Memories of Travel - Gino Severini

تو می‌گفتی خاطرات بی در و پیکر تر

چشم باز کردم دیدم توی این خانه‌ام. شش پنجره با چهار در، اما نگاهش می‌کردی بی‌در و پیکر به نظر می‌آمد. همه چیز همین بود. گفتی دوام بیاوریم که ساخته شویم، برای که و چه را نمی‌دانم، همه‌ی حرفت همین بود…
نویسنده، و داستا‌ن‌نویس؛ فارغ‌التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه سمنان. داستان‌های کوتاهی از او در مجلات تخصصی ادبیات به چاپ رسیده است. مجموعه داستان «دروازه غازهای وحشی» و رمان «ساکنان برزخ» ماحصل سال‌ها فعالیت او در ادبیات است، و در حال حاضر رمان‌هایی در ژانر جنایی، آخر‌الزمان و سورئال می‌نویسد.

چشم باز کردم دیدم توی این خانه‌ام. شش پنجره با چهار در، اما نگاهش می‌کردی بی‌در و پیکر به نظر می‌آمد. همه چیز همین بود. گفتی دوام بیاوریم که ساخته شویم، برای که و چه را نمی‌دانم، همه‌ی حرفت همین بود. من نتوانستم تحمل کنم و برگشتم.

زنگ زدی التماس کردی گفتی: «بیا برایت یک سورپرایز دارم»

راستش این که چرا پرس‌وجو نکردم برای خودم هم عجیب بود اما فکر کردم شاید سرت به سنگ خورده و به قول بابا آدم شده‌ای. چمدان بستم و دوباره سر از جایی در آوردم که دیوانه هم رَم می‌کرد چه برسد به عاقل. هر چه چشم کار می‌کرد کویر بود و کوه.

گفتی: «استپ»

 «کدام دیوانه‌ای می‌آید اینجا برای زندگی؟»

گفتی: «لازم است» و پوست لبت را کَندی. شوری خون توی حلقم پیچید.

فصل باران رسیده بود که پرسیدی: خوبه که قبول کردی بمونی تو این برزخ.

چیزی نگفتم راستش اصلا دهانم باز نشد بگویم من دیگر مثل خودت پاک خل شده‌ام. ترجیح دادم بازی را ادامه دهم و بگویم همه چیز خوب است و در آیینه جلوی در برایت لبخند پت و پهنی زدم. رفتی سفر. گفتی تو برگرد پیش مامان و بابا.

ترسیدم که توی این خانه‌ای بی‌در و پیکر بمانم اما کسی آن سوتر دل گرمی‌ام داد که انقدر هم غریب نیستی. ستاره چند روز بعد آمد، با یک چمدان قرمز و غش غش توی راه پله‌ها خندید. اول صدایش از زیرپله آمد. هی صدا رساندم «شما؟»

دوباره صدای خنده و باران پیچید. بیرون طوفان بود. تو خوب می‌دانستی من از زیر پله می‌ترسم، از سایه‌ها که به دنبالم هستند، همه جا و همه وقت. اما باز زدی رو شانه‌ام و گفتی «قوی باش دختر. اینا به تو کار ندارن. مراقب خونه هستن»

قبل از سفر اصرار کردم زیر پله را جمع کنیم. پرسیدی انباری خوبست؟

سرم را بالا بردم و جواب داد: گور باباش فقط ببندش.

بعد از رفتنت خیلی اتفاقی آسمان سرخ شد. رنگ خون. انگار گل انار را میان دست‌هایت فشرده باش. باران دوباره به جان شهر افتاد. نیمی از بالکن نم‌دار شده بود که ستاره پرسید: سفرش مثل باقی ماموریت‌هاست؟

و من مردد شده بودم و این حالم را بد می‌کرد.

به ستاره گفتم باید خودم را به کلاس برسانم. توی راهرو ایستاده بود و کت نازکش را می‌پوشید. پرسید: تو این خراب شده مگه کسی ساز می‌زنه دختر؟

کیف ساز را برداشتم و سلانه سلانه به سمت آموزشگاه رفتم. نیم‌ساعتی راه بود آن هم بدون اتوبوس. فکر کردم تا چه زمان باید این عادت مسخره را با خودم بکشم درست مثل خاطرات ماسیده گذشته. دو ایستگاه مانده به تنها خیابان شهر اتوبوس ایستاد. فقط دو نفر بودیم. مرد نوک سبیل‌هایش را چرخاند توی آیینه و پرسید: میای بالا یا برم؟ وعده‌اش بوی خوشی نمی‌داد. جواب راننده را ندادم به جایش خیره شدم به بازی آفتاب و ابر. قلعه مخروبه شهر در انتهای تنها خیابان به دنبال طعمه‌هایش می‌گشت. دوباره شمردم سی و شش و توی ذهنم دوید در این سالها دیگر چه چیزهایی را شمرده‌ام. نفس‌ها را وقتی پاهایم زیر دست زن بود و نخ بخیه را با پنس استریل شده گره می‌زد یا تکان دادن مادر ستاره توی قبر، فرار از کلاس فلسفه…. و آن بچه‌های لاغرِ آویزان از نرده‌های آسایشگاه. اینها محتویات مغزم بود؟

آن روزها کیف‌های ساز پارچه‌ای نبود. ساز را باید درون کیفی بزرگ همراه چوب و کمی الیاف ارزان قیمت نگهداری می‌کردی. این را تو گفتی بلند بلند، در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده بودی. کونک سیگار را که پرت کردی توی باغچه برگشتی سمتم و دیدی منتظر بقیه حرفت مانده‌ام. صورتت یخ زده بود. گونه‌هایت سرخ سرخ. انگار سال‌ها در برف خوابیده بودی. فکر کردم مُردی.

 «تا ضربه نخورد»

بقیه‌اش را خوردی و در راه پله غیب شدی. بعدها استاد گفت: هرازگاهی درش را باز کن تا هوایش عوض شود آخر گرما و سرما با سیم‌های ساز بازی می‌کند برعکس دستان خسته‌ی من و تو.

یک روز که هوا خوب بود از خیابان خانه‌های سازمانی می‌گذشتیم یادت می‌آید، تو گفتی خیابان مُرده‌هاست. من سر چرخاندم اطرافم و زنی را دیدم که لباس زیر پهن می‌کرد در باد داغ. ایستادیم و بروبر زن را نگاه کردیم البته تو چشمت جای دیگر ری کرده بود. گفتی عجب خیابان خلوتی‌ست بیا از فردا بیاییم پیاده‌روی. فردا صبح حوالی شش صبح به زور بیدارت کردم. گفتم برویم پیاده‌روی. وقتی رسیدیم به خیابان سازمانی مرا خیلی عصبی نگاه کردی و گفتی: این خیابون مرده‌هاست، کسی زندگی نمی‌کنه. خیابون قحط بود؟ ؟

با صدای بلند گفتم من چند تا بچه دیدم و دستت را کشیدم تا نشانت دهم اما تو رفته بودی. تمام خیابان را دویده بودی. انگار کسی دنبالت کرده بود. شاید همان‌هایی که مراقب خانه بودند.

کلاس خالی بود. استاد تنبک که حال خوشی نداشت گفت: کلاست تشکیل نمیشه. برگرد خونت.

خبری از طوفان صبح نبود. راهم را کج کردم تلفنخانه. مردی که پشت میزش نشسته بود با غرولند گفت: تهرون کی بود؟

گوشی چرک را که چسباندم به لاله‌ی گوشم صدایت پیچید توی سرم. گفتی آبسه را خالی کردن حتی ظرف آوردند و آتش روشن کردند تو اتاق عمل تا عفونت به جان پرستارها نیفتد. گفتی یک چیزی تا نزدیک حلقم آمده و دوباره برگشته است. گفتی مسئول بخش اجازه نداده بروی بیرون و آب به دست و صورتت بزنی …

نزدیک پیچ دوم بعد از خانه‌ی نیمه کاره ماشین مشکی بوق بلندی زد و از کنارم رد شد. انقدر نگرانت بودم که یادم رفته بود از خیابان اصلی بروم حالا باید بهداری را دور می‌زدم و از جلوی مغازه‌ی ساز فروشی رد می‌شدم اما همیشه این طور نبود. کار هر روزه‌ام شده بود ایستادن جلوی ویترینش. تارها و سه تارها درست نزدیک طاقچه‌ی گچی نشسته بودند و دف‌های پوستی گران قیمت دهانت را آب راه می‌انداختند…. چند نفر مثل من ایستاده بودند پشت ویترین این مغازه و با ولع کمانچه‌ها را دید زده بودند چند نفر دستان‌شان را نگاه کرده بودند و با چشمانی باز در رویای بی‌در و پیکر تنبور نواخته بودند … گفتم آخر چند نفر در این شهر موسیقی کار می‌کنند که این همه ساز توی این مغازه است؟

یادت می‌آید یک روز بارانی زده بودیم بیرون. بهانه‌مان دو تا نان بربری بود و کلی خرت و پرتی که نیاز نداشتیم. بعدش من قضیه مغازه ساز را برایت گفتم. آن وقت خیلی عجیب با چشمانی وق‌زده پرسیدی «کدام مغازه؟» و لب‌هایت کج شده بود.

مادر می‌گفت: آدم‌ها تو سبزتپه از باران خسته نمی‌شوند؟ حتما افسرده‌اند بدبخت‌ها.

روی صندلی فر فورژه نشستم و کاغذ را دوباره باز کردم. مادر می‌گفت: آدم نامه را همه جا دنبال خودش راه نمی‌اندازد. می‌گذارد پَرِ رختخواب …

ستاره خندیده بود «مرد نیست وگرنه می‌گذاشت پر شال اش» و مادر دانه‌ی بافتنی سبز را دوباره گرفت و نُچ کِش داری گفت. انگار می‌دانست نامه بوی مرگ می‌دهد. مادر یک خبرهایی داشت از تو، از ستاره حتا من که دیگر لال‌مانی گرفته بودم.

کیف ساز را برداشتم. نامه را چپاندم گوشه جیبم و نوک انگشتانم خشکی کاغذ را به جان کشید. دو پسر جوان روی موتور خودشان را تاب می‌دادند پیشنهاد کردند مرا به بهشت برسانند. خودم را انداختم در پیاده‌رو. باد افتاد میان شال خاکستری. من شبیه آن دورها بودم حتی ساختمان‌های آن سوی شهر، خاکستری روشن. اما این جا که شهر نبود، کجا بودم؟

کسی دست انداخت میان قلبم. کیف را روی اولین صندلی گذاشتم و درش را باز کردم. من بی‌هوا از این کارها نمی‌کردم. همه چیز برای من مناسک داشت.

کسی ساز را از کمر شکسته بود.

***

دو سردابه‌ی قدیمی شهر را تبدیل به کارگاه تعمیر و ساخت ساز کرده بودند. تغییر کاربری نبود، فقط خواسته بودند بروند آنجا و در آن حال و هوا چوب‌های توت را برای کاسه‌ی سازها تراش دهند یا در سردابه‌ای دیگر انگشتان زبر و مردانه‌شان سی‌ها را لمس کند و نوا بپیچد در کوی و برزن، شاید هم سمت درختان توت و چنار.

بابا می‌گفت: «این‌هایی که موسیقی کار می‌کنند هیچ چیزشان به هیچ چیزشان نمی‌خورد»

آن روز که برای ساختن ساز به سردابه رفتم آن هم با دنیایی از ترس؛ زمین‌های اطراف آب داشتند. ده پانزده تایی باغ دار افتاده بودند به جان جوی‌ها. دنبال استخوان‌های حسن قوزی می‌گشتند. همان مرد عجیبی که استاد بیل زدن زمین‌ها بود و یک شب ناپدید شد. حتی آن استخر مربع فیروزه‌ای هم که کناره‌هایش لجن بسته بود کلی ماهی داشت. آدم را یاد باغ فین کاشان می‌انداخت همان ترس و عشق…

استاد موهای خاکستری‌اش را بسته بود و با سر خوشی آهنگ دلارام را می‌نواخت. پنج ضربی در مقام اصفهان. خوشی همین بود نه؟

 «آدم مست می‌شود»

و تفاله‌ی کوچکی با چای در استکان چرک پرید. تعارف کرد. چشمانم که در اطراف سردابه چرخید با خنده گفت: ترس برادر مرگ است.

لبخند زدم و گفتم: خواب …

 «نه دختر جان، ترس»

با کمی من من جواب دادم «ترس زاییده‌ی‌ تخیلات ماست.»

سرش را یک وری کرد و خیره شد انتهای سردابه که به اتاقی تاریک منتهی می‌شد. صدای تراش چوب را می‌شنیدم حتی نفس زدن‌های آقای طاهری را که از لا به لای درختان هزار شاخه توت با کسی حرف می‌زد. تک سرفه‌ای کرد. بعد چیزی در وجودش پیچید. چشمانش تنگ شد. انگار شیرینی قند بپیچد در گلوی نازک و پر رگ‌اش ….

کسی را صدا زد. خلط خشک را در گلو جا به جا کرد و ساز را دست گرفت. مردی سیاه چرده با دستانی پهن آمد. کاسه ساز هزار رنگ بود … با ذوق گفتم: «چقدر قشنگه.» و محکم پلک زدم.

 «مخصوصه»

مرد هنوز از گوشه دالان نگاهم می‌کرد. چند رگ خونی متورم در چشمانش بی‌تاب بود انگاری. استاد گفت: «اگر نباشد ما نمی‌توانیم درست و حسابی چوب تراش دهیم»

طاهری استاد را صدا زد. از سردابه بیرون آمدیم. آسمان پر شده بود از کلاغ‌ها.

 «کار هر روزه‌شان شده، نمی‌دانم چه مرگ‌شان است، ناله می‌کنن می‌بینی …»

من جز سیاهی هیچ نمی‌دیدم و چیزی در گلویم بالا و پایین می‌پرید اما تحمل می‌کردم شاید به سبب آن ساز که در دستان باریک و کوچکم تاب می‌خورد. چوب‌های زردآلو و چنار و گردو را خالی کردند. نیسان آبی بوق کوتاهی زد و خارج شد. طاهری بود که در را می‌بست. من هنوز نزدیک آن استخر فیروزه انتظار می‌کشیدم.

خواستم موبایلم را پیدا کنم و زنگ بزنم ببینم کجا هستی اما هر چه در کیف گشتم کاور گُل گلی را نیافتم. استاد در چشمانم نگاه کرد و گفت: «می‌دانی چرا کلاغ‌ها مریض می‌شوند؟ حتما وبا نزدیک است. این را مادربزرگم می‌گفت»

ناخواسته سکوت کردم و چند لحظه بعد شانه‌ها را بالا انداختم. آسمان را نگاه کرد و با اطمینان گفت: امسال بوران و سرما شهر را می‌بَرد. راستی می‌دانی آدمیزاد اگر گناه کند دستش به خون ناحق آلوده شود سازش از کمر می‌شکند؟

باد طره‌ای از مو را با خودش در هوا رقصاند. چشمان استاد میان آن طره مانده بود صدایش در گوش‌هایم. از استخر تا در اصلی با همه وجود دویدم. باید خودم را به یک تلفن می‌رساندم با تو حرف می‌زدم و برایت می‌گفتم همه چیز اینجا عجیب است و من نمی‌توانم دوام آورم. تو کجا بودی؟

ساز از کمر شکسته شده بود. چه زمان؟ در دو روز اخیر اصلا نرفته بودم سمت اتاق. گفتم دستم درد می‌کند نمی‌توانم تمرین کنم. استاد هم پیغام فرستاده بود ایرادی ندارد بیاور آموزشگاه آنجا تمرین کن و نوشته بود نت‌های سوار سوار را به ذهن بسپر … تو هم که زنگ زدی و گفتی ماموریتت بیشتر طول می‌کشد و باید بمانی. گفتی تمام شهر مریض شده‌اند و نصف آدم‌ها دارند جان می‌دهند. صدایت می‌لرزید. من چشمانت را از میان میلیون‌ها سیم تلفن می‌دیدم. باید چه می‌کردم؟

بابا گفت: «مطمئنی؟»

سر تکان دادم.

دوباره لب‌هایش را کج کرد. گفت: بابا جان، دخترم سردابه‌ها سالهاست که خالی‌ست …

گفتم: آن هفته رفتیم تمیز کردیم من بودم و استاد و طاهری و چند نفر دیگر …

بابا سرش را یک جوری تکان داد و رفت توی حیاط. تلفن را برداشتم و زنگ زدم بیمارستان اما کسی جواب نداد. همان جا کنار میز قراضه نشستم. باد افتاده بودی توی کویر. چه مرگش بود؟ مثل دیوانه‌ها زور الکی می‌زد. انگار می‌توانست ساختمان‌های شهر را خراب کند. استاد می‌گفت: تقاص است.

می‌پرسیدم: تقاص چه کاری؟

شانه بالا می‌انداختی و هیچ چیز نمی‌گفتی که خاطرم جمع شود. به تقویم کاغذی روی میز تلفن نگاه کردم هنوز پاییز هم نرسیده بود. دوباره ساعت ده تماس گرفتم بیمارستان. به خانوم پشت خط گفتم تا به تو بگوید که کمر سازم شکسته و بسیار دلتنگم. نمی‌دانم باید چه کنم …

زن تلفن را قطع کرد. به اتاق پناه بردم و دوباره کتاب را دست گرفتم. کلمات رژه می‌رفتند و من به تو فکر می‌کردم با آن ماسک و قیافه ژولیده، حتما خسته بودی. حس می‌کردی پاهایت دارد قطع می‌شود. من چه می‌توانستم انجام دهم. به کارهایم فکر کردم کدام گناه بود؟ کدام‌شان باعث شده بود کمر سازم بشکند، کسی سوار سوار را می‌نواخت از پشت کوه‌ها صدای پای اسب‌ها می‌آمد.

شاید تو سوار یکی از اسب‌ها باشی …. راستی این چندمین نامه است؟

بابا می‌گوید: حتما دستش بند است که نمی‌تواند جواب دهد.

شاید راست بگوید.

منتظر جواب نامه هستم
قربانت بشوم
مینو

‌‌‌

پی‌نوشت یکم: یک هفته دیگر چهلمت می‌شود. این را راون‌شناس می‌گوید. می‌خواهد صبور باشم.

پی‌نوشت دوم: بابا می‌گوید بعد از بیماری وبا، ‌شهر سی سال است که متروک مانده. پس من و تو چطوری زندگی می‌کردیم در آن شهر عجیب و غریب. بابا باور نمی‌کند.

پی‌نوشت سوم: بعد از چهلمت می‌روم کلاس. ستاره می‌گوید برای اولین بار است ساز دست می‌گیرم. چرند می‌گوید نه؟ بابا می‌گوید من در خواب راه می‌روم و با تو حرف می‌زنم. روان‌شناس جدیدم هی می‌پرسد چرا نامه‌ها را نمی‌آوری باهم بخوانیم. به او چه ربطی دارد که ما به هم چه می‌گوییم.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر