ناهار روز جمعه

وقتی که تانیا زن عمورضا را ملاقات کردیم، همه‌ی فامیل تبدیل به افراد مسخ شده‌‌ی تحت فرمان او شدیم. خودمان را در قبال او باختیم و اعتماد به نفسمان را از دست دادیم. عمورضا برای اولین بار همسرش را از فرنگ به ایران آورده بود تا با ما آشنایش کند. تانیا از ده سالگی در لندن زندگی می‌کرد. رفتارش خاص و پر از افاده بود، فارسی را شکسته بسته حرف می‌زد؛ از هر ده کلمه‌ای که می‌گفت پنج‌تایش انگلیسی بود. و از همه بدتر نگاه سرد و شماتتگرش بود. بعلاوه زودرنج بود و تقریبا هر چیزی آزارش می‌داد. شبیه ماهی‌های فایتر بود. ساکت و بی روح گوشه‌ای می‌نشست و با چشمان نیمه باز نگاه رقت باری به جمع می‌انداخت بعد ناگهان طعمه‌ای می‌یافت،در عرض چند ثانیه به آن حمله‌ ور می‌شد و تکه پاره‌اش می‌کرد. مرتب فین‌فین می‌کرد و می‌گفت آلودگی هوای تهران با او سازگاری ندارد. ما هم ابلهانه تاییدش می‌کردیم. انگار نه انگار که تا پایش به خاک ایران رسید دست به دامان جراح‌های زیبایی شد؛ بینی‌اش را عروسکی، چشمان را گربه‌ای و زیر پوستش را تا جایی که می‌شد ژل تزریق کرده بود.

وقتی که تانیا زن عمورضا را ملاقات کردیم، همه‌ی فامیل تبدیل به افراد مسخ شده‌‌ی تحت فرمان او شدیم. خودمان را در قبال او باختیم و اعتماد به نفسمان را از دست دادیم. عمورضا برای اولین بار همسرش را از فرنگ به ایران آورده بود تا با ما آشنایش کند. تانیا از ده سالگی در لندن زندگی می‌کرد. رفتارش خاص و پر از افاده بود، فارسی را شکسته بسته حرف می‌زد؛ از هر ده کلمه‌ای که می‌گفت پنج‌تایش انگلیسی بود. و از همه بدتر نگاه سرد و شماتتگرش بود. بعلاوه زودرنج بود و تقریبا هر چیزی آزارش می‌داد. شبیه ماهی‌های فایتر بود. ساکت و بی روح گوشه‌ای می‌نشست و با چشمان نیمه باز نگاه رقت باری به جمع می‌انداخت بعد ناگهان طعمه‌ای می‌یافت،در عرض چند ثانیه به آن حمله‌ ور می‌شد و تکه پاره‌اش می‌کرد. مرتب فین‌فین می‌کرد و می‌گفت آلودگی هوای تهران با او سازگاری ندارد. ما هم ابلهانه تاییدش می‌کردیم. انگار نه انگار که تا پایش به خاک ایران رسید دست به دامان جراح‌های زیبایی شد؛ بینی‌اش را عروسکی، چشمان را گربه‌ای و زیر پوستش را تا جایی که می‌شد ژل تزریق کرده بود.

آن‌روز که به خانه‌ی ما آمد همه ما با اشتیاق به استقبالش رفتیم. انگار منشور کوروش اولین‌بار به ایران رسیده است! بعد از این که عمه‌هایم او را در آغوش کشیدند و بوسه بارانش کردند، فغان اعتراضش بلند شد و مانع سایرین شد تا از گونه‌های سرد و مخمل‌ اش بوسه بستانند. بی راه هم نبود. آن بوسه‌های آبدار به سبک ایرانی که نیمی از صورت در میان لب‌های بوسنده فشرده می‌شود زحمت‌های جراحان زبر دست را بر باد می‌داد. اما بوسه‌ها اولین سوژه او برای اعتراض نبود. آن روز از هر چیزی که می‌توانست ایراد گرفت. از سر و صدای زیاد ما و اینکه ایرانی‌ها هنوز همه با هم حرف می‌زنند تا عطر عمه سوری چرا که باعث سر درد او شده بود. فاجعه سر میز غذا رخ داد. از بوی گوشت گوسفندی و پیاز و حبوبات که جز لاینفک غذاهای ایرانی است بیزار بود. به خاطر اینکه غذا را طی سه مرحله پیش غذا، غذای اصلی و دسر سرو نکرده بودیم خلقش تنگ شد و تمام مدت با گرفتن بینی‌اش و نگاه منزجرکننده‌اش اشتهای همه را کور کرد. عجیب‌تر از رفتارهای تانیا، واکنش ما بود؛ مثل افراد قبیله‌ای بدوی محسور الهه‌ای شده بودیم که تازه در جمع ما ظهور کرده بود و ما بی چون و چرا از او اطاعت می‌کردیم. مهمانی آنروز به دلیل سردرد تانیا به کام همه تلخ شد. بانو علیه گرسنه به اتاق خواب رفتند و حکم کردند صدا از دیواردر نیاید. کشتی‌هایمان غرق شده بود و در سکوت چایی های سرد شده را هورت می‌کشیدیم که ناگهان در ذهن مادر جرقه‌ای خورد و با ذوقی که نمی‌شد فریاد کشید آرام اما با هیجان گفت:«هفته آینده دور همی خاله خانوم هست، آنجا جمع می‌شویم و کیف می‌کنیم تا آن روز تانیا هم رو به راه شده». مادر مثل پیغمبری معجزه‌ای آورد که کمی این قوم عذاب دیده را دلشاد کرد. دور همی موکول شد به ناهار روز جمعه در خانه خاله پدرم که بزرگ خاندان بود.

خانه‌ی خاله خانوم برای ما حکم تکه‌ای از بهشت داشت. جمعه‌ی آخر هر ماه فامیل را برای ناهار دعوت می‌گرفت. ضیافتی دل انگیز در خانه‌ی قدیمی و آن باغچه‌ی کوچکش به راه می‌انداخت. کدورت‌ها از بین می‌رفت، دیدارها تازه می‌شد. به شخصه معتقدم اگر هر خانواده‌ای در دنیا یک خاله خانومی داشت که ماهی یکبار دور همی خانوادگی راه می‌انداخت هیچ جنگ و جنایتی در کار نبود. ناهارهای روز جمعه خاله خانوم حکم نوشدارو بود هر چه غم و غصه بود را می‌شست و پاک می‌کرد. اصلا باید تمام اجلاس‌های جهانی را در خانه‌ی او برگزار میکردند. مثلا اگر همین اجلاس ۱+۵ را در خانه ایشان برگذار می‌کردند هم کم خرج تر بود و هم زودتر به نتیجه می رسیدند! خانه او پر از صفا و مهر بود. روزهایی که دورهمی داشت بعد از نماز صبح خانه را آب و جارو می‌کرد. غبار از روی طاقچه‌ها می‌گرفت، پنجره‌های رنگی‌اش را با روزنامه پاک می‌کرد و دور پرده‌هایش گل می‌بست تا نور خوشید هم مهمان خانه‌اش شود. مشتی گندم پشت پنجره می‌ریخت تا صدقه‌ای باشد برای مهمان‌هایش. کبوترها و گنجشک‌ها هم مهمانش می‌شدند و به گفته خودش برای اهالی آن خانه دعای خیر می‌کردند. بعد می‌رفت به مطبخ و آبگوشت مخصوصش را با گوشت گوسفندی تازه ودنبه فراوان بار می‌گذاشت. در کنج حیاطش یک تنور داشت و از همسر خدا بیامرزش یک دیگ سنگی بزرگ به یادگار مانده بود که به او در درست کردن خوشمزه‌ترین آبگوشت دنیا کمک می‌کرد. کار آبگوشت که تمام می‌شد می‌رفت از باغچه‌ی کوچکش سبزی می‌چید و از زیر زمین ترشی‌های خانگی‌اش را بیرون می‌آورد. با وسواس پیاله‌های آبگوشت را پاک می‌کرد مبادا لکه‌ای رویشان باشد. سماور را روشن می‌کرد و نگاهی به خانه می‌انداخت تا مطمئن شود همه چیز سر جایش است. در آخر موهای قرمز حنا گذاشته‌اش را شانه می‌کرد و می‌بافت گیس‌هایش از زیر چارقد گلدارش بیرون می‌زد و تا کمرش می‌رسید. لباس چیت گلدارش را می‌پوشید و می‌نشست روی ایوان، تسبیح می‌انداخت تا مهمان‌هایش برسند.

اقوام روز شماری می‌کردند برای جمعه آخر هر ماه. برای آبگوشت مخصوص و چای نعنایی بعد از ناهار. اما آن دفعه بی‌قرار بودیم و به روی خودمان نمی‌آوردیم. می‌ترسیدیم تانیا آن جمعه بهشتی را هم خراب کند. در میان تشویش‌ها و دل‌نگرانی‌های جمعه فرا رسید. رسم بر این بود که فامیل راس ساعت ۱۱ جلوی منزل ما گرد می‌آمدند و باهم به خانه خاله خانوم می‌رفتیم. همه لباس‌های پلوخوری پوشیده بودند و بوی عطرهایشان فضا را بهاری کرده بود اما از ترس تانیا خبری از روبوسی و خنده‌ها پر سروصدا نبود. شبیه بچه‌های دبستانی‌ای بودیم که با ناظمی سختگیر به اردو می‌روند. در بدو ورود، خاله خانوم بدون توجه به قیافه‌ی درهم تانیا، اورا غرق بوسه و دود اسفند کرد تانیا ژل‌های تزریقی صورتش را با نظم سر جایشان برگرداند و دست‌هایش را با دستمال الکلی پاک کرد. جوری خانه را برانداز می‌کرد که انگار به جهنم آمده و پشت هم می گفت:« اوه بیبی خیلی قدیمی، too old.» به خیالمان خارجی‌ها عاشق خانه‌های سنتی و قدیمی‌اند. گویی مهمان‌ما زیادی نیمه فرنگی بود. عمو رضا با استرس از آغوش خاله جان خودش را کند و از کنار تانیا جم نمی‌خورد، تقلا می‌کرد زنش را آرام نگه دارد: «برای پوستت خوب نیست عزیزکم، ناهار خوردیم می‌رویم، چروک می‌شودها! نگاه کن پیشانی‌ات چروک می‌شود، بخند، بخند گل بشکفه روی لبانت» دل و روده‌های‌مان از ابراز عشق های آبکیشان داشت به هم می‌خورد که مادر ترسید اشتهای‌مان کور شود و فوری بساط سفره را پهن کرد. تا سفره‌ی قلمکار اصفهان را روی زمین انداخت جیغ تانیا در آمد: «baby it’s impossible ، من روی زمین غذا نمی‌خورم، بهداشتی نیست،» عرق از سر و روی عمو رضا شره می‌کرد و نگران بود که خاله خانوم بشنود:«عزیزکم زود می‌رویم باشه؟ باشه؟ جان رضا» پدرم که شروع کرد به مشت کوبیدن روی پیازها تانیا را حالت غش گرفت و این پروسه با آمدن دوغ محلی و بوی ترشی‌های خانگی رو به بحران گذاشت. تانیا رو ترش کرد، اداهایی در می‌آورد که انگار روی منقل نشسته باشد. ژل‌های صورتش دور هاله‌ی چهره‌اش سیال بود و با هر اخم و تخمی یک دور قمری در اطراف صورتش می‌زد.

دیزی سنگی معروف آمد و خوش نشست سر سفره، عطر آبگوشت خانه را پر کرد. صورت تانیا مثل جن زده‌ها شد. دستمال روی بینی‌اش گرفت، مثل جیر جیرکی که زیر دمپایی نیمه جان مانده باشد صداهای ریز از خودش در می‌آورد. با چشمانی که کاسه‌ی خون شده بود رو به عمو رضا گفت:«اه بیبی بوی گوسفند is annoying  چه کسی این غذا را می خورد؟! Oh ,my God». همه در سکوت خیره بودیم به خاله خانوم. خاله خانوم هرقدر مهربان بود و صبور چنان جنمی داشت که هیچ کس جرات نمی‌کرد کوچکترین بی‌احترامی به او بکند. از پدر قصه‌ی کتک‌هایی که از خاله جان می‌خورد را بارها شنیده بودیم. می‌دانستیم خاله روی دیگری هم دارد که بس ترسناک است. منتظر بودیم برود و ترکه اناری بچیند و بیفتد به جان تانیا، اما او نفس عمیقی کشید صلواتی فرستاد بدون توجه به تانیا نشت پای سفره؛ سر صبر آبگوشت را در ظرف ها تقسیم کرد. همه‌ی کاسه‌ها پر شد به جز یکی. نفس‌ها در سینه حبس و نگاه‌ها به خاله جان بود. در دل می‌گفتم این آخرین باریست که رنگ این آبگوشت را می‌بینم، چه پایان تلخی! آبگوشت نازنین داشت یخ می‌کرد، خاله خانوم بلند شد رو به پدرم گفت:«حاج احمد کوبیده را عمل بیار و تقسیمش کن، بسم الله» و سپس در برابر چشم های حیرت زده ما به سوی تانیا رفت، دستش را گرفت و کشان‌کشان به سمت صندلی نمازش برد، او را نشاند روی صندلی میز صندلی را محکم روی سینه‌ی تانیا قرار داد و او را در آغوش صندلی محصور کرد، به سمت مطبخ رفت و با یک سینی آب و نان باز گشت سینی را جلوی روی تانیا گذاشت و گفت:«مادر این بو ندارد، هر چند که از آن دو سوراخ تنگ بعید می دانم که نفس بکشی چه برسد بویی بشنوی» و آرام و متین برگشت سر سفره. تانیا در جایش میخ کوب شده بود. خیال می کنم آن شیر درنده را در چشمان خاله دیده بود و زبان به دندان گرفت. این حرکت انقلابی خاله خانوم چون آبی بر آتش همه ی مارا از مسخ در آورد و به ما جان تازه‌ای بخشید. تانیا تا آخر مهمانی همان جا نشست و بق کرد و خودش را از دلچسب‌ترین ناهار دنیا محروم نمود.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر