پاسگاه زید

هنوز صدای ستوان از در اطاق بیرون نرفته و به گوش یحیوی نرسیده بود که با شنیدن سروصدای قربانعلی که سراسیمه با تفنگش ور می‌رفت تا گلنگدن را بکشد، برگشت. احساس کرد یخ زد. فکر کرد: «یعنی به همین مفتی؟ اون هم توی این پاسگاه خراب شده؟ وسط بیابونی!» چشمهایش به درگاه اطاق دوخته شده بود و دستش بی اختیار در هوا به دنبال کمربند و سلاح کمری‌اش می‌گشت. رادیو از روی میز به پایین افتاد. صدای قربانعلی همراه تقه‌ی خشک گلنگدن در اطاق پیچید که داد می‌زد: «وایسا، وایسا! جناب سروان، می‌زنم ها!!!»

گرما از زمین و آسمان می‌بارید. عصر شده اما هرم هوا هنوز نشکسته بود. ستوان طرقی پشت میز فکسنی ارج، خمیازه‌کشان، هر چند دقیقه یکبار با وز وز مگس سمجی که به هر سوراخش سرک می‌کشید، می‌جنگید. کولر گازی اطاق افسرنگهبانی شروشر عرق می‌ریخت و با همه‌ی زوری که می‌زد، از عهده‌ی گرما بر نمی‌آمد.

ستوان پیش خودش زمزمه کرد: «تهران کجا و اینجا کجا!»

به این هوا عادت نداشت. عرق از همه‌ی جانش سرازیر بود. با کلافگی داد زد: «یحیوی، اوهوی یحیوی، سرباز یحیوی‌ی‌ی‌ی!»

در باز شد سرباز میانه‌قدی داخل اطاق آمد و پا چسباند و همزمان با چفیه‌ای که دستش بود عرق را از پشت گردن و سر و صورتش پاک کرد.

– بفرمایید، جناب سروان!

– چائیت آماده نیست؟ کف کردیم!

– آب جوش اومده، درس کردم اما سهمیه قند پاسگاه تموم شده!

– همینجوری بیار… نه وایسا، ببین کسی از سربازا قند نداره؟

– چشم، جناب سروان.

– ببین، بده جلوی در را سه چهار تا آفتابه آب بریزند شاید گرما کمتر بشه.

یحیوی دوباره با چفیه عرق پیشانی را گرفت و در حالیکه می‌رفت گفت: «جناب سروان، با این چیزا درس نمیشه. پول بذاریم رو هم بدیم کولر رو درستش کنن‌!»

ستوان با یکی از پرونده‌های توی کازیه محکم روی میز کوبید و گفت: «اوفیش! مادر قحبه! آخر زدمش. دیوونه‌م کرد از صبح تا حالا.»

آهسته پرونده را که بلند کرد، خبری از مگس نبود. با بی‌حالی کاغذها را توی کازیه انداخت و زیر لب فحش دیگری داد.یحیوی با لیوان چایی برگشت. پایی چسباند و لیوان و نعلبکی را روی میز گذاشت و تند تند چای ریخته شده توی نعلبکی را با چفیه‌اش خشک کرد. ستوان دلش آشوب شد اما لیوان را برداشت یک جرعه از چای داغ را هورت کشید و پرسید: «کسی قند نداشت؟»

یحیوی کمی پا‌به‌پا شد: «نخیر، جناب سروان، هیشکی نداشت!»

ستوان طرقی در حالی‌که چای را سر می‌کشید، با غیظ و طوری که سرباز بشنود، گفت: «باشه، نوبت ما هم می‌رسه .همین فردا پس فردا ببینم کدوم قرمساقی میاد واسه مرخصی جِز و وِز می‌کنه!.»‌

یحیوی با حالتی نگران قوز کرد و گفت: «آقا، به حضرت عباس ما که تموم کردیم وگرنه…»

ستوان لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: «با تو نبودم. با همین دیوث‌هام!  از مرکز خبری نیومد امروز؟»

سرباز لیوان روی میز را در نعلبکی چرکتاب گذاشت و گفت :«نه، قربان. هیشکی هیچی نیاورده. بی‌سیم هم از صبح صداش درنیومده.»

ستوان طرقی اشاره‌ای به لیوان کرد و گفت: «خب ببرش دیگه! اگه وقت کردی یه آبی هم بهش بزن! دفعه دیگه اینطوری ببینم آوردی، بازداشتیت رو شاخشه!»

یحیوی هول‌زده پاها را بهم کوفت، «چشم جناب سروان»ی گفت و با عجله از اطاق بیرون رفت. سرباز نگهبان دم در برای فرار از گرما به داخل آمده بود. پرسید: «چشه؟ صداش بلند شده!»

یحیوی لیوان را نشان داد: «نمی‌دونم چه مرگشه! مرخصیش دور شده، گرما زورش کرده، جاکش زورش به من رسیده! یکی نیس بگه آخه سگ تو این گرما چایی می‌خوره!»

نگهبان پرسید: «یعنی امروز حرف مرخصی پیشش نزنیم؟ نوبت من شده.»

یحیوی نگاهی به او انداخت و گفت: «تو هم انگار گابی، ها! میگم امروز خلقش تنگه. دور و برش پیداتون نشه! کی این دوماه آخرم تموم بشه از این سگدونی برم!»

نگهبان بند اسلحه را روی شانه انداخت و در را نیمه باز کرد و گفت: «باز شانس توئه! میری خلاص می‌شی، ما که هنوز اول راهیم!» کلاهش را درآورد و ستاره های توی کلاهش را نشان داد. یحیوی شمرد، هفت تا بودند. نگاهی به نگهبان انداخت و گفت:«اوووه هیهاته! هنوز خیلی مونده!» بعد با پوزخندی ادامه داد: «دهنت آسفالته، قربونعلی!»

قربانعلی دمغ و گرفته بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

***

ستوان به ساعتش نگاه کرد. هنوز نیم ساعت به تعویض شیفت نگهبانی مانده بود. رادیو را روشن کرد و از سر بی‌حوصلگی موج‌ها را بالا و پایین برد. جایی حمیرا می‌خواند «آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی…» مکثی کرد و دوباره  بالا و پایین رفت. سر که بالا کرد از دیدن سرباز در یک قدمی میز جا خورد.

– اینجا چکار می‌کنی! مگه تو سر پست نیستی؟

قربانعلی کمی این پا و آن پا کرد. کلاهش در دستش مچاله شده بود و نگاهش بین میز ستوان طرقی و پاها و کلاه مچاله‌ی خیس از عرق دو دو میزد: «جناب سروان، چهارشنبه ماه شده دیگه. شما که از اوضاع ما بی‌خبر نیستی!»

ستوان بی‌حوصله نیم‌ نگاهی به پاسخ مرکز به درخواست پذیرش سرباز روی میز انداخت و گفت: «خب چکار کنم؟ یعنی می‌گی من از کجا سرباز بیارم جات واسه؟»

– آخه جناب سروان، ماییم و همین یه گُله زمین دیمی. اگه الان درو نکنیم باقی سال نون هم نداریم.

ذهن کلافه‌ی طرقی دنبال رابطه‌ی گرما و قربانعلی و جواب مرکز بالا و پایین می‌رفت. دوباره به طرف رادیو برگشت تا ایستگاه جدیدی پیدا کند و زیر لب غرغر کرد: «خب می‌خواستی نیای سربازی! انگار اینجا من باس تاوون همه رو بدم. این گُه هم که هیچ جا رو نمی‌گیره!» و با پهنای دست محکم روی رادیو زد و بعد دمغ برگشت به سمت در. قربانعلی همچنان مچاله شده زیر بار تفنگ روی دوشش در یک قدمی پهنای در ایستاده بود.

ستوان توی صندلیش جابجا شد و براق رو به سرباز داد زد:‌«هنوز که اینجایی! انگار تو حالیت نیست. من تقصیرکارم تو این بیابونی افتادیم؟ من تقصیرکارم سرباز نمیدن؟»

اما حرف‌های ستوان طرقی برای قربانعلی که بخاطر یک نان‌خور کم شدن از سر سفره‌ی خالی خانه، از کلات‌نادر کله کرده و پایش به سربازخانه باز شده بود، هیچ معنایی نداشت. با نگاهی گیج و گول به دست‌ها و انگشت‌های سروان خیره مانده بود تا شاید به قلم برود و برگه‌ی مرخصیش را امضا کند.

– جناب سروان تو این بیابونی که کسی به کسی نیست! تا گندم‌ها خشک و پوک نشده…»

ستوان طرقی هم گندم نمی‌فهمید. پشت به قربانعلی رویش را طرف دهانه‌ی کولر گازی که فس و فس‌کنان ته مانده‌ی خنکا را درون اطاق پخش می‌کرد، چرخاند و گفت: «حالا این چند روز هم نری طوری نمی‌شه، گندم‌ها که فرار نکردن. بگذاریدشون برای یک هفته یا ماه دیگه!»

قربانعلی تفنگ را از روی دوش پایین آورده بود: «جناب سروان نمی‌شه. زمین‌مون از دست میره، همین الانشم زیر بار قرضیم.»

ستوان جوش آورد: «هرچی من می‌گم نره، هی می‌گه بدوش. آخه آدم زبون نفهم چرا حالیت نمی‌شه! می‌گم سرباز نداریم. واسه من قصه‌ی ام‌کلثوم سرهم می‌کنه.» با چند قدم تند به درگاه نزدیک شد و توی راهرو داد زد:‌«آهای سرباز یحیوی، بیا این الاغ رو ببر بازداشتگاه. گیر کیا افتادیم، خداوکیلی! یه مشت بُزچرون زبون‌نفهم!» و بعد سریع برگشت تا حکم بازداشت و اضافه خدمت را بنویسد.

هنوز صدای ستوان از در اطاق بیرون نرفته و به گوش یحیوی نرسیده بود که با شنیدن سروصدای قربانعلی که سراسیمه با تفنگش ور می‌رفت تا گلنگدن را بکشد، برگشت و یخ زد. فکر کرد: «یعنی به همین مفتی؟ اون هم توی این پاسگاه خراب شده؟ وسط بیابونی!» چشمهایش به درگاه اطاق دوخته شده بود و دستش بی‌اختیار در هوا به دنبال کمربند و سلاح کمری‌اش می‌گشت. رادیو از روی میز به پایین افتاد. صدای قربانعلی همراه تقه‌ی خشک گلنگدن در اطاق پیچید که داد می‌زد: «وایسا، وایسا! جناب سروان، می‌زنم ها!!!»

یحیوی هول‌زده از آشپزخانه بیرون پرید. قربانعلی داشت رو به اطاق افسر نگهبان قراول می‌رفت. یحیوی داد زد: «قربونعلی، کسخل نشی ‌ها! نزنی ها! خودم برات مرخصی میگیرم!»

چشمهای ستوان طرقی گشاد شده بود. کلمات یحیوی  در صدای کر کننده‌ی ژ۳ گم شد. یحیوی با دو دست توی سرش زد. ستوان از ترس روی صندلی عقب عقب رفت و بر زمین افتاد. بوی باروت در اطاق پیچید. هیکل نحیف قربانعلی با لگد تفنگ به عقب پرتاب شد و اسلحه با صدای خشکی به زمین خورد.

یحیوی «یا حضرت عباس»گویان به داخل اطاق دوید. یک لحظه با دیدن هیکل ستوان طرقی که روی زمین ولو شده بود، جا خورد. از روی رادیو‌ی خُرد شده گذشت. زیر کتف طرقی را گرفت و بالا کشید. گلوله رادیاتور کولر را شکافته بود و تتمه گاز آن فش‌فش کنان بیرون می‌آمد. ستوان طرقی، منگ، بی هیچ اعتراضی، روی صندلی نشست. با خودش فکر کرد «هر جور شده باید از این خراب شده برم»

قربانعلی آن طرف درگاه درهم مچاله، با دندانهای کلید شده، کف به دهان آورده بود. خُرخُر می‌کرد و جویده، جویده، صداهایی از خودش در می‌آورد. سر و سینه و دستها و پاهایش با ریتم رعشه، انگار می‌رقصیدند.

.

[پایان]

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر