تق تق… تق؛ در زدم. طول کشید تا کسی از آن سوی در بگوید: کیه. در که روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد، با کلاه آفتابگیرِ مشکی و دستکشهای باغبانی نارنجی حسابی به چشم آمد. از لُختی حیاط و گرمای دمظهر، صورتش سرخ شده بود ولی مثل همیشه با مهربانی خوشامد گفت. از اینکه برای باز کردن در به زحمت افتاده بود، خجالت کشیدم. به دیوارها نگاه کردم و ارتفاعشان. کمی کِش آمدم. نه، امکان نداشت با این جثه بتوانم از آن بالا بروم. به در و دیوار چپچپ نگاه کردم.
ـ تنها هستید که!
ـ خوبه دیگه. تو خونه بمونم خُلقم تنگ میشه. اینجا میام برای خودم میچرخم، با این گلها ور میرم. خیلی اینجا راحتم.
ـ آره دیگه، بمونید تو خونه که چی. خوب میکنید میاین باغ… بهبه چی شدن این درختا. ماشاءالله هرروز سبزتر از دیروز.
خندید. خندیدم. مادر جلو و من در عقب، آرام به سمت گلخانۀ انتهای حیاط میرفتیم. کنار درخت انار که قدش تازه به زانوهای من میرسید، عصایش را برداشت و به گامهایش نیرو بخشید.
ـ این چیه؟
ـ این؟… گل ختمیه.
ـ چه رنگ بنفش قشنگی داره.
به گلخانه که رسیدیم شگفتزده شدم: وای اینجا چی شده… ماشاالله هیچ سبزیای نیست که نکاشته باشیدا. وااای خیارا رو نگاه. خدای من، ترهها رو. اینا گوجه است دیگه؟
ـ کدوما؟… آهان اینا… آره گوجه است.
ـ این چیه؟
خندید و گفت: بادومه. چند تا دانۀ بادوم خودم خیس کردم، جوونه که زد کاشتم تو زمین.
لبۀ گلخانه نشستم. از وقتی پدر رفته بود، شنبه تا پنجشنبه، خانه و زندگیاش را رها میکرد و به این باغ میآمد. باغ برای خواهرم بود، فقط آخر هفتهها که از شیراز میآمد وقت داشت کمی به آن برسد. کل هفته، این مادر بود که گلها را آب میداد، درختها را هرس میکرد، نهال و گل میکاشت، پایشان کود میریخت، و خلاصه دستی به سر و روی باغ میکشید. گلخانه را هم خودش برپا کرده بود تا بتواند طبق سلیقۀ خودش سبزی و گیاه بکارد.
با سختی زیر پلاستیک گلخانه رفت و بعد آرام پایش را روی لبۀ باریک مرزبندی باغچه گذاشت، آن یکی پایش را که جلوتر گذاشت، دمپایی لغزید و از لبۀ باغچه لیز خورد. با شتاب بلند شدم تا کاری کنم، ولی بیاعتنا جلوتر رفت. سقف گلخانه کوتاه بود و سرش به تیرکهای بالای آن برخورد کرد. دولا شد و با پایی که نداشت به بوتههای خیار رسید.
در دلم گفتم لعنت به شما و بلند گفتم: ای بابا تو رو خدا به پسرا بگید یه روز بیان این سقف و بلندتر کنن. سخته اینطوری. کاری نداره که. خندید. خندیدم. از حرفی که زده بودم شرمنده شدم: پسرا!!! نشست و از زیر بوتههای خیار یک خیار نسبتاً بزرگ و کشیده بیرون آورد و گفت نگاه.
ـ وای خدا، ماشاالله چی شده. بذرش و از کجا اوردید؟
ـ مریم میخره از اینترنت. میخوای؟
ـ نه دیگه، خودم به مریم میگم.
ـ نه، نمیخواد. من دارم. همینجاست. بهت میدم.
ـ خیلی خوب شدن، فکر نمیکردم اینقدر خوب در بیان. چه شکوفههای زرد سرحالی!… من تاحالا شکوفه خیار ندیده بودم.
با دو تا خیار آرام برگشت و نزدیک بود دوباره سرش به سقف بخورد. از لبۀ تنگ باغچهها گذشت و وقتی خشخش پلاستیک گلخانه خاموش شد، دیگر کنارم نشسته بود. ماسکم را برداشتم و دونهدونه اسم سبزیها را پرسیدم. خیارها را که به دستم داد، یکییکی اسم همۀ سبزیها را گفت. هوا نسبتاً گرم و آفتابی بود، ولی زیر گلخانه با نسیم آرامی که میوزید خنک بود. حرفهایمان که ته کشید، بلند شد و دور گلخانه چرخید شبدرها و یونجهها، نشاهای بادمجان و کدو، بوتههای نخود سبز، کاهوهایی که تازه سر زده بودند، همه را نشانم داد. گل پنیرکی از زمین بیرون زده بود. گفت: «سمیه چقدر بابت این گیاه پول میده.گفتم بچه جان اینجا وجببه وجب زمین، گل پنیرکه، اون وقت تو میری از عطاری میخری.» یادم افتاد که دیروز همهشان را کنده بودم و با قتلعامشان، به خیال خودم باغچه حیاط را سروسامان داده بودم. مادر از هر گیاهی که از دل زمین بیرون میزد، استفاده میکرد.
ـ اینا رو ببین.
ـ تو حیاط ما هم هست. چیه؟ من میکَنم همه رو میریزم دور.
ـ چرا بچه جون!… خرفه است. خیلی خاصیت داره. با سبزی خوردن استفاده کن تا پول دوا و دکتر ندی.
«بچه جون»اش به دلم چسبید. مثل «دوست دارم»های افشین.
ـ بعدازظهر سبزیا رو که چیدم، برات پلویی و قرمه دسته میکنم، بیا ببر.
ـ پولش و حساب نکنید، نمیبرم.
ـ خودت و لوس نکن، من این همه سبزی میخواهم چیکار. برای شماست دیگه.
ـ خب این همه زحمت میکشید، درست نیست به خدا…
ـ شما که استفاده میکنید لذّت میبرم.
داشتم فکر میکردم، من چطور؟ چقدر از اینکه سارا انجیرها و گلابیهای حیاط را بچیند و ببرد لذّت میبرم؟ خودم را زدم به آن راه تا جواب سؤال افسردهام نکند.
چرا اونجا پارچه کشیدید؟
برگشت و بهسمت باغچه رفت. پارچهای به چوبهای کوتاه در چهارطرف باغچه وصل شده بود: اینا رو از اونطرف حیاط اوردم. نشاهای فلفل دلمهایه. داشتم کرتبندی میکردم ،یکدفعه زمین دهن باز کرد؛ یه گودال به چه عظمت. عکسش و گذاشتم تو گروه، ندیدی؟
ـ آهان، آره… دیدم. انگار قبلا چاه بوده… من جای شما بودم همه رو همونجا ول میکردم. همه رو جمع کردید اوردید اینور! چه همتی دارید شما.
خندید. خندیدم و در دل تحسینش کردم.
از گلخانه که دور میشدیم تازه متوجۀ گرمای هوا شدم. شبنم عرق از روی پیشانیام سُر خورد. چشمم که به گودال پر از تیغ افتاد، بیشتر عرق کردم. گودالی که قرار بود استخر شود، ولی هزینهاش هنوز جور نشده بود. از کنار آن نگذشته بودیم که مادر، انگار که صدایش از پشت دیوارهای قلعهای بلند به گوش بخورد، گفت: «دیروز با داماد مصطفی کنار در خونشون وایساده بودم، داداشت…» دلم هری ریخت «… با ماشین داشت از کوچه بیرون میومد…» سرش را بالا گرفت، نیمرخ چهرهاش گرفته بود «بچهاش عقب ماشین بود. یه بوق برای داماد مصطفی زد و رفت…. به من نگاهم نکرد.»
دلم آتش گرفت. آفتاب حالا جایی توی سرم و تمام تیغهای گودال استخر، وسط دلم بود. گُر گرفته بودم. چه جهنمی بود آن روز. اشک در چشمانم حلقه زد، با پلک زدن همه را بلعیدم.
جلوتر، روی لبۀ بلوک، زیر سایۀ کهنترین درخت باغ نشستیم.
ـ این زبان گنجشکه؟
ـ نه.
ـ آهان چیزه… همین… آهان اکالیپتوس.
ـ نه. بید مجنونه؛ از اون معمولیا.
ـ گمون نکنما.
ـ چرا. نگاه…
چشم برگردانم و به بید مجنون کنار فواره نگاه کردم. برگهایش را خوب که تطبیق دادم، دیدم بله خیلی شبیهاند. یک جفت کفش سیاه مثل دستکش توی بالههای قُوی فواره آویزان بود. قو که انگار بخواهد نوک شاخۀ بید را بو کند و انگار که بخواهد از روی فواره بلند شود و پرواز کند، سر به آسمان کشیده بود، اما کفشهای سیاه بالهایش را اسیر کرده بود.
نگاهم به سمت مادر کشیده شد. داشت دانههای خیار را درون قوطی مخصوص آبنبات میریخت. کمی دانههای آبیرنگ و کمی هم سفید. قوطی یادگار روزهایی بود که پدر از آن آبنباتهای خارجی استفاده میکرد. گفت این دانههای سفید، خیار چنبله و قوطی را دستم داد. نمیخواستم آن قوطی را بگیرم. حالم را بد میکرد. یاد آخرین شیرینیهایی میافتادم که پدر در دهانش گذاشته بود. یاد تمام اتفاقات. یاد مرگ. یاد اتفاقات بعد از مرگ. امّا گرفتم. خانه که آمدم دانهها را از قوطی آبنبات بیرون آوردم و آن را دور ریختم. ۲۰ تا از دانههای آبی رنگ را کاشتم. ۱۲ تای آنها بعد از دو روز از خاک بیرون زدند. وقتی برای اولینبار چشمم به جوانهها افتاد، فریاد زدم و همه را صدا زدم تا آنها را ببینند. واقعاً شگفتانگیز بودند.
مادر دامنش را روی پایش کشید. یاد چیزی افتادم: دفتر و قلم. آورده بودم تا مادر خاطرات کودکیاش را تعریف کند و من همه را در دل دفتر بکارم تا یک روز سبز شوند. همراه درآوردن قلم و دفتر، از مادر پرسیدم: چطور شد که برای کار کردن به خونه این و اون میرفتید؟ و مادر لب گشود. از قلعهای گفت که در آن زندگی میکردند؛ از زمینهای بیرون قلعه که همه برای ارباب بود؛ از ارباب و رعیتی گفت؛ از خانوادۀ پرجمعیتی که مایحتاجشان را بهسختی به دست میآورند؛ و از خانۀ ارمنیها که برای کار کردن به آنجا رفته بود؛ و از روزی که کرسی اتاقش در آن خانه آتش گرفته بود؛ و از آبانبار محله؛ و از روزی که با پدر آشنا شده بود؛ و از فرداهای آن روز که پدر درآمدی نداشت؛ و از صاحبخانه که اثاثش را در کوچه ریخته بود؛ و از مرد عربی که دلش به حالشان سوخته بود و خانهای به آنها اجاره داده بود؛ از زن عرب که بعد از چند سال تازه فهمیده بود مادر شش تا بچه دارد، چون هیچوقت صدای بچهها را نشنیده بود؛ از گاراژی که بعدها در آن زندگی کرده بود؛ از ساختن خانهشان که چطور با پول گلدوزی و خیاطی و خوردهکاریهای پدر آجربهآجر روی هم گذاشته بودند و و و . لعنت به این خودکار. این چیه با خودم آوردم. جوهر نداشت و فقط ردّی کمرنگ و سبز از خودش باقی گذاشته بود. ولی باز هم قابل خواندن بود. لبۀ بلوک سیمانی از زیر، گوشتم را میگزید. لابهلای درخت کهن بید موکتی بود، برداشتم و روی زمین، روبهروی مادر نشستم. دیگر حرفی برای گفتن نبود.
سکوت کردیم.
من به آسمان نگاه کردم و به نعناعها، و چاهی که دهان باز کرده بود، به برچسب روی درختی که نوشته بود: شلیل، به قدِ بلند شلیل، به تیرکهای قهوهایرنگ سقف حیوان. در دلم به ایوان گفته بودم حیوان. یاد روزی افتاده بودم که بنّای خانهمان گفته بود: حیوان بزرگی میشود و همه خندیده بودیم. امّا نمیدانستم مادر به چه فکر میکرد. نگاهش به گلهای دامنش بود. چشمم که به دستهایش افتاد، گفت: دیروز با داماد مصطفی کنار در خونشون بودم. با ماشین داشت میرفت. یه بوق برای داماد مصطفی زد و رفت.
دلش تنگ شده بود؛ برای دیدن پسرش، نوهاش. ولی همۀ دلتنگیهایش را دل خاک این باغ دفن میکرد. نگاهم به سمت بید مجنون رفت، نه آن بید کنار قو؛ بیدی که تکوتنها وسط حیاط ایستاده بود و از گزش آفتابِ تیز باکی نداشت. دوازده نفر، هر کدام دو سال، روزی چندبار، از پستانهای مادر مکیده بودیم. دوازده نفر که حالا یکیمان، سالها بود که در جمعمان نبود.
پلکهایم را باز نگه داشتم تا اشکها تمام صورتم را بخورند و تمامم کنند. به مادر نگاه کردم و لبهایی که میلرزید و به بید مجنون که وسط حیاط تکوتنها ایستاده بود.