وقتی مونیکا بعد از تعطیلات آخر هفته دوباره به آن کافهی زهواردررفته برگشت تنها چیزی که انتظار دیدنش را نداشت سرکارگرِ جوانِ پروژهی تفریحی بود.
به محض ورود مونیکا جوان فقط نگاه گذرایی به او انداخت و سپس نم نم به نوشیدن قهوهاش ادامه داد. مونیکا یکراست به آشپزخانه رفت و ورودش را با صدور دستوراتی به کمک آشپزها و ابراز نارضایتی به سبک روسا به رُخ کارکنانش کشید. آنگاه، با این تصور که حضور غیرمترقبهی مرد جوان نمیتوانست خدشهای در امور روزانهاش به وجود بیاورد به انجام کارهای معمولش پرداخت.
قبل از هر چیز لازم دانست به سراغ صاحب کافه برود. او در آن موقع از روز، چند ساعتی مانده به وقت ناهار، در بالاخانه به سر میبرد. صاحب کافه با دیدن مونیکا تمام گرههای صورتش باز شد. اما بنا به دلیلی که برای تمام کارفرماها آشناست از نشان دادن شادمانی وافرش در حد واقعی خودداری کرد. از پشت شیشهی بزرگ عینکش با چشمانی به ریزی چشمان یک موش مونیکا را خوب پایید. وقتی یقین حاصل کرد زن جوان مقابلش جز مونیکا کس دیگری نیست به زاری افتاد و از دردسرهایش با کارکنان سر به هوای کافه در غیاب مونیکا شکایت نمود.
«از بیعرضگیات است.»
این فکر از ذهن مونیکا گذشت و نه بر زبانش. با این حال این توان را داشت عین همین جمله را با صدای بلند خطاب به رییسش بازگو کند. عقیده داشت صاحب کافه مثل سایر ساکنین فلاکتزدهی دره شایستهی چنین نیشزبانهایی میباشد.
بعد از ترک رییسش وقتی مونیکا از پلهها پایین رفت از مشاهدهی مرد جوان که هنوز داشت قهوهی سردش را مزهمزه میکرد شگفت زده شد. بیش از نیم ساعت بود که داشت با یک فنجان قهوه ور میرفت، و این مشغولیت را بهانهی مناسبی برای سپری کردن زمان بیشتر در کافه میدانست. شاید هم برای دیدن مونیکا از یک ساعت قبل از ورود او در کافه حضور داشته.
مونیکا زیر لب زمزمه کرد:«بیچاره!» و به فکرش آمد این نوع توصیف شایستهی تمام مردان جوانی است که از روی بیفکری پاپیچ زنان متشخصی چون او میشوند.
پشت پیشخوان در صندلی مخصوص گَردانش نشست و سعی کرد تمام مدت که تنها مشتری کافه دزدکی او را میپایید توجهی بهش نکند. در این میان، از نگاههای پر از سوال کارکنان کافه متوجه شد همین بدو ورود کمی رفتار تندی از خود نشان داده است. و شگفتی دیگران چندان دور از انتظار نبود.
این موضوع تعجب خودش را هم برانگیخت. حتی یادش آمد با لحن تندی صاحب کافه را «بدبخت» خطاب کرده بود. با خود گفت:«آخر چگونه یک مرد که صاحب یک کافه است میتواند بدبخت باشد! به علاوه او سهمی هم در کارخانه فولاد منطقه دارد و به تازگی یک راس گاو هلندی هم خریده و در مزرعهای که نصفش مال خودش است به پرورش آنها مشغول است. حتما باید دیوانه شده باشم!»
جملهی آخر را بلند ادا کرد. شانس آورد پیشخدمت جوان آن دور و بر حضور نداشت تا صدایش را بشنود. سپس اضافه کرد:«اما در مورد همسرش مطمئنم؛ او یک عجوزهی از خود راضیست.» اما این حقیقت مسلم هم نمیتوانست دلیلی برای افکاری چنین تهاجمی باشد. آخر، زنِ صاحبِ کافه کاری به کار مونیکا نداشت.
در تلاشی دیگر سعی کرد دلیل این تشنج عصبی را به چیزی غیر از حضور ناگهانی مرد جوان در کافه نسبت دهد؛ مثلا به بوی گند دیوارهای مرطوب اتاق خوابش، و بی خوابیهای مرتبط با آن.
ولی از نتیجه این تلاش فکریاش هم راضی نبود.
به یکباره بر خود لرزید. دیگر یک زن متاهل به حساب میآمد و برای همین هم مرد جوان را از خود رانده بود. اطمینان نداشت اگر مجرد بود بازهم چنین رویهای در مورد مرد جوان پیش میگرفت. این وسوسه بیش از هرچیز او را عصبی ساخت.
«چرا دوباره برگشته؟ مگر از اینجا برای همیشه نرفت تا در شهری دور به کار مشغول شود؟»
حتما مرد تاب دوری او را نداشت. اما حتی خطور این فکر به ذهنش ناآرامش ساخت. شایسته نمیدید مثل دخترهای تازه جوان به جهان بیندیشد و از نابسامانیهایی که جذابیتهایش در وجود یک مرد ایجاد میکرد به هیجان بیاید. و در آخر به این نتیجه رسید که اصلا نباید در خلوت خویش به غیر از همسرش در مورد مرد دیگری به هیچ گونه نظریه پردازی دامن بزند.
بالاخره بعد از صرف یک قرن جهت نوشیدن یک فنجان قهوهی بدون شیر مرد جوان برای پرداخت صورتحساب جلوی پیشخوان حاضر شد.
مرد جوان به بهانههایی مثل جستجوی پول در جیبهای پُر تعداد پالتو و شلوار کتانش زمانی کمی بیشتر از معمول در جلوی پیشخوان گذراند. و همزمان کوتاه کوتاه و طوری که زیاد برای طرف مقابل زننده نباشد مدیر زیبای کافه را میپایید.
بر اساس شناخت مونیکا، او در مجموع از آن مردان محتاط به حساب میآمد که آنچه بروز میداد کمتر از چیزی بود که میدانست یا احساس میکرد. از این روی، کارگرِ سابقْ غریزهی بدوی و سرکش خود را برای لحظات نادری ذخیره کرده بود؛ لحظاتی که عنصری نافرمان از این جهان بر نقطهی عمیقی از وجودش خدشه وارد مینمود؛ مثلا موقعی که مونیکا بعد از معلق نگه داشتن درخواستهای مکرر او به روش گیج کننده و زنانه برای روزهای متمادی سرانجام دست رد بر سینهی او زد.
در آن سوی پیشخوان مونیکا چنین نشان داد که هیچ گرایشی به توجهات مرد جوان ندارد. از هر نوع نگاه و یا لحنِ گفتاری که نشان از گذشتهی نیمبند بینشان در آن باشد خودداری کرد. امیدوار بود با رفتار جدی آکنده از انکارِ گذشته فاصله و غرابت بینشان را به مرد جوان القا کندــ که بسی بیشتر از پهنهی یک پیشخوان بود؛ و اگر در ساعت شام مرد جوان در جستجوی امیدی کور دوباره به کافه بازمیگشت باز هم همین آش بود و همین کاسه.
به همین رویه وفادار ماند تا اینکه مرد پول را پرداخت و از کافه خارج شد. قبل از رفتن نگاه گذرایی به مونیکا روانه کرد حامل این پیام:«هنوز موضوع تمام نشده.»
بعد از رفتن مرد جوان به نظر مونیکا نخست عجیب آمد که هیچ گفتگویی بین او و عاشق سابقش رخ نداد؛ آن هم بعد از یک جدایی ناگهانی و بدون وداع مرسوم. سپس فکر کرد این موضوع باید طبیعی باشد؛ مرد جوان برایش غریبهای بیش نبود. چند بار دیدار پنهانی در پهنهی خاکیِ زیر یک پل در حال ساخت، آن هم بدون هیچ تماسی دامنهدار، نمیتوانست بیانگر رابطهای آیندهدار بین دو نفر باشد. اگر هم مرد جوان در آخر از روی خشم مشتهای هراس آورش را به هم کوبیده بود این فقط میتوانست یک واکنش عمومی مردانه باشدــ مثل موقعی که تیم فوتبال محبوبشان میبازد.
