– سامَلِکُم
– بازم تو؟ اقلا اگه میخوای عربی سلام و علیک کنی، درست سلام کن.
– نوکرتم به مولا. همین که شوما با مخلصتون حرف زدید واسه ما آخرِ دنیاست.
– من با شما اختلاطی ندارم. فقط خواستم بگم هیچوقت به کسی «سام علیکم» نگو.
– آخه سلامِ خالی لُخت و پَتیِه!
– چی چیه؟
– یه جورایی لوسه. انگاری یه چی کم داره.
– حرفی نیست. من میگم اگه میخوای عربی بلغور کنی، درست اَدا کن.
– مگه گندمِ تویِ آشه که بلغور کنم؟ اونو ننهام خوب بلده.
– بچه جون، آخوندِ مسجدِ محل چند شب پیش رو منبر میگفت ادیان مختلف، آیینِ تحیَّتِ مختلفی دارن.
– تهِ چی چیِ مختلفی دارن؟
– ته نه، تحیَّت.
– اونوقت اون تهِ عطر چیه؟
– ای بابا، منظور، آدابِ سلام و احوالپرسی گوناگون هست.
– آهان، مُلتفتم. فقط یه کمی گیج شدم.
– اگه نمیتونی مثِّ بچهی آدم فارسی حرف بزنی باید به عربی بگی سلامٌ علیکم نه سام علیکم.
– خُب ما یه جورایی مختصر و مفیدش کردیم. سامَلِکُمِ ما مُجمَل و فشردهیِ عربیِ مُلّا است. خداییش مالِ ما سردستیتره. همچی بگی-نگی تو دهنِ آدم چِفتِه.
– حاج آقا میفرمودن…
– اِی جان.
– بله؟
– هیچی، شما فرمایشتون و عرض کنید.
– چیکار کنم؟
– فرمودم عرض کنید.
– الان فکر میکنی خیلی با کلاس داری حرف میزنی؟ آدم به طرف مقابل نمیگه عرض میکنید. به خودشَم نباید بگه فرمودم. باید بگی عرض کردم.
– خُب منم منظورم همین بود که شما عرض فرمودید.
– اصلا بیخیال. داشتم میگفتم حاج آقا رو منبر میفرمودن…
– جانم.
– بله؟
– شما جلو برید. من مطلب و دنبال میکنم.
– جلو برم؟
– مُرادَم این بود که حرفتون و بزنید. من میشنُفَم.
– حتما منظورت اینه که میشنوی!
– بله منظورم همونه.
– آخه هِی وسطِ حرفم یه چیزی میپَّرونی.
– نه جانِ خودم، حرفِ بدی نمیزنم. تأیید حرفایِ شماست.
– پس خواهش میکنم دندون رو جیگرِ مبارک بذارید و تأیید نفرمایید تا حرفام تموم بشه.
– رو چیشم. دندون ما قفلِ رو جیگر.
– حاج آقا میفرمودن در قدیم وقتی نصاری …
– چی چی؟
– نصاری یعنی کسانی که به مسیح اعتقاد دارن.
– آهان همون جوودا.
– نخیر، جهودها، یهودی هستند. نصرانی مسیحی هست.
– اِی خانوم! این حاج آقا چرا اِنقدر پیچیده است؟ پس اَرمنی کیه؟ تو محلّهی پشتِ خونهی جواد روسی کلّیشون زندگی میکنن.
– میذاری حرفم و بزنم یا هِی میخوای حرفِ بیخود بزنی؟
– من دربست در خدمتم.
– آخه اصلا قرار نیست من با تو حرف بزنم. آدمی که مزاحم دختر مردم میشه رو فقط باید به قصدِ کُشت کتک زد.
– خُب مِتّی تنبون گشاده که از خجالتِ من و کاووسِ بیچاره دراومد. (در صورت علاقه به آشنایی با مِتّی تنبون گشاده، خوانندهیِ عزیز و به خواندن خاطرات راوی که در قالب داستانهای دیگر هستند دعوت میکنم. نام داستانهای مربوطه «خسرو خان،» «آقا مهدی،» «جواد آقا،» و چندتایِ دیگری است که تماما از افراد محلهی بامرامها یا لوطیها هستند.)
