نمیداست. بعد از طلاق گرفتن از پدرم زندگمان بهانهای برای خوشحالی نداشت. دفعهی اولی که آقاکریم را دیدم به او سلام دادم اما جوابم را نداد فقط نگاهم کرد و با انگشت سبابهاش به آسمان اشاره میکرد. بیچاره رضا که پول تو جیبی هم نمیگرفت. از من پول قرض میگرفت تا خوراکی بخریم. بعد از اینکه آقاکریم مُرد هوایش را داشتم. از مردن آقاکریم حس بدی نداشتم. به خرابه رفتم تا به گنجم سر بزنم دیدم که رضا آنجا نشسته و به جایی که پدرش خودکشی کرد، خیره شده است. با دیدن من جا نخورد و پرسید:
«اون روز راحت مُرد؟»
گفتم:
«منظورت چیه من که دیدمش، مرده بود»
سپس رو به من کرد گفت:
«نمی دونم چرا این جا اومده بودی ولی روز قبلش نفس میکشید»
رضا کم حرف میزد دست من را رو کرده بود و نمیتواسنتم بیشتر از این پنهانکاری کنم. گفتم:
«اره راحت مرد میخواست که بمیره»
نفس عمیقی کشید و آنجا را ترک کرد. حوصلهام نگرفت گنجم را از زیر خاک بیرون بیاورم. به خانهمان رفتم. آقاسلیم در حیاط منتظر رسیدن من بود. سهیلا یک لیوان شربت خنک برایش ریخته بود. رفت سر اصل مطلب و گفت:
«تو اینجا رو کَندی؟»
سرم را تکان دادم. شربتش را تمام کرد و بلند شد. به در خانه که رسید برگشت گفت:
«تو کریمو پیدا کردی. اونم برای تو باشه»
سپس در خانه را بست و رفت. نزدیک آسایگاه شدیم. راننده تاکسی روبهروی آسایشگاه میایستد. با راننده تاکسی حساب و کتاب میکنم و راهی میشود. مرتضی که مثل من موهایش زود سفید شده در آسایشگاه را باز میکند. میپرسم:
«رضا رسیده؟»
با بیمیلی میگوید:
«قبل از برف اومد. تنهاست»
آسایشگاه ساختمانی یک طبقه است که دیوارهایش را با خشت ساختهایم و دو اتاق بیشتر ندارد. اتاق مشاوره و اتاق استراحت. تنها مشتری ما برای امشب رضا است. رفیق قدیمی و نوجوانی من و مرتضی. شدت بارش برف کمتر شده. رضا در اتاق مشاوره آرام روی صندلی نشسته من را میبیند و از جایش بلند نمیشود فقط با چشمهایش من را میپاید. بر روی بدنش رد زخمهای زیادی است. میگوید:
«من آمادهام»
سعی میکنم تا بیشتر دربارهی تصمیمش فکر کند و میگویم:
«نمی خوای بگی چرا این کارو میکنی؟»
خودم دلیلش را میدانستم. حرفی نزد و اجازه داد هر چه زودتر کارها پیش برود. مرتضی جلوتر از من و رضا درِ اتاق استراحت را باز کرد. رضا بر روی صندلی نشست. مرتضی چاقو را دست من داد و من چاقو را در قلب رضا فرو کردم. این هفته مشتری زیادی برای تمام کردن زندگیشان نداشتهایم. آن کوزه که اصل نبود اما زمینی که آقاسلیم به ما داد برکت زیادی داشته.