در این سلسله مقالات قرار است از بدیهیات و کلیشهها حرف بزنیم. (دیوید فاستر والاس نویسنده و مقاله نویس مطرح، یک سخنرانی دارد که در مراسم فارغ التحصیل در کالج کنیون در سال ۲۰۰۵ ارائه داده است. اسم این سخنرانی «این است آب» است. او در این جستار کوتاه از یک پدیدهی بدیهی مثل آب حرف میزند. تا به حال برایتان سوال پیش آمده که آب چیست؟ آبی که ۷۰ درصد تن آدمی و بیش از ۷۰ درصد کرهی زمین از آن تشکیل شده است. پدیده ای که از فرط حضور، ناپیدا شده است.)
این نوشتههای کوتاه هم قرار است به مفاهیم کلیشهای نگاهی دوباره داشته باشد. این بار این کلیشه آب نیست. سوالهاییست مثل نویسنده کیست؟ نویسنده ی واقعی کیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در چیست؟ مرز میان ادبیات عامه پسند یا ادبیات جدی کجاست؟
– فلانی هم نویسنده ست؟
– هرچه اثر زردتر و سخیف تر، کتاب، پرفروش تر و محبوبتر.
– بیچاره اون که فقط با اینستاگرام نویسنده شد.
– هر روز از خودش عکس میگیره میذاره فیس بوک و اینستاگرام. خوشگل هم نیست. من نمیدونم ملت چرا کتاب هاشو میخرن؟
– فلانی سلبریتی اینستاگرامه یا نویسنده؟
این کنایهها و تکه پرانیها، صحبتهاییست که به تازگی در جمعهای نویسندگان و مخاطبان ادبیات میشنویم. (میتواند به هر هنر دیگری که وجه خلاقانهای به همراه بازتاب در رسانههای مجازی و اینترنت داشته باشد نیز تعمیم داده شود.)
ریشهی این کنایههای ادبی و غیرادبی، دلایل متعددی میتواند داشته باشد؛ مثل حسادت، حیرت و سوال برانگیز بودن جایگاه نویسنده که با تلاش فیس بوک و توئیتر و اینستاگرام و… خودش را به خوانندگان معرفی کرده است به صدها سال پیش بازمی گردد و اصلا موضوع جدیدی نیست؛ چارلز دیکنز نویسندهی مطرح انگلستان یکی از سلبریتیهای روزگار خویش است که به دلیل پرخواننده بود کارهایش او را سانتی مانتال نویس و کاریکارتوریستی بیش نمیدانستند در زمان خودش.
سوالاتی مثل فرق میان ادبیات عامهپسند و ادبیات جدی چیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در کجاست؟ آیا فلان نویسنده را میتوانیم نویسندهای کارآمد بدانیم یا صرفا نویسندهای سرخوش است که میخواهد از طریق نوشتن به شهرت و محبوبیت دست یابد؟
این شکها و شبههها در ادبیات انگلیسی زبان در صد سال پیش نسبت به ادبیات ژانر و جنایی و معمایی و … مطرح میشده است؛ ادبیاتی که به عامه پسند معروف بوده است. ریشهی عامه پسند به کلمهی pulp به معنای خمیر چوب برمی گردد. این کلمه وارد ادبیات شد زیرا در گذشته مجلههای ارزان قیمیت و بی کیفیت را از این ماده میساختند. با گسترش این مجله ها، این واژه معنایی وسیع تر پیدا کرد. زیاد شدن درخواست خوانندگان برای دسترسی به مجلههای هفته گی و روزنامههای پر شده از قصههای پاورقی باعث پیدا شدن این ژانر ادبی با نام «ادبیات عامه پسند» شد.
نمونهی یکی از این مناظرات را در سال ۱۹۲۹ در میهمانی انجمن علوم و هنر آمریکا دیده میشود. نیکولسون، رئیس انجمن، از یکی شخصیتهای آکادمیک سرشناس خواست که مهمترین کتاب سالهای اخیر را نام ببرد و او جواب داد: نمیتوانم بین پروندهی بلامی نوشته فرانسیس نویس هارت و قتل راجر آکروید نوشتهی آگاتا کریستی یکی را انتخاب کنم.
بعد از مهمانی بلوایی برپا شد. زیرا شخص فرهیخته دو کتاب که جز ادبیات زرد و عامه پسند محسوب میشدند را انتخاب کرده بود. تا سالهای بعد این نزاع میان ادبیات جدی و خار شمردن ادبیات پلیسی،گنگستری و هالیوودی ادامه داشت تا جاییکه ادموند ویلسون منتقد ادبی، مقالهای در سال ۱۹۴۴ در مجلهی نیویورکر نوشت. اسم تک تک نویسندههای ژانر و کتابهایشان را نام برد و آنها را غیرقابل خواندن و کسالت بار معرفی کرد. «خواندن این کتابها عادت ناپسندیست که به خاطر تنبلی خوانندهها جایگاهی بین جدول حل کردن و سیگار کشیدن دارد.»
این کشمکش بین منتقدان ادبی که طرفدار ادبیات والا و آکادمیک بودند و نویسندگان ژانر ادامه داشت. از طرفی خوانندگان ژانر نیز بیشتر و بیشتر میشدند؛ خوانندگانی که حرص منتقدان را درمی آورند. زیرا این خوانندگان لزوما افراد کم سواد جامعه نبودند. مثلا یکی از این خوانندگان، ویتگنشتاین، از بزرگترین فیلسوفان قرن بیستم بود که هر هفته انتظار داستانهای جنایی و کارآگاهی را میکشد. تا جایی که در نامهای به یکی از دوستانش نوشته بود کاش میتوانستم آدرسی از نویسنده نوربرت دیویس پیدا میکردم تا از او تشکر میکردم.
نویسندگان عامه پسند همیشه مورد تمسخر نویسندگان جدی بوده اند اما نویسندگان جدی با حرص و کینه این سوال را در ذهن خود دارند که چرا خوانندگانی مثل ویتگنشتاین و ناودا ماندلستام نویسنده، دنباله رو این گونه ادبیات هستند.
این نزاع هنوز هم وجود دارد. بسیاری از منتفدان و نویسندگان از اینکه در سال ۲۰۰۳ بنیاد ملی کتاب در آمریکا به استیون کینگ نویسندهی ژانر ترسناک، مدال افتخار عطا کرد آشفته شدند. هارولد بلوم مقاله نویس مجلهی نیویوکر نوشت: «این قصههای ترسناکِ یک پشیزی دارای هیچ ارزش ادبی و دستاورد زیبایی شناختی نیست.» آن طرف دعوا، نویسندههای ژانر پرطرفدار و پرفروشی مثل ریموند چندلر معتقد بودند که «ادبیات پر شده از یک مشت ادیب و آقازادهی سیال ذهن و بچه فوکولی عنتلکت.»
نمونههای وطنی این لذتهای زرد- به اصطلاح آرتور کریستال، لذتهای گناه آلود- (کتابهایی که دوست داریم آنها را بخوانیم اما خجالت میکشیم دیگران آن کتابها را در دستمان ببینند.) کتابهای یاسمن و گندم و پریچهر و شیرین و کژال و…. که در دورهی راهنمایی و دبیرستان در مدارس، زیرمیزها رد و بدل میشدند؛ کتابهای ممنوعهای که اگر در کیف تان پیدایشان میکردند حداقل سه روز اخراج موقت از مدرسه را با خود به همراه داشت. (از دههی شصت صحبت میکنیم. دوستان دهههای دیگر که این نوشته را میخوانید و با خودتان میگویید مگر عصر حجر بود؟!)
به غیر از کتاب ها، لذت تعریف کردن داستانهای ترسناک و جن و پری و خوابهای ماوراطبیعه نیز یکی از تفریحات دوران نوچوانی بود. داستانهایی که خبر از عالم ماورا داشتند و در آنها مثل داستانهای فاخر گراهام گرین اثری از دوراهیهای اخلاقی در بستر زندگی اجتماعی دیده نمیشود بلکه فقط یک قصهی ساده با پیرنگی مشخص، لذت قصه گویی را منتقل میکنند.
در واقع لذتی بسیاری قدیمی و بی آلایش که از بستر خالص داستان منتقل میشود: یکی بود، یکی نبود؛ داستانی سرراست بدون پرسش از اینکه چرا یکی بود؟ چرا یک نفر دیگر نبود؟ چگونه بود به نبود میرسد و …
در مقالهی لذتهای گناه آلود، آرتور کریستال دلیل اقبال به این گونه از ادبیات را چنین بیان میکند: «نویسندهی معمولی ژانر، لفاظیها و صنایع بیانی متن را در حداقل نگه میدارد. خواستهی متن نویسندهای مثل اگاتا کریستی این است که خواننده با متن احساس راحتی بکند. سبک نگارش این دسته از نویسندگان عمل گرایانه، بدون زیاده گویی و حاشیه روی و تا حدی شانه به شانهی کلیشهها با بارقهای از ادبیت است.»
در این داستانها معمولا پایان خوشی وجود دارد؛ عشق، پیروز میشود و داستان به شکل قانع کنندهای پایان میپذیرد. (در مقایسه با ادبیات مدرن و داستانهای با پایان باز که خواننده باید از هوش و ذکاوت خود بهره ببرد و پایانهای گوناگونی را حدس بزند.)
خواننده هم در برخورد با این ادبیات شکایتی ندارد. درواقع خوانندههایی هستند که لزوما به دنبال کشف راز طبیعت و جامعه نیستند و فقط یک قصهی ساده و سرراست میخواهند. خوانندههایی که از ادبیات درون گرا و روان شناسانه با زمان ماضی بعید و راوی دانای کل خسته شده اند و فقط یک داستان میخواهند بشنوند..
جرج اورول برای این نوع از ادبیات عامه پسند، دسته بندیای دارد با عنوان « کتابهای بد خوب » که شامل:
۱) ادبیات تفننی که هیچ ارتباطی با زندگی واقعی ندارند،
۲) کتابهایی که به زندگی واقعی ربط دارند و هیچ استاندارد محکم ادبی ندارند. جرج اورول میپذیرد که از شرلوک هلمز و دراکولا لذت میبرد اما به هیج وجه نمیتواند آنها را جدی بگیرد.
در نهایت میتوان گفت این نزاع میان ادبیات عامهپسند و ادبیات جدی ریشهای طولانی دارد. ادبیات ژانر در ادامهی مسیر خود سعی کرد در همان مرحلهی اول باقی نماند و یاد گرفت لایههای عمیق تری به شخصیتها و ظرافتهای انسانی شان اضافه کند. ادبیات ژانر تا جایی محبوبیت پیدا کرد که بعد از سالها کتابخانهی ملی آمریکا برای نویسندگانی چون ریموند چندلر و فیلیپ کی و دشیل همت بزرگداشت گرفت و در طول زمان این نوع از ژانر داستانی، شان و منزلت ادبی پیدا کرد.
____________
بخش دوم این مقاله را اینجا بخوانید.