دوباره مجبور شد افکار آزاردهنده را که بیاختیار بر ذهنش نفوذ میکرد از خود دور نماید. این بار سعی نمود زمانهای تنهاییاش را با فکر کردن به شوهرش بگذراند و سعی کرد تجسم کند آن مرد انزواطلب در آن هنگام در دفتر کوچک خود در زیر زمین اداره مالیات به چه کاری مشغول بود.
بعد از ظهر در ساعات خلوت قبل از شام به گردش در اطراف کافه پرداخت. قدم زنان خود را به نزدیکی پروژهی تفریحیِ در دست ساخت رساند. به خیال خودش مشغول پیش بینی وضعیت منطقه در یکی دو سال آینده شد و احتمال تاسیس یک کافه جدید، بزرگتر و مدرن توسط خودش را از نظر گذراند.
بی شک بزودی در این منطقه به غیر از کافهی مرد خسیس به محل دیگری برای پر کردن شکم مردم نیاز پیدا میشد. با اتمام پروژه جمعیت زیادی برای بازدید از این منطقهی گردشگری میآمدند و عدهای از آنها هم با فکر ساکن شدن به این دره گسیل میشدند. او هم نمیتوانست تا ابد برای مرد خسیس کار کند و هر روز شنوای نالههای رقتانگیزش در بارهی زیردستانش باشدــ که عامل آن فقط به بیاستعدادی خود مرد برمیگشت.
فکر کرد شوهرش هم در مورد تاسیس یک کافه جدید با او موافقت خواهد کرد؛ البته اگر بی نظر ماندن را بتوان نشانهای از موافقت قلمداد کرد. شوهرش کسی نبود که به طور جدی مخالف یا موافق موضوعی باشد. مرد به تناسب شغلش عادت داشت هر موضوعی را از دریچهی قوانینِ موجود درک کند. بدینسان همیشه از ارائهی نظرات شخصی باز میماندــ حتی در برابر همسرش. به طوری که مونیکا گاهی احساس میکرد یکی از ارباب رجوعهای شوهرش میباشد. اگر مرد شبها بلافاصله بعد از شام و قبل از ساعت نُه به خواب نمیرفت حتما مونیکا فرصتی مهیا میکرد تا در این مورد به طور مفصل گوشزدهایی به او بدهد.
غرق در این فکر و خیال، خود را در جوار پل معلق در حال ساخت یافت. نمیدانست چگونه از اینجا سربرآورده بود! با خود گفت:«دارم محل مناسبی برای کافهی آیندهام پیش بینی میکنم.» اما این فقط میتوانست یک دلیل کودکانه باشد؛ در این مکان به شعاع صدها متر از هر طرف به غیر از صخره و دامنههای پرشیب چیز دیگری به چشم نمیخورد.
مرد جوان در این لحظه در کنار صخرهی بزرگی ایستاده و راهنماییهایی به افرادی میداد که در ارتفاع زیاد داشتند عناصری از پل را نصب میکردند. سرکارگر جوان به محض دیدن مونیکا دست از کار کشید و به روی صخرهای که اشراف بهتری به اطراف داشت جهید.
مونیکا شتابان روی برگرداند و با گامهای تند از دامنههای سنگی به پایین سرازیر شد. در میان راه سرش را برای لحظهای برگرداند تا ببیند مرد جوان دنبالش افتاده یا نه. نگاهش چنان سریع بود که فقط کاغذ بزرگ سفید مربوط به نقشهی پل را که آزادانه در یکی از دستان مرد آویزان بود دید. او روی صخره یک دست به کمر با حالت استواری ایستاده و داشت دور شدن مونیکا را همچو فرار یک خرگوش مشاهده میکرد.
همانطور که از تپه پایین میرفت مونیکا مدام بر خود لعنت میفرستاد؛ به راحتی تحت تاثیر هوس کهنهای خود را در موقعیت شرم آوری قرار داده بود که فقط یک بچه مدرسهای میتوانست به آن دامن بزند.
به پای تپه رسید اما با کفشی که پاشنهاش شکسته و لباسی که در اثر سُر خوردن از یکی از صخرهها یکسره با خاک آلوده شده بود. در مجموع آنچه از احوالات روحی و ظاهری نصیبش شد فرسنگها با شخصیت یک رییس با یکی دو جین زیردست فاصله داشت.
***
به زودی آفتابِ کم جانِ پاییزی پشت کوههای همجوار پنهان شد و پردهای غیرقابل لمس به رنگ تیره متمایل به بنفش پهنهی درهی در حال توسعه را فراگرفت. همزمان با غروب آفتاب اهالی کاریِ منطقه برای صرف شام و سایر سنتهای دلگرمکننده در گروههای منفک به کافه هجوم آوردند. بیشتر مشتریان کافه را کارکنان پروژهی تفریحی تشکیل میدادند و مرد جوان هم در بین آنها دیده میشد.
سرکارگر در محاصرهی چند تن از دوستانش نشسته و هر از گاهی جهت همراهی لبخندی به آنها نشان میداد و یا کلمهای نه چندان مفهوم بر زبان جاری میکرد. پیدا بود حواسش جای دیگری است.
در واقع تمام مدت داشت مدیر زیبای کافه را میپایید. زن جوان را در حالی که با طمانینهی خاصی در پشت پیشخوان نشسته و یا در زمانهایی که با مشتریان خاصی در صحن غذاخوری گپ میزد از بین جمعیت دید میزد. در این میان چند بار فرصتی هم پیدا کرد تا نگاههای مستقیمی به او روانه کند که برای هر زن زیبا و اصولا برای هر زنی میتوانست بامعنا باشد. ابایی هم نداشت که نگاههایش را عامدانه جلوه دهد.
در انتهای مراسم شام و خلوت شدن کافه مونیکا بعد از ارضای نیاز بدوی مشتریان به دلیلی از کافه خارج شد. جوان هم به دنبال او بیرون رفت.
وقتی مرد جوان روی ایوان ظاهر شد مونیکا به سبکی زنانه به نردهها تکیه داده و جایی دوردست در تاریکی را که پروژکتورهای پُل روشن کرده بود مینگریست. مرد جوان با گامهایی سنگین به او نزدیک شد:
«امشب چمدانت را میبندی؟»
مونیکا با شگفتی نگاه تندی به مرد انداخت. انگار نه انگار برای هزارمین بار این جمله را میشنید.
«دیوانه ای؟ من که گفتم شوهر دارم.»
مرد جوان به یکباره سگرمههایش در هم رفت: “بله، این را بارها گفتی. آن هم در دیدارهایی که بیشترشان به خواست تو بوده. همیشه اینگونه بودهای. بلاتکلیف گذاشتن طرف مقابلت برایت هنری است. خدا میداند چقدر از آن لذت میبری. اما تحمل این وضع بیش از این میتواند کمدین خوبی از تو بسازد. اصلا چرا امروز دوباره سمت پل سبز شدی؟ …”
«دنبال محل مناسبی برای ساخت یک کافه میگشتم.» مونیکا بی معطلی جواب داد. درست مثل یک کودک، بدون اینکه نگران فقدان منطقی خاص در سخنانش باشد.
همزمان، با نگاههای تند مثل ماده گربه مرد را نظاره کرد. با این نوع تلخی در سیما میخواست مانع به چالش کشیده شدن وجود لرزان خودش شود که در نگاه مرد خالی از منطق اما مملو از جذابیتی مقاومت ناپذیر بود.
بعد از نمایش چنین نگاه تلخ برای لحظاتی که مدتش با تیزبینی زنانهای تعیین شد مونیکا چنین به سخن آمد: «اصلا چرا برگشتی؟ مگر قرار نبود این منطقه را ترک کنی؟»
جوان کمی تعلل کرد و مشتهایش را به همان روشی که مونیکا هراس داشت به هم فشرد. سپس بازوان مونیکا را گرفت و از نزدیک درست در همان فاصلهای که عاشقها به هم مینگرند به چشمان مونیکا چشم دوخت. با لحنی غضبناک به اندازهی نگاه نافذش گفت:«تو که مرکز عالم نیستی تا به خاطرت سرنوشت منطقه به خطر بیفته. برگشتم تا پل را تمام کنم. اون پلِ منه. اجازه نمیدم کس دیگری افتخار کامل کردنش را از من بگیره. فهمیدی؟»
حالت خشمناک مرد جوان بر هر جزیی از این لحظات چیرگی داشت و در برابر آن هر چیزی، حتی درستی یا نادرستی کلمات، در درجه دوم اهمیت قرار داشت.
کلمهی آخرش مثل پتکی بر سر مونیکا فرود آمد. اما درد تحملناپذیر دیگری هم درکار بود؛ بازوی مونیکا زیر فشارِ دستِ بزرگ و کارگری مرد داشت متلاشی میشد. فشار چنان شدت داشت که مونیکا بی اختیار نالهای هم سرداد. و برای اولین بار نتوانست تنشهای درونیاش را در حضور مرد پنهان کند.
وقتی بعد از دقیقهای که برای مونیکا چون یک قرن گذشت مرد بازوی او را رها ساخت مونیکا احساس کرد از جوانْمرگ شدن رها یافت. لیکن همچنان ناراحتی بیسابقهای بر روحش سنگینی مینمود. در موقعیتی که نه کلام و نه منشِ استادانه، بلکه نیروی بدوی مردانهای حکمرانی میکرد وجودش چقدر آسیب پذیر جلوه کرده بود! این هم برایش تازگی داشت هم آکنده از انزجار بود.
مرد جوان بی اینکه کلمهی دیگری بر زبان جاری کند روی برگرداند و از پلهها پایین رفت. مونیکا محل آسیب دیدهی بازویش را از شدت درد میفشرد و در همان حال زیرلفظی دشنامی به مرد داد. با آنکه مرد جوان دیگر یک کارگر به حساب نمیآمد و برای خودش مسئولیتی خطیر داشت اما مونیکا لفظ «کارگر عوضی» را نثار او کرد.
همچنان به تماشای مرد جوان در حال دور شدن پافشاری کرد. میخواست هر موقع مرد سرش را بر میگرداند زنی را ببیند که نه در گوشهای مخفی از کافه مشغول گریستن، بلکه چون دشمنی سرسخت، بی باکانه در حال پاییدن اوست.
اما مرد برنگشت. با گامهای استوار که هرگز حتی خشم هم باعث شتابزدگیشان نمیشد به راه خود رفت. مثل ژنرالهای جنگی با طمانینه از پلهها پایین رفت و در سیاهی جادهی خاکی مشرف به پل از نظر ناپدید گشت.
***
آن شب درد بازوی مونیکا در خانه هم رهایش نمیکرد. به دور از چشم شوهرش یک تکه یخ روی محل درد گذاشت. نمیخواست شوهرش بویی ببرد. نه اینکه نمیخواست شوهرش متوجه رابطهی او با یک مرد، از هر نوعش، بشود. البته ترس این را هم نداشت که شوهرش در صدد تلافی آسیبِ رسیده به بازوی او بربیاید. برای اینکه اصولا او مردی نبود که به اتفاقی از این دنیا واکنشی جانانه، و یا حتی واکنشی تاسف بار نشان دهد. در مجموع مونیکا همهی اتفاقات را یک تجربهی شخصی قلمداد میکرد و بر خود واجب میدانست دردها و تنشهای روحی آن را خودش به تنهایی تحمل کند.
قبلا پیش بینی کرده و مقداری غذا از شام آن شب کافه با خود به خانه آورده بود تا مجبور نباشد با بازویی دردناک به تدارک شام برای شوهرش بپردازد.
مرغ و برنج را گرم کرد و جلوی شوهرش گذاشت. او هم سرش را خم کرد و صورتش را عین یک مرغ در فاصلهای نزدیک و تقریبا چسبیده به غذا نگه داشت. تفسیر ظالمانهی مونیکا از غذا خوردن شوهرش چندان دور از واقعیت نبود. مرد به واقع چون مرغ مشغول تناول غذا شد. تُند تُند به دانههای برنج نوک زد و تا پایان نیافتن آن درست مثل یک مرغِ تنها از آن چشم برنداشت. فقط در این میان نفسی برگرفت و با همان لحن خشکی که در اداره با ارباب رجوعها صحبت میکرد از مونیکا پرسید:«تو نمیخوری؟»
مونیکا هم در جواب گفت:«من میل ندارم.» و اطمینان حاصل کرد این گفتگوی مختصر تنها جملاتی به شمار میرفت که تا وقت خواب با شوهرش رد و بدل مینمود.
مرد بصیرت کافی نداشت تا بتواند بی اشتهایی همسر جوانش را به ناخوشیهای احتمالی در او نسبت دهد. پس بی هیچ پرس و جوی بیشتر مشغول نوک زدن به باقیماندهی غذا و سپس مناسک بعد از آن شد؛ که شامل صرف یک فنجان چای، گوش دادن به اخبار منطقه، و تنظیم زنگ ساعت برای فردا صبح میشد.
تمام مدتی که شوهرش داشت به غذا خوردن و سایر عادتهای پیش پاافتادهاش میپرداخت مونیکا در ایوان خانه رو به باد خنک دره ایستاده بود. در ضمن نیمی از حواسش را به نشیمن خانه معطوف ساختــ جایی که شوهرش اطراق کرده بودــ تا اگر مرد شکایتی در مورد دوریشان در ساعات گرم شب نشینی داشت متوجه آن شود.
اما از مرد به غیر از صدای ناخوشآیند سرکشیدن چای داغ و قرچ قرچ حبه قند زیر دندانها صدای دیگری بیرون نیامد. مونیکا با خود گفت:«نکند هر شب چنین از هم دوریم و به آن عادت کردهایم!»
از این فکر برخود لرزید. اما در واقع حقیقتهای تلخی هم در آن مخفی شده بود. و او تا حالا بیاینکه عمیقا به آنها فکر کند چون سردردهای معمول پذیرفته بود. هرگز نفهمید چرا واقعا با او ازدواج کرد! حتی یک هوس زودگذر هم نمیتوانست در میان باشد. هر رابطهی عاطفی بین او و شوهرش از همان ابتدا ساخته پرداختهی اطرافیان بود. یعنی همان انسانهای خوشباور که عقیده داشتند دختری زیبا و باهوش چون او به مردی خوش منصب نیاز داردــ مثلا یک کارمند!
اما حالا برای او چه تفاوتی داشت؟ چه فرقی میکرد به جای این کارمندِ شکستهسیمای ادارهی مالیات اکنون رییس چاق خودش، همان صاحب خسیس کافه، در اتاق نشیمن نشسته و مشغول نوشیدن چای بود! در مکانی که شوهرش اکنون لمیده بود غریبههایی چون قصاب محل، نگهبان پیر پروژه و حتی یک دستفروش چُلاق را هم متصور شد. هیچ توفیری در کل قضیه به وجود نیامد.
همیشه به خود امید میداد با ورود یک بچه به خانواده جذابیتهایی هم به آن تجویز خواهد شد. متاسفانه این اتفاق با وجود گذشت چند سال هرگز به وقوع نپیوست. دلیل این ناکامی را هم به درستی نمیدانست. یا شاید نمیخواست به آن فکر کند. شرم آور بود! هرگز راضی نمیشد صاحب فرزندی شود که خون شوهرش در رگهایش جریان دارد.
در حالی که بازویش را میفشرد این توهمات را از سرگذراند و مثل قصههای کودکانه قبل از خواب برای خود تکرار نمود.
بالکن خانه مشرف به دره بود و اگر کسی در جهت مناسبی روی آن میایستاد میتوانست انزوای رمزآلود حاکم بر این مکان را به روشنی درک کند. مونیکا رفتار خود را با کارکرد واقعی بالکن خانه مطابق ساخت و کمی تاریکی و انوار نقطهمانند دوردستش را که از سمت محل پروژه میآمد به تماشا پرداخت. در دل تاریکی، کمی دورتر از فضای خلوت اطراف خانه، نور چراغ قوهای چشمک میزد. با خود اندیشید:«باید نگهبانان پروژه باشند.»
به افکارش فرصت نداد تا رابطهای بین ماهیت این نور معنادار و خاطرات کهنه برقرار کند. بلافاصله بالکن را ترک کرد و رفت تا رد باقیمانده از شام شوهرش را از فضای به دقت آراستهی خانه پاک نماید. در این موقع شوهرش در اتاق خواب بود و در خواب.
وقتی دوباره به بالکن برگشت نور همچنان داشت چشمک میزد.
این اشعه از جنس همان نوری بود که قبلا چندین بار در شبهای پیاپی در این موقع خاص پیامی را از دل تاریکی برای او فرستاده بود.
«عجب بدجنسی!»
زیر لب زمزمه کرد و همزمان اثر فشار دستان مرد جوان را دوباره در بازوانش احساس نمود.
به داخل اتاق برگشت و در تاریکی نشست. سعی کرد به چیزی غیر از اتفاقات آن روز بیندیشد. سعی کرد ماجراهایی مثل سُر خوردن از صخرهها، و خشمِ قابل درکِ مرد جوان در برابر لجبازیهایش را برای همیشه به باد فراموشی بسپارد.
هر چه بر خود فشار آورد از عهدهاش برنیامد. هیچ یک از تصوراتش از انسانها و حوادث پیرامونش آنقدر قوت نداشت تا بتواند وسوسهی هراس آوری را که در جانش رخنه میکرد پس بزند.
آخر گرایشی به هیچ یک از اجزای محیط نداشت. بی پرده خود را در این درهی مفلوک غریب و تنها احساس میکرد. نه تهماندهی امیدی که به شوهر وظیفهشناس اما بیهنرش داشت او را از این مضیقه نجات میداد، و نه شغلی که در آن کافهی زهواردررفته به آن میپرداخت انگیزهای برای بقا در او بیدار مینمود. مردمان این دره هم در نظرش چون بومیان دوران باستان میآمدند که تا حالا آن سوی تپههای اطراف را هم ندیده بودند. اگر هم میخواست تظاهرات معمول زنانگی را کنار بزند بیشتر اطرافیانش در نظرش زشت جلوه میکردند؛حتی آنهایی که از روی احترام و به دلیل متاهل بودنش از ابراز علاقه به او سرباز میزدند.
تا حالا امیدهای بی جایی به این دره بسته بود. فراست و جاه طلبیهای خودش هم نمیتوانست چیزی دلانگیز به وجود لُخت و خاکستری این دره ببخشد. آخرین امیدش هم، یعنی برپایی یک کافه، نقش بر آب بود. از سالها پیش، یعنی از وقتی یک دختر مدرسهای به شمار میرفت، پروژه شروع شده و پی در پی به دلایلی مثل آب و هوای آزاردهنده مدام دچار توقفهای بلند مدت میشد. خدا میدانست تا چه مدت اتمام آن به طول میکشید. تازه، بعد از اتمام آن چه کسی حاضر میشد ناهنجاریهای طبیعی این منطقه را به جان بخرد و به این منطقه سفر کند. آب و هوای خشک، بادهای ناگهانی، هوای رقیق و گرفتارِ فقر اکسیژن، و آفتاب بیماری زا از سالها پیش چون بلایی آسمانی بر این دره سایه افکنده بود.
بی فایده بود. فکر کردن به چیزهایی دیگر، هر چیز از این دره، نتیجهای عکس در پی داشت و وسوسهی گریز از آن را در او قوت میبخشید. هرچه بیشتر تلاش میکرد تا با فکر کردن به دره و محتویاتش خاطرهی مرد جوان را از خود دور کند تصویر او در نظرش بزرگ و باشکوهتر میگشت؛ آن دستان قدرتمند، چهرهی آرام مردانه، گامهای سنگین، و ارادهی وحشیانهاش برای تصاحب یک زن متاهل دمی رهایش نمیکرد.
به علاوه مرد اهل این دره نبود. گویی آمده بود تا یک زن جاه طلب را از این زندان پر خَس و خاشاک نجات دهد.
دوباره بازوی آسیب دیدهاش را لمس کرد. شگفتزده شد؛ درد آن دیگر خشمش را برنمیانگیخت. انگار این درد در انتهای یک تلاش باستانی و انسانی برای بقا نصیبش شده بود. و نتیجهی طبیعی نیرویی بدوی و پُر از حیات به شمار میرفت. به یکباره خود را آزاد در میان همان دستان قدرتمندی دید که ساعاتی پیش نزدیک بود استخوانهایش را متلاشی سازد.
با گامهایی مردد دوباره روی بالکن رفت. هنوز امید نیم بندی داشت که آن انوار حامل پیام خاموش شده باشند. خوب، این تصور صحت نداشت. انوار داشتند به صراحت همیشگی چشمک میزدند و با فاصلهها و امتدادهای خاصشان یک جملهی تهییج کننده را برای یک مخاطب آشنا القا میکردند.
هیچ سردر نمیآورد مرد جوان این دانش را از کجا فراگرفته بود؛اینکه تصاحب یک زن متاهل و دارای مسئولیت یک امر امکانپذیری میباشد. و اکنون داشت به روش قدیمی که بارها از طرف مخاطب آن بی جواب مانده بود از جایی نزدیک پل حریصانه به او علامت میداد. این همتِ مرد جوان مونیکا را به یاد غریزهی تیز یک حیوان وحشی برای بقا انداخت.
سری به اتاق خواب زد. شوهرش دمر افتاده و در خواب عمیق به سرمیبرد. چند بار تا لب تخت خوابش رفت اما هر بار از بیدار کردنش عاجز ماند. میخواست او را از تصمیمش مبنی بر ترک خانه و کاشانه آگاه کند. دقایق طولانی در تاریکی اتاق مردد ماند و به شدت آرزو کرد دلیل رفتنش به آب و هوای رخوتآور دره مربوط میشد و این دلیل هیچ ارتباطی با شخصیت شوهرش نداشت.
در آخر از بیدار کردن او منصرف شد. چون میتوانست «گستاخی» به حساب بیاید. اندیشید:«بگذار او را چنان ترک کنم که هر زنی شوهرش را ترک میکند.» میخواست در این دقایق عجیب حداقل کمی شبیه زنهای معمولی رفتار کند.
در کل از میان رفتن این ارتباط ورشکسته یک شبه فقط میتوانست باعث شگفتی دیگران شود؛ نه خودش و نه شوهرش.
وقتی وسایلش را بست متوجه شد کل باروبنهی سفرش در کیفی به کوچکی یک کیف مدرسه خلاصه شده. بیشتر به یک جوک شباهت داشت. زنها کیفی به این اندازه را فقط در هنگام رفتن به میهمانی با خود حمل میکردند. لیکن هراسی نداشت که با طلوع اولین شعاع خورشید مرد جوان را شریکی برای جبران کمبودهای زندگیاش به حساب آورد؛ عاشق سختکوش از اوایل شب تا این لحظه از نیمه شب بی وقفه در حال ارسال پیام برای او بود. یقین داشت سَبُکی باروبنهاش به هیچ وجه از روی بیفکری نیست و تاثیر بدی در مرد جوان نخواهد گذاشت.
خیلی زود در دل شب به طرف نقطهای که هنوز نوری از آنجا چشمک میزد روانه گشت.