قطرات آب را از بیم آنکه خواب پلکهایم را به زانو درآورند، با سماجت روی صورتم پخش میکنم. برای هزیمت خواب از چشمهایم، پردههای ضخیم را یکییکی کنار میزنم و از نور تازه اما بیرمق خورشید میخواهم که از دل شیشهها عبور کند و در این ستیز نابرابر دستانم را بگیرد. اما نور به زحمت خود را تا وسط اتاق نشیمن میکشاند. همانجا روی مبلهای کنار پنجره لم میدهد. ناامید در تاریکی آشپزخانه فرو میروم. دهانه بطری را روی دهان گشاد لیوان میگذارم و تا آخرین حجم لیوان را از شیر پر میکنم. پس از فروبردن تمام حجم شیر، با دست راست خط سفید به جامانده پشت لبهایم و با دست چپ قطرات گریخته از لیوان را که حالا بیپناه روی سطح کابینت جاماندهاند، از صفحه روزگار محو میکنم.
تنها لباسهای اتو شدهام، کت و شلوار خاکستری و پیراهن سربی است که مرا از مکافات اتو کردن نجات میدهند. پیش از پوشیدن کت با آستین پیراهن، باقیمانده لشگر شکست خورده قطرات آب را از صورتم پاک میکنم. کیف چرم قهوهای کهنهام را که روی یکی از مبلها ولو شده و آفتاب میگیرد، با آنکه میدانم به کارم نمیآید و بیآنکه یادم باشد درونش چه زمانی چه چیزهایی جا دادهام، برمیدارم. در مسیری که خود را به سمت در میکشم از مقابل آینه قدی فرو رفته در دیوار میگذرم. چشمم به قیافهام میافتد. خودم را تماشا میکنم. سنگینی پلکها توی ذوقم میزند. شاید اگر هفته پیش یا حتی همین دیروز موهای سفید سر و صورتم را میشمردم، با استناد به آن میتوانستم اثبات کنم که زاد و ولدشان از هر گونه موجود غیر تکسلولی شناخته شده پیشی گرفته است. البته معترفم تنها جذابیتی که در قیافهام سراغ دارم، همین باریکههای سفید هستند که در شقیقههایم به آغوش هم میرسند. به غیر از آن، چشمها و ابروهایم از پشت عینک یغور روی صورتم چیزی برای عرض اندام ندارند. تکلیف این بینی کوفته هم مشخص است. حتی برای انجام مسئولیت خود گاهی ناگزیر است دست به دامان دهانم شود. البته از آنجا که عادت ندارم خود را زیاد در آینه نگاه کنم، گاهی دلتنگ همین ترکیب کار راهانداز میشوم. با دست موهایم را شانه میزنم و از آغوش آینه بیرون میروم.
در آپارتمان هنوز کامل باز نشده بوی تند اسپند سیلیوار روی صورتم مینشیند. کم مانده است به زانو در آیم. با چند سرفه اغراق آمیز اعتراض خود را نشان میدهم. منتظر پاسخ نمیمانم و آسانسور را با فشردن دکمهاش فرا میخوانم. بدون اینکه در راه معطل شود خود را به طبقه چهارم میرساند. مانند همه قرارهای پیشین این ساعت، تنها و بدون سرخر میآید. بدنم را در سینه گشودهاش نگه میدارم و مانع حرکتش میشوم. چند لحظه صبوری میکند اما در نهایت، محترمانه و به گرمی اولین روز همصحبتی تذکر میدهد.
-لطفا، مانع بسته شدن در نشوید.
گوارایی درنگ محوش پس از «لطفا» گوشهایم را مینوازد. میدانم آنقدر صبور و محترم است که اگر ساعتها در سینهاش بایستم، باز هم با همان نرمی ابتدایی تکرار خواهد کرد «لطفا، مانع بسته شدن در نشوید». اما ادب حکم میکند که بیش از این باعث تکدر خاطر صاحب این صدای لطیف نشوم.
-چشم. چشم خانم زیبا صدا. سپاسگزار که امروز هم با صدای نرم و شیرینت روح این پیرمرد رو نوازش دادی.
طبقهی سوم سر و کله یک مزاحم ناخوانده پیدا میشود و خلوت ما را برهم میزند. مزاحم طبقهی سوم با تاکید سلام میدهد و من هم ناگزیر از ادبی اجباری سری میجنبانم. برای اینکه در دام همصحبتیاش اسیر نشوم، چشمهایم را پایین میاندازم و خود را در فکری عمیق گرفتار نشان میدهم. او هم به تلافی با بوی تند عطر و ضجههای آدامس زیر دندانهای زردش روی اعصابم قیقاج میرود. البته همه مصیبتهای این لحظه به اینجا ختم نمیشود. موهای سینهاش از حصار زنجیری که آنقدر پهن است که تمام صورتم در آن بیفتد، خود را رها کرده و از یقه بازش طوری سرک میکشند که کم ماندهاست در چشمهایم فرو روند. برای نجات چشمهایم، نگاهم را به سوی نوشتهای پرچ شده به دیوار آسانسور میچرخانم. «ظرفیت ۴ نفر، ۳۰۰ کیلوگرم». حساب کتاب سرانگشتیام تمام نشده به همکف میرسیم. پس از خوشآمد گویی آسانسور که یقین دارم درک لطافتش برای مزاحم طبقه سوم ممکن نیست، به طرف در ساختمان میروم و او به سمت محل پارک ماشینها.
هنوز خورشید نتوانسته خنکای ابریشمی شب را بسوزاند. سرانگشتان دستانم سرمای هوا را میچشد. از شروع این پاییز میشود حدس زد که زمستان پیشرو سرمای گدا کشی با خود همراه خواهد آورد. مانند سگ نگهبان به دو سمت کوچه نگاه میکنم. خیالم آسوده میشود که امروز توفیری با دیروز نکرده است. پیرمرد کرکره بنگاه معاملات ملکی سر کوچه را بالا میدهد. با اینکه حتم دارم میداند تا سه ساعت دیگر هم سر و کله مشاورین پیدا نمیشود و خبری هم از مشتری نخواهد بود اما با صدای بالارفتن کرکره زنگزده میتوانم با اطمینان شرط ببندم، ساعت شش و سی دقیقه صبح است. نهایت یکی دو دقیقه دیرتر یا زودتر.
از بیم آنکه خط اتوی لباس پیرمرد خجلم کند، هیچگاه به لباسهایش که امروز پیراهنی سفید و شلواری نقرهای است خیره نمیشوم. پیشانی آفتاب سوختهاش با سه فرو رفتگی عمیق، چهار قسمت نامساوی شده و ابروهایش در قسمت پایین پیشانی نفوذ کردهاند. شاید از ترس ابروها، موهای سیاهش که فقط در روزهای برفی اثری از سفیدی در آنها دیده میشود، در قسمت بالای پیشانیاش تا جایی که جا دارد عقب نشستهاند. صورتش با انبوهی از موهای سیاه که به طرز خارقالعادهای یک اندازهاند، پوشیده شده است. کبودی لبهایش در میان این نظم سیاه، بیشتر خودنمایی میکند.
هر چه به پیرمرد که اکنون به انتظار رسیدنم خود را معطل کرده است نزدیک میشوم، بوی زهمی که از مغازه مرغ فروشی پخش میشود بیشتر عرض اندام میکند. شدت بو میگوید کرکره آن مغازه هم بالا رفته است. هر چند قرار نیست برای خرید مرغ کسی این ساعت از خانه بیرون بزند اما دقایقی دیگر ماشین توزیع مرغ کشتار روز از راه میرسد و سهم اهالی محل را به دست مرغ فروش میسپارد. در شش و بش ترفندی هستم برای ممانعت از کشدار شدن صحبتهای پیرمرد که صدای نخراشیدهای مرا به خود میآورد.
-آقا معلم، بفرمایید برسونمتون.
دو گنجشک از روی درخت بید خشکی که از سالهای پیش در پیادهرو رها شده است، پرواز میکنند و بین ساختمانهای خفته خیابان ناپدید میشوند. مزاحم طبقه سوم با ماشین بزرگ سیاه چینیاش به موازاتم به سمت خیابان اصلی حرکت میکند.
-صبح بخیر آقای معلم. بفرمایید چای در خدمت باشیم.
ترجیح میدهم ابتدا تعارف بیپشتوانه پیرمرد را از سر باز کنم. مزاحم طبقه سوم اگر کمی بیشتر معطل شود جای دوری نمیرود. این تنها عقوبتی است که به تلافی ترساندن گنجشکها از دستم برمیآید.
-صبح بخیر. سپاسگزارم. باید خودم رو زودتر برسونم مدرسه. امروز کمی عجله دارم. باشه برای یک فرصت بهتر.
به سوی ماشین سیاه میچرخم و به رانندهاش که در آینه سبیل تاب خوردهاش را ورانداز میکند، همراه با گذاشتن کف دست بر سینه میگویم.
-ممنون. راهی نیست. مزاحم شما نمیشم. شما بفرمایید.
هنوز تاکیدم روی آخر جمله جا نیفتاده است که ماشین طوری گاز میدهد انگار صدای شلیک تپانچه مسابقه دو صد متر در سرش پیچیده باشد. چاله آبی هم که با ولع تمام از دیشب قطرات باران را در خود جمع کرده است، نمیتواند جلویش را بگیرد. حاصل صبوری گودال را با حجم لاستیکش به اطراف میپاچد. قطرات خاکی آب در تار و پود چادر زنی که در پیادهرو نمدار خیابان اصلی، تن روی زمین گذاشته ناپدید میشوند. چشمهایم به زنی محو در زیر چادری سیاه میافتد.
ماشین سیاه چند متری خلاف در خیابان اصلی میتازد. سپس بدنش را تا نیمه از پل مقابل مرغفروشی عبور میدهد و در پیادهرو میاندازد. نیمه دیگر را روی پل و در خیابان باقی میگذارد. راننده پاهایش را روی زمین میگذارد. به توده سیاه رنگ کنار پاهایش، با چشمهای گشاد شده نگاه میکند. بیآنکه آنها را از روی سیاهی بردارد، صدایش را در سر میاندازد و به شاگردش که داخل مغازه مشغول است فرمان میدهد.
-حیف نون، زود باش یخچال رو تمیز کن. الان بار میرسه.
لرزش ناگهانی زن زیر چادر سیاه، مرا یاد شاگرد افغان تازه واردی میاندازد که همکلاسیهایش کیسه پلاستیکی پر شده از بازدم را پشت سرش ترکاندند. مرغ فروش مزاحم مانند همان همکلاسیها، بیپروا قهقهه سر میدهد و وارد مغازه میشود. زن با حرکت دست از زیر چادر نمور، تمام وجودش را در سیاهی فرو میبرد. سرش روی سینه میافتد. حرکت سینه و شانههایش در تلاش برای فرو بردن هوای محبوس به زیر چادر توی چشم میزند. گویی در نزاعی سخت، جان میکند.
صدای گامهای پیرمرد نزدیک و نزدیکتر میشود، آنقدر که هرم نفسهایش را روی پوست گردنم احساس میکنم.
-گداست. از صبح که اومدم اینجا بود.
کاسهای جلوی زن روی زمین نمیبینم. دستش هم سمت کسی دراز نیست.
-گداها این ساعت کارشون رو شروع نمیکنن.
صدای قدمهای پیرمرد میگوید که وارد بنگاه میشود. برمیگردم و در پی صدا تا چارچوب در میروم.
-اگر گدا نیس پس کیه؟
پاسخی برای پرسش و لبخند پیرمرد ندارم. سرم را پایین میاندازم. جوری کلمات از بین لبهایم میریزد که بعید است صدایم را بشنود.
-نمیدونم. اما گدا نیست.
پیش از آنکه لبخند پیرمرد در تمام صورتش پهن شود با دست از او خداحافظی میکنم و به سمت زن برمیگردم. میخواهم به بهانه تمیزکردن شیشههای عینک چند ثانیه بیشتر آن توده سیاه را تماشا کنم. لختی فراموش میکنم بدون عینک دنیا برایم تار میشود. کیف دستیام را بین پاهایم روی زمین میگذارم. سرسری دستمال را روی شیشههای عینک میکشم و تلاش میکنم حتی در آن فضای تار چیزی از وجود زن برای چشمهایم روشن شود.
-دیرتون نشه آقای معلم.
عینک را روی صورت میگذارم و با انگشت اشاره دست راست آن را تا نزدیکی چشمها بالا میبرم. کیف را از روی زمین برمیدارم و بدون توجه به پیرمرد به راه میافتم. آرامتر از هر روز گام برمیدارم. پس از چند قدم برمیگردم تا خاطر جمع شوم، زن همچنان سرجایش نشسته است. نمیبینمش اما چشمم به نور آفتاب میافتد که خود را سینهخیز به سوی او، آنسوی ماشین سیاه میکشاند. نفسی عمیق که بیشتر شبیه آه است از سینهام بیرون میریزد. راهم را میگیرم و میروم. هر چند قدم برمیگردم و او را تصور میکنم. آیا همچنان سرجایش مانند سنگی سیاه بیحرکت نشسته است؟. نزدیکیهای مدرسه تمام شجاعت خود را از درون سلولهایم، حتی آنها که در آستانه مرگ هستند جمع میکنم. برمیگردم تا به زن اسکانسی کمک کنم.
