از سالها پیش رئیسجمهور روسیه از ارزشهای غربی هراس داشته است؛ هراسی که او را وادار کرد تا هویتی فردی و جهانبینیِ کاملی را خلق کند که اساسش مخالفت با هر چیز غربیست. پوتین یک مرتجع تمامعیار و نماد سرکوبِ انقلابیست که اگر جنگهای او و ماشین تبلیغاتیاش نبود، تا به حال در روسیه اتفاق افتاده بود.
***
از آغاز حمله روسیه به اوکراین در ماه فوریه، دنیای غرب با نگاهی تحسینآمیز شاهد مقاومت مردم شجاع اوکراین در برابر شرارت پوتین بوده است. این احساسِ تحسین تبدیل شد به کمکهای بشردوستانه و نظامی بیسابقهای که بدون آن اوکراین نمیتوانست مدت زیادی دوام بیاورد، چه برسد به آنکه بخواهد نیروی مهاجم را بیرون براند.
اما رهبران غربی، با همه تحسینشان، کماکان حرفهای همیشگی دربارهٔ اینکه چه کارهایی نخواهند کرد را تکرار میکنند: اعزام سرباز، ارسال جتهای جنگنده، ایجاد منطقه پرواز ممنوع، و غیره. توجیهش، به قول فرانسیس فوکویاما، این است که اگر اوکراینیها خودشان روسیه را شکست بدهند بهتر است، تا بهانهٔ حملهٔ ناتو به مسکو داده نشود.
غرب که از تشدید تنش میترسد و از باجگیری اتمی روسیه مرعوب شده، موضعی بشردوستانه اتخاذ کرده تا عدم آمادگی خود برای ضدحمله را پنهان کند. ولی اینجا پرسشی مهم وجود دارد: آیا ناتو واقعا آمادهٔ دفاع از هر وجب از خاک خود هست؟
در گذشته غرب نشان داده که آمادهٔ استفاده از زور نظامی برای پیشبرد هدفی بشردوستانه هست. بهترین نمونه این گونه «مداخله نظامی بشردوستانه»، دخالت ناتو در جنگ کوزوو در سال ۱۹۹۹ بود که بعد از آن، جنگهای افغانستان (۲۰۰۱) و عراق (۲۰۰۳) به رهبری آمریکا اتفاق افتاد. همه آنها تحت عنوان مداخلات بشردوستانه بر مبنای جهانگراییِ اخلاقیْ مشروعیت مییافت.
رژیم پوتین روایتی آرمانی از عظمت گذشتهٔ روسیه جعل کرده تا جایگاه حاشیهای امروز خود را پنهان کند.
ولی خروج شتابزدهٔ آمریکا از افغانستان در تابستان گذشته، و بلافاصله در پی آن بازگشت طالبان به قدرت، اینطور القاء میکند که مداخلهٔ نظامیِ بشردوستانه شکست خورده است. بشردوستی از نظامیگری طلاق گرفته، و غرب خود را به لحاظ معنوی خلع سلاح میبیند. یا به قول رئیسجمهور فرانسه امانوئل مکرون که دو سال پیش گفته بود ناتو دچار «مرگ مغزی» شده است.
غیابِ هر گونه موضعِ متعهدانه یا حس هدفمندی در ناتو/غرب، قطعا در محاسبات پوتین در پیش از تهاجم نقش داشت. بههرحال ضمیمهسازیِ کریمه از سوی روسیه و اشغال شرق دونباس در سال ۲۰۱۴، قبلا توخالیبودنِ تعهد استراتژیک غرب را آشکار کرده بود.
***
تاخیر مداوم، ویژگی اصلی غربیهاست. غرب همیشه بسیار دیر دست به کار میشود، و از پیشدستی کردن عاجز است، و فقط به وقایعی که رخ داده واکنش نشان میدهد. یک جوکِ اوکراینی هست که میگوید: «تا اتحادیه اروپا تصمیم بگیرد، روسیه کریمه را گرفته». حالا هم پرسشِ اوکراینیها این است که: «خط قرمز غرب چیست؟ چه چیزی غرب را، به جای انتظار و بحث دربارهٔ اینکه کِی باید مداخله کرد، وادار به اقدام خواهد کرد؟»
همانطور که شاهد بودیم، خط قرمزی برای جان اوکراینیها کشیده نشد، و حالا بهای این تعلل جان صدها نفر در کشتارهای بوچا، ایرپین، و هوستومل است. هشت سال پیش، غربْ جرایم بینالمللی روسیه را توجیه کرد و با جنگ کنار آمد. ولی حالا اوکراینیها در خطوط مقدم در ماریوپول، چرنیهیف، و خارکیف دوباره غرب را کنار خودشان جمع کردهاند، که این یعنی سقوط اوکراین همینطور به معنای مرگ سیاسی غرب است.
***
ذهنیت غرب از «نظم جهانی مبتنیبر حقوق بشر» حالا با ایدهٔ پوتین از «جهان روسی» مبتنیبر حقوق «هموطنان» برخورد کرده است. ایدئولوژی کرملین منشأ ثانوی دارد و همچون آینهٔ دروغنمای غرب عمل میکند؛ روسیه خود را به عنوان نیروی ضد-گلوبالیسم جلوه میدهد که هنوز مایل و قادر به حفظ ارزشها و «قیود» سنتیای است که در غربِ «منحط» از بین رفت.
کرملین با توسل به این چارچوب، الحاق کریمه را همارزِ آزادسازیِ کوزوو از صربستان به دست ناتو جلوه داد. به همین نحو، یورش روسیه به گرجستان (در ۲۰۰۸) و دونباس را به جنگهای آمریکا تشبیه کرد. «سازمان پیمان امنیت جمعی» که روسیه ادارهاش میکند و اوایل امسال نیروهایش را برای سرکوب ناآرامی در قزاقستان اعزام کرد، از روی ناتو کپیبرداری شد.
رژیم پوتین با این شیوهها از سالها پیش غرب را مسخره کرده و روایتی آرمانی از عظمت گذشتهٔ روسیه جعل کرده تا جایگاه حاشیهای امروز خود را پنهان کند. پوتین با توسل به تاریخپرستی و مرگشناسی برای بازگرداندن «عظمت» روسیه، رژیمی ساخته که بیشتر شبیه کاریکاتوری از گذشته است.
«جنگ بزرگ میهنی» (نامی که استالین به جنگ جهانی دوم داد) تنها افسانهای است که بعد از فروپاشی شوروی باقی ماند. برای همین نقشی محوری در سیاست امروز روسیه بازی میکند. کرملین با سانسورِ تاریخِ سرکوب و اردوگاههای اجباری شوروی، مبنای ایدئولوژیک تازهای برای مشروعیتدادن به حکومت خود ساخته است.
پوتین با توسل به تاریخپرستی برای بازگرداندن «عظمت» خیالی روسیه، رژیمی ساخته که بیشتر شبیه کاریکاتوری از گذشته است.
الفاظی که کرملین برای توجیه جنگش با اوکراین به کار میبرد ــ «نازیزدایی»، «غیرنظامیسازی»، جلوگیری از «نسلکشی»، و غیره ــ مستقیما از همان افسانه گرفته شده است. اینها تنها واژگانیست که رژیم پوتین دارد؛ چون با ذاتِ خودِ رژیم او همخوانی دارد. تناقضش در این است که این اصطلاحات که زمانی برای اشاره به شکست نازیسم استفاده میشد، حالا برای مشروعیتبخشی به دیکتاتوری نظامی فاشیستی خودِ روسیه مصرف میشود. جای تعجب نیست که جنگ پوتین (که حالا به «جنگ بزرگ میهنی» اوکراینیها تبدیل شده) به سبک جنگ جهانی دوم و به شیوهها و ابزارهایی که دهههاست کسی ندیده اجرا میشود.
***
وسواس ذهنی پوتین نسبت به اوکراین دقیقا ماهیت فاشیستی دارد، چون اوکراین یادآور «انقلاب میدان» در سال ۲۰۱۴ است ــ قیامی که رئیسجمهور سابق اوکراین که طرفدار روسیه بود را سرنگون کرد. این سناریو بدترین کابوس رژیم پوتین است. روح «انقلاب میدان»، مدتهاست که پوتین را تسخیر کرده، و یکی از دلایل سرکوب داخلی ناراضیان و مداخلات نظامی متعدد برای جلوگیری از تغییر رژیم در بلاروس، سوریه، و قزاقستان بوده است. پوتین مدام اوکراین را «ضد-روسیه» جلوه میدهد، با آنکه خودش روسیه را «ضد-اوکراین» کرده است.
هدف اصلی او نابودی بدیل سیاسی برای رژیم خودش است؛ بدیلی که اوکراین مظهر آن است، و از نظر او نباید وجود داشته باشد.
پوتین پرچمدار مبارزه با تحول است. رژیم حقیر کرملین که تحت امر اوست، نماد سرکوب انقلابیست که اگر جنگهای او، حذف مخالفان سیاسی، و ماشین تبلیغاتی او نبود، تا به حال در روسیه رخ داده بود. اما رهبران روسیه امروز مشکلی اساسی دارند، چون هنوز سازوکاری برای انتقال قدرت نساختهاند. پوتین زمان چندانی ندارد و با ماموریتی غیرممکن روبهروست: اینکه چگونه تا ابد حکومت کند؟
او مثل کای کوچولو در داستان «ملکه برفی» اثر هانس کریستین آندرسن، نمیتواند با تکههای یخی که به او داده شده کلمهٔ «ابدیت» را بسازد. تنها چیزی که پوتین با تکههای باقیمانده از فروپاشی شوروی میتواند درست کند، کلمهٔ «جنگ» است.
هنوز نشانهای از تبدیلشدنِ این جنگ به یک جنگ جهانیِ تمامعیار وجود ندارد، ولی چیزی که کاملا روشن شده این است که این جنگ، جنگ دنیاهاست، و لحظهای سرنوشتساز برای جهان ما.