– اولا که مِتّی نه و آقا مهدی، دوم اینکه حقِّت بود.
– حمیرا خانوم جونِ شما من اصلا قصد مزاحمت نداشتم. من فقط به کاووس گفتم که جرأت ندارم و شرمم میشه با خواهرِ رفیقم حرف بزنم. ازش خواستم تا باهام بیاد و منم جیگر کنم دو کَلوم با شما اختلاط کنم.
– که چی بشه؟ غلط کردی با خواهر رفیقت میخواستی حرف بزنی.
– خُب دِلِ لامصَّبه. هوایی شده. چیکارش کنم؟
– بیجا کرده. حدّ و قوارهات و بفهم.
– بد قواره که نیستم خداییش، هستم؟
– من چرا نظر بِدَم؟ برو از اهلش بپرس. کریهُ المنظر نیستی ولی وصلهی ما و خانوادهمون هم نیستی.
– مگه ما چِمونه؟
– چِت نیست؟ یه سلامِ درست و حسابی بلد نیستی.
– خُب شما یادم بده.
– ماشاالله اِنقدر حرف میزنی که اجازه نمیدی چهار تا کلام کسی یادت بده.
– من شش دُنگِ حواسم با شماست.
– بعید میدونم سه دُنگش هم کار بکنه ولی اگه آروم بگیری آخر سر یه چیزی دستگیرت میشه.
حمیرا، خواهر خسرو خان سالار لوطیهای محل هست و اگه یادتون بیاد خسروخان هم یه نیمچه رفاقتی با رض تیغی کفترباز و کفتر فروش داره. جونِ رض تیغی براتون بگه، حمیرا خانوم که رو چشمِ همهیِ جوونهایِ محل جاشه، در مورد آدابِ تحیَّت یا سلام گفتن به طورِ مفصل از آخوند محل نقل قول میکنه و به رض تیغی میگه که نصاری در قدیم به نشانهی سلام، کلاه از سر برمیداشتند. تحیَّتِ یهود استفاده از انگشت اشاره و تحیَّتِ ایرانیانِ قبل از اسلام تعظیم کردن بوده اما تحیَّتِ عربِ قبل از اسلام، یا به قولِ حاج آقا که راویِ داستان چندان باهاش موافق نیست، عربِ جاهلی، بجای سلام از عبارت «انعم صباحا و انعم مساء» استفاده میکرده که به معنی «صُبحَت همراه با راحتی باد و عَصرَت همراه با راحتی باد» است. با گفتنِ این عبارت، رض تیغی شروع به تعریف کردن از حمیرا میکنه و تعجبِش و از اینکه عربیِ اون تا این حد خوبه به حمیرا نشون میده. حمیرا همذوق زده مکالمه رو با ناز و اِفاده ادامه میده.
– برای اینکه با سوادم. آقایِ درسِ دینیمون همیشه قرآنم و بیست میده.
حمیرا این مطلب و جوری با چپ و راست کردن چشماش و بالا و پایین آوردنِ ابروهاش میگه که هر کی ندونه فکر میکنه ایشون همون عبدالحمید کاتب زبانشناس و ابداع کنندهی نثر عربی است. رض تیغی هم در پاسخ به یک کلمهی «ماشاالله» قناعت میکنه ولی حمیرا وِل کنِ مطلب نیست و ادامه میده:
– بله. میدونی چند تا سوره از حفظم؟
حمیرا اینبار بادی به چادرش میده و گردنش و آنچنان به سمت چپ میکشه که آدم فکر میکنه احتمالا ایشون از افراد خانوادهی بختیشوع هست که خاندان دانشمند مسیحیِ نسطوریِ ایرانیِ ساکن دانشگاه جندی شاپور بودند. جِوَرجیس بن جبرائیل بن بختیشوع نخستین فرد از این خاندان بود که در سال ۱۴۸ توسط خلیفه المنصور به بغداد فرا خوانده شد. او ریاست بیمارستان گندیشاپور را به عهده گرفت. عبدالله بن جبرائیل ابوسعید بختیشوع «طبایع الحیوان و خواصها و منافع اعضائها» را به رشتهی تحریر درآورد که بعدها به دستور غازان خان با نام «منافعالحیوانها» به فارسی ترجمه شد. بگذریم، مکالمه با سئوالِ اعتراضیِ رض تیغی در پاسخ به حمیرا که آیا رض تیغی میدونه که حمیرا خانوم چند تا سوره از حفظه یا نه ادامه پیدا میکنه:
– من از کجا بدونم؟
– حالا مهم نیست. اگر چه بخشی از موفقیتهایِ آدم مربوط به تلاشش هست ولی استعداد آدمها ذاتیه و در طالع و ستارهشون نوشته شده.
– ستاره؟
– بله. من وقتی قرآن میخونم خیلی به خلقت و بازی سرنوشت توسط ستارهها فکر میکنم. اصلا دلم میخواد ستاره شناس بشم.
راوی مطمئن نیست که آیا حمیرا این حرفا رو از سر سادگی و نپختهگیش میزد یا اینکه خودش و به جایِ محمد بن ابراهیم فزاری میدید. این دانشمند بزرگ نه تنها ستارهشناس بود بلکه از مترجمینِ نهضت ترجمه هم بود که در پیشبردِ این نهضت، ایرانیانِ بزرگی چون ابن مقفع با نام اصلیِ روزبه پوردادویه نقش به سزایی داشتند. رض تیغی بیتوجه به نجوم شناسیِ حمیرا، اون و با یک سئوالِ غافلگیر کننده مواجه میکنه:
– اونوقت چه وقت شوهر میکنید ایشاالله؟
– من تصمیم به ازدواج ندارم. حالا میذاری حرفم و تموم کنم یا همینطور میخوای حرف بیخود بزنی؟
– دست مریزاد، من که حرفی نزدم جز اینکه تعریفِ کمالاتتون و کردم و به شما گوش دادم.
– خودم از استعدادم خبر دارم. شما سعی کن یه چیزی یاد بگیری قبل از اینکه صاحبِ باغ پیداش بشه.
– این باغ مالِ کیه شما مرتب میاید اینجا؟
– مالِ یکی از دوستایِ حاج عباسِ بنکدار هست. من میام توت بگیرم بِدَم به آقا جونم ببره بده حاجی. میدونی کیو میگم دیگه؟
– بله، بابای زری درازه؟
– بی تربیت. زری خانوم.
– شرمنده. رفقایِ دااشِ خودتون این اسم و روش گذاشتن. دروغ نگم خسروخان هم یه جورایی درگیرشه.
– این فضولیا به شما نیومده. بالاخره میذاری بگم حاج آقا چی گفت یا یه ریز میخوای حرفِ پرت و پلا بزنی!
– آخه مثِ اینکه حاج آقا بیاناتش نقطه نداره!
– خُب پس دیگه حرفی برا گفتن نمیمونه. میتونی خداحافظی کنی و قبل از اومدن باغبون زودتر بری.
– نه جونِ شما…
– جونِ خودت. چرا بیخودی جونِ من و وسط میکشی؟
– حق با شماست. بگید حاج آقا بعدش چی گفت؟
– بعد از منوّر شدنِ دنیایِ عرب با حضورِ نورانیِ حضرتِ محمد…
– اَلّامَّ صلِّ علی محمد والِ محمد (اگر چه رض تیغی کلمات و درست ادا نمیکرد ولی دلِ صافی داشت و حرفِ «حایِ» کلمهی محمد (ص) رو با غلظت و کاملا حلقومی بیان میکرد و راستش یه کم مایهی خندیدنِ حمیرا هم شده بود.)
– این چه طرز صلوات فرستادنه؟
– ما آخه هیچوَخ درسِ دینیمون خوب نبود. یه بارَم آقامون برا قرآن خوندنم فَلَکم کرد.
– چرا؟
– یه آیهای هست توش کُدورت و از این حرفا داره.
– کُدورت؟
– آره. شمسی هم توش هست.
– لابد شمس و میگی؟
– راستش من برایِ اینکه یادم نره، اسمِ شمسی خانوم که دلّاکِ حموم زنونه سر کوچهیِ رسول ایناست و حفظ کردم.
– تو خجالت نمیکشی؟
– آخه چرا؟ مگه چی گفتم؟
– اول اینکه تو دلّاکِ حمومِ زنونه رو از کجا میشناسی…
– دوستِ ننهمونه. برایِ حنا بندونِ آبجی رضیهام که میخواست شوهر کنه اومد خونهمون. ننهمونَم هِی میگفت «رضا برایِ شمسی خانوم شربت بیار که طفلک توو این گرما مُرد.» بعد آبجی رو که بردن حموم، صد بار طلبِ شربت کرد و هِی ننهمونم میگفت «بابا این طفلک مُرد اینجا.» والّا بعدش که از حموم برگشتن، پیرزن لُپّاش گل انداخته بود. من نمیدونم چرا ننهام میگفت که شمسی خانوم داره میمیره.
– خیلی بیحیایی آقا رضا. (حمیرا در حالی این حرف و میزنه که خندهاش گرفته و سعی میکنه خندهاش و از رض تیغی پنهون کنه.)
– آخه چرا؟ حرفِ بدی نزدیم که!
– حالا بگو ببینم چی شد که فلک شدی. فکر کنم منظورت آیهیِ «و اذا الشمسِ کُوّرت» بود.
– آهان خودشه. چشمتون روز بد نبینه. ما قاطی پاتی کردیم و خدا ببخشتمون یه چیز بدجوری خوندیم که آقامون گفت «کدورتِ شمسی دیگه چیه میگی؟» گفتم آقا غلط کردم.
– حالا کلمهی کدورت و از کی یاد گرفته بودی؟ تو اندازهی این حرفا نیستی؟
– این پیشنهادِ رسول آقا، شوهرِ آبجی رضیه بود. فکر کنم ناجنس میخواست من و تو تله بندازه. آخه، شبِ قبلش با آبجیم دعواش شده بود. دروغ نگم میخواست من و بیچاره بکنه. بهم گفت «کدورت یعنی دلخوری و شمسی خانوم و هم که میشناسی. این دو تا رو بخاطر بسپار تا اون آیه رو یادت نره. منم رفتم و قاطی کردم و همین دو تا رو که این نامرد یادم داده بود و گفتم. آقامونَم آی ما رو زد!
– آقاتون کار درستی نکرد. حتما شعر مولانا رو نخونده بوده. شعرش و تو کتابِ فارسی یادت میاد؟
– نه والّا.
– مهم نیست. مولانا رو میشناسی؟ همونی که شمس مُرادش بود.
– شمس یا شمسی؟
– وِلِش کن بابا. اصلا از شمس و شمسی بیا بیرون. یه شعر از مولانا تو کتابمون داشتیم که میگفت «دید موسی یک شبانی را به راه…»
– آهان، یه چیزایی داره یادم میاد. همون شبونی که حرفای بد بد به خدا زده بود و عیسی هم عصبانی شد و…
– عیسی نه، موسی.
– حالا همون. پیغمبرا که همشون پیغمبرن. موسی و عیسی نداره، همشون اومدن ما رو آدم کنن.
– چقدر هم که ما آدم بشوهستیم!
– والّا! ذات آدم، آدم شدنی نیست خانوم.
– در هر صورت آقاتون کار خوبی نکرده کُتَکِت زده. بجاش میتونست معنیِ زیبایِ این آیه رو بهت بگه تا دیگه یادت نره. اون شوهر خواهرت هم کار اشتباهی کرده که پیشنهاد اون کلمات و داده. کلامِ خدا خودش به یاد موندنیه. نیازی به این حرف و حدیثا نداره.
– والّا!
– چی والّا؟
– همین که شما میگید. حالا معنیش چی هست؟
– یعنی «آنگاه که خورشید به هم درپیچد.»
– چی شد؟ خورشید چیکار کنه؟
– آیهی بعد میگه «و اِذا النجوم کدرت» یعنی «وقتی ستارگان سقوط کنند.»
– اِی داد، کار سختتر شد که!
– بله. دقیقا خدای بزرگ میخواد ما متوجهی اون روز سخت بشیم. میبینی چقدر زیباست!
– خداییش. چرا به خسروخان این حرفا رو یاد نمیدید؟
– خسرو دلش صافه ولی از بدبختی، اهلِ کتاب و مشق و درس نیست. بعدشم، الان حرفِ من و تو خسرو هست یا تو که با بیخِرَدیت حرفای زشتی زدی که باعث فلک شدنت شد؟
– من خداییش همین الانَم نمیفهمم که چی به چیه؟
– برای اینکه با گوشِ جان دل نمیدی.