کیف را به دست چپ میدهم و با دست راست، دسته کلید و سکههای داخل جیب شلوارم را همانجا در مشت میگیرم تا صدایشان را نشنوم. بیاختیار میدوم. چشمم که به هیکل پهن و سنگین شاگرد مرغفروشی در حال تمیز کردن شیشههای مغازه میافتد، چندشم میشود. راه میروم. سپس صاحبکارش را میبینم که در ورودی مرغ فروشی خشکش زده است. از جهت نگاهش میفهمم دارد به همان زن نگاه میکند که من به نیتش بازمیگردم. شاگرد من را که میبیند دست از کار میکشد و سرش را پایین میاندازد. اما با گردنی کج، چشمهای وقزدهاش روی من قفل میشود. تیشرتش را پایین میکشد تا به طور کامل شکمش را بپوشاند. بیاعتنا از مقابلش میگذرم. سلام یخزدهاش را هر چند ناواضح میشنوم اما کاری واجبتر از پاسخ سلام او دارم. ماشین سیاه را به شوق دیدن سیاهی رد میکنم. زنی را میبینم بیآنکه در سیاهی فرورفته باشد.
به چهل سالهها میماند. با لبهای کم رنگ و ترک خورده. اندازه بینیاش در حصار گونههای کبود برای نفس کشیدن کفایت میکند. سنگینی پلکهایش زیر بار ابروان متراکم بیشتر به چشم میآید. خون گوشههای سفیدی چشمها که کمی تا سرریز شدن راه دارد، زیبایی چشمهای سیاه و درخشانش را دو چندان کردده است. چشمها وسعت بیکرانی از صورتش را پوشاندهاند. دلم خواست چشمهایش مرا نگاه کنند. اما گره نگاه زن به سنگفرش خیابان مرا تا ابدیت چشم انتظار خواهد گذاشت. موهای زن پس از رد شدن از مرز شالی سبز با طرحی متراکم از قطرات آبی رنگ که سر و شانههایش را پوشانده، اطراف را به نظاره نشستهاند. پیراهنی سفید که از درخشندگی میتوانست جای مهتاب بنشیند، چون برف بازوانش را پوشانده است. دامن خونی رنگش نم سنگفرش را مکیده و در ترکیب با نور خورشید که روی آن پهن شده، زیباییش را خواستنیتر کرده است. با دیدن این نقاشی فراموش میکنم برای چه بازگشتهام.
-پسر، خوابت برده؟ ظهر شد. شیشهها رو زودتر تمیز کن. الانه که بار برسه.
با صدایی که از حنجره مرغ فروش مزاحم فوران میکند به خود میآیم. پشت سرم را نگاه میکنم. پیرمرد که داخل بنگاه با سماور کلنجار میرود، نگاه نصف و نیمهای به من میاندازد. برای فرار از نیشخند چشمهایش به سمت مرغ فروشی میروم. مزاحم طبقه سوم که حالا بوی عطرش به واسطه اختلاط با بوی سیگار و زهم قابل تحمل شده است، از تابلوی نقاشی رها شده در پیادهرو عکس میگیرد. متوجه حرکت من به سوی خودش میشود. تلفن همراهش را بی نشانی از تعجیل در جیب فرو میبرد. سیگار را از گوشه لب رها و زیر پا سر به نیست میکند. تا روبرویش برسم آخرین ذرات دود سفید را از اعماق حلقش، حلقه حلقه بیرون میدهد.
-مخلص آقا معلم.
-این زن چند دقیقه پیش چادر سرش بود اما الان چادرش نیست. شما ندیدی چی شد؟
مرغ فروش گرهای کور به پیشانی میاندازد و بر سر شاگردش که حالا به شیشههای مغازه تکیه داده است، فریاد میزند.
-چی رو بروبر نگاه میکنی؟ شیشهها رو تمیز کن. حیف نون.
بیآنکه مستقیم به چشمهایم نگاه کند، با لحنی که انگار میخواهد خود را تبرئه کند پاسخ میدهد.
-چی بگم؟ نمیدونم والله. شاید از این اعتراضها باشه که تازگی مد شده. اصن چه کار دارم من؟
مکث میکند. نیشخندی میزند.
– آشناست؟
برمیگردم. در زن که دستهای مشت شدهاش روی زانوها محو میلرزد، غرق میشوم. بدون اینکه برایم مهم باشد کسی صدایم را بشنود میگویم
– خیر، آشنا نیست.
-دیرتون نشه آقای معلم.
پیرمرد شلنگ آب را بیپروا به سوی سنگ فرش نشانه رفته است. ذرهای نگرانی از اینکه زن خیس شود در او نمیبینم. با تاکید بیشتری نگرانیاش را از دیر رسیدنم به مدرسه گوشزد میکند.
-دیرتون شد آقای معلم. امروز عجله داشتید.
صدای پیرمرد مانند طوفان مرا در راه مدرسه میبرد. با هر قدم که از زن فاصله میگیرم نفسهایم سنگین و سنگینتر میشود و قلبم در حصار استخوانهای سینه بیشتر احساس خفگی میکند. هر چه بیشتر به مدرسه نزدیک میشوم، درد بیشتری به وجودم چنگ میزند. حتی در یک روز عادی سر و کله زدن با یک مشت نوجوان که در کلاس تاریخ کودنهایی تمام عیارند، حتی آنها که نمره کارنامهشان بیست میشود، مشمئزم میکند؛ چه برسد به امروز که هیچ شباهتی به یک روز عادی ندارد. جدی نبودن تاریخ برای شاگردانم، اهتمام مرا در طول سالیان کمرنگ کرده است. از خیلی پیشتر به این واقعیت تلخ پیبردم که تاریخ برای حافظه ناپایدار این نسل، چیزی غیر از وقت تلف کردن نیست. همان تقدیر موروثی برای ایشان کفایت میکند و بیشتر به کارشان میآید.
یادم میافتد برای کمک به زن برگشته بودم اما چنان گرفتار آن صحنه بیتکرار شدم که برای لحظاتی همه چیز، حتی خودم را فراموش کردم. چیزی انگار یقه کتم را از پشت به چنگ میگیرد. متوقف میشوم. بازمیگردم اما نه به قصد کمک به زن، به امید آنکه خود را در چشمهای بیکران او به خاطر آورم. در افکارم پی بهانهای برای بازگشت میگردم تا جلوی نگاه هار پیرمرد و مزاحم طبقه سوم پرت کنم. چیزی عایدم نمیشود. هرچند دشوار است اما نادیدهشان میگیرم. دلیرانه تا رسیدن به زن چشمهایم را به زمین میبافم. زن همچنان سر جایش، چون تندیسی استوار نشسته است. چهارزانو و با دستانی مشت شده بر روی زانوها. اما شال سبز جای خود را به موهای بلند، لَخت، سیاه و درخشانی داده است که مانند چشمههای کوهستانی از ارتفاعات، راه دشتهای پایین دست را پیش گرفتهاند. گیسوانش از سرچشمه سه دسته میشوند. دو دسته به قرینه یکدیگر از مسیر دو کتف، پس از لمس سینهها بر روی کشاله رانهایش پیچ و تاب میخورند. دسته دیگر نقش انحنای کمر زن را به خود گرفته، سر بر سنگفرش میساید.
کمکم تقلای رهگذران در خیابان به چشم میآید. هنگام رسیدن به زن اگر نایستند، کمی آهستهتر گام برمیدارند تا او را بهتر ورانداز کنند. گویی میخواهند مفهوم تابلوی افتاده در پیادهرو را کشف کنند. دو سه نفر با نگاه و حرکت دست و صورت از پیرمرد میپرسند «این زن کیه؟» و پیرمرد دست از کار کشیده و نکشیده پاسخ میدهد «یک بنده خدا». اینبار نزد مرغ فروش و پیرمرد نمیروم. یک راست میروم سراغ خودش. مقابلش زانو میزنم. لرزش دستها و چانهاش حالا شفاف به چشم میآید.
-کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چرا اینجا نشستی؟
حرکت لبهای زن را به وضوح میبینم اما صدایش تا به گوشهایم برسد در فضا بخار میشود. از گوشه چشم، مرغ فروش مزاحم را میبینم. در حالی که لیوان چای را در گلویش خالی میکند، زن و شاید مرا با چشمهای سبزش مینگرد. اما سنگینی نگاه دیگری آزارم میدهد. نگاه پیرمرد که حالا با روزنامههای رنگی، شیشههای بنگاه را تمیز میکند. انتظارم بیثمر است. پاسخی از زن نمیشنوم. به سمت خانه میروم. چیزی شبیه دویدن. در ساختمان را باز میکنم و با گامهای بلند و سریع خود را به آسانسور میرسانم. چند بار بر کلید فشار میآورم تا خیالم آسوده شود که حتماً سینهاش را باز میکند. به او میگویم.
-تند باش. سریعتر لطفاً. خواهش میکنم.
-طبقه چهارم
-جایی نرو. الان میام.
کلید میاندازم و پس از دو چرخش، وارد خانه میشوم. کلید را در قفل و در را نیمه باز رها میکنم. کمد لباسهایم را میگردم. جستجوی شال زنانه در کمد اتاق خواب مردی که تنها زندگی میکند، احمقانهترین کار ممکن است. چشمم به یک پتوی مسافرتی میافتد. میبویمش. بوی نویی میدهد. بازش میکنم تا خاطر جمع شوم پاکیزه است. مناسب به نظر میرسد. از خانه بیرون میزنم. آسانسور وفادارانه چشم به راه مانده است.
-ممنون خانم زیبا و خوش صدا.
-همکف. خوش آمدید.
بدون اینکه چیز بیشتری به آسانسور بگویم از کالبدش خارج میشوم و سمت زن میدوم.
-آقای معلم، کیفتون رو تو پیادهرو جا گذاشته بودید. برش داشتم بردم داخل مغازه.
جمعیت مقابل زن و حرص ششهایم برای بلعیدن هوای بیشتر، نمیگذراند از پیرمرد تشکر کنم. فقط دستی تکان میدهم و به سمت جمعیت میروم. نفر به نفر کنارشان میزنم. مرغ فروش و شاگردش در خط مقدم جمعیت ایستادهاند. آنها را هم به سختی کنار میزنم. پس از دیدن زن پاهایم لمس میشود. روی زمین مینشینم. به جان کندن پتوی مسافرتی را مقابل زن میگیرم.
-پیراهنت چی شد؟
زن دستهایش را حجاب صورتش کرده است و حالا به وضوح بیمارگونه میلرزد. صورتم گرمای تنش را لمس میکند. مانند مادیانی که ساعتی به تاخت رفته باشد، نفسهایش در گوشهایم فریاد میزند. پوستش حتی در سایه جمعیت درخشندگی بیمانندی دارد. گیسوان زن با تمام وجود سینههایش را از چشمهای گرسنه جمعیت پنهان میکند. صدای عکسگرفتنها مانند سوزنی داغ در گوشهایم فرو میرود. به سمت جمعیت برمیگردم. این گله گرسنه تا سیر نشوند دست از این مادیان برنمیدارد. فایدهای در فریاد نمیبینم. جمعیت را اینبار از روبرو کنار میزنم و خود را به پیرمرد میرسانم. بیرون مغازه روی صندلی چوبی نشسته است و چای تازه دمی که پیشتر وعدهاش را داده بود مینوشد. دهانش را در پناه بخار برخواسته از چای، آنگونه بر لب لیوان گذاشته است که انگار میخواهد لیوان را ببوسد. به آرامی لیوان را از لبهایش جدا میکند و در سینه دستانش میگیرد. دستانش را کمی جابجا میکند تا همه سطح لیوان را بپوشاند. گویی میخواهد گرمای چای از جانش خارج نشود. با لبخندی شبیه لبخند ناظمی که مدعیست همه چیز را از قبل میداند به استقبالم میآید.
-پی کیفتون اومدید؟
-چه خبره اینجا؟ چرا این زن برهنهست؟ پیراهنش چی شد؟ چرا هر دفعه که از این زن دور میشم یک تیکه از لباسش نیست میشه؟
لبخندش چنان پررنگ میشود که حالا میتوانم دندانهای مرتبش را شمارش کنم. با نگاهم در شنیدن پاسخ اصرار میکنم. پیرمرد از من بیشتر روی سکوتش سماجت دارد. بیآنکه چشمهایش را از من بردارد لیوان را روی لبهایش میگذارد. بوسه عاشقانه دیگری از لیوان میگیرد.
-متفرق شید. برید پی کارتون. آقا فیلم نگیر. خانم با شما هستم. بچه برو مدرسهات. مگه بهت نمیگم عکس نگیر.
به سمت صدایی که گله را ترسانده است، برمیگردم. جمعیتی که از تماشای نقاشی زنده یک زن، به جان کندن دل میکند مانع دیدن سرچشمه صدا میشود. به سمت صدا میروم. سربازی با رقصاندن باتوم در هوا، تلاش میکند مردم را متفرق سازد. من را که میبیند سلامی نظامی میدهد و کنار میرود تا به سمت مافوقش که بالای سر زن ایستاده است، بروم. دستم را روی شانه افسر میگذارم. او با چشمهایی گشاد و دهانی که آنها را همراهی میکند برمیگردد. تلاشش برای بستن دهان حالم را به هم میزند.
-سلام معلم. اینجا چه خبره؟ این زن کیه؟
-اینکه کیه نمیدونم.
اجازه نمیدهد آنچه را میخواستم کامل بگویم. هیکلش را به سمت زن میچرخاند و باقیمانده سئوالهایش را میپرسد.
-از کی اینجاس؟ چرا لباس تنش نیس؟ چه خبره اینجا؟
-داشتم عرض میکردم قربان.
به سمتم برمیگردد. با اخم حالیم میکند که سراپا گوش است و زودتر حرفم را بزنم.
-از حدود یک ساعت پیش اینجاست. اما از ابتدا برهنه نبود.
-یعنی در ملاء عام کشف حجاب کرده؟
از چشم غره و ژست عصبانیت افسر کلافه میشوم. نفسم را با تاکید بیرون میدهم.
-نه برادر من. برای کشف حجاب نهایت یک روسری سر چوب میکنن. من فکر میکنم موضوع چیز دیگری باشه.
کمی مکث میکنم. حرفم را مزه مزه میکنم.
-به نظرم لباسهایش را کسی از تنش در میاره. به زور.
افسر نگاهی نصف و نیمه به زن میاندازد. انگار میخواهد نشانههایی از حرفهایم را در وجود زن کشف کند. با چشمهایش مرا بازجویی میکند.
-رو چه حسابی این حرف رو میزنی معلم؟
شرح ماوقع را با هر چه جزئیات که ذهنم یاری میدهد برایش تعریف میکنم. اما حتی بیان جزئیات هم باعث نمیشود تا حرفهایم را بپذیرد ، چه برسد به اینکه نتیجهگیریام را قبول داشته باشد. به سرباز که در آزمون متفرق کردن جمعیت نمره قبولی گرفته است، دستور میدهد اطراف را پی لباسهای زن وارسی کند. خودش نیز بیآنکه از زن فاصله بگیرد، اطراف را وارسی میکند.
صدایی نامفهوم در پسزمینهای از خشخش به گوش میرسد. افسر بیسیمش را کنار گوش میگیرد تا بهتر بشنود. وقتی همه آنچه که باید را شنید، سرش را به اطراف میچرخاند. با چشمهایش دنبال سرباز میگردد. پیدایش که میکند فریاد میزند.
-پسر بدو بیا اینجا.
سپس به چشمهای من نگاه میکند. به چیز نامعلومی میاندیشد. از باز شدن اخمهایش دستگیرم میشود به نتیجه رسیده است. جایی پشت سر زن را نشانم میدهد.
-معلم، یک لحظه برو اونجا. برو اونجا وایسا.
-اجازه بدید این پتو رو بندازم روش، تا این بنده خدا هم خودش رو بپوشونه هم اینقدر مثل بید نلرزه.
-الان نه معلم. خیلی دیر شده. فعلا باید دیوار درست کنیم. بعد میگم بیان ببرنش. الان دیوار واجبتره.
-دیوار؟
دست راستم را میگیرد و همراه خود پشت سر زن میبرد. درد در رگ و پی مچم میپیچد اما صدایم در نمیآید. وقتی به محل مورد نظرش میرسیم با دو دست مرا سر جایم محکم میکند. با اشاره دستش مرغ فروش و شاگرد احضار میشوند. جای آنها را نیز نشانشان میدهد. مرغ فروش کنار من و شاگرد کنار مرغ فروش. با اشاره سر و دست به سرباز فرمان میدهد برود کنار شاگرد و خودش سمت دیگر دیوار، کنار من میایستد.
-معلم، بچسب به آقای مرغ فروش. شما هم به شاگردتون. کاملا همه به هم بچسبید. نباید چیزی از بینتون مشخص باشه. لطفا همه خبردار بایستید.
دیوار از هر جهت مقاوم و نفوذ ناپذیر میشود. از فوران هیجان افسر، همه پشت به زن و رو به خیابان خبردار میایستیم. صدای نفسهای بیوقفه زن را میشنوم. هر لحظه شدیدتر میشود. حتما رهگذران از غفلت سرباز بهره میبرند و از لذت تماشای زن مینوشند. میخواهم برگردم تا ببینمش اما با تشری از افسر، ناگزیر خبردارترین وضعیت عمرم را حفظ میکنم.
صدای نعرههای دو موتور که هر کدامشان دو راکب بر خود دارد، نفسهای زن و پچپچ خیابان را در خود غرق میکند. پشت سر موتورها سه ماشین سیاه با شیشههای دودی به سرعت سینه خیابان را میشکافند و به سمت پایین میروند. سرباز و مافوقش با تمام وجود سلام نظامی میدهند. گویی آخرین احترام نظامی عمرشان را به جا میآورند. دهان مرغ فروش چنان باز شده است که نگران میشوم تا آخر عمرش همانطور بماند. افسر مانند اینکه چاشنیاش منفجر شده باشد از پهلوی دیوار کنده میشود و به سمت پایین خیابان میدود.
-پسر دنبالم بیا. تماس بگیر بیان این زن رو جمع کنن و ببرن. عجله کن پسر.
سرباز هم به پیروی از دستور بیسیمش را کنار گوش میبرد و به سرعت دنبال افسر میدود. تلاش میکند خود را به او برساند. هر دو ثانیههایی بعد در انتهای خیابان ناپدید میشوند. شاگرد مرغ فروش از دیوار جدا میشود و به سمت مرغ فروشی هیکل سنگینش را میکشد. از دهان مرغ فروش صدایی سست و بیرمق بیرون میریزد.
-دیدی آقا معلم. عروسک بودند. جواهر. نگاه کردن به این آلمانیها میرزه به سوار شدن این چینیها که ما داریم. شما اصلا میدونی قیمتشون چنده؟
نمیخواهم جواب مزاحم طبقه سوم را بدهم. جوابی هم ندارم. او همانطور خیره به انتهای مسیری که ماشینها در آن فرو رفتها ند، چیزهایی میگوید که دیگر نمیشنوم. برمیگردم تا زن را ببینم.
زن مانند نوزادی که از رحم مادر آزاد شده باشد، برهنه است. نشانی از دامن سرخ رنگش نمیبینم. دیگر کاری از موهایش ساخته نیست. در امتداد نگاهم پیرمرد دست از کار کشیده است. کتابی در دست روی صندلی بیرون بنگاه پا روی پا انداخته و عابرانی که مجدد در حال جمع شدن برای تماشای پرتره زنده یک زن برهنه در خیایان هستند را نظاره میکند. جمعیت جلوی پیرمرد دیوار میکشد.
کتم را در میآورم و روی دوش زن میاندازم. لرزشی در دستان و سپس تمام وجودم احساس میکنم. قلبم میلرزد. روبرویش زانو میزنم. پتو را روی پاهای مربع شدهاش پهن میکنم. دستهایش را از صورت برمیدارم و روی پاهایش که حالا جای آن دامن سرخ، با پتوی چهارخانه بیروحی پوشیده شده است، آزاد میکنم. دکمه کت را میبندم تا بیشتر حجاب بالا تنهاش شود. تلاش میکنم در چشمهایش نگاه نکنم اما از اینکه دستانم، بدن سردش را لمس کند ابایی ندارم. تا کنون خود را چنین به شجاعت نزدیک ندیده بودم. دستمالی از جیب کت بیرون میآورم و صورتش را پاک میکنم. سرش را بالا میآورد و به من نگاه میکند. تنها به من. دقیقا در چشمهایم. خودم را که در چشمهایش میبینم، بینفس میشوم. دستمال را روی دهانم میفشارم. زبانم با ولع، شوری دستمال را در جان خویش فرو میبرد.
صدای آژیر از بالای خیابان به سمت زن، من و جمعیت یورش میآورد. هشدار ماشین پلیس جمعیت را یاد کارهای فراموش شده میاندازد. اطرف زن خلوت میشود. مرد مرغ فروش این بار با احتیاط مشغول ثبت آخرین صحنههای ماجراست. شاگردش گوشهای ایستاده و با چشمهای وحشت زده ماشین پلیس را تماشا میکند. پیرمرد کتابش را بیآنکه نگاهش را از دو مردی که به سوی زن میدوند بردارد، ورق میزند. یکی از مردها پارچه سیاهی که با خود همراه دارد، روی زن میاندازد. تلاش میکنم نفسهای زن را در امواج سیاه پارچه، هر چند محو احساس کنم. دو مرد تندیس سیاه را مانند پرکاهی از زمین میکنند و داخل ون جا میدهند. لحظاتی بعد ماشین پلیس بدون هیج هیاهویی در انتهای همان مسیری که ماشینهای سیاه آلمانی رفته بودند، ناپدید میشود.
دست دراز میکنم و پتوی مسافرتی جامانده را برمیدارم. دست دیگرم را ستون میکنم و با جان کندن از روی سنگفرش پیادهرو بلند میشوم. مزاحم طبقه سوم و شاگردش وارد مرغ فروشی میشوند. دود سفید رنگی آنها را تعقیب میکند.
-آقای معلم، کلاستون دیر شد. بیایید کیفتون رو بگیرید. حتما بچهها منتظر هستن.
در پی صدا خودم را داخل بنگاه میکشم. بوی گوارایی فضا را پر کرده است که صبح احساسش نمیکردم. پیرمرد کمدی را باز میکند. کیف را بیرون میآورد و مقابل سینهام میگیرد. عطری را که به جان کیف رفته است، میشنوم.
-بیشتر از این دیرتون نشه.
پا از درگاه مغازه بیرون میگذارم.
-احساس ناشوخی دارم. امروز مدرسه نمیرم.
لبخند پیرمرد را نادیده روی گردههایم احساس میکنم.
-هر جور صلاح میدونید آقای معلم. شما بهتر از من واقفید، تاریخ منتظر نمیمونه.
وانت یخچال سفید رنگ توزیع مرغ، کنار ماشین سیاه همسایه مزاحم طبقه سوم میایستد و شاگرد سراسیمه در حالی که عنان شکمش از دست تیشرت خارج شده، به سمت ماشین میدود.
وارد حیاط ساختمان میشوم. آسانسور را فرا میخوانم. آغوشش را مانند همیشه برای من باز میکند. به آینه درونش تکیه میدهم. پتو را روی صورتم میگذرام. پتو بوی آشنایی میدهد که حتم دارم شبیه عطر هیچ زنی نیست. بوی دریا. بوی خاک. بوی دریا.