– ” چشماتو ببند. بعدش همه جا بهشت میشه. خودت بهم گفته بودی؟ یادته شش سال پیش گفتی؟ مامان و بابا میگن، بعدش هیچی نیست. میگن به غیر از این زندگی چیز دیگهای وجود نداره و کلا همین یک زندگی رو داریم.”
برمیگردد و نگاهم میکند. گردنبند چرمیِ مشکیاش تکانی میخورد و بوی گلاب بلند میشود. گردنبند را دفعهی اول هم که آمده بود امریکا خانهی ما با خودش داشت. یک کیف کوچک مشکیست که در آن، برگهای نازک قرار دارد و با دکمهای فلزی بسته میشود. همیشه دوست داشتم یکی از آن کیفها داشته باشم. حتی چندبار تلاش کردم گردنبند مادربزرگ را کش بروم و مثل هریپاتر به یک جادوی محافظ، مسلح باشم.
مادربزرگ میگفت داخل کیف، آیهالکرسی است و برای حفاظت از خودش باید همهجا آن را به گردنش آویزان کند. من آیهالکرسی را به سختی تلفظ کردم و نمیفهمیدم یک برگه با این اسم عجیب غریب که هیچ شباهتی به جادوی ارباب حلقهها و شرلوک هولمزِ جوان ندارد چطور میتواند مادربزرگ را از آسیبهای احتمالی حفظ کند؟ مادربزرگ میگفت آیههای نور است و قسمتهایی از قرآن. من نمیفهمیدم قرآن و نور و آیه چیست اما در سفر قبلیاش، وقت برگشتن به ایران، کیف کهنهاش را به من داد و قول داد دفعهی بعدی که به آمریکا آمد یک کیف نو و تازه از ایران برایم بیاورد اما اینبار که آمد یادش رفته بود. مامان هم همان موقع، کیف کهنه را بعد از چند وقت، یک جایی گم و گورکرد.
مادربزرگ برمیگردد و به دهانم خیره میشود. دوباره همان کلمهها را آرامتر به انگلیسی تکرار میکنم تا شاید بفهمد و چشمهایش را ببندد. توی این شش سال هر بار که تلفنی حرف میزدیم میگفت من میمیرم و شماها را نمیبینم. میگفت اگر آمدید و دیدید با چشمهای باز مُردم، بدونید منتظر دیدن شماها بودم. هر دفعه، پشت تلفن قول میدادم که امسال تابستان، برای دیدنش به ایران میروم. نرفتم و سکته کرد و با سختی آوردندش آمریکا تا پیش بچههایش باشد.
همانطور که روی ویلچر نشسته است و به من خیره شده، روسری گلدار و بزرگ ابریشمیاش را دور بازوهایش میپیچد. مامان میگفت این روسری خیلی گران است و اگر قرار است به کسی ارث برسد، فردی نیست جز دختر یکی یکدانهی مامی. بعد هم یک چشمک به من و مادربزرگ میزد که من چندشم میشد.
دوباره به انگلیسی میگویم” مامی، کلوز یو آیز” نگاهم میکند و نه تنها چشمهایش را نمیبندد بلکه درشتتر از همیشه زل میزند به دهان و کلمههایم.
شش سال پیش این جملههای ساده را میفهمید. کلاس زبان میرفت و هر وقت از مدرسه برمیگشتم و قرار بود با هم انگلیسی – فارسی کار کنیم میگفت این جملهها ساده است. برایم شعر انگلیسی بخوان. من شعر “مک دونالد” را که آن روزها در مدرسه یاد میگرفتم برایش میخواندم و او لالاییهایی آهنگین به زبان فارسی برایم میخواند.
شاید مشکل از زبانمان نباشد. شاید از گوشش باشد که در این شش سال ضعیفتر شده است. من طبق رسم خانوادگی شروع میکنم به پانتومیم بازی کردن. عادت کردهام که هر وقت با فامیلهای مامان و بابا در یک خانه جمع میشویم سه زبان ترکی و فارسی و انگلیسی را بشنوم و از ایما و اشارههایی استفاده کنیم که بتواند حرف کوچکترها را به بزرگترها و برعکس، بفهماند.
اما مادربزرگ همیشه فرق داشت. از بچگی و از همان اولینبار که هفت سالم بود و فهمیدم مادر مامان قرار است از ایران بیاید و۵ ماهی خانهی ما باشد، زبانمان از جنس شوق بود. زبان مشترکی داشتیم که ورای فارسی و انگلیسی بود، حتی آن موقع که من فقط انگلیسی حرف میزدم هم میتوانستم به راحتی قصههای هزار و یک شب مادربزرگ را بفهمم. آن موقع که میگویم دو سالی بود که مامان از یکی از روانشناسان ایرانی- آمریکاییِ ساکن لسآنجلس شنیده بود که بهتر است بچه را با دو زبان، دچارآشفتگیِ ذهنی نکنیم و همسانیِ زبانی را در محیط خانه و خارج از آن برقرار سازیم. بعد از آن دو سال، مامان با نظریهی روانشناس دیگری آشنا شد که بچههای دو زبانه، قابلیت ذهنی بالایی برای یادگیری و تبادل دو زبان در دو نیمکرهی مغزشان دارند و بعد از آن هم نمیدانم پای صحبت کدام یک از روانشناسانِ کودک نشسته بود که زبان سوم یعنی فرانسه هم به آموزشهای اجباری من اضافه شد اگرچه من بیشتر دوست داشتم زبان بابا را یاد بگیرم وقتیکه در خانه، آهنگها ی ترکی میگذاشت، چشمهایش را میبست و سرش را همراه با موسیقی تکان تکان میداد.
اینبار دستهایم را نشانش میدهم و روی چشمهایم میگذارم که یعنی چشمایت را اینطوری ببند. مادربزرگ با انگشتهایش که شبیه درختهای زمستانزدهی نیوجرسی بودند، دست کشید روی چشمهایم.
اینطور نمیشود. مادربزرگ منظورم را نمیفهمد. ویلچر را از لبه ی پله، عقب میکشم و به دیوار میچسبانم. به طبقهی اول میروم تا از مامان، فارسیِ این جمله را بپرسم. از پلهها پایین میروم و در میان سر و صدای داییها و کازینها که بسته به سن و سالشان دارند دو به دو فارسی و انگلیسی و ترکی حرف میزنند، مامان را پیدا میکنم که دارد به سمت آشپزخانه میرود.
من هر سه زبان را میفهمم اگرچه فقط یکیشان را میتوانم حرف بزنم اما موضوع مشترک همه ی بحثها دورانداختن مادربزرگ است با اسم برنامه ریزی و تایم لاینِ نگهداری و زمان بندی که مثلا در ماه دسامبر، ایالت کارولینای جنوبی باشد و در ماه ژانویه کالیفرنیا و در ماه فوریه نیویورک و…
عوضیها، این همه راه، سوار هواپیمایش کردهاند تا با هم، بر سر زمان و روزها و ماهها داد و بیداد راه بیندازند. هر کدام بهانهای دارند. یکی مرخصی ندارد. یکی میگوید من به جایش پول میدهم. یکی میگوید خانهی سالمندان بوستون خیلی خوب است و…
صدایشان بلند شده است و بگو مگوها بالا گرفته که خواهر کوچکم خودش از کااسکه پایین میاندازد و با تکیه به میلهی کالسکهاش میایستد و برای اولین بار شروع میکند به راه رفتن. همه ذوق زده میشوند و با کلمههای سه زبانهشان، قربان صدقهاش میروند و هر چیزی را که در دست دارند از کلید خانه و عروسک تا سوییچ ماشین و شکلات به سوی او میاندازند و او با قدمها ی ناقص و نااستوارش به سمتشان میرود تا آنها را به دست بیاورد.
همه یادشان رفته که مادربزرگ در میانشان نیست و روی ویلچر با پاهای خشک شدهاش منتظر تصمیم آنهاست برای خانهی بعدیاش. همهشان به قدمهای کوتاه خواهر دو ساله ی من خیره شدهاند و برایشان مهم نیست که مادربزرگ کمکم دارد راه رفتن را فراموش میکند.
خواهرم مسیر کوتاهِ رسیدن به وسایل را طی کرده است و حالا در یک دست شکلات و عروسک دارد و در دست دیگر کلید خانه و سوییچ ماشین. دو تا از زن داییهایم بلند میشوند و دستهای کوچکش را میبوسند و من مطمئنم که دیگر، هیچکس از دستهای چروک و فرسودهی مادربزرگ خوشش نمیآید، چه برسد به نوازش کردن و بوسیدنشان
– ” مامان این دو جمله را به فارسی ترجمه کن.”
مامان که عادت دارد جلوی فامیلها با انگلیسیِ عجیب غریبش حرف بزند میپرسد چرا و بعد از کلی کلمههای نصفه نیمهی سوالیِ انگلیسی، جمله را به فارسی برایم ترجمه میکند. کلمههای فارسی را توی ذهن و دست و زبانم میگیرم و با عجله به طبقه ی دوم برمی گردم. جاییکه مادربزرگ دارد برگهی داخل کیف را با آرامش نوازش میکند و با چشمهای بزرگش آن کلمههای نور را با دقت میخواند تا از دست بچههایش در امان باشد.
مادربزرگ را نگاه میکنم که چشمهای درشتش شبیه روزهای اولیست که به آمریکا آمده بود. همان روزها که من و مامان و بابا باید در یک استودیوی ۴۰ متری با هم زندگی میکردیم و مادربزرگ غصه میخورد که خانهمان ماشین لباسشویی ندارد. با من درد و دل میکرد که حتی توی روستاهای ایران هم دیگر کسی با دست لباس نمیشوید. بعد، پلاستیک بزرگِ پر از لباسها ی کثیف را با هم تا لاندری سر کوچه میکشاندیم و مادربزرگ در حین تا کردن لباسها با زبانِ بی زبانی با زنهای اسپنیش و چینیِ آنجا حرف میزد و میخندید و چیزهایی میگفت که من هیچ کدام از آنها را نمیفهمیدم. با خودم فکر میکردم حتما این مرحله از زندگی، از زبان، بی نیاز است و همه چیز به چند سوال کوتاه و فشرده تبدیل میشود که تفاوتهای زبانی، آنها را محو میکند.
آن موقع مامان و بابا هردویشان دانشجو بودند و ما حتی تلویزیون هم نداشتیم. مادربزرگ با دیدن همهی این چیزها ناراحت میشد. گوشهای مینشست و با چشمهایش خیره میشد به دیوارهای کوتاه خانه. حالا هم چشمهایش شبیه همان روزها شده است. همهی حرفها را شنیده و میداند که باید بقچهی لباسها و پلاستیکِ نخود کشمش و لواشکهای دستساز و کتاب حافظ کوچکش را جمع کند و با خودش تا آسمان یک ایالت دیگر که حتی اسمش را هم نمیتواند درست تلفظ کند، بکشاند.
نگاهش کردم. دستهایش میلرزید و اصلا شبیه خودش نبود. دیگر برایمان فرنی و شله زرد درست نمیکرد. با غریبهها خوش و بش نمیکرد و کمتر میخندید. فقط از چشمهای درشتش میشد فهمید خودش است.
دستهی ویلچرش را محکم گرفتم و تا لبهی پله کشاندم و به فارسی گفتم: “چشماتو ببند. بعدش بهشته ” و به انگلیسی اضافه کردم راحت میشی و دیگه نیازی نیست بری اون سمت آمریکا. میری همونجایی که قصههاش رو تو بچگی برام تعریف کرده بودی که دو تا آدم، عاشق یه سیب رو یه درخت میشن که نباید میشدند که خدا میفهمه و بعدش اونهارو پرت میکنه روی زمین. خودت گفتی ما میمون نیستیم. ادامهی اون دوتا عاشقِ به سیبیم.”
سرش را برگرداند و به فارسی گفت:” نون خوردهها رو لای روسریم تو کمد گذاشتم. نونها رو نباید دور ریخت. بریز واسه پرندههای روی تراس.”
سرم را به نشانهی فهمیدن و تایید تکان دادم. چشمهایش را بست. دستهای خیسم را محکم به دستههای دو طرفِ ویلچر چسباندم. همهی توانِ سیزده سالهام را جمع کرده بودم توی دستهایم که با چشمهای بسته، سرش را به سمت من چرخاند و گفت: ” از ترسیدن نیست. که روزی هزاربار آرزوی مرگ میکنم ولی دلم به این خاک نیست که بدنم با خاکش یکی بشه. آخه میگن گِل هر آدمی رو از هرجا برداشتن دوباره توی همون مکان برمیگردونن. گِل من مال باغهای زعفرون بیرجنده اما انگار سرنوشت من سرِ سازگاری با خاکم نداره که اگه داشت این بچههام اینقدر پریشونِ این خاک و اون خاک نمیشدند. بستم چشمامو. بقیهش با تو.”
مادربزرگ سکوت میکند و من به حرفهایش فکر میکنم و اسم بیرجند را با اسم ایالت جورجیا تطبیق میدهم تا یادم بماند. حتما جای لاکچریایست که در آن زعفران میکارند. چیز زیادی از حرفهای مادربزرگ نفهمیدم اما دلم میخواهد چند دقیقهای در سکوت به آخرین کلمهها و جملههای فارسیاش فکر کنم و بعد هولش بدهم روی پلهها تا برود بهشت.
صدای داییها و زن و بچههایشان از طبقهی اول میآید که تازه یادشان آمده مادربزرگ نیست. دارند دنبالش میگردند و میخواهند نتیجهی جلسهی امروز را با مادربزرگ در میان بگذارند. باید عجله کنم. پشت ویلچر میایستم و دستهایم را قفل میکنم به دو طرف ویلچر. برای آخرینبار خم میشوم تا به صورت مادربزرگ نگاه کنم. به چهار زبان فارسی و ترکی و انگلیسی و فرانسه از مادربزرگ میپرسم”آماده ای؟”
لحظهای مکث میکنم. هیچ صدایی از مادربزرگ نمیآید. همه جا ساکت است و مادربزرگ با دستهایی گره شده به آیه ی نور، چشمهایش را محکم بسته است.