بعضى از مورخین، حوادث و رویدادهای تاریخی را، بر حسب حب و بغضی که نسبت به عوامل و اسباب وقوع آنها دارند، بررسی و بازگو مینمایند. این سوءِ تعبیر از تاریخ، به حوزهی خاصی منسوب نبوده، در میان هر ملت و قومی چنین کسانی پیدا میشود. پیش از همه، هرودت که لقب «پدر تاریخ» را کمایی کرده، متهم به جانب داری از ایرانیان، و مخالفت با یونانیان است. همینگونه، ابن اسحاق به عنوان نخستین نویسندهی تاریخ عصر اسلامی، بطور عمدی از درج گزارشی که غیر عرب-به ویژه عجم- روایت میکرد، امتناع میورزید.
در تاریخ نویسی معاصر نیز به نمونههای فراوانی از این دست بر میخوریم. مخصوصاً وقتی مورخ امروزی را میبینیم که از ورای «عینک ملی» و قومی به حوادث و رویدادهای چند قرن قبل مینگرد، و میکوشد در ازدحام حضور دیگران، برای موقعیت جغرافیایِ که در آن زیست میکند (ویا به نفع قومی که به آن منسوب است)، استنتاجی ارایه نماید؛ به این نوع «نگرش به تاریخ» مواجه میشویم.
در میان مورخین معاصر، آنکه بیشتر از همه به این یکسو نگری مصاب است، عزیزالدین وکیلی فوفلزایی است. هر چند آثار او مشحون از اسناد دست اول، و مملو از (به قول خودش) «وثایق تاریخی» است؛ ولی عصبیت قومی و تبار گرایی، مانع آن میشود که او به دسته بندی درست اسنادِ دستداشتهی خویش موفق گردد. از نظر وکیلی میان احمدشاه، ملقب به «بابا»، یعنی مرد مورد احترام همه، بنیانگذار سلسلهی ابدالی، و موسس کشور افغانستان، و کامران (فرزند ناخلف شاه محمود)، شریرترین فرد خانواده، فرقی نیست. او همهی اشخاص و افراد منسوب به خانوادهی ابدالی را به یک چشم مینگرد؛ در هیچ کدام آنها عیبی نمیبیند که قابل تذکر باشد. وکیلی اعدام صحرایی شاه ولی خان توسط تیمورشاه، اعدام دستهجمعی سران و سرداران قومی (از جمله پاینده خان) توسط شاه زمان، کور نمودن همایون بدست شاه زمان، کور نمودن و سپس قطعه قطعه نمودن وزیر فتح خان توسط کامران را، عین صواب میبیند. یعنی او نگاه عاشقانه به تاریخ این خانواده دارد(چونکه خود منسوب بدانان است)؛ هیچ عیبی را بر نمیتابد.
نگاه وکیلى به تاریخ، نگاه نژادپرستانه است؛ به فقرهای از نوشتههای او توجه بفرمایید: «بیبی خدیجه [بنت رحمت الله خان بامیزایی فوفلزایی] به عقد ازدواج اعلیحضرت امیر دوست محمد خان آمد؛ و از بطن بیبی خدیجه و از صلب امیر دوست محمد خان [پنج پسر هر یک]: امیر شیرعلی خان، سردارغلام حیدر خان، سردار محمد امین خان، وزیر محمد اکبر خان، و سردار محمد افضل خان بوجود آمدند. … و رشادت پنج پسر امیر دوست محمد خان نسبت به دیگر برادرانشان از تأثیر اصالت مادرشان بود. و امیر عبدالرحمن خان در وقت ارادهی ازدواج سردار حبیبالله پسر خود با سرور سلطان دختر ایشک آقاسی شیردل خان لویناب، که از مادر فوفلزایی بود، این یادداشت را بر زبان مثال آورد و فرمود که مادر سردار سلطان [سراج الخواتین] فوفلزایی و از خاندان بزرگ است، و پدرش لویناب مرد مدبر و غیرتمند بود، و از این ازدواج بلا شبهه فرزند رشادت کند بار میآید» [تیمورشاه درانی، ج۲،ص۶۶۱].
اما چنانکه تاریخ گواهی میدهد، هم مادر تیمورشاه ولیعهد و جانشین احمد شاه از تبار غیرافغان بود؛ و هم مادر امیر حبیبالله. به قول محمد حیات خان، مادر تیمور شاه دختر یکی از سرداران عرب جلال آباد بود [حیات افغانی،ص ۴۵۵]. مادر حبیبالله خان دختر یکی از میرهای بدخشان بود [پندنامهی دنیا و دین، ص ۹۹].
وقتی ناگزیر از نقل قول یکی از مورخین معاصر شاهان سدوزایی است، که آن قول حاوی ذکر عیبی از یک یا چند تن از آنان است، اولاً آن قول را شکسته و ناقص گزارش میدهد؛ ثانیاً آن را که حقیقت مسلم است، محض حُب قومیت، مردود میشمارد، و آن مورخ را -که خود نه تنها شاهد، بلکه قربانی آن ظلم بوده- به دروغگویی متهم میکند.
و اما آن مورخ و آن قولی که نقل میکند:
خانوادهای در قصبهی برناباد ولسوالی غوریان هرات، از عهد سلاطین تیموری تا حکمرانی شاه محمود و کامران زیست میکرده، که به خانوادهی «میرزایان برناباد» معروف بوده است. این خانواده بنا به نجابت جبلی و بنا به اشتغال و تعلق خاطر شان به علم و ادب، مورد توجه و اعتماد اکثر سلسلههای پادشاهی قرار میگرفته است. چنانکه در مورد میرزا محمد کاظم، یکی از افراد شاخص این خانواده، یک فرمان از سوی اعلیحضرت احمد شاه درانی(ربیع الثانی سال۱۱۷۳ق)، و چهار فرمان از سوی اعلیحضرت تیمور شاه به تاریخهای رجب ۱۱۷۶ق، رجب ۱۱۸۴ق، رمضان ۱۱۸۸ق، و ذیحجه ۱۲۰۶ق صادر گشته است. همینگونه، چنانکه میرزا محمد رضا پسر محمد کاظم مذکور مینویسد شاهان و سلاطین قبل از سلسلهی عالیهی ابدالی را نیز به این خانواده تعلق خاطر بوده، و از آنان نیز فرامین و نامهها در دست داشتهاند.
درینجا تنها فرمان ۱۱۷۳ق اعلیحضرت احمدشاه درانى عنوانی تیمور شاه حکمران هرات، از نسخهی عکسی تذکرهی محمد رضا نقل میکنم:
«آنکه فرزند عزیزالدین ارشد ارجمند سلطنت و شوکت و حشمت دستگاه، فارس مضمار شهامت، مصدر آثار صرامت، ثمرهی شجرهی ایالت، دوحهی حدیقهی بسالت، موسس بنیان شجاعت، عنوان صحیفهی نامداری، دیباچهی نسخهی کامگاری، فرهی باصرهی دولت و اقبال، غرهی ناصیهی سطوت و اجلال تیمورشاه طول الله عمره و خلدالله ملکه و سلطانه به اشفاق بلا نهایات شاهانه درجهی اختصاص یافته، بداند که درینوقت نجابت و قابلیت و کمالات پناه سلاله النجباءالعظام میرزا محمد کاظم منشى ایالت دارالسلطنهی هرات ارقام قضا نظام که در حین تسخیر دارالسلطنهی هرات در باب خدمت و مواجب و تحولات و سیوغال و املاک جنکان و برناباد محال غوریان، او و غلامهای او افراسیاب وقنبر و مهدی و علی محمد و ولدان الماس و تخفیف سرگله و شاخشماری و مالیهی فیلجهی او و برادر او، به او مرحمت فرموده بودیم، از نظر اشرف بندگان همایون ما گذرانید که بعضی از آن ارقام را کرم خورده ضایع نموده، و استدعای رقم مجدد نمود. حسبالاستدعای او حکم به امضای ارقام او نموده، مدعیات او را رقم مجدد به تفصیل به عز انجاح مقرون و مرحمت فرمودیم؛ و بر علاوهبر ارقام سابق، امر و مقرر گردید که غازیان مامور در رکاب آن فرزند و غیره مترددین دارالسلطنهی هرات به حوالیهای که در رقم مجدد او تفصیل یافته، به خانه نزد وی رجوع ننموده، به هیچ باب به سکنه و محله و منسوبان او مزاحمت نرسانند؛ و در باب اجرای احکام رقم مجدد او قدغن بلیغ فرموده، و چون از جملهی نجبای آن ولایت و قدیمی خدمتان است، رعایت جانب آن را منظور داشته، عرض و مطلبی که داشته باشد، او را به حضور خود طلبیده، حقیقت رسی و غور عرض مطالب آن را مینموده باشد. و چون نیز ارقاماتی که حاصل نموده ضایع شده، آنچه ارقام که در دست داشته باشد منظور، و آنچه نباشد از قرار تفصیل رقم مجدد و ثبت دفاتر به عمال قدغن نموده که عمل نمایند، و رقم مجدد مطالبه ندارند؛ و در این خصوص حسب المقرر معمول داشته در عهده شناسند. تحریر فی شهر ربیع الثانی سنه ۱۱۷۳» [ص۹۹].
القصه فرزند همین میرزا محمد کاظم، یعنی میرزا محمد رضا برنابادی را کتابی است در تاریخ خانوادگی؛ در واقع شکایت نامهی است از بیدادی که در فترت مرگ تیمورشاه تا فتح غوریان بدست وزیر فتح خان، بر خانوادهی او گذشته. چون آن کتاب از یک سو -چنانکه گفتیم- تاریخ چند صد سالهی خانوادگی او است که مولف خود آنرا تذکره خوانده، از سوی دیگر با نثر رنگین مشحون از اشعار و ابیات -چه از مولف و غیر او- نوشته شده، ناشر روسی آن (ن. ن. تومانویچ)، آن را «تذکرهی محمدرضابرنابادی» نامیده است.
کتاب با شکایت از ابراهیم نام غوری-که از جانب شاه محمود حاکم غوریان بوده- اینگونه شروع میشود: « … در این آوان که از اشتداد صرصر عادی جور و فساد مفسدان زمان و امتداد زمان خزان بی مروتان دوران، برگ خرمی گلزار حیات ساکنان این بلدان پژمان و اکثر اعزه و اعیان عالیشان از بی سر و سامانی چون گیاه خشک خزان دیده، زرد رو بخاک ذلت افتاده بدونان به دو نان محتاج و سرگردانند، لراقمه:
ز جور مردم اشرار زمرهی ابرار در این دیار بدانسان شدند عاجز و زار
که هر که ممکن او شد جلا شد از وطنش کسی که مانده چون من گشته مصفر و خوار
و این مقید سلسلهی محنت و جفا و معتکف زاویهی تسلیم و رضا ابن محمدکاظم محمد رضا به هزار پریشانی که اکثر اسباب و اموال مرا بعد از آنکه چندین دفعه بتاراج فنا رفته بود، در آخر مرتاً بعد اخرا ابراهیم زنیم اسیر فروش ولدالزنا به یغما برد، در زاویهی حیرت و خفا سر بجیب فکرت و انزوا برده جلای مرآت قلب ستم رسیدهی خود را از رنگ کدورت جفای آن سگ بی حیا، به صیقل غیرت و عدالت حکام اینجا تصور نموده منتظر لطیفهی غیبی میبود تا حال تحریر که آدنه و به رمضان [۱۲۱۲ق] و همین عبارت مشعر بر تاریخ سال هجری آنست … چون کتب دواوین و غیره تصانیف اجداد این منکسر البال را که مشتمل بر تواریخ تولد و ابنیهی خیر و مراثی ارتحال آنها از تاریخ قبلترین به چهارصد سال الی حال بود، و ارقامی که از سلاطین معدلت آیین گورکانی و صفویه به سرافرازی آنها صادر گردیده بود، رقیمهی جان و مراسلات و قصایدی که شعرا و اهل کمال و حکام ذویالاستقلال و غیره اعزه و مشاهیر این محل معاصر ایشان به ایشان ارسال داشته بودند، و از مضامین هر یک آنها حقیقت احوال آن مسافران عالم بقا استدلال میشد، اکثری را رأس رییس ارازل برد. در این ولا بخاطر این بی سر و پا رسید که آنچه از آنها باقی مانده و معلوم دارد خوفاً للنسیان و الفنا، جمع نموده تذکرهای تحریر نماید که به مدلول کریمهی و جعلناکم شعباً و قبایل لتعارفوا، بر خلاف ابنای زمان، اقربا و فرزندان فی الجمله اطلاعی بر احوال اجداد و پیشینیان داشته باشند…». آری، این مقدمه خلاصهی همهی کتاب محمد رضا است.
حال قطعهای از کتاب را به عنوان شاهد میآوریم تا معلوم گردد که میرزا محمدرضا در بارهی موسس سلسلهی ابدالی چه عقیدهای دارد: «رقمی از آن پادشاه نیکو سیر [یعنی احمد شاه درانی] این حقیر دارد که به اهالی خراسان امر و مقرر نموده اند که در عرایضی که مینویسند نسبت ما را به پادشاهان لازمالاعزاز که به رتبهی پیغمبری سرافراز بوده اند ندهند، و در القاب ما سلیمان حشمت و سکندر رفعت ننویسند که نسبت این خاکسار به آن پادشاهان بزرگوار چون نسبت خزفریزهی نابکار به لآلی شاهوار است، و دولت ما را دولت لم یزل و لایزال ننویسند که لم یزل و لایزال ذات پاک حضرت ذوالجلالست و دوام بقای مخلوقات محال و ما مشرف به زوالیم. از این مقال استدلال حقیقت احوال آن خسرو حمیده خصال میتوان نمود».
محمد رضا را از اینگونه مضامین در حق احمد شاه بسیار است؛ حتی قصیدهای در مدح تیمورشاه، ضمن معروضهای سروده و فرستاده، با این مطلع :
نمود دوش سحر حصر عقل مشفق وار/ ز روی مرحمت از خواب غفلتم بیدار
بعضی از ابیات آن در مدح آن پادشاه عالی جاه:
نموده بود چهل سال والدم خدمت/ ز روی صدق به اخلاق در همین دربار
رسید کار بجایی کنون که نیست مرا/ نه روی ماندن این کشور و نه پای فرار
جواب داد خرد کز شه آمد است ارقام/ بسرفرازیت ای خاکسار بیمقدار
ز ذره پروری و مرحمت سفارش تو/ نموده اندیشه زادهی سپهر وقار
چرا یی این همه ای دلشکسته خوار و ذلیل/ قرین غصه و تشویش و محنت و ادبار
جواب دادم و گفتم که آمدید ارقام/ ز راه مرحمت و لطف عام چندین بار
نظر به حکم رقمهایٍ قبلهی عالم/ نظر بخدمت خود این غلام خدمتکار
امیدوار ز شهزادهی جهان بودم/ که اینچنین نشوم در میان مردم خوار…
ز کم توجهی بندگان شهزاده/ چگویم اینکه ز مردم چه میکشم آزار…
بخاک پای شهنشه کنم بقید قسم/ بعرض مطلب خود آشنا لبِ اظهار
شها بحق خدایی که کرد قدرت او/ بدون واسطه ایجاد گنبد دوار
به مهر اوج رسالت شفیع روز جزا/ بصدق و عدل و حیا و سخای چهار کبار
که یک نظر ز ره مرحمت بحالم کن/ نهال کن خس افسرده را ز فیض نهار…
رضا بس است سخن ختم کن بذکر دعا/ که اختصار پسندیده اند الوالابصار
مدام تا قمر از مهر کسب نور کند/ بود بساط زمین ثابتْ آسمان سیار
جهان بکام شهنشاه کامران بادا/ شود ز رفعت و جاه و جلال برخوردار».
بلافاصله در ختم قصیده این عبارت را مینویسد: «و در جواب این قصیده از جانب پادشاه سپهر احتشام ارقام اشفاق ارتسام بسرافرازی شاهزاده در باب سفارش و مهام این هدف سهام آلام صادر گردیده، فایدهای به احوال خود ندید. تا اینکه بتاریخ بیست و چهارم شهر شوال سنه ۱۲۰۷ خبر فوت شاه به هرات رسیده، اشرار شرارت شعار به مقام آزار و اضرار مردم این دیار در آمدند؛ طوایف افغان و اویماق که همیشه بچنین روزی مشتاق بودند بمردم بنای [جفای] بی حساب و شتاق گذاشتند. خوانین خواتین شاهزاده را بسرافت اخذ اموال متمولین آورده، هر یک برای خود منصبی تعیین و لباس غرور و تمکین پوشیدند. … شاهزاده یک مسرف باذل، غافل در امتناع ظلم و تنبیه مردم اراذل کاهل، و با وجود عدم مداخله به نحوی مبالغه در اکرام و انعام مردم ناقابل نمودند که از غلط بخشیهای بسیار در خزانه و انبار سرکار حبه و دیناری نگذاشتند… چنانکه ابدال نامی که مدت ده سال در قریهی هندوان به امر گاو چرانی اشتغال داشت، به سبب اینکه خیر بود، آنرا بندگان شاهزاده محمود از عقب گاوچرانی آورده در سلک خواجه سرایان منسلک و بخطاب صندل خانی مخاطب ساخته به منصب قوللرآقاسیگری دو اسپه داری سرافراز و از مال مردم مظلوم مالک پنج شش هزار تومان گردانیده به صاحبکاری حرم و درب خانهی خود ممتاز فرمودند. شعر:
میدهد خسرو ما نعمت اصحاب یمین/ به کسانی که ندانند یمین را ز شمال
آنکه او را ز خری توبره باید در سر/ خسروش لعل بدامن دهد و زر بجوال.
و در آن آوان آن گاو چران هرشب هفت هشت نفر از مردم اعزه و اعیان که به آنها گمان ثروت و سامانی داشت، بهانهی خود برده به زجر و کودک از هر یک صد تومان دویست تومان به اسم شاهزاده برای خود میگرفت؛ و هر یک از خوانین با مردم گوشه نشین به همین طریقه و آیین سلوک مینمودند. در آن زمان زمان خان که وکیل الدوله بود، عنفاً تمسک مبلغ دویست تومان از این ناتوان گرفته به آقا حسنعلی- که خزانه دار سرکار بود-منقسم ابواب الجمع نمود… مخفی نماند که این ظلم و جفا در آن فرصت نه بر این بی سر و پا تنها بود، بلکه همه روزه قریب به صد نفر چون من به شکنجهی عذاب و بلا به چنگ اراذل و جهلا مبتلا بودند… .». به قول محمد رضا سلسلهی این بگیر و بستانها ادامه یافت؛ تا آن گاه که شاهزاده فیروزالدین به سبب آزردگی از محمود، از هرات بیرون گشته، در برناباد در باغ رضا رحل اقامت افکند. مادرش به غرض دلجویی او، راهی برناباد شده، در باغ دیگر رضا سکونت گزیده؛ عملهجات و اصطبل وغیرهی لشکر را در باغ برادرش جابجا نموده، خواهان تدارک خرج یومیه از او گشتند! محمد رضا قصیدهای میسراید و آنرا به شاه محمود میفرستد؛ مطلع با چند بیت قصیده:
دوش بودم مضطرب در فکر احوال خراب/ اشک خونین بود باران از دو چشمم چون شهاب…
دید چون پیر خرد حال خرابم را چنین/ کرد از روی تفقد با من بیدل خطاب
کای اسیر محنت و غم چشم عبرت بین گشا/ تا به کی مانند بخت تیرهی خویشی بخواب
باید احوال تو باشد بهتر از ابنای جنس/ زانکه هستی خانه زاد خسرو عالی جناب…
گفتم ای خضر صراط المستقیم عافیت/ آنچه فرمودی تو هست الحق همه صدق و صواب
لیک من بخت سیاه خود نمودم امتحان/ نیست اندر طالع نحسم نشان فتح باب…
عرض حال خود مکرر کردم و یک مرتبه/ شامل حالم نشد الطاف خاص آن جناب
چون تو میفرمایی ای پیر خرد الحال هم/ میکنم در خدمت او عرض احوال خراب…
مقطع:
دوستانش باد در دنیا و عقبی سرخ رُو/ دشمنانش رو سیه باشند مانند غراب
محمد رضا از پی این قصیده نیز حاصلی بر نمیدارد؛ آخرین جوری که از بندگان شاهزاده به مردم آن سامان رسیده، این گونه نقل میکند: آوازهی بذل و بخشش شاهزاده به اکناف عالم رسید، افاغنه و اکثر قبایل به این دولت متوسل گشته، با کیسهی خالی آمده بودند با انبان پر از در برگشتند. چندانکه در مدت اندک خزانهی دولت تهی از زر گردید؛ آنچه را که با زجر و عنف از مردم ستانیده بودند، به باد فنا داد:
از غلط بخشی ابنای زمان نیست بعید/ کز گهر آب ستانند و به دریا بخشند
چون مداخل با مخارج برابر نبود، این بار شاهزاده فرمان داد که نفر دو هزار دینار بر تمام اهالی این دیار وجه سرشمار علی السویه تقسیم نمایند.
چون خبر آمدن شاه زمان به مسامع ستمدیدگان هرات رسید، خاطرهای خود را به ورود ایشان مطمین ساخته بودند. اما به محض اینکه شاهزادهها هرات را ترک گفتند، شاه پسندخان و سردار احمد خان از جانب شاه زمان وارد این دیار گشتند، از کثرت آزار و اضرار و مواخذات بی شمار، دود آه مظلومان خاکسار به گنبد دوار رسید. جمع دیگری از اوباشان به رهبری جمال نام، از خوانِ به یغما برده توسط افراد زمان شاه، به مکنت و جاه دست یافتند. با وجود کثرت دادخواه، بازخواستی از آن روسیاه و التفاتی به گناهش نفرمودند. کسان شاه زمان هرات و مردان آنرا بیگانه میشناختند؛ و تسلط بر آنان را موقت و زودگذر مییافتند. ازینرو تاراج و چپاول اموال آنان را غنیمت میانگاشتند. امرای بزرگ شاه زمانی، نه تنها مانع دست اندازیهای جمال نشدند، بلکه دست او را در محال قاین و غوریان به سرقت و راهزنی و اسیر فروشی باز گذاشتند. حتی هنگام باریابی زمانخان وکیل الدوله به حضور شاه زمان، جمال در معیت او بود. در بازگشت از نزد پادشاه، جمال بطور اختصاص متوجه اموال و املاک محمد رضا گشته، آنچه از تاراج مکرر بجا مانده بود، او با خود برد.
این بار آخرین دفینههای پر ارزش این خانوادهی قدیمی، از آن جمله هفت جلد کلام الله مجید، هفت صد جلد کتاب، کتابهایِ نفحات و ابر گهربار- که محمدرضا آن دو را از خود میشمارد- مرقعهای خط میر و میرعلی، صد دستچه کاغذ کشمیری و سمرقندی، قلمدانهایِ بسیار اعلی با یراقهایِ بسیار خوب و دواتهای طلا و ارقام سلاطین تیموری و صفویه که آن خاندان به داشتن آنها میبالید؛ قبالجات املاک حتی مهرهای شصت اجداد آنها، مواشی و اسبهایی که در فاصلهی دو تاراج گرد آورده بودند، همه به یغما رفت. تا ده روز با الاغها و قاطرها، اموال منازل خانوادهی میرزایان از برناباد به غوریان انتقال داده شد. حتی دربهای خانههای آنها را که در حدود دوصد زوج بوده، به غوریان و هرات و سایر بلاد و دهات بردند. حویلی نشیمن رضا به امر زمانخان وکیل الدوله به بهرام خان فیروزکوهی داده شد؛ آن شخص علی رغم آشنایی با این خانواده، املاک آنها را به تصرف خویش درآورد. قرار شدکه به وساطت و ضمانت شخصی که با زمانخان خویشی داشته، رضا با قبول پرداخت پنجاه تومان، دوباره به حویلی خویش برگردد. اما بعداً معلوم گشت که آنهم حیلهای بوده برای گرفتن پول بیشتر از محمد رضا. علاوه بر مبلغ پنجاه تومان که به زمانخان داده شد، آن شخص میانجی مبلغ سیزده تومان دیگر از محمد رضا ستانید «به بهانهی اینکه به بهرام خان میدهم که حوالی ترا واگذارد… خود خورد. لراقمه:
بر من این ظلم و جفایی که زمانخان کرده ست/ کافرم گر هیچ کافر بر مسلمان کرده ست».
محمد رضا در مقام مقایسه میان رژیم محمود با عصر زمان شاه مینویسد: « با وجود ستمهایی که در ایام شاهزاده محمود از اوباش و رنودْ مردم دیده بودند، کثرت ظلم و بی مروتی این اشرار مردود به ستم رسیدگان این حدود، به نحوی به ورود رایات جاه و جلال شاهزاده محمود راضی و خواهان نموده بود که همه از درگاه حضرت رب الودود ورود آنرا مسئلت مى نمودند. تا اینکه به آیینى که تبیین آن مناسبتى بشرح احوال این محنت قرین ندارد، به تاریخ صبح سلخ شعبان المعظم سنه ۱۲۱۳ق که لفظِ بتاریخ و عبارت صبح سلخ شعبان، هر دو مشعر بر تاریخ سال ورود آنست، آن شاهزادهی عدیم الهمال با جمعی از ابطال رجال وارد این محال گردیده، به محاصرهی حصن حصین دارالسلطنهی هرات اشتغال ورزیدند. به حکمتهای عملی و حیلتهای ابنای زمان و نفاق لشکریان، پریشانی به احوال ایشان راه یافته، بتاریخ یازدهم مهی رمضان [۱۲۱۳ق] که همین عبارت مشعر بر تاریخ سال هجرى و هجرت ایشان است، از دور هرات بى نیل مقصود عطف عنان به سمت ترکستان نمودند… در آن آوان رایات عز و شان شاه زمان عطف عنان به این ولایت ویران نموده، بر علاوهی تحمیلات سابق زمانخان، تحکم دیگر بگرفتن حوالی کوچکی که با جمع صغیر و کبیر نشیمن این احقر بود نمود… و در آن فرصت از کثرت ذلت و ملال، غزل و قصیده ای در شرح حال خود خیال نموده بر حمدالله خان که وزیر بالاستقلال شاه زمان بود، و اظهار کمال مینمود، به وساطت خان ملا که سرآمد فضلا بود نمود.
این الحاح و استغاثه نیز سودی در پی نداشت. تا آنکه شاهزاده محمود از ترکستان به عراق رفت، و از آنجا با آمادگی تمام برگشته، ابتدا قندهار و سپس کابل را فتح کرد؛ زمان شاه را مکحول نمود، و زمانخان را به ذلت و رسوایی مقتول گردانید.
شاهزاده فیروزالدین که برادر عینی شاه محمود بود، به ولایت هرات رسید. محمد رضا بنابر این مقوله که دشمنِ دشمن دوست خواهد بود، از او امید شفقت نمود. با چند تن دیگر که جمله شکایت از ابراهیم خان غوری و جمال داشتند، به ملازمت شاهزاده شتافتند. نه تنها چیزی حاصل نکردند، بلکه ابراهیم که از اقدام اینان آگهی حاصل کرد، از نو به تملک اموال و اسباب شان دست یازیده، «پدر کشتههای دادخواه را در هرات شاهزاده حسب الخواهش آن روسیاه در ارگ محبوس فرمود. شصت تومان وجه نقد جرمانهی پدر کشته شدن از آنها گرفتند…».
محمد رضا که همه روزه شاهد بربادی و نابودی املاک خویش میبود، به هر وسیلهای تمسک میجست، و به هر دری برای دفع شری که بر او عاید گشته بود، سری میزد. از آن جمله دست بدامان تیمور قلی خان بارکزایی زد، که مصاحب شاهزاده محمد قاسم بن حاجی فیروزالدین بن تیمورشاه بود. تیمور قلی در رکاب شاهزادهی مذکور مأمور گرفتن برناباد و باز داشت ابراهیم غوری گردید؛ رضا نیز در معیت آنان عازم گشت. مدت محاصره چهل روز به درازا کشید، سرانجام قلعه مسخر گردید؛ یوسف پسر ابراهیم با مادرش در آنجا میبودند؛ آنچه از مال دنیا از راه تاراج و اسیر فروشی فراهم آورده بودند، جمله به باد فنا رفت؛ زنان شان را عنفاً به هرات آوردند. سی و پنج تن از اوباش و اراذل که آلت فعل ابراهیم و پسرش در قلعه میبودند و چهار نفر دیگر که به تجارت اسیر اشتغال داشتند، در این معرکه کشته شدند. سرهای آنها را با فرزندان و عروسهای ابراهیم به هرات فرستادند. با اینحال، به دلیل نفاق در میان خوانین معیتی شاهزاده، به گرفتن قلعهی غوریان که شخص ابراهیم در آنجا مقاومت میکرد، اقدامی نکردند. از آن جمله تیمور قلی خان با ابراهبم سر و سری پیدا کرد، و بنا شد که مبلغ سه صد تومان از گرفته مرا به او بدهد:
ای آنکه دل از وفا بپرداختهای/ با دشمن نادرست من ساختهای
گر با همه کس عشق چنین باختهای/ هرگز حق هیچ دوست نشناختهای
علاوه براین، او مربی یوسف پسر ابراهیم در دشمنی با محمد رضا شد؛ خون ریختهی بزرگان درانی را پامال کرد.
تا آنکه نواب فتحی خان بارکزایی [وزیر فتح خان] به هرات رفت، و محمد رضا با دستاویز قصیدهای [در واقع مثنوی] به ملازمت او رسید:
وقت عیش آمد و ایام بهار/ ساقیا بادهی گلرنگ بیار
شب ظلمانی محنت بگذشت/ روز نورانی خوشوقتی گشت…
خان ذیشان کثیرالاحسان/ شیردل ببرژیان فتحی خان
سایه افکنده به بستان هرات/ عطرسا ساخت گلستان هرات
به علی رغم تو ای بخت رضا/ ظلمت آباد هری یافت ضیا
بوی پیراهنی از مصر رسید/ نور در دیدهی ما گشت پدید
می کنم شرح به او احوالم/ از جفاهای فلک مینالم
ای جهان کرم ای خان جهان/ ای فلک کوکبهی عالی شأن…
ای جهان گَردِ جهان گیر کریم/ داد از جور سگ ابراهیم
بانی اینهمه آفات و ضرر/ منشأ اینهمه ویرانی و شر
بالله ای خان زمان او گردید/ اینهمه فتنه از او گشت پدید…
توپها زد بسوی شهزاده/ رخنه در ملک از آن افتاده
در محرمْ ز ستمْ آن شداد/ کرد چون کرب بلا برناباد…
خانه و قلعه و ملک و اسباب/ رفته از دست و گردیده خراب…
بخداوندی خود ای دیان/ کین سگان را بجزاشان برسان…
سرِخانان جهان فتحی خان/ که بود زیب جمال دوران…
قوتش ده که بگیرد دادم/ سازد از محنت غم آزادم
این بار فتح خان در معیت شاهزاده قاسم قصد تسخیر قلعهی غوریان کرد. محمد رضا نیز در ملازمت شاهزاده راهی آن دیار گردید. اما در ضمن بگیر و نمان، یوسف پسر ابراهیم که با شاهزاده -طور گروگان- میبود، فرار نمود. از این امر شاهزاده فیروزالدین چنین استنباط کرد که او را وزیر فتح خان رها کرده است. علی رغم تأکید فتح خان بر ادامهی عملیات، فیروزالدین اعتماد نکرده، شاهزاده قاسم را با سپاه به هرات فرا خواند. الحاح خانوادههای اقوام بارکزایی که در غوریان میزیستند، و تقاضای فتح خان در ماندن سپاه برای یک روز دیگر تا انتقال آنان به هرات، موثر نیفتاد. اقوام بارکزایی اموال و اسباب خود را رها کرده فرار کردند؛ ابراهیم در همان روز املاک و اسباب آنان را به تصرف خود درآورد؛ در عقب شاهزاده تا فوشنج تاخت، بعد از چپاول اموال و احشام برناباد و زنده جان، به قلعهی غوریان برگشت.
با اینحال، ابراهیم از خوف خیانت و نا پاکیهای خود به دولت قاجار ملتجی گشت؛ جمال برادر خود را نزد محمد ولی میرزا فرستاد. و به طور آشکار اظهار نمود که من گبر و ارمنی و جهودم، افغان نیستم. بر حسب خواهش او نواب محمد حسین خان سردار قاجار و خوانین موجود و ساکن در خراسان، وارد غوریان شدند؛ قلعهی غوریان را متصرف گشته، متعلقین ابراهیم را کوچانیده به خواف و خرگرد نشیمن داد. این رویداد برای محمد رضا بسیار دلخواه بود، و گویی یکی از آرزوهای زندگی اش بر آورده میشد؛ ازینرو این دلخوشی خود را ضمن شعری چنین بیان میکند:
دزد آدم فروش ابراهیم/ سگ بی نام و ننگْ بی ایمان
آنکه ظاهر تر است از ابلیس/ شومیش بر تمام خلق جهان
آنکه کردهست خانهها تاراج/ آنکه کردهست ملکها ویران
آنکه میزد قوافل و میخورد/ مال زوّارها و بازاریان
آنکه کردهست ده هزار اسیر/ از خراسان روان به ترکستان
آنکه قاین و اسفزار و هرات/ سیستان موسویه و غوریان
همه را او نموده است خراب/ مردم اند از جفاش سرگردان
آن لئیمی که مینمود مبیع/ مادر و خواهرِ خود و خویشان
آنکه شداد و شمر و بخت النصر/ حارث و ابنملجم و مروان
گر درین عصر زنده میبودند/ میشدند از جفای او حیران
شد گُم اکنون به یمن سعی کسی/ که بود جسم مردمی را جان
آنکه در کاردانی و تدبیر/ نیست چون او کسی در این دوران
مشفق و خیر خواه خلق الله/ مخلص بندگان شاه جهان
سرور و صفدری که هست کنون/ سر و سردار جمله سرداران
سال تاریخ بردن آنرا/ جستم از عقلْ عقلْ شکرکنان
گفت بی نام و ننگ ابراهیم/ گشت اخراج و گم شد از غوریان
ابراهیم در ملازمت امرای قاجاری تاب نیاورده، به خرگرد بر گشت؛ زیرا میدانست که کارکنان این دیار غیرت و عار بازخواست و تلافی رفتار آنرا ندارند، پسران خود هریک یوسف و جمال را به فراه نزد شاهزاده کامران فرستاد؛ و استدعای او آن بود که شاهزاده سوار بفرستد و آنها را کوچانیده به سمت قندهار ببرند. اما در طول راه به سببی از اسباب، محافظان آنها، از آن دو جدا شده، یکی از برادرزادههای ابراهیم عم دیگر خود را که اسماعیل نام داشت به انتقام خون برادرش کشت، و ابراهیم از آنها فرار نموده به فراه رفت. محمد رضا این مادهی تاریخ را برای مرگ اسمعیل سروده است:
زخرگرد خر کرد شوق سقر/ شد آن سال قتلش چو کم شد دو خر (۱۲۲۱ق.)
به قول محمد رضا شصت سالی بوده که این اراذل وارد این خطه گشته اند؛ و طی این مدت احدی از این قبیلهی ضاله به اجل محتوم نمرده است. ابراهیم با پسرش جمال، حقداد نام برادر الله داد(از خوانین تیموری و حاکم خرگرد) را -که محرک قتل اسمعیل بود- به قتل رسانیده جسد او را به رود فراه انداختند.
با اینحال، جمال در هرات متوطن گشت؛ و به قول محمد رضا «شمشیر اعلی»ی او را بکمر خود بسته میدارد. ابراهیم در قریهی برناباد «یک زوج زراعت [محمد رضا] را متصرف گشته، و به کمال استقلال به اسیر فروشی و تحمیل مردم آن محال اشتغال مینماید».
بعد از بردن ابراهیم خان از غوریان، یوسفعلی خان ولد علی خان فراهی(برادرزادهی نواب اسحاق خان)حاکم بالاستقلال غوریان شد. محمد رضا را با او و با پدرش موانست فراوان بود؛ ازینرو -مثل همیشه- متوقع بود که املاک و اموالش باز گرداینده خواهد شد؛ چون از قوه به فعل درنیامد، قصیدهی شکوائیهی عنوانی او فرستاد:
گر سگی بی آبرویی داد اموالش بباد/ خاک عالم بر سرش باد آتشش افتد به جان
تو تلافی کن به من از راه لطف و مرحمت/ هست خوبی و بدی لازم به خوبان و بدان…
باید ابراهیم باشد دزد و قطاعالطریق/ باید از تو منتفع گردند ابنای زمان
سگ اگر آدم نگیرد در سگیت عیب اوست/ گل اگر خوشبو نباشد باشد الحق نقص آن
گویا این استغاثه نیز کار ساز نیفتاد؛ با آنکه یوسفعلی خان بیش از سه سال حاکم غوریان بود، اثری از اجرای وعدههای که به رضا سپرده بود، به ظهور نرسید.
در این آوان باقر خان کرد برناباد را متصرف گشت، و طمع در تصرف املاک سیصد سالهی خانوادهی محمد رضا نمود. گویا باقر خان را در این اقدامش شاهزاده [ فیروزالدین] حمایت میکرده است. چندانکه رضا «امیدوار است که این اشرار نیز عنقریب بسزا و جزای خود گرفتار گردیده، به ظلمهی سابق لاحق گردند». طی این سه چهار سال، محمد رضا را مجال دسترسی به املاکش نبود؛ تا بعد از چهار سال موفق میشود که بخشی از املاک خود را بذر نماید. در این آوان یوسفعلی خان از عم خود نواب اسحاق رنجیده، متوسل به بندگان شاهزاده فیروز الدین میشود؛ نواب اسحق خان با سردار قاجار و لشکر بی شمار به عزم تنبه یوسفعلی و استرداد قلعهی غوریان وارد این ولایت شدند. حسب خواهش یوسفعلی خان، اسکندر خان هزاره(بجای باقرخان) مستحفظ قلعهی برناباد مقرر گردید. لشکر هرات [به سرکردگی یوسفعلی] در محاربهی اول شکست خورد؛ رستم خان و پور مودودقلی خان جمشیدی را با صدو هفتاد سوار جمشیدی و کابلی، به برناباد فرستادند، و به سواران مذکور که در حکم مستحفظین برناباد بحساب میآمدند، رخصت داده شد که محصولات زراعتی هر کسی را که بخواهند، تصاحب نمایند. از آن جمله از هشتاد خروار تخمی که محمد رضا و عموزادههایش بذر نموده بودند، ده خروار حاصل برداشتند:
ارشد هزار تخم فشاندی و بر نداد/ کار تو اوفتاد به روز جزا مگر
این در حالی است که خاندان محمدرضا را با خاندان نواب محمدخان هزاره -که اسکندر خان برادرزادهی او بود- موانست و محبت دیرینه در میان بوده، چنانکه اسکندر خان وقتی حال ابتر این خانواده را در برناباد دیده، به پسر عم محمد رضا «می گفته که اگر محمد غیرتی میداشت شمایان که از دوستان قدیم اجداد ما بودید، به این قسم خراب نمیشدید. معهذا از کثرت اذیت و ضرر او پسر عم و اقوامم به نحوی متأذی شده بودند که تاب اقامت در برناباد نیاورده و ترک همه نموده به هرات آمدند، و اینجا هم امید غوررسی بکسی نبود. … از اینجا مایوس مراجعت نموده در راه اسیر طایفهی ترکمانیهی لشکر قاجار گردیدند». محمد رضا خبر اسارت اقارب خود را همدست پسرش محمد ارشد به شاهزاده فیروزالدین-که با لشکر در شکیبان میبود- میرساند؛ اما از بخت برگشتهی او از آن سو خبر شکست لشکر شاهزاده از سپاه قاجار، مفقود الاثر بودن مشارالیه، قتل اکثر خوانین و تاراج بنه و اسباب آنها را میآورند. چون علاوه بر پسر، برادر محمد رضا نیز در لشکرگاه بود؛ از کدورت این خبرْ و تشویشِ فرزند و برادر، مرغ دل او در سینه تپیدن میگیرد؛ خود را به لشکر قاجار میرساند، و با الحاح و زاری از ملک حسین شاهزادهی قاجاری میخواهد که رسم اسیر فروشی را کنار بگذارد، پسر عم و اقوامش را که در اسارت ترکمنهای لشکر او بودند، بدون اخذ پول رها کند. اما آنان به کمتر از سی تومان راضی نمیشوند. بعد از رهایی اسرا و مراجعت آنان به سوی هرات، محمد رضا به زیارت امام هشتم رفت، و با سردادن زمزمهی قصیدهای، غمهای روزگار را به فراموشی میسپارد، و چهار ماه را در آن دیار میگذراند. تا آنکه خبر تعلق حکومت غوریان به نواب اسحق خان سابق الذکر میرسد، با وعدهی التیام جراحات قلوب ستم رسیدگان از جانب او. الحق اقداماتی در این زمینه صورت میگیرد؛ از جمله مقدار صد خروار بذر به خانوادهی رضا ارزانی کرد، تا بار دیگر بنای زراعت در برناباد نهاده شد. محمد رضا مدتی را در رکاب شاهزاده ملک حسین، و چند روزی را در ملازمت شاهزاده محمد ولی میرزا سپری کرد، و مشمول ذره پروری او گردید.
محمد رضا به ارادهی عزلت گزینی از مشهد به برناباد برگشت؛ و از دیدن حال ابتر خانه و کاشانه و باغ و بته، سر بر زانوی غم نهاد؛ و لی امید دستیابی به اجناس ذیقیمت خود- خصوصاً کتابها و اسناد نفیس خود را – از دست نداد. ازینرو در سرمای طاقت فرسای زمستان، به بهانهی عید قربان با جمعی از اقربا و احبا نزد نواب اسحق خان سردار رفت، چونکه او را اهل مطالعه و نبض شناس مزاج زمانه میانگاشت. در آنجا به شرف ملاقات نواب حسینعلی خان رسیده، حسب حالی بدین منوال به او گفت:
می شنیدم که خان خانانی/ چون بدیدم هزار چندانی
اما این معنی را در نواب اسحق خان نیافته، از او بوی مقصودی به مشام جانش نورزید. نه تنها حاضر به بازسپاری املاک و اموال آنان نشد، بلکه طالب مالیات مستمری گشته؛ سرانجام با بخشش آن مطالبات، اینان را مرهون احسان خویش نمود.
شکایت محمد رضا بدینجا پایان نمییابد؛ او از چگونگی ممیزی و تفتیش حاکمان نیز شکوه دارد. آنان در ازای این کار، پول فراوان از او و بنی اعمامش میگیرند، و اجرای کار ممیزی را تا میتوانند به درازا میکشند، تا امکانات بیشتر بدست آورند.
شکایت دیگر رضا از دست بدست شدن نواحی غربی هرات میان حاکمان خراسان شرقی(سدوزایی)، و خراسان غربی(قاجاری) است. غوریان که بخشی از املاک محمد رضا در آنجا بود، شامل همان نواحی بود.
اما مرحوم عزیزالدین وکیلی فوفلزایی، بر روی اینهمه ظلم و اجحاف، قلم اغماض میکشد، و همان نگاه عاشقانهای را که نسبت به خانوادهی ابدالی، و حتی اقوام منسوب به درانی دارد، همان نگاه را بر کارکرد تکتک افراد آن خاندان و آن اقوام نیز دارد؛ او مینویسد : « [میرزا محمد رضا] حقایق را اهمال کرده و از وضعیت معلوم میگردد که مذکور نظر به اقتدار اداری و حسابی خویش، مسئولیت بزرگ در نزد ارباب دولت درانی داشت، و شاید اقلام عمدهی عواید دولتی را به صرف مخارج شخصی خود بکار برده و هم در جاهایِ دور و نزدیک پنهان کرده بود» [تیمور شاه، ج۲، ۷۱۴].
اما محمد حیات خان -که خود افغان است- ضمن گزارش حالات توابع بنو(اکنون واقع در ایالت خیبر-پشتونخوا، پاکستان)، که از ولایات شرقی و از مناطق افغان نشین سلطنت درانی بود، اینگونه نتیجه گیری میکند:«پرواضح است که هیچ یک از حاکمان درانی بطور دایمی در بنو مستقر نبودند، با این حال از دورهی سلطنت احمد شاه و تیمورشاه کدام بی نظمی و سرکشی علیه حکومت گزارش نشده؛ ولی از عهد شاه زمان تا آخرین زمامدار این خانواده، خانه جنگیها و درگیریهای باهمی، چندان اثر منفی بجا گذاشت که رعایا و اتباعْ راه خودسری در پیش گرفتند، و منطقه دستخوش هرج و مرج و تا امنی گشت.
از ذکر حالات مذکور معلوم میشود که حاکمان درانی هیچگونه توجهی به رفاه و آرامش، و تأمین عدالت میان مردم نداشتند؛ تا جایی که میتوانستند از مردم مالیه میگرفتند و میرفتند؛ و هر از گاهی که لشکریان وارد منطقه میشدند، اموال مردم را تاراج میکردند،؛ و وقتی مردم از خوف و رعب لشکریان درانی فرار میکردند، اسپان و مواشی خود را میان کشتزارها رها میکردند، و بدینگونه آنان از تأدیهی مالیه معاف میبودند» [حیات افغانی، ص۶۶۰].
آن شهادت بی طرفانه، و این نتیجه گیری منصفانه، یعنی «حاکمان درانی هیچگونه توجهی به رفاه و آرامش، و تأمین عدالت میان مردم نداشتند»، برخلاف قضاوت عاشقانهی وکیلی، حاصل این قلم فرسایی است.
_________________
منابع:
- حیات افغانی، محمد حیات خان؛ مترجمان از اردو به پشتو: فرهاد ظریفی و عبداللطیف یاد طالبی (۳ جلد در یک مجلد)؛ چاپ اول ۱۳۷۰ز، دانش خپرندوی تولنه.
- پندنامهی دنیا و دین، امیر عبدالرحمن خان؛ مطبعهی دارالسلطنهی کابل، بی تاریخ.
- تیمور شاه درانی۲جلد)، عزیز الدین وکیلی فوفلزایی؛ طبع دوم، نشر انجمن تاریخ، کابل ۱۳۴۶ش.
- تذکرهی محمد رضا برنابادی، محمد رضا برنابادی؛ چاپ عکسی از روی نسخهی خطی؛ به سعی و اهتمام ن. ن. تومانویچ؛ انتشارات دانش، مسکو ۱۹۸۴م.
- حیات افغانی، محمد حیات خان؛ ترجمه از اردو به پشتو: فرهاد ظریفی و عبداللطیف یاد طالبی؛ دانش خپرندویه تولنه، چاپ دوم ۱۳۸۶ش.