– من که دل و دادم. گوشمَم امروز کلا در اختیار شما و حاج آقا بود.
– آیهی بعدی میگه «و وقتی کوهها از شدت زلزله به راه میوفتند.»
– یا ابولفضل!
– «و هنگامی که نفیسترین اموال بیصاحب میماند.»
– آخه چه کاریه؟
– «و زمانیکه وحشیها مانند انسان زنده میشوند.»
– یا خودِ خدا!
– «و زمانیکه دریاها افروخته گردند.»
– خُب سیل میشه که!
– «و آن روز که نفوس، هر یک به جفتِ لایق خود میرسند.»
– آهان. قربونِ اوسّا کریم برم. این آیهی مبارکه رو خیلی دوست داشتم.
– اینهمه برات خوندم، همین یکیشو فهمیدی؟
– آخه این از دردِ دلِ بیصاب موندهیِ من میگه. توش جفت مفت بود و من یه جورایی دلم ضعف رفت.
– پسرِ نادون، بزرگیِ خدا رو در این آیات که لرزه به جونِ آدم میاندازه نمیبینی؟
– چرا، ولی آخر و عاقبتش خوب در میاد. جفت شیشه.
– واقعا برات متأسفم. در ضمن، آیه میگه «جفتِ لایق» نه هر بیسرو پایی که کلامِ خدا رو نمیفهمه.
– حمیرا خانوم شما چی شد یهو اِنقد انقلابی شدی؟
– تو آخه چیکار به اینکارا داری پسر جون؟ آخرش هم نذاشتی بهت بگم حاج آقا چی گفت.
– ای قربونِ این حاج آقا که هر جملهشون یه بند هست.
– بند؟
– آره یعنی خودش چند جمله است.
– آهان، منظورت پاراگراف هست.
– قالیباف؟
– نه بابا جان، پاراگراف. همون بندِ خودت.
– آهان. در هر صورت نمیخوام فرمایشِ حاج آقا نیمه تموم بمونه. جلو برید.
– این دیگه چه اصطلاحیه؟ بگو ادامه بدید. جلو برید یعنی چی؟
– درست میگید. ادامهاش بدید.
– باشه. داشتم میگفتم که سلامٌ علیکم تحیتی است که بعد از اسلام اومد و…
– ببخشید من با این کلمهی ته-مَهِه مشکل دارم. یه چیز دیگه بجاش بذارید و بعد جلو برید.
– تو اصلاح شدنی نیستی. پسرِ خوب و سادهای هستی ولی چیز یاد نمیگیری. یه کم کودنی.
– آقام که میگه کلا تعطیلم. بازم به مرامِ شما که میگی فقط یه کم حالیم نیست.
– در هر صورت تحیت یعنی آیینِ سلام کردن.
– ای بابا، یه سامَلِکُمِ ساده دیگه اینهمه دَنگ و فَنگ و آیین نداره!
– اتفاقا داره. خوبم داره. بقولِ حاج آقا بعد از آمدنِ ادبِ اسلامی، قرآن بکار بردن تحیتهای جاهلیت را نشانهی نفاق میدونه. از قضا همین سام علیکمِ شما هم اِشکال داره.
– ای بابا! خداییش این ملّاها به همه چی گیر میدن.
– اولا که ملّا نه و آخوند یا روحانی. دوم، علت نظر دادنشون این هست که این افراد عالِم هستند. برای همین هم بهشون میگن عُلَما. بکار بردن کلمهی مُلّا توسط یک آدم نشون از جاهلیتش داره.
– چی بگم والّا؟ حالا تهِ حرف این علمایِ شما چی بود بالاخره؟
– اگه بذاری میگم که این عالِمِ بزرگوار چی فرمودند.
– من که خیلی وقته دنبالِ نقطهیِ حاج آقا میگردم.
– ببین پسر خوب، حاج آقا فرمودند… یه دقیقه صبر کن.
حمیرا با گفتنِ این حرف دستش و تویِ کیفش میکنه و ژستی شبیهِ پاول پارسی یا پلوس پارسی میگیره که فیلسوف و منطقدانِ ایرانی در عهد ساسانیان و استادِ فلسفهی خسرو انوشیروانِ ساسانی بود. گفتارهای پاول پارسی برای اولین بار با عنوانِ «گویاییِ ارستو» توسط لقمان بزرگمهر به پارسیِ ناب برگردانده شد. بعد از این حرکت، رض تیغی هشت و حیرون با سؤالی توجه حمیرا رو جلب میکنه:
– دنبالِ چی میگردی حمیرا خانوم؟
– دفترم و که بیاناتِ حاج آقا رو توش نوشتم. ایناها، اینجاست. ایشون میگن «در درالمنثور است که احمد، عبد بن حمید، بزار، ابن منذر، طبرانى، ابن مردویه، و بـیـهقى در کتاب شعب الایمان به سندى از ابن عمر روایت آوردهاند که گفت: یهودیان همواره به رسول خدا (صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم) مى گفتند: (سام علیک ) و مـنـظـورشـان نـاسـزاگـویـى بـه آن جـنـاب بـود، آنـگـاه در دل و در بـیـن خـودشـان اظـهـار نگرانى مى کردند که نکند خدا به خاطر اینگونه سلام کردن عـذابـمان کند. در این زمینه بود که آیه شریفهیِ وَإِذَا جَاءُوک حَیوْک بِمَا لَمْ یحَیک بِهِ اللَّهُ در سورهی مجادله نازل میشود.»
– اونوقت معنیِ این آیهی قرآن چی هست؟
– آهان، راست میگی معنیش و نگفتم. آیه میفرماید «و هنگامی که نزد تو میآیند، تو را تحیتی میگویند که خدا نگفته است.»
حمیرا آنچنان نوشتههاش و با آب و تاب میخونه که انگار یکی از مریدان و پیروانِ ابو داوود سلیمان ابن الأشعث بن اسحاق بن بشیر بن شدّاد بن عمران الأزدی السجستانی معروف به امام حافظ ابو داوود است. این مردِ بزرگ یکی از صحاحِ سِتِّه است. وی سنن ابوداوود را نوشت. از دیگر آثارِ صحاح سته میتوان از «صحیح بخارایی،» «صحیح مسلم،» «سنن نسائی،» «سنن ترمذی،» و «سنن ابن ماجه،» نام برد. البته گردآورندگانِ هر شش کتاب اهلِ ایران بودهاند و غیر از ابو داوود سلیمان که قبلا نامش ذکر شد، نامهای افراد دیگر به قرارِ زیر است: محمد بن اسماعیل بخاری، مسلم بن حجاج نیشابوری، احمد بن شعیب نسائی، ابو عیسی محمد تِرمِذی، و سنن البن ماجه. در بین این شش کتابِ حدیث، لفظ صحیح تنها به دو کتابِ صحیح بخاری و صحیحِ مسلم اختصاص دارد. با این وجود، امام حافظ داوود که ذکرش به میان آمد، عمرش را برای یادگیری حدیث در سفر گذرانید. وی متولد سیستان بود اما برای فراگیریِ حدیث به شهرهایِ خراسان، شام، مصر و حجاز مسافرت کرد. او فقه و حدیث را نزد احمد بن حنبل، صفوان بن صالح، قتیبه بن سعید و اسحاق بن راهویه فراگرفت. گفته میشود که ترمذی و نسایی، صاحبان سنن، و ابو عوانه اسفرائینی از او حدیث سماع کردهاند و او را امام محدثان در عصر خود دانستهاند.
در هر صورت، بعد از تمام شدنِ نقلِ قولهایِ پُر شور و حرارت حمیرا، رض تیغی به صدا در میاد و میگه: «خُب اگه اینطور باشه، ما بچههایِ محل صبح تا شب داریم بهم فحش میدیم و بد و بیرا میگیم.» حمیرا هم تأیید میکنه و به رضا توصیه میکنه که دیگه هیچوقت از عبارتِ «سام علیک» استفاده نکنه. رض تیغی هم قول میده و این مکالمه با اومدن باغبون و قایم شدن و بعد فرار پنهانیِ رض تیغی به پایان میرسه.
مدتهایِ زیادی از این مکالمه میگذره و رض تیغی مرتب زاغ سیایِ حمیرا رو چوب میزنه. تا اینکه یه روز در یک مسجدی که دو چهار راه بالاترهست، حمیرا و جواد آقا رو در ستادِ بسیجِ مسجد با هم میبینه. حتما داستانِ «جواد آقا» رو به خاطر میارید. البته اگر جزو خوانندگانی هستید که داستان مذکور و نخوندهاید، جایِ هیچ نگرانی نیست و هیچ مشکلی در خواندن و ادامهیِ این داستان نخواهید داشت ولی توصیهی راوی به خواندن نه تنها داستان «جواد آقا» بلکه مجموعهی خاطرات راوی از آدمهای دیگر این محلّه است.
دیدار و به تَبَعِش آشنایی هر چه نزدیکترِ این دو نفر در زمانی داره اتفاق میوفته که جواد روسیِ قصهی ما، به «آقا جواد» تبدیل شده و روحیهی انقلابیش اون و از زینب، خواهر حسن بی کلّه هر چی بیشتر دور کرده. طبیعی است که جوانهایِ نپخته وقتی کسی رو از جنسِ مخالف، نزدیک به افکار و آراء خودشون ببینند، شیفتهگیِ بیشتری رو در خودشون نسبت به اون آدم احساس میکنند. مثالِ بارزِ این قضیه حال و هوایِ دو انقلابیِ پر شور و حرارتِ داستان ما یعنی جواد و حمیرا است که بعدها جواد نام سجلّ اون و به فاطمه تغییر میده.
وقتی در یک روز زمستانی خانوادهیِ جواد به شکلِ سنتی به خواستگاریِ حمیرا میرن، رض تیغیِ خاطراتِ راوی که از بچههایِ محل خواسته بود اونو رضا صدا بزنند و دیگه هیچوقت کُنیهاش و به زبون نیارن تا مبادا خاطرِ حمیراش (یا بعدها فاطیِ جواد) مُکدَّر بشه، پشت در خونهی آقا اَیاز، پدر خسروخان، که با او در داستانِ «تأچ اَیاز» آشنا شدید، مثل بیدِ معلَّق از سرما میلرزه. دل تو دلش نیست که بفهمه خانوادهی خسرو خان، و خودِ خسرو، برادرِ حمیرا، به خانوادهی جواد چه جوابی میدن. ای کاش رضایِ قصهی ما اِنقدر ساده نبود و معرفتی از قدرت انقلاب داشت و یا به قولِ «جواد آقا» معرفتِ به انقلاب داشت و میفهمید که قدرتِ انقلاب آنچنان عظیمه که فردِ انقلابی همیشه از جایگاهِ برتری برخورداره چرا که زندگی و عمرش رو هزینهی آبرویِ انقلاب و ارزشها و آرمانهاش میکنه. برایِ همین هم معمولا رهبرانِ انقلابها مرتب به مردم گوشزد میکنند که آنها نباید انقلابی بودن و ایستادنِ پایِ آرمانها را از یاد ببرند که امرِ به حقی هم است به خصوص اگر یک انقلاب برخواسته از ارزشهای دینی یک ملت باشه. اگر خوانندهی عزیز به خاطر بیاره، در داستانِ «جواد آقا،» راوی به طورِ مفصل به منظورِ جواد از عبارتِ «معرفت داشتن نسبت به انقلاب» و تأثیرِ این معرفت بر روی زندگیِ شخصی و یا به تعبیرِ خودش «عشق زمینی» که با عشقِ به آرمانهای فرازمینی تفاوت زیادی داره، پرداخته است. لذا راویِ این داستان، خوانندهی عزیز و به خواندن دوبارهی داستانِ «جواد آقا» جهتِ یادآوریِ تفکراتِ انقلابیِ او و اِخلاص و تعهدش به آرمانهای مکتبی-انقلابیِ این جوانِ نازنین دعوت میکنه.
بعد از گذشتِ مدّت زمانی، رضا که زیر بارون مثل موش آب کشیده شده، متوجه میشه که خانوادهیِ جواد از خانهیِ آقا اَیاز در حالی دارن بیرون میان که با صدای بلند میخندند و شادمانند. رضا این شادمانی رو در صورتها و چشمانشون به وضوح میتونه ببینه. اگر چه رضا از درونِ خونهی خسرو خان و خانوادهاش خبری نداره ولی چهرههای خندانِ خانوادهی جواد، تکلیفِ رضا رو معلوم میکنه. احساس رضا اشتباه نیست چرا که با تمامِ مخالفتهایِ خسروخان برای سرگیریِ این ازدواج، ننه جون یا یَسنا خانومِ داستانِ «یَسنا» که خودش، علیرغمِ بیخبریِ همسر و فرزندانش، از دردِ عشق بیخبر نیست اصرار بر رسیدن این دو جوان به یکدیگر میکنه و آقا اَیاز، پدر خسروخان هم تلاش میکنه که خسرو رضایتِ به این ازدواج بده چرا که جواد آقا اگر چه تغییر زیادی کرده ولی زمانی رفیقِ گرمابه و گلستانِ خسرو بوده و در ضمن از نظر فکری به حمیرا خیلی نزدیک هست. این ازدواج سر میگیره بدون اینکه رضا چیزی به خسرو خان بگه. در اینجا راوی تنها بخشی از مکالمهیِ بینِ خسرو و رضا از خاطراتش و یا از داستانِ «خسروخان» نقل میکنه تا خوانندهی گرامی با به یاد آوردن بخشی از اون داستان بهتر متوجهی احوالات رضا بعد از این ماجرا بشه. این مکالمه مربوط به زمانی است که خسروخان یه جورایی در رابطه با زری درازه که با اون در «داستان زری ضرّاب» آشنا شدید، احساسِ شکست عشقی میکنه و به کبوتر فروشی رضا پناه میبره. پس این شما و اینهم نقل قول راوی از بخشی از داستان «خسروخان:»
– به به، جنابِ خسرو خان!
– سلام آق رضا
– سلام رو ماهِ نَشُستهات. چرا سِگِرمههات توو همه؟
– چی بگم؟
– شازدههات یا شازده خانومات طوری شدن؟
– نه بابا. کفترا حالشون خوشه. هر کدوم سرشون به عشق و حالِ خودشونه.
– شما رو بینصیب گُذُشتن؟
– ما یه لاقبا بینصیبِ مادرزادی هستیم.
– من و شما ننهزادی هستیم. مادرزادی شاملِ بچّه قِرطیا میشه. حالا بگو ببینم چه مرگِته؟
– تا حالا عاشق شدی؟
– فارغ شدم. خیلی وقته کاری به این شِرُّ وِرّا ندارم.
– چرا؟
– تو زَر دراومد.
– یکی دیگه جات و گرفت؟
– جا نداشتیم. خیال میکردیم تو دلِ طرف جا و مَکونی داریم.
– آدم از کجا بفهمه طرف میخوادش یا نه؟
– پیشِ بد کسی اومدی. ما اگه این حرفا حالیمون بود که مال باخته نبودیم و نمیذاشتیم یکی اصل مال و قُر بزنه.
– ……….
رضا دستی به کفترِ مادهاش میکشه که اسمش و به دلیل رنگِ چشماش و لکههای قرمزِ رویِ بالهاش، حَمراء گذاشته بود. صاحبِ قبلیِ این کفتر کسی نیست جز خسروخان. نکتهی جالب اینه که حمیرا هیچوقت از کفترها خوشش نمیومد اما این یکی فرق داشت. تو خونهی خودشون به دنیا اومده بود و حمیرا یک حس متفاوتی نسبت بهش داشت. بعد از ازدواجِ حمیرا، رضایِ قصهی ما، حمراء و با یک کفتر نر تاخت زد. این کفتر بهترین، گرونترین و خوش پروازترین کبوترِ نرِ رضا بود. مطلبِ باقیمانده در خاطرات راوی از رضا اینه که حمراء هرگز از قفس درنیومد و پرواز نکرد. رضا بالهاش و چیده بود و کُنیهاش و «حَمرا-قفسی» گذاشت بود.
بعد از بوسیدن چشمهای حمراء، رضا اون و به قفسِ تنهاییش برمیگردونه که از همهی نرها و حتی از چشمِ مشتریهاش دور هست. بعد، چراغها رو خاموش میکنه و مثل هر شب قفس حمراء و برمیداره و با خودش به خونه میبره تا صبح که چشماش باز میشه، قبل از هر کسی اول اونو ببینه.