در افسانهها آمده که، روزی پادشاه سرزمینی را میخواستند برگزینند و گزینش هم به این شیوه بود که بازِ شاهی را به پرواز درمیآوردند تا بر سر هر که نشست او را بر تخت شاهی بنشانند. از قضا باز بر سر شاهزادهای که شکمبۀ گوسفندی بر سر کشیده بود تا خود را کَل وانمود کند نشست و او هم به شاهی رسید و با دختر پادشاه پیشین ازدواج کرد. اینکه او چگونه شاهی بود را نمیدانم، ولی حتی در دنیای ما که حاکمان در جریان رایگیری برگزیده میشوند هم، گاه پیش میآید که افرادی کاملاً نامناسب برای تصدی امور برگزیده میشوند.
نمونۀ این افراد، نویل چمبرلین، نخستوزیر بریتانیا در سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۴۰ است که به دلیل خدمات درخشانش در سمتهای شهرداری و وزارت بهداشت، در یکی از حساسترین دورانها به نخستوزیری رسید و با در پیش گرفتن سیاست مماشات در برابر هیتلر و کاستن مدام از هزینههای نظامی و افزودن به هزینههای خدمات عمومی، دلِ رایدهندگان را به دست آورد، غافل از آنکه دارد کار رابه جایی میرساند که ممکن است عمر امپراتوری بریتانیا را هم به پایان برساند.
محمداشرف غنی نیز هنگامی که با مدرک دکترای انسانشناسی فرهنگی از دانشگاه کلمبیا و سالها تدریس در دانشگاههای معتبر و کار در سازمان ملل و بانک جهانی به وزارت مالیۀ افغانستان رسید، عملکرد خوبی در این جایگاه داشت و شاید خیلیها میپنداشتند، در جایگاه ریاستجمهوری نیز بتواند نام نیکی از خود به یادگار بگذارد، اما حالا برای من، یادگار او بهعنوان انسانشناس فرهنگی، جملۀ تحقیرآمیز و مغرورانهای است که دشمنانش را به طعنه، زن خطاب و دعوت به پوشیدن چادری یا همان برقع کرد و یادگارش بهعنوان دولتمرد، فرار سراسیمه و ناگهانیاش از کابلی است که زن و مرد و کودکش به امید او در آنجا مانده بودند.
طبعاً آنقدر بیخبر و یا بیانصاف نیستم که تمام بار گناه سقوط افغانستان به دست طالبان را به گردن اشرف غنی بیندازم، اما نقش او هم کماهمیت نیست. نمیدانم آیا چنانکه گفته شده، او در این گریز، میلیونها دلار را هم با خود برده، یا چنانکه خود میگوید چنان سراسیمه گریخته که حتی فرصت نکرده اسرار دولتی را هم با خود ببرد یا نابود کند. هرچه که باشد، از مسئولیتش کم نمیکند. کسی که ریاستجمهوری کشوری مانند افغانستان را میپذیرد باید بداند که چه جایگاه خطیری را پذیرفته.
جالب اینکه، اشرف غنی در توجیه گریزش، البته بدون نام بردن، به سرنوشت تلخ همطایفه و همنامش، محمد نجیبالله، رییسجمهور اسبق افغانستان اشاره کرد و گفت که میخواستند او را هم به چنان سرنوشتی دچار کنند. در این مقایسه، شباهتها و تفاوتهایی است که اشارۀ کوتاهی به آنها بد نیست.
دکتر نجیبالله که انتخابش به ریاست جمهوری، حتی اعتبار داخلی و خارجی همان انتخابات پر حرفوحدیثی که اشرف غنی را به ریاستجمهوری رساند هم نداشت، دولتی تشکیل داد که بهمراتب سالمتر و کمفسادتر از دولت اشرف غنی بود و برخلاف او که به فاصلۀ اندکی از خروج نظامیان امریکا گریخت، بهخوبی خروج سپاهیان ارتش سرخ و جایگزینی آنها با اردوی ملی افغانستان را سازمان داد و سه سال و اندی پس از خروج این نظامیان، قدرت را حفظ کرد و با بسیج همگانی و شعار وطن یا کفن، در جنگ جلالآباد چنان شکست سختی به مجاهدین داد که تا مدتها قادر به کمر راست کردن از آن نشدند و تنها هشت ماه پس از فروپاشی اتحاد شوروی سابق و در زمانی که دیگر منبع تامین سوخت، خوراک و حتی مهمات و تسلیحات نظامیاش را از دست داده بود، قدرت را وانهاد.
اما ناگفته نماند که این دو رییسجمهور شباهتهایی هم داشتند. نجیب که در پایان کار، همانند غنی، هرچه بیشتر خود را متکی به جمع کوچکی از اطرافیانش میکرد، با برکناری فرماندهان و مقامات غیرنظامی شمال و جایگزینی آنها با اطرافیان بیکفایتش، بهانۀ لازم برای شورش را به ژنرال دوستم داد و برخلاف شعار وطن یا کفنش، همانند غنی ناگهان و بدون مشورت با فرماندهان نظامی یا مقامات ارشد کشوری گریخت. بیم جان در همۀ انسانها هست، اما کسی که در زمانی حساس مسئولیت خطیری را عهدهدار میشود باید پیشتر حساب خطرات آن را هم بکند. اینکه اگر این دو رییسجمهور اینگونه نمیگریختند، سرنوشتشان چه میشد را نمیتوان دانست، اما میتوان پنداشت که در هر دو حال، انتقال قدرت به گونهای دیگر و با مشارکت بیشتری و تلفات کمتر انجام میشد و دستکم نظام ادارۀ کشور فرو نمیپاشید و چنین لکهای هم بر دامان آنها باقی نمیماند.