ادبیات، فلسفه، سیاست

Salvador Dali - Sleep

نفتالاب

نانِ خودش را به من داد. جوان سبزه و بذله‌گویی بود. گفتم: «آخه پس خودت چی؟» گفت: «الان اون موقع‌س که باید به ماده 13 از سی بندی که پیامبر برای برادر مسلمانش اسم برده عمل کنی!» بعد انگشت شست و اشاره‌اش را…
فارغ‌التحصیل رشته مدیریت بازرگانی است، و به شعر و ادبیات کلاسیک علاقه دارد. اهل نوشتن است، و دستی بر ترجمه استانبولی دارد.

نانِ خودش را به من داد. جوان سبزه و بذله‌گویی بود. گفتم: «آخه پس خودت چی؟» گفت: «الان اون موقع‌س که باید به ماده ۱۳ از سی بندی که پیامبر برای برادر مسلمانش اسم برده عمل کنی!» بعد انگشت شست و اشاره‌اش را به نشانه‌ی تاکید به هم چسباند و ادامه داد: «یَقبلُ هدِیتَهُ!» خندیدم و گفتم: «کاش همیشه مجبور به قبول اینجور ماده‌ها باشم.» او هم خندید. تی‌شرتی مشکی پوشیده بود با تک‌کلمه‌ی درشت و سفیدِ اهواز رویش. در کنار کلمه اهواز، پنج انگشت خونین نقش بسته بود. تی‌شرت در تنش، جلب‌توجه می‌کرد. مکث من را که دید با همان خنده ادامه داد: «برو دیگه! مگه نمیگفتی دیرت شده؟ نری یه ماده‌ی دیگه از پیامبر رو میکنم در تقبیح دادن صف نون به برادر مسلمون‌ها!» خندیدم و تشکر کردم و با عجله خودم را به ماشین رساندم.

خیابان شلوغ‌تر از روزهای معمول بود. کلافه و خسته، ماشین را به سختی از میان ماشین‌های دیگر و آدم‌ها عبور می‌دادم. انگار بنا بود امروز هیچوقت به سرِ کار نرسم. همه اما بعکس من گویی به مقصد خود رسیده بودند. در صورتشان اضطرابی اگر بود؛ اضطرابِ بعد از رسیدن به مقصد بود، از آنها که با خودت می‌گویی «خب! الان باید چی کار کنم.» نه از اضطرابِ ماندن در مسیر. از آنها که در شرایط حاضر گرفتارش بودم. با خودم فکر کردم کدام اضطراب، می‌تواند کمتر به آدم آسیب بزند؟

عاقبت با تاخیر به اداره رسیدم. ستوان دوم تا چشمش به من افتاد گفت: «کجایی مرد حسابی!» بعد در حالیکه باتوم را زیر بغلش میزد ادامه داد: «به‌به! نون هم که خریدی!» و بی‌آنکه منتظر جواب من باشد قسمتی از نان را جدا کرد و با عجله در دهانش چپاند و به سمت حیاط از سالن خارج شد. به سرباز گفتم: «چی شده؟» گفت: «از دیشب غلغله‌ست قربان. این سالن هی پر و خالی میشه. چشم روی هم نذاشتیم.»

هنوز به اتاقم نرسیده بودم که تعدادی بازداشتی جدید زیر نظر ستوان دوم، به سالن آورده شدند. همه‌شکل، آدمی بین‌شان پیدا میشد. سالن به یکباره از صدای همهمه و اعتراض و فریاد، پر شد. خودم را به اتاقم رساندم و نان را روی میز گذاشتم. به سرباز گفتم برایم چایی‌شیرین و کره‌مربا بیآورد. پیرزنی جلوی در اتاق من داد و بیداد می‌کرد. گاهی میانِ فریادهایش روی زمین مینشست و گریه میکرد. بعد در همان حال، انگار چیزی به خاطر آورده باشد به سرعت از زمین جدا می‌شد و با دست‌هایی که گاهی به نشانه‌ی تهدید یا اعتراض به سمت ستوان دوم می‌گرفت و گاهی بر سر خودش می‌زد، دوباره به سمت زمین برمی‌گشت.

سرباز، چایی و پنیر به دست آمد. پشت میز نشستم و برای خودم لقمه گرفتم. تا میخواستم لقمه را دهانم بگذارم پیرزن را دیدم که اشک‌هایش با آب دهان و بینی‌اش یکی شده بود و معلوم نبود کدامیک از صورتش چکه می‌کرد. به سرباز اشاره کردم در را ببندد.

ـ کره‌مربا نبود؟

سرباز پاهایش را به هم چسباند و گفت: «نخیر قربان!»

در حین خوردن صبحانه، نامه‌ها و دستورات جدید را هم زیرچشمی نگاه می‌کردم. قرار بود این هفته به بهانه‌ی تعطیلی عید قربان مرخصی بگیرم و با خانواده برویم دشت سوسن، اما حالا گرفتار، میان آشوب و هرج و مرج باید اوضاع را کنترل و مدیریت می‌کردیم. تهران، سخت و جدی، پیگیر بود. از هر طرف تحت فشار بودیم. شبیه فنری که از هر دو سمت فشرده میشود. چیزی شبیه فنرِ تقویتیِ مچِ دست. هم باید زخم‌زبان بالادستی‌ها را تحمل می‌کردیم، هم فحش و ناسزای مردم را. هم باید ترس مرخصی دائمی و اخراج از بالا را به جان می‌خریدیم، هم ترسِ مرخصی ابدی از دنیا توسط مردم را. باید هر چه زودتر این بساط جمع می‌شد.

در این فکرها بودم که صدای جیغ و فریادِ متمایزی، سالن را پر کرد. به زحمت خودم را از صندلی کندم و به سالن رساندم.

ستوان دوم از بین بازداشتی‌ها، پسر نوجوانی را که اسپری، همراه خود داشت، زیر چک و لگد گرفته بود. از سر و بینی پسر خون میآمد. مردم معترض بودند که «نزنش!» بعد در ادامه فحش را در گلو می‌شکستند و به نام ائمه متوسل می‌شدند. پسر ترسیده بود اما سعی می‌کرد صدای آخ‌های پیاپی را با گریه جایگزین کند.

از میان بازداشتی‌ها، یکی جرأت کرد و جلوتر آمد. مرد موقر و اتوکشیده‌ای بود. چند بار گفت: »جناب!… جناب! یک لحظه خواهش می‌کنم!» ستوان دوم، درحالیکه با لگدی به پشت پسر،او را به اتاق ارشاد پرت می‌کرد، گفت: «بفرما!» همه ساکت شدند. مرد جدی و مطمئن روبروی ستوان ایستاد و گفت: «جناب! قانون شما در برخورد با بازداشتی، بدوی و سخت و خشک هست. طبق ماده‌ی ۱۳ منشور حقوق شهروندی، هر شهروندی حق دارد از امنیت جانی، مالی، حیثیتی، حقوقی، قضایی، شغلی و اجتماعی برخوردار باشد. هیچ مقامی نباید به نام تامین امنیت، حقوق و آزادی‌های مشروع شهروندان و حیثیت و کرامت آنان را مورد تعهد و تهدید قرار دهد. اقدامات غیر قانونی….»

ـ صب کن! صب کن!…

با دست به کلمنِ کنار استوار اشاره کرد. استوار با شک و تعجب، کلمن را برایش آورد. ستوان دوم درب کلمن را باز کرد و تمام آب آن را روی سر مرد خالی کرد. بعد رو به ستوان سوم که دستگیره‌ی در اتاق ارشاد را با دست نگاه داشته بود گفت: «تحویل شما! ایشون مشمول برخورد خیس قانون هستن. خوب متوجهشون کنین.» استوار دست مرد را گرفت و به اتاق ارشاد هدایت کرد.

جوانی عینکی که به نظر میآمد دانشجو باشد با صدای بلند گفت: «خب که چی؟ این کارا فایده نداره گیرم که کشتیمون باز ده تا دیگه مث ما درمیاد. چرا نمی‌فهمین آب نداریم! چرا مدیریت‌رو به کاربلدا نمیدین؟ من الان نقشه‌ای دارم که اجرایی بشه، آبِ هورالعظیم تو دو سال، سه متر بالا میاد.» ستوان دوم که خسته و عصبانی دست به کمر ایستاده بود با صدای آرامی گفت: «یا خفه میشی یا میام نقشه‌تو می‌کنم تو دهنت. راستی عینکتو دربیار. نفر بعدی تویی» جوان عقب رفت و ساکت ایستاد. این‌بار زن میانسالی جلو آمد و درحالیکه اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: «آقا! مظاهرات ما سلمیه! تو که خاکت‌رو نبردن! آبت‌رو نبردن! گوش کن! ما آب و زمینمون‌رو میخواییم… هیچ بی‌شرفی حق نداره…» ستوان دوم باتوم را بالا آورد که بزند اما مردها مانع شدند. زن فریاد میزد: «زمین! آب! ناموس!» دیگر بازداشتی‌ها دور او حلقه زدند و سعی کردند او را آرام کنند. کمی بعد زن روی زمین نشست و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد. معلوم نبود با خودش حرف می‌زد یا خدای خودش یا کسی دیگر. پیرمردی دشداشه‌پوش به عکس خودش در آب کف سالن نگاه می‌کرد و در فکر بود.

به ناگاه در سالن باز شد و سرهنگ بی‌خبر و بدون هماهنگی وارد شد. همه ادای احترام کردیم. سرهنگ نگاهی گذرا به بازداشتی‌ها کرد و بی‌آنکه مهم یا متوجه باشد، با قدم‌هایی محکم از روی آبِ کف سالن عبور کرد. تصویرِ پیرمرد در آب مغشوش شد. من به همراه ستوان دوم و سوم که حالا از اتاق ارشاد بیرون آمده بود، به دنبال سرهنگ، وارد اتاق من شدیم. سرهنگ، کلافه و پریشان بود. بی‌آنکه بنشیند، نامه‌ای از پرونده‌ی زیر بغلش بیرون آورد و روی میز گذاشت.

ـ باید هر چه سریع اعزام بشید خیابونِ اصلی… میخوام خودتون مسئولیت‌رو به عهده بگیرین و مانع پیشروی بشین. نباید بذارین دوباره اتفاق بیفته…

سرهنگ نگفت چه چیزی دوباره اتفاق نیفتد اما همه‌ی ما می‌دانستیم منظورش سقوطِ دوباره‌ی شهر است. چند سال پیش که معترضان توانستند شهر رابگیرند، عزل و نصب‌های زیادی در سازمان اتفاق افتاد.

می‌خواست برود که برگشت و در حرکتی غیرمنتظره گوشه‌ای از نان را جدا کرد و با گفتنِ «منتظر خبرای خوبتون هستم» از اتاق خارج شد. ستوان دوم با رفتن سرهنگ دستی به عرق پیشانی‌اش کشید و پشت میز رفت. اینبار لقمه‌ی جانانه‌ای برای خودش گرفت و با دست دیگرش نامه‌ی سرهنگ را باز کرد. برای چند ثانیه چشمانش روی نامه، ثابت و خیره ماند. بعد درحالیکه لقمه را در دهانش می‌گذاشت گفت: «شلیک آزاد!»

باید سریع حرکت می‌کردیم. به ستوان یکم دستور دادم نیروها را آماده کند. موقع خروج از سالن، پیرمرد دشداشه‌پوش پشت سر سرهنگ که مدتها بود رفته بود فریاد می‌زد: «ما را نمیتوانید از زمین آبا اجدادی‌مان بیرون کنید… اینجا زمین ماست… میخوایین کاری کنین که ما کوچ کنیم. ما ازینجا نمیریم…»

نیروها را تقسیم کردیم و به سمت خیابان اصلی پیش رفتیم. مردم در دسته‌های مختلف، پیر و جوان، زن و مرد در حال دادن شعار یا درگیری یا صحبت با مأموران بودند. روی دیواری نوشته شده بود: «لا أراهن علی نفاذ الخبز أو الماء او الوقود، بل أراهن علی نفاذ الصبر». [بر پایانِ نان و آب و سوخت، شرط‌بندی نمی‌کنم؛ من بر پایان صبر شرط می‌بندم]

مأموران، مردم را به عقب می‌راندند اما جمعیت زیاد شده بود و نیرو کافی نبود. فقط باید به ترساندن آنها متوسل می‌شدیم.

از ماشین پیاده شدم و همانجا چند تیر هوایی زدم. به سرعت، جمعیت چند متر عقب رفت. به مأموران اشاره کردم جلوتر بروند. دوباره تیر هوایی زدم و دوباره پیشروی کردیم. به نظر خوب جواب می‌داد. تا چند ساعت اوضاع به همین منوال گذشت. تا حد زیادی، وضعیت، آرام و در کنترل بود اما ایجاد ترس هم دوام چندانی نداشت. مردم دوباره متحد و باانگیزه در حال پیشروی بودند. دیگر به تیر هوایی‌ها هم وقعی نمی‌گذاشتند. چاره‌ای نبود. دستور از بالا بود. صدای سرهنگ توی گوشم پیچید «نباید بذاریم دوباره اتفاق بیفته» اگر شهر سقوط می‌کرد، معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار ماست. چه از طرف بالادستی‌ها، چه از طرف مردم.

من روی جوانِ چموشی که از این طرف خیابان به آن طرف می‌دوید و سطل آشغال را به قصد آتش‌زدن، جابه‌جا می‌کرد، نشانه رفتم و شلیک کردم. جوان روی زمین افتاد. مردم ترسیدند و اللّه‌اکبرگویان، به عقب دویدند. مأموران، همراه با شلیک من به سمت مردم حمله‌ور شدند. در مدت کمی چند ده متر به عقب راندیم. من جلوتر رفتم تا ببینم وضعیت جوانی که زده‌ام به چه صورت است. وقتی بالاسرش رسیدم نفس‌های آخرش را می‌کشید. به صورتم نگاه کرد و انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفت و جان داد. تی‌شرتی مشکی پوشیده بود با تک‌کلمه‌ی درشت و سفید اهواز، با پنج انگشتِ خونین کنار کلمه که حالا رنگ سرخش روی سفیدیِ اهواز منتشر شده بود. من برادرم را کُشتم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش