پارهی سوم – نُه ساعت بعد
دمِ بیگاه بود و گرمگرمِ بعدازظهر خزانی جای خودش را به هوایِ خُنُک شام میداد که ریشسفیدهای قوم به خانهمان آمدند. ریشسفیدها که آمدند من کنج آشپزخانه خزیدم. دلشاد و خندان چای دم میکردم و میوه خشک مابین ظرف میگذاشتم. «من باید بهترین پذیرایی را از مهمانها کنم» این را گفتم و خندیدم. چای که دم شد، گفتم:«مادر چای را من ببرم؟» مادر گفت:«دختر بیچشم روی! ببر که پالویش آبروی ما را هم ببری. شرم نمیکنی؟ دختر کلان چای میبری پیش کلانهای قوم. باش که خالد بیایه و چای را او ببره.» و بعد با ایما و اشاره، خالد را صدا کرد که بیاید و چای پیش مهمانها بگذارد. برادر خردترگم آمد و پتنوس گیلاسهای چای را بلند کرد تا ببرد. یک قدم بیشتر نرفته بود که مادرم ایستادش کرد. یک سیلی پس کلهاش زد و با کنجِ چادر خود دور دهان خالد را پاک کرد. گفت:«صد پِره برایت گفتم که با آب دهان کشال پیش مهمان نرو.» خالد اعتراضی نکرد و چیزی نگفت. فقط خندید. ایستادماند تا مادر آب دهانش را پاک کرد. همانطور که با دور لبهای خالد مصروف بود به من هم اشاره کرد:«او دختر گورمُشتی، دهان خوده پیش کن.» چیزی نگفتم. خندیدم فقط. گوشهی چادرم را بلند کردم و دور دهانم را پاک کردم. پاک که شد بازهم خندیدم. خالد چای را لرزان و آهسته به مهمانخانه بُرد. او که رفت مادرم با خودش گفت:«سلام و علیک کردنشان عادی نبود، بخیالم که کدام خبری است. نی، برای خواستگاری ای دختر بی عقل نامدند.»
چشمانم را بستم. دهانم را باز کردم دوباره خندیدم. همانوقت روی گردنم خیس شد. آب دهانم بود. پاکش نکردم. گذاشتم که همینطور پایین بیاید. گفتم:«ای گپ دروغ اس.» اما در دلم. این گپ دروغ بود. همه این را میدانستند. همه این را میگفتند. همه میخندیدند و میگفتند:«دختر و بچهی خلیفه رُستم هوش ندارند.» میگفتند:«دخترش خو بیخی لوده است. او را کی خاتون میکنه؟» میگفتند:«او دیوانه است.» به خودم اگر میگفتند همیشه میخندیدم میگفتم:«لوده خودت استی. دیوانه خودت استی. خودت هوش نداری.» راست میگفتم بخدا. آنها از من کرده دیوانهترند. به کار کل آدمها کار دارند و گپهایشان را تقلید میکنند. من که میگفتم:«لوده خودت استی.» دهان خود را کج میکردند و جمله مرا تقلید میکردند:«لوده خودت استی.» اما من هرگز جمله آنها را تقلید نمیکردم. این کار دیوانگی است.
همانوقت پدرم همراه با پسر جلیلخان از دروازهی خانه درآمدند. پسرِ جلیلخان را از پُشتِ پدرم به چوب فروشی راهی کرده بودند. از پس پردهی آشپزخانه به حویلی دیدم. پسر جلیل خان نو پشت لبش سبز شده بود.
فتم:«اشتوک است هنوز.» و خندیدم. پدرم که به خانه آمد، ما به کلگی مهمانها چای داده بودیم. با آمدن او، دویده رفتم و پشتِ پردهی ضخیم مهمانخانه نشستم. آن پرده مهمانخانه را از اتاقهای دیگر جدا میکرد. مادر هم آمد. کنارم نشست و با صدای بسیار آرامی گفت:«او دختر، قالمقال نکنی که نفامند ما اینجه شیشتیم.» میدانستم که نباید صدایم را بکشم. چشمانم را بستم و در خیالاتم، خود را بین آنها نشستگی یافتم. بین آنها نشسته بودم و به صحبتهایشان گوش میکردم. با چادر جلوی دهان و بینیام را محکم گرفته بودم.
مادرم مرا چُندُک گرفت و آهسته در گوشم گفت:«خوده قفه میکنی؟»
گفتم:«نی مادر، قالمقال نکو. من هم بین آنها شیشتگی استم. باش که رویم را نبینن.»
مادر سرش را تکان داد و لاحول گفت. همیشه یک چیز او میگفت و یک چیز من. بعد هم او لاحول گفته دیگه چیز نمیگفت. همانوقت صدای جلیلخان از پس پرده آمد. گوشم را تیز کردم:«خلیفه رُستم، خدا کنه جور و صحتمند باشی. کجا هستی این روزها که هیچ از ما سر نمیزنی.»
پدرم آهی کشید و گفت:«فضل خدا هستم زنده. همونجه در چوب فروشی روز خوده بیگاه میکنم و پس خانه میآیم. چیطَور شده که امروز از ما مردم غریب کار احوال گرفتید کلگیتان؟»
جلیل خان شکم بزرگ و قد پخشی داشت. ریش و بروتش ماش و برنج بود. یک لنگی بزرگ به سر بسته بود. یک پیراهن تنبان خاکی رنگ نَو با واسکت قهوهای تیره هم به تن داشت. این چیزها را که تصور میکردم، خوشم میشد و میخندیدم. وقتی میخندیدم، مادر بازهم مرا چندک میگرفت و لاحول میگفت. نمیدانم چند دقیقه گپ زدند. اما آنقدر زیاد نشد. هر کس چیزی میگفت و صداها خوب فهمیده نمیشد. تا اینکه صدای ملا رحیمداد همه را ساکت کرد. صدای خودش بود. صدای او را خوب میشناختم. همیشه پیش ما میآمد. خانهی ما نان چاشت زیاد میخورد. از صدایش میترسیدم. دلم نشد که قواره او را خیال کنم. چادرم را پیش چشمم گرفتم و چشمانم را هم محکمتر بستم تا فقط صدایش را بشنوم. صدای او واضحتر از صدای جلیلخان میآمد:«راستش خلیفه رُستم ما ریشسفیدها امروز خانهی شما جمع شدیم تا یک خبر را به شما برسانیم.»
پدرم آب دهانش را خورد. در خیالاتم صدای آب دهانش را هم شنیدم. گوش خود را تیز کردم تا ببینم ملا رحیمداد چه میگوید. پدرم آب دهانش را خورد و یک جرعه چای بالایش نوشید. درحالیکه مثل همیشه دستوسرش میلرزید گفت:«بفرمایید ملا صاحب، انشالله خو خیریت است.»
ملا رحیمداد گفت:«خدا به شما صبر دهد. احمدشاه که دیروز به کابل میرفت، ده راه به کمین طالبا برابر شده. او مردم از خدا بیخبر بسته بَس را انفجار دادن. هیچکس زنده نمانده. انالله و انا الیه راجعون».
گپ او که خلاص شد خندیدم. گفتم:«چی یک گپی شده!» اما مادرم با صدای بلند گریه کرد. زار میزد. اول خواستم به مادر بگویم که ساکت باشد. خواستم بگویم که صدایش را مردان کلان قوم میشنوند. اما وقتی اشک را روی صورتش دیدم، چیزی نگفتم. بدون خندیدن گفتم:«چی یک گپ بدی شده!» یاد دیروز افتادم. برادر کلانم احمدشاه، دیروز به کابل رفت تا از آنجا به پاکستان برود. وقتِ خداحافظی گفته بود:«او دختر، من میرم که کار کنم و پیسه پیدا کنم. تو کلان دختر استی، هوشات طرف پدر و مادر باشه. خوب دختر باش.» خندیده بود:«خوب دختر استی، خوبتر باش.» احمدشاه هیچوقت به من بیعقل نگفته بود. نمیگفت هم. همیشه وقت با من خوب رفتار میکرد. او را زیاد خوش داشتم. دستم را گرفته بود و رویم را بوسیده بود. بعد رویش را به سمتِ خالد کرده بود:«از حالی به بعد خودت مرد خانه هستی. نام خدا کلان شدی.» خالد چیزی نگفته بود و فقط خندیده بود. آب از دهانش شُر زده پایین آمده بود. ما هر دویمان خندیدهبودیم و آب از دهانمان شُر زده پایین آمده بود. احمد شاه روی خالد را هم بوسیده بود. ساکش را برداشته و از خانه خارج شده بود. مادرم از پشتش به کوچه رفته بود. من و خالد در خانه نشسته بودیم و آب از دهانمان شر زده پائین آمده بود اما من دیگر نخندیده بودم. از کلکین به حویلی نگاه کرده بودم و فکر کرده بودم که رفتن احمدشاه چه معنی میتواند داشته باشد. دلم خواسته بود که او پس بیاید. هیچ نرود.
حالا دیگر مردها همه حرف میزدند و چیزی به پدرم میگفتند. پدرم چیزی نمیگفت. ساکت به گلاس چایش نگاه میکرد و مثل همیشه سر و دستش میلرزید. من از پُشت پرده نمیدیدمش. فقط حس میکردمش.
پارهی چهارم – یک هفته بعد
بعد از صدایِ بلندِ قفاقی که حسینآغا به صورتِ ماهگل زد، محمدعلی کمی درجایش جابهجا شد، اما بیدار نشد. همین بیدار نشدن کودک ده ماهه، ماهگل را واداشت تا در درون خود جیغ بزند و فریادی از دردِ قفاق بیرون نکشد. بیاختیار از جایش خیز زد و به سوی حویلی گریخت و بازهم بیاختیار اولین تالی را که برای دفاع مناسب دید، برداشت و دربرابر حسینآغا که حالا او هم خودش را به حویلی رسانده بود، گارد گرفت. حسینآغا با چشمانی گرد و متعجب، فریادی از روی خشم و نفرت زد:«چشمایم روشن، چیطو میبینُم کی شیر شدی؟ حالی دَ تِم تو مه میفامم که چی کُنم.» کلمات اخیر جملهی حسینآغا با خیز برداشتن و دویدنش به سمت ماهگل همراه بود و کلمات اول جمله ماهگل با گریختن او به سمت کنجِ دیگر حویلی:«تو را به روح پدرت قسم….» اما جملهی ماهگل هنوز تمام نشده بود که سوزشِ ضربهیِ دستِ سنگینِ شوهرش را اینبار برپشت گردنش حس کرد. گرمایی که قفاقِ حسینآغا بر گردنماهگل نشاند گرمای بعدازظهر آنروز پائیزی را برای ماهگل بیمعنیکرد. در حالی که بر سرعتش میافزود تا لگدِ پایِ راستِ حسینآغا که حالا در میان زمین و آسمان به سمت او حواله شده بود به وی نخورد، مسافت زیاد میان حویلی تا اتاقی که کودک در آن خوابیده بود را در ذهنش تجسم کرد و اینبار بدون ترس از بیدار شدن کودک خردسالش، اما با ترس و دلهره از لت کردنهای شوهرش جیغ بلندی کشید. با فریادهای پی در پی ماهگل، ننه از مهمانخانه به حویلی برآمد و دید که حسینآغا چطور به دنبال ماهگل میدود و ماهگل نیز چطور با تالی به دست و فریادهایی بلند از دستش میگریزد. ننه همین که متوجه شد حسینآغا بالاخره او را در کنج حویلی گیر کرده، لنگ لنگان و با عجله و آهسته به سمت آنها شتافت و در همین حین به گپها، تهدیدها و التماسهایشان گوش میداد.
– مه بد کردُم، تو را به روح پدرت قسم میدهم. مه نفامیدم که چی میکنم…
– حالی سر مه تال میگیری؟ حالی دلت اس که مرا کته تال بزنی؟ ها؟ زنیکهی بیپدر…
ننه نرسید و حسینآغا ماهگل را علارغم التماسهایش کشان کشان از سمت دیگر به سوی زیرخانه کنج حویلی برد. او را داخل زیرخانه انداخت. خودش هم داخل زیرخانه شد. دروازه زیرخانه را قفل کرد. ننه هم خودش را به زیرخانه رساند. از پشتِ دروازه زیرخانه صدایِ چیغ و فریاد ماهگل را میشنید. هرچه التماس و عذر زاری کرد، فایده نداشت. صدایِ لتوکوب ماهگل همچنان میآمد.
چند ساعتی گذشت تا اینکه حسینآقا از زیرخانه بیرون برآمد. ننه بر روی زینههای ورودی زیرخانه نشسته بود. دیگر التماس نمیکرد. تسبیح میگرداند و زیر لب دعا میخواند. با باز شدن دروازهی آهنی زیرخانه، ننه آهسته در جایش ایستاد و به حسینآغا که هنوز از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاهی انداخت. هنگامی که فرزندش از کنارش میگذشت به تلخی گفت:«حسین اگه زنیکه بیچاره ره کشته باشی، شیرمه حلالت نمیکنم.»
حسینآغا بدون نگرانی گفت:«چانس کرد که امروز نکشتمش مَگَم کشتن او کنچنی ایقدر هم ساده نیست، سگواری جان داره.»
ننه اما دیگر چیزی نگفت. آهسته زینههای زیرخانه را یکی پس از دیگری پائین شد. خودش را به کمک نور چراغ مشتکی در تاریکیِ زیرخانه به ماهگل رساند. ماهگل بیحال روی زمین افتاده بود و تکان نمیخورد. ننه نور چراغ مشتکی را به روی ماهگل انداخت. با دستمالی صورت پر از خوناش را پاک کرد. ننه صدایِ نالهی ضعیف ماهگل همراه با خِرخِری که نشان میداد به زحمت نفس میکشد را میشنید. نور چراغ را مستقیم به روی ماهگل انداخت و با مهربانی صدایش کرد. از او خواست تا ازجایش برخیزد. ماهگل اما در میان نور، صدای دیگری را واضحتر میشنید:«او کنچنی را بالا نبیاریش که ایدفعه میکشمش…» و نوری را میدید که حالا از او دور میشد و هر لحظه دورتر و صدای ضعیفی را میشنید که با ضعیفتر شدن نور، ضعیفتر میگردید. ننه رفت و ماه گل را در زیرخانه تنها گذاشت.
پارهی دوم – یک ساعت قبل
پسرک را که مابین سرک دیدم آنچنان عصبانی شدم که دلم میشد موتر را همانجا ایستاد کنم، از موتر پایین شوم و آنقدر لتاش کنم که جانش سیاه شود و دیگر تا عمر دارد، مابین سرک خیز نزند. عصبانی بودم، اما از دیدن آن پسرک اسپندی در مابین سرک بیشتر عصبانی شدم. صبح ناوقت از خانه برآمده بودم و به خانهی استاد ناوقت رسیده بودم. همین که به خانهی استاد رسیدم بدون کدام گپ اضافه، کلید موتر زرهی را از پیش صمد گرفتم و طرف پارکینگ دویدم. باید موتر را روشن کرده و برای حرکت آماده میکردم.
صمد هم از پشتِ سرم آمد. داخل موتر نشستم. روشناش کردم. صمد کنار پنجره ایستاد شد و به شیشه پنجرهتکتک زد. اشاره کرد که شیشه را پایین کنم. او قوماندان امنیه استاد بود و من باید از دستوراتش اطاعت می کردم. وقتی شیشه را پایین کردم با صدایِ پخش، اما لحن محکمی گفت:«تو بازم که ناوقت آمدی. سر از فردا دیگه نهبیایی. همراه نجیب گپ زدم. سر از صبا او موتر استاد ره خواهد دواند.»
خواستم چیزی بگویم که دیدم استاد از دروازه خانه برآمد. بدون هیچ گپی، برای حرکت آمادگی گرفتم. یکی از بادیگاردها دروازه پشت سر را برای استاد باز کرد. استاد خیلی سریع به موتر بالا شد. صمد هم از دروازهی سمتِ چپ کنار استاد نشست. درحالی که به آینه عقبنما نگاه میکردم، سلام دادم. اما طبق معمول هیچ پاسخی برای سلامم نشنیدم. صمد با عجله گفت:«حرکت کو که ناوقت شده راهیست» در روزهای عادی اسد برادر کوچکتر صمد کنار استاد مینشست. اما آنروز حتما استاد میخواست جای مهمی برود یا تهدیدهای مخالفانش زیاد شده بود که صمد کنارش نشست. دروازه بزرگِ حویلی را باز کردند. با سرعت حرکت کردم. موتر هایلکس بادیگاردها با چهار بادیگارد، به دنبالم آژیرکشان حرکت کرد.
حرکت کردیم اما از اینکه صمد کارم را جواب کرده بود، دلم خون بود و فکرم صحیح کار نمیکرد. نزدیک سر کوچه که شدیم از آینه عقبنما به صمد نگاه کردم و پرسیدم:«کدام طرف بروم» برای اینکه کمی چاپلوسانهتر گفته باشم آخرش یک «قوماندان صاحب» نیز اضافه کردم. صمد گفت:«سمت دفتر مرکزی حزب برو. تیز برو که ناوقت شده، اما صحیح بِدَوان.» وارد جاده اصلی شدم. با دلهره رانندگی میکردم. در همان حالت بیاختیار سرعت گرفتم. از هر موتری که پیش رویمان برابر میشد پیش میکردم. چندتایی را هم بدرقم پیش کردم. هربار وقتی در آینه به صمد نگاه میکردم عصبانیت را در چشمانش میدیدم.
جگر خونی و آشفتگی در رانندگیام به خوبی معلوم بود. تا اینکه استاد بالاخره پرسید:«هوشات کجاست؟ امروز چی کرده؟ چرا صحیح نمیدوانی؟» خواستم بگویم که کارم را از من گرفتهاند و از فردا بیکار میشوم. خواستم بگویم و خواهش کنم که کارم را از من نگیرید. اما نگفتم. فقط به همین اکتفا کردم که:«ببخشید استاد، امروز نمیفهمم چرا هیچ هوشم نیست.» صمد آرام و درحالیکه مخاطباش فقط استاد بود گفت:«صبحکی رخصتش کردم. برایش گفتم که سر از صبا دیگه نهبیاید.» در آینه به استاد نگاه کردم. نگاهش به سمتِ بیرون بود. نمیدانستم چه بگویم.
احساس میکردم دستانم فرمان موتر را خوب گرفته نمیتوانند. میلرزیدند. عصبانی بودم. ناراحت هم بودم. نگرانی آینده را هم داشتم. دلم میشد که همانجا ایستاد کنم و به پای استاد بیافتم. قسم بخورم که صحیح میدوانم. قسم بخورم که دیگر ناوقت نمیآیم. در همین فکرها بودم که دیدم یک پسرک اسپندی به مابین سرک دوید. پسرک را که مابین سرک دیدم آنچنان عصبانی شدم که دلم میشد موتر را همانجا ایستاد کنم، از موتر پایین شوم و آنقدر لتاش کنم که جانش سیاه شود و دیگر تا عمر دارد، مابین سرک خیز نزند. عصبانی بودم، اما از دیدن آن پسرک اسپندی در مابین سرک بیشتر عصبانی شدم. محکم بریک گرفتم. اسپندی هم دویده از سرک گذشت و خودش را پشت یک دختر و پسر جوان که در پیاده رو بودند، پنهان کرد. بیاختیار شیشه موتر را پایین کردم تا چیزی به آن پسرک بگویم و فحشاش بدهم. شیشه هنوز کاملا پایین نشده بود که فریاد صمد را شنیدم:«لوده چی میکنی؟ شیشه را بالا کن.» خواستم شیشه را بالا کنم که صدای فریاد اللهاکبری را از بیرون موتر شنیدم. یک سهچرخه سوار بود که الله اکبر گفته و سمتِ موتر ما میآمد. صمد باز فریاد کشید:«بیپدر شیشه را بالا کن، بدوان موتر را، تیز خودَ بکش از اینجه.» و بعد به استاد گفت:«استاد خودَ چور کنید. خم شوید.» پایم را روی اکسلیتر موتر فشار دادم. خواستم موتر را از ساحه بکشم. اما الله اکبر دوم را که شنیدم، به ثانیه نکشیده، صدایِ وحشتناک و گوشخراشی بلند شد. انگشتِ اشارهی دستِ چپم بر روی دکمهی بالابرندهی شیشهی موتر ماند.
پارهی پنجم – یک هفته بعد
صدای التماسهایش را میشنوی و لذت میبری. تا آنجا که بتوانی با قدرت ضربه میزنی و صدایش، صدای فریادهایش چون آهنگی دلنشین به نظرت میآید «حسینآغا تو ره جان محمدعلی قسم، تو ره به روح پدرت قسم…» اما به این قسم دادنها توجه نمیکنی. حالا که کسی را برای شکنجه کردن یافتهای قصد نداری به همین سادگی کار را خلاص کنی. میخواهی به یاد همان روزهای خوش جنگ هم که شده خوب شکنجهاش کنی. تالِ چوبی را به گوشهای پرتاب میکنی و با مشت و لگد شروع میکنی به زدن. لذتاش از چوب بیشتر است اما ای کاش مثل آن قدیمها یک شلاق سیمی آماده میداشتی. آن وقت دیگر میتوانستی جاناش را لخت کنی و با آب تَرَش کنی. بعد چنان با شلاق سیمی بزنیاش که خون از بدنش بادباد شود. لذت دیدنِ ردِ زخمهای سیم را بر پشت آدمها تجربه کردهای سابقاً و آمدن خون از آن زخمها برایت آرامشبخش است.
احساس میکنی که دیگر مثل گذشته قدرت نداری که با چند ضربهی محکم نفر را بیهوش کنی. آنهم یک سیاسر را. اما میدانی که هنوز هم مثل سابق، مثل روزهای خوش جنگ از شکنجه کردن لذت میبری و همین کافی است برایت. میزنیاش و بازهم میزنیتا اینکه بالاخره بر روی زمین بیحال میافتد. جیغ کشیدنها و قسمدادنهایش تبدیل میشود به یک نالهی گنگ و ضعیف. در گوشهای مینشینی و استراحت میکنی. خیره خیره به او مینگری. صدایِ نالهاش را با آرامش کامل میشنوی. نشستهای و استراحت میکنی که ناگهان به یاد نرگس میافتی. دختر فراریات. به یاد آبرویی که او از تو در میان قوم برده است. عصبانی میشوی و از جایت بر میخیزی و بازهم میروی به جان زنات. فریاد میزنی که:«تخم حرام، یک دختر را صحیح گرفته نمیتانی.» یک لگد میزنی به پهلویش :«نرگس کجاست؟ او کنجنی دخترت کجاست؟» لگد بعدی را به شکمش میزنی :«دختر ولد زنایت حالی بغل کی خواو شده؟ در این یک هفته کجا شده؟ او کنجنی، دختر را چی کردی؟» با هر دو زانو خودت را روی شکمش میاندازی :«یک دختر را تربیت نتانستی. معلوم میشه خودت کنچنی هستی که دخترت هم کنچنی برآمد» از روی زمین بلندش میکنی. دیگر چیزی نمیگویی فقط میزنیاش.
آنقدر میزنی که احساس میکنی دیگر شیمهای در جانات باقی نمانده. سابقاً، در دورهی جنگ، شکنجهگر قابلی بودی اما این سالهای پس از جنگ، این سالهای دربهدری از تو مردِ ضعیفی ساخته. این را به خوبی میدانی. از اینکه در سقفِ زیرخانه چیزی نداری تا دستانش را با ریسمان به آن بسته و از آن آویزانش کنی دلخور هستی. مجبور هستی هربار که به زمین میافتد بلندش کنی، و همین باعث خستهگی و کندی شده برایت.
او نیز حالا سر و رویش پر از خون است. با خودت فکر میکنی برای امروز دیگر باید کافی باشد. یک لگد دیگر به پهلویش حواله میکنی و دروازه آهنی زیرخانه را باز میکنی و به حویلی میروی. ننه بالای زینهها نشسته. با باز شدن دروازه زیرخانه از جایش بلند میشود. ننه هنگامی که از کنارت میگذرد چیزی میگوید که تو نمیفهمی اما جوابش را با چیزی میدهی که احساس میکنی باید میگفتی:«چانس کرد که امروز نکشتمش مَگَم کشتن او کنچنی ایقدر هم ساده نیست، سگواری جان داره.»
ننه داخل زیرخانه میشود و تو در حویلی سیگرتی را روشن میکنی و همانجا مینشینی. صدای ننه را میشنوی که دارد با زنات حرف میزند اما بازهم نمیفهمی که چه میگوید. میگویی:«ننه او کنچنی را بالا نبیاریش که این دفعه دیگر میکشمش.» چند لحظه بعد ننه را میبینی که آشفته و آهسته از زینه های زیرخانه بالا میآید.
پارهی اول – لحظه حادثه
اولین بار نرگس را سه سال پیش دیده بودم. آنزمان در یک رستورانت کار میکردم و او هر روز از پیش روی رستورانت ما میگذشت و به مکتب میرفت. اوایل فقط نگاهش میکردم. بعد احساس کردم که از او خوشم آمده. ساعتهای رفت و آمدش را میدانستم و هر روز سر راهش ایستاد میشدم. کمکم خودم را به او نزدیک کردم. آنزمان نامش را نمیدانستم و برایش نام سفیدک را گذاشته بودم. تمام بچه های رستورانت میدانستند که من عاشق سفیدک شدهام و کلگیشان او را دیده بودند. وقتی که او از پیش رستورانت میگذشت به او پرزه نمیگفتند چون از جنگ و دعوای من میترسیدند.
آن زمان نرگس سن و سالش خرد بود. به هر زحمتی که بود بعد از چند ماه سد کردن راهش، بالاخره او را به حرف آوردم. او هم کمکم از من خوشش آمد. فهمید که دوستش دارم. بعدها نامش را به من گفت و کم کم به حرف آمد و باهم دوست شدیم. باهم دوست که شدیم دیگر دست و دلم به کار نمیرفت. بیشتر اوقاتم را با او میگذراندم. تا اینکه صاحب رستورانت شاکی شد مرا اخراج کرد. وقتی اخراج شدم از بیکاری به نزدِ خانوادهام در غزنی برگشتم. چند وقتی آنجا بودم و دوباره از بیکاری و به امید پیدا کردن کار به کابل آمدم. وقتی باز به کابل آمدم بازهم نرگس را دیدم. در طی این دو سه سال کارم همین شده بود. میآمدم کابل، چند وقتی کار میکردم و بعد برمیگشتم غزنی و چند ماهی بیکار خانه میخوابیدم تا اینکه مرتبه آخر وقتی به خانه رفتم پدرم گفت که بهتر است برای کار به پاکستان بروم. میدانست که در کابل کار پیدا نمی شود. پدرم وقتی جوان بوده در پاکستان کار میکرده و میگفت آنجا کار زیاد است. پدرم پیر شده و سر و دستش میلرزد. در یک چوب فروشی چوب می شکند و مقدارکمی معاش می گیرد. به جزء او من تنها نانآور خانه هستم. یعنی اگر کار بیابم، هستم. بعد از من یک خواهر و یک برادرم هر دو کمی معلولیت دماغی دارند و کار کرده نمیتوانند.
قبول کردم که به پاکستان بروم ورنه پدرم به زودی از کار میماند. آنوقت کلگیمان گشنه میماندیم. دیروز حرکت کردم و به کابل رسیدم. اولین کاری که کردم دیدن یک قچاقبر بود و دومین کار خبر کردن نرگس از آمدنم به کابل.
برای دیدن نرگس فقط یکروز وقت داشتم. قرار بود فردای آنروز به پاکستان برویم. از نرگس خواستم به وزیراکبر خان که محلهی اعیان نشین شهر بود بیاید. مطمئن بودم که از آنجا کدام آشنایی گذر نمیکند که ما را باهم ببیند. او آمد و چون پول زیادی نداشتم، هر دو در کوچههای وزیر اکبرخان به قدم زدن شروع کردیم. وارد یک سرک زیبا و پر از درخت شدیم. به او گفتم:«از پاکستان با دست پر برمی گردم و حتما به خواستگاریت میآیم.» نرگس سرخ شد و خندید. گفتم:«خودت میفامی که در کابل کار نیست. باید اینقدر پیسه جمع کنم که بعد از پس آمدنم یگان کار و کسب برای خودم جور کنم.» او چیزی نگفت. فقط پیش رویش را نگاه میکرد. چند قدم راه رفتیم که یکمرتبه اتفاق روز قبل را یادم آمد. گفتم:«راستی میفامی دیروز چی اتفاقی افتاد؟» او بازهم گپ نزد. فقط سرش را تکان داد و به من نگاه کرد. گفتم:«دیروز اول می خواستم با یک بس دیگر به کابل بیایم. اما با نفر پهلو دستیم بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره بس بنشیند، جنجال کردم. من اگر کنار کلکین نمینشستم حالم بد میشد. از آن بس پایین شدم و در یک بس دیگر بالا شدم. میفامی بس اول زودتر حرکت کرد و ما پشت سرش راهی شدیم. وقتی از شهر غزنی خارج شدیم دیدم بس اولی را طالبا با کدام بمب کنار جادهای انفجار داده بودند. بس از سرک بیرون شده و آتش گرفته بود.» نرگس بالاخره به حرف:«چی یک چانسی کردی. خدارا شکر که از او بس بر آمدی.» گفتم:«ها والله. بچه کاکایم مرا تا بس اولی رساند و خداحافظی کرد. خبر نشد که از او بس پایین شدم. شاید حالا کلگی قومها خبر شدند و در خانه ما برای من فاتحه گرفته باشند.» نرگس گفت:«چرا به خانه یک تلفن نمیکنی؟» گفتم:«ما در خانه تلفن نداریم. نمبر تلفن دیگر قومها را دارم اما هنوز وقت نکردم که زنگ بزنم.» نرگس گفت:«بیچاره فامیلت. حالی حتما کلگی شان برایت عزا گرفتن. حتما به زودترین وقت یک زنگ برایشان بزن.» اینبار من چیزی نگفتم و به زمین نگاه کردم. یاد خواهر و برادر معلولم افتادم و دلتنگشان شدم.
همان لحظه صدای بلندی باعث شد تا به پشتِ سرم نگاه کنم. موتر زرهدار نقرهای رنگی را دیدم که از جادهی اصلی به داخل سرک درختی دور خورد که من و نرگس هم در آن قدم میزدیم. تمام فضا پُر شده بود از صدایِ بلندِ آژیر موتر بادیگاردهایی که از دنبال موتر زرهدار وارد سرک شدند. همان صدایِ تیز و گوشخراشِ آژیر بود که باعث شد به پشتِ سرم نگاه کنم و ببینمشان که بهسمت ما میآیند.
با اینکه همان وقت هم در پیادهرو بودیم با نزدیکتر شدن آنها خودمان را بیشتر از سرک گوشه کردیم. در همان لحظه متوجه یک پسر بچه اسپندی در آنسوی سرک شدم. پسرک درحالی که توبرهی کوچک پارچهای سرخرنگی به گردن داشت و قوطی اسپندش را در دست گرفته بود، همانطور که به ما نگاه میکرد قصد داشت از سرک بگذرد. معلوم بود که برای آمدن پیش ما و اسپند دود کردن برای ما خیز برداشته است. در آن سرک خلوت، به جزء ما کس دیگری هم نبود. پسرک بدون اینکه حتی نیمنگاهی به سمتِ چپ و راست خود بیاندازد برای گذشتن از سرک دوید و تازه زمانی متوجه موتر زرهی شد که مابین سرک رسیده بود.
راننده موتر زرهی که تیز میدواند موترش را و خاکباد کرده پیشمیآمد با دیدن پسرک در مابین سرک بریک گرفت و از سرعتش کم کرد. همزماندستش را بر روی هارن موتر گرفته بود. اسپندی که ابتدا از دیدن من و نرگس سرخوش بود با دیدن آن غول زرهی سریعتر دوید و تقریبا خودش از سرک به پیاده رو انداخت. بعد به سمت ما دوید و پشتِ سر من و نرگس پنهان شد.
درست همان موقع یک سهچرخهسوار از کوچه تنگی که کمی جلوتر بود وارد سرک شد. با دیدن حالت غیرعادی سهچرخه سوار نگاهم را از آن حادثه دزدیدم. احساس نگرانی توام با ترس وجودم را فرا گرفت. موی و ریش سیاه و بلندی داشت و چهرهی سیاهش با پیراهن و تنبان سفید و واسکت خاکی رنگاش هیچ همخوانی نداشت. لُنگی سیاه و بلندی هم به سر بسته بود. همانطور که به سمتِ ما میآمد دستِ راستش را از یخن به داخل پیراهناش برده و به زحمت با دستِ دیگرش سهچرخه را کنترل میکرد. به موتر زرهی نگاه کردم. راننده موتر زرهی شیشه موترش را پایین کرده بود. حتما میخواست چیزی به پسرک بگوید اما کسی از چوکی پشتِ سر راننده بر سرش فریاد کشید. همان لحظه سهچرخه سوار فریاد کشیده الله اکبر گفت. با شنیدن “الله اکبر” دلم پائین ریخت و احساس سستی کردم. رنگ و رخم گشت و جانم یخ شد. همه چیز داشت به سرعت اتفاق میافتاد.
دل و جانم لرزیدن گرفته بود از ترس. نگاه هراسانم را از سه چرخه گرفتم. به نرگس نگاه کردم. نمیدانستم کاری کرده میتوانم یا نه اما با این حال دستاش را محکم گرفته و خیز برداشتم که بدویم. او هم خوب فهمیده بود که اوضاع از چه قرار است. ترس را در چهرهاش میدیدم. دهانش از تعجب باز مانده و چشمانش درشت شده بود. هنوز یک قدم بیشتر ندویده بودیم که سهچرخهسوار الله اکبر دوم را هم گفت و صدایِ بلند و مهیبی در فضا پیچید. بیاختیار نرگس را بغل کردم و هر دو از شدت انفجار به سمتی پرتاب شدیم و بعد همه جا تاریک شد. تاریک و ساکت. دیگر نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم. آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی دردی هم احساس نکردم.
چند دقیقه بعد هم که از کنار جنازهام بلند شدم جایی از بدنم درد نمیکرد. به اطراف نگاه کردم، بدن پُر خون نرگس را دیدم که در گوشهای افتاده بود. به نظر میآمد که مُرده باشد. اثری از خود سهچرخهسوار و یا جنازهاش نبود و فقط تکه های گوشت بود که هر طرف پخش شده بودند. راننده موتر زرهی را دیدم که از موتر پایین شد. او هم مُرده بود، چون جنازهاش هنوز داخل موتر بود. مرا ندید و از کنارم دویده رفت. اما من او را میدیدیم. جنازه پسرک اسپندی هم گوشهای افتاده بود و خود پسرک بر روی جنازه اش نشسته بود و نگاهش میکرد. اما نرگس کجا بود؟ کجا رفته بود؟ چرا به جزء نرگس همه کشته شدگان را می توانستم ببینم. به جزء بادیگاردهای موتر زرهی هیچ فرد زندهی دیگری هم در محل حادثه نبود. با فکر پیدا کردن نرگس به سمتِ جنازهاش رفتم اما بادیگاردها آمدند و جنازهی من و نرگس را به پشت موتر هایلکسشان انداختند. خودشان هم بر پشت موتر پریدند و موتر حرکت کرد. به کجا میبردند؟ برایم مهم نبود. مهم نرگسم بود که او را نمیدیدم.
چند لحظه آنجا منتظر نرگس نشستم اما هیچ خبری از او نشد. آنجا به سرعت پر شد از خبرنگاران و فیلم برداران و عکاسان. مردم هم هرطرف جمع شده بودند و نگاه می کردند. همه جا پر شده بود از آدم. تصمیم گرفتم از آنجا به سمت خانه نرگس بروم بلکه او را در آنجا بیابم. آنجا ماندنم فایده نداشت. وقتی که از بین جمعیت می گذشتم صدای یک خبرنگار را شنیدم که می گفت:«این حادثه که به جان استاد صورت گرفت، به شمول شخص انتحار کننده سه نفر قربانی داشت. یک پسر خردسال دورهگرد و راننده استاد نیز در این حادثه کشته شدند.» خواستم برایش بگویم که ما هم کشته شدهایم اما او صدایم را نمیشنید. اینها جنازه ما را ندیده بودند. آنها جنازه ما را برده بودند.
[پایان